Telegram Web
کتاب دانش
شبانه۲ می‌شود یک اپرای پرهیجان ساخت که ساعت‌ها روی صحنه‌ی بزرگ تئاتر، همهٔ ابنای بشر با صدای بلند انسان طاغی را بخوانند. و مورسو در زندان خاطراتش را مرور کند. بایک موسیقی اکسپرسیونیستی، با هق هق گروه کر، و گاه ویولون سل‌ها ، در کوبشهای نابهنگام طبل.…
داستان‌های کوتاه

نفس در سینه حبس می‌کنی،
لای حباب‌ها و خزه ها رها می‌شوی،
در خانه‌ای که می‌گردد.
می‌چرخد و این چرخش بی‌سرانجام
تمامی ندارد،
دوسه‌قدم برمی‌داری، در راهرو
می‌ایستی که خودت را پیدا کنی.
درِ خانه به تندی می‌گردد و تو باید
در چرخش بعدی خودت را به
بیرون پرتاب کنی.

' مسیو، یک ثانیه، فقط یک ثانیه. '
" من بازیگر تئاترم مادام "
و یک نفس عمیق می‌کشی. می‌دوی و
می‌گذاری صدایش در راه‌پله‌ها محو
شود.
محو در تاریکی شبانه.
جوان سیاه‌پوش میخواباند بیخ گوشت.
چیزی در مغزت می‌ترکد.
آنتی‌گون درد می‌کشید و با کسی نجوا
می‌کرد. می‌شنوی، ایسمنه، من کروئون
نیستم.

بازیگر تئاترم. در نقش یک بازیگر که
در مملکت خودش کاری برایش نیست.
من عشقم را رها کرده‌ام، آمده‌ام اینجا
که نقش خودم را خوب بازی کنم.
آنتی‌گون هم دنبال یک گور می‌گردد
برای جسد عریان برادرش.
غم‌انگیز نیست که آدم در جوانی دنبال
گور بگردد؟
پله‌ها را دوتایکی طی می‌کنی،
چهار پله‌ی آخری را می‌پری و خودت
را به تاریکی نمناک کوچه می‌اندازی.
هنوز باران نم نم می‌بارد.
عرق کرده‌ای. وهمی شبیه وهم
گورستان ذهنت را پر می‌کند. تصویر
زن روبرویت در مترو ، کلاه شاپو
به سر داشت و جوری صاف و سیخ
نشست بود که انگار بخواهند عکسش
را بگیرند.

ترس و غربت در سینه‌ات چنگ
می‌اندازد. تمام راه را می‌دوی.
سرگردان در کشیده‌هایی که سیاه‌پوشان
شبانه می‌زنند، می‌زنند، می‌زنند و
فحش می‌دهند: کثافت عوضی!
ولی من عوضی نیستم،
من کاری به‌کسی ندارم.
پس وین شری. وین..
همچنان می‌دوی، با قدم‌های بلند،
نفس نفس زنان. ای بر پدر سیگار
لعنت. به چپ می‌پیچی، به
کوچه‌ای در سمت راست فرو می‌روی.
در پناه دیوار در کوچه‌هایی دیگر
می‌ایستی، برابر کافه‌ای با چراغ‌های
نئون که چراغهایش مدام روشن و
خاموش می‌شود.
یک سيگار از جیب پیراهنت بیرون
می‌آوری ، روشن می‌کنی و دود
غلیظ را به ریه‌ها می‌دهی.
سرفه‌ات می‌گیرد، سيگار را به جوی
وسط کوچه پرت میکنی.
از کافه کوچک روبرو زنی خودش را
به دیوار می‌مالد و همان کنار در
می‌ایستد، با سیگاری روشن بر
چوب سیگار فلزی بلند.

به کفش‌هاش نگاه می‌کنی، پاشنه
بلند پوشیده، بلوز صورتی و دامن
چرمی سیاه که یک قلب قرمز که روی
ران راست سمت چپش دوخته شده.
فقط یک هوا از آنتی‌گون چاق‌تر است.
به‌اطراف نگاه می‌کنی.
جلوی هر خانه چند زن ایستاده‌اند.
مردی طاس از خانهٔ پشت سرت
بیرون می‌آید، روی سنگفرش بنفش
کوچه تف می‌کند و می‌گذرد.
نئون های رنگی در سرتاسر کوچه
روش و خاموش می‌شود.

عباس معروفی

ادامه دارد

...📚💫...🖊
یک شخصیت زیبا برای یک انسان
در حکم عطر یک گل است.

👤 چالز شواب
•••📚🌗
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
چگونه_در_هر_کاری_شکست_بخوریم_و_باز_هم_برنده_باشیم_اسکات_آدامز.pdf
28.9 MB
📚 چگونه درهر کاری شکست
بخوریم و بازهم برنده باشیم

👤 اسکات آدامز

📍 ایده‌هایی بامزه ،
📍 شوخ‌طبعی و توصیه‌های
جدی به‌شکلی بی‌نقص
📎 انتشارات؛ نسل نواندیش


- برای بار هزارم می‌گویم
گفته‌های کتاب را نصیحت
فرض نکنید.
- علم ثابت کرده که انسان‌ها
ظرفیت محدودی برای
اراده دارند. تمام اراده‌تان را
صرف چیزهای غیرضروری
نکنید!
- من از حرف تکراری خوشم
نمی‌آید! #اسکات_آدامز

www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
کتاب دانش
📖 زمانی که شما می‌گویید خوشبختی من چه اهمیتی دارد؟ - خوشبختی من باید خود موجودیت مرا توجیه کند. استدلال من چه اهمیتی دارد؟ - مانند شیری گرسنه، استدلال اشتیاق دانش ندارد. فضیلت من چه اهمیتی دارد؟ چقدر از نیک و بد خسته‌ام! - خرسندی از فقر و رقت انگیز…
.
📖 مطالعه قسمت سوم

افراد بشر درحال عبور از بالا و به زیر
رفتن هستند.‌
- من عاشق کسی هستم که زندگی
می‌کند؛ کسی که می‌داند امکان زیستن
هست.
- من عاشق کسی هستم‌ که کار می‌کند
و اختراع می‌کند. - کسی‌که فضیلت
خودش را زندگی می‌کند و فضیلت را
به آرزو و سرنوشت خودش تبدیل
می‌کند. - فردی که هیچ تشکری
نمی‌خواهد، او همیشه می‌بخشد.
- کسی‌که کلمات طلایی را جلوتر از
اعمال‌ خودش می‌فرستد و بیشتر از
آنچه قول داده انجام می‌دهد‌‌.
- کسی‌که عاشق خدایش است چون
می‌خواهد از خشم خدایش هلاک شود.
- کسی‌که روحش عمیق است؛ حتی
هنگامی‌که زخم برداشته و روحش
لبریز است؛ پس خودش را فراموش
می‌کند و تبدیل به همه‌چیز می‌شود.
همه‌چیز به زیر رفتن او تبدیل می‌شود ‌
- آنان که برق آسمان هستند؛ برق
آسمان " انسان برتر است."

زرتشت ساکت شد و باخود گفت:
' می‌خندند، مرا نمی‌فهمند، من دهان
مناسب برای این گوش‌ها نیستم. '
باید اول گوش‌هایشان را درهم شکست.
از شنیدن کلمهٔ حقارت بیزارند.
باید واعظان توبه را درهم شکست.
به‌چه‌چیزی افتخار می‌کنند؟ به
تحصیلاتشان؛ چیزی که آنها را از بُزچران
جدا می‌کند. و زرتشت چنین گفت:
زمان آن رسیده که بشریت برای خود
یک هدف تعیین کند، دانه امیدش را
بکارد، - من به‌شما می‌گویم:
- فرد باید هنوز در درون خودش دچار
هرج و مرج باشد تا یک ستارهٔ رقصان
از او زاده شود.
- آخرین نوع انسان می‌پرسد؛ عشق
چیست؟ خلقت چیست؟ ستاره چیست؟
آنها منطقه‌هایی را که دشوار بود ترک
کردند، چون انسان به گرما نیاز دارد.
انسان هنوز همسایه‌اش را دوست دارد
چون به گرما نیاز دارد.
-- یکی برای یافتن خود به همسایه
رو می‌کند و دیگری برای گم کردن
خود. نادوستی شما با خویش، تنهایی
را برای شما زندان می‌کند. --
انسان دیگر فقیر یا ثروتمند نمی‌شود ؛
هردوحالت دردسرساز است.
چه‌کسی می‌خواهد حکومت کند؟
چه‌کسی می‌خواهد اطاعت کند؟
‌- چوپانی وجود ندارد، فقط یک گله
است. همه باهم یکسان هستند.
انسان باهوش است، نزاع می‌کند اما
خیلی زود آشتی می‌کند، سلامتی را
محترم می‌شمارد.
انسان می‌گوید؛ ما خوشبختی را
اختراع کردیم.

- نخستین سخنرانی زرتشت که
" سرآغاز نامیده می‌شد، با صدای فریاد
و شادی قطع شد؛
" اوه، زرتشت ، ما را به آخرین افراد
انسان تبدیل کن‌ "
زرتشت اندوهگین شد؛
" مرا نمی‌فهمند، حالا مانند بزچران ها
با آنها صحبت می‌کنم، باور دارند که
طعنه می‌زنم، نگاه می‌کنند، می‌خندند،
یخ در خنده‌هایشان وجود دارد.
- ناگهان اتفاقی افتاد که همه ساکت
شدند...

📚 چنین گفت زرتشت
- فردریش نیچه

ادامه دارد

...📚
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
■ چند دلیل از ؛
👤 #آیزایا_برلین

برای کسانی‌که تاکنون به‌هر دلیلی
به فلسفه و تفکر فلسفی علاقه‌مند
نشده‌اند.

- آیزایا برلین یکی‌از فلاسفهٔ
درجه‌یک و مهم و ممتاز تأثیرگذار
قرن بیستم بود که همچنان افکارش
برای علاقه‌مندان به سپهر تفکر
خاصه تفکر انتقادی،
جذاب و آموزنده است.

برای دیدن مستندهای بیشتر، روی
#ویدئو_مستند و
#مستند کلیک کنید.

{ #فلسفه }

■ خرافات همهٔ جهان را به آتش
می‌کشاند، فلسفه شعله‌ها را
فرو می‌نشاند. - برایان مگی

www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
Audio
چیزی که مدت‌هاست تو
به آن احتیاج داری تغییر
هواست.
البته رنج کشیدن هم بد
چیزی نیست. یک خرده
هم رنج بکش قبول کردنش
آسان نیست می‌دانم اما
اینقدر هم دیگر فکر نکن
بی‌خیال طی کن
خودت را بسپار دست
جریان زندگی نگران هم
نباش زندگی خودش تو
را به‌ساحل مقصود
می‌رساند خودش زیر
پایت را محکم می‌کند


فئودور_داستایفسکی
.
دِل به‌نگاهِ اَوَلین، گشت شکارِ چَشمِ تو
زخمِ دگر چه‌می‌زنی صیدِ به‌خون
تپیده را؟ -فروغی بسطامی

•••📚🌒
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
جوی و دیوار و تشنه.pdf
2.3 MB
به‌قلمِ؛ ابراهیم گلستان
📚 جوی دیوار و تشنه

مرد بیگانه که بد لگد خورده
بود می‌دانست که نمی‌تواند
کاری بکند اگر می‌رفت تازه
به صفر و مبدأ شخصی خود
می‌رسید شهدهای دانه‌های له
شده رفته بود لای خاک...

از شاهکارهای داستان‌های
ادبیات فارسی


www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
کتاب دانش
ص ۷۱ 📖 مطالعه خورشید درحال غروب بود. نور ملایم‌تر می‌شود. - چهره‌ها حالتی لطیف به‌خود گرفتند. زمین غرق در سایه، جمعیت پراکنده می‌شد. باد تندی شروع به وزیدن کرد، کلاه فلزی اسقف اعظم دارد جیر جیر می‌کند. - تنهایم. مردم به خانه‌هایشان بازگشتند. …
📖 مطالعه ص ۷۶

- هیچکس در این مسیر منتظر من
نیست.
- وجودم غرق در عذاب است.
کوچکترین حرکتی آزارم می‌دهد.
- هرگز نخواهم فهمید چه‌چیزی در
انتظارم بوده.
- گم شده‌ام. هوا از دود سیگار درحال
تبخیر است. صندوق‌دار پشت پیشخوان
همان است که در انتظار من است.
- لحظات ازهم پاشیده، همه‌چیز
متوقف شده.
- چیزی نمانده جز پشیمانی تلخ.
- احساس پوچی می‌کنم. لحظه‌ها
با آمدنشان به‌من طعنه می‌زنند که
چطور زندگی‌ام را تلف کرده‌ام؟

دوشنبه
دیروز تنها بودم اما مانند سپاهی
قدم برمی‌داشتم.‌ نباید از خودم
اصطلاح دربیاورم. مینویسم تا از
ادبیات آگاه باشم. باید قلم را دنبال
کنم بدون آنکه در جستجوی کلمات
باشم. در بیست‌سالگی دنبال مکتب
دکارت" بودم. این حس ماجراجویانه
از گذر لحظات دیده می‌شود.
- چیزی را که به ظاهر مربوط است
را به محتوا ربط می‌دهیم.
- برگشت ناپذیری زمان. حس
می‌کنیم می‌توانیم هرکاری دلمان
خواست انجام دهیم! حتی اگر
نوبتمان گذشته باشد، - نمی‌توانیم
دوباره آغاز کنیم.
یادم هست من و آنی "
سوءتفاهم هایمان بیشترشده بود.
در سینما دستش را گرفتم ساعت ۱۱
بود آن موقع بود که عبور دقایق را
حس کردیم.‌
۷ عصر؛
نوشتن شش صفحه را به‌پایان رساندم.
کل امروز را سفت و سخت نشسته‌ام.
در حال پرده برداشتن از انگیزه‌های
اصلی دیکتاتوری روسیه
[ کتاب می‌خواند ] اما رولبون آزارم
می‌دهد. می‌گوید؛
آیندگان قضاوت خواهند کرد. زمانی
که تمسخرکنندگان را یک‌بار برای
همیشه، درون قلبم زندانی کرده بودم.

" تهوع راوی به‌خاطر نگاهش به هستی
و ماهیت است؛ وجود معمولأ پنهان
می‌شود. شخصیت مبهم
آنتوان روکانتن :
آیا ما می‌توانیم کسی یا چیزی را
بشناسیم؟ اگر جواب مثبت است
چگونه؟ "

📚 تهوع
- ژان_پل_سارتر

ادامه دارد
...📚
▫️▫️
زن در دنیا بیشتر از مرد ، غم می‌خورد

و جنس زن بیشتر از مرد، رنج می‌برد...!

مرد زور دارد و قدرت خود را به‌کار
می‌برد، دست به عمل می‌زند، می‌رود،
سرگرم می‌شود، طرح می‌ریزد،
آینده را در آغوش می‌گیرد و دلداری
می‌یابد...
اما زن در جای خود می‌ماند.
در مقابل غمی که دارد، می‌نشیند
و هیچ‌چیز برای او، مایهٔ انصراف
خاطر نمی‌شود...
تا اعماق پرتگاهی که غم و درد بازکرده
است، فرومی‌رود، عمق آن را اندازه
می‌گیرد و اغلب این پرتگاه را با
آرزوها و اشک‌های خود، پُر می‌کند...

📘 اوژنی گرانده
🖊 انوره_دوبالزاک

...📚
📚
هیچگاه مردمانت را دشمن یا عناصر
دشمن مخوان، زیرا دو اصل را در
مورد خودت روشن میکنی؛
یاآنقدر ظالم بودی که مردم خودت
دشمنت شده اند
یاآنقدر ضعیف بوده ای که دشمنانت
مردمت را کنترل میکنند.
👤 پاول_ گوبلز
از نزدیک ترین دوستان هیتلر بود.
شهرت او بیشتر بخاطر وزارت
تبلیغات در رایش سوم بود.
به مدت ۱۲ سال برای جذب جامعهٔ
آلمان برای اهداف هیلتر به سمت
نازی ها پرداخت.

@ktabdansh 📚📚
...📚
صدای حرف زدنِ رفتار، همیشه بلندتر
از واژه‌هاست. 📓بیمار خاموش
کتاب دانش
داستان‌های کوتاه نفس در سینه حبس می‌کنی، لای حباب‌ها و خزه ها رها می‌شوی، در خانه‌ای که می‌گردد. می‌چرخد و این چرخش بی‌سرانجام تمامی ندارد، دوسه‌قدم برمی‌داری، در راهرو می‌ایستی که خودت را پیدا کنی. درِ خانه به تندی می‌گردد و تو باید در چرخش بعدی خودت…
شبانه۲

نئون قرمز روبرو، مدام تو را
روشن و خاموش می‌کند.
سرخ و سیاه ، ژولین سولر ، آن‌روی
سکهٔ مورسو.
زن روبرویت می‌خرامد، روی صندلی
چوبی کنار در می‌نشیند. پاهاش را
نرم و لطیف به‌هم می‌چسباند.
گاهی نگاهی می‌اندازد و انگار بخواهد
بداند که تو چه مرگت است ، چرا
نفس نفس می‌زنی، چرا زیر باران
ایستاده‌ای، با حرکت دست خندهٔ
زن‌های دیگر را رد می‌کند. یکی از
پنجرهٔ بالای سرت صدایش را کش
می‌دهد:
غریبه است، خیلی مواظبش باش.
زن روبرو توجهی نمی‌کند.
به‌تو خیره می‌شود و با پنجهٔ دست،
موهای خرمائی اش را می‌کشد و
می‌ریزد پشت سر. و باز انبوه مو
سرریز می‌کند و می‌آید سرجای اولش.
نگاهتان درهم گره می‌خورد.
قلبت تند می‌زند. به‌خودت جرأت
می‌دهی، یکباره خیز برمی‌داری به
طرفش می‌روی، دستش را می‌گیری
و او را به داخل کافه می‌بری و
می‌گویی؛ تشنه‌ام.
و او یک لیوان لیموناد برایت می‌گیرد
و با لرزش ، آن‌را به‌طرفت دراز می‌کند.
لیموناد لب پر می‌زند و روی ساعتت
می‌ریزد.
زن به تندی یک دستمال کاغذی از
کیفش بیرون می‌آورد و روی
ساعتت می‌گذارد: ببخشید، مسیو.
لیموناد را یک‌ضرب می‌نوشی.
پاکت سیگار را بیرون می‌آوری، بهش
تعارف می‌کنی. پک غلیظی می‌زند،
چهره‌اش درهم می‌رود و لبخند روی
لب‌هاش می‌ماسد.
کمی از سینه‌اش پيداست.
گندمگون است و بسیار ساکت.
موهاش که سرازیر می‌شود احساس
میکنی، باران تند بر صورتش باریده،
و هوا توفانی است.

دستش را می‌گیری. آرام سر بلند
می‌کند و باز به سیگارش پک می‌زند.
می‌گویی:
تا به‌حال این‌جوری باهیچ زنی نبوده‌ام.
نگاهش را می‌دزدد:
همه بار اولشان این‌جوری اند. بعد
عادت می‌کنی.
کیف پولت را درمی‌آوری ‌. اسکناس‌ها
را در کیف می‌شماری.
چقدر می‌گیرد؟ اگر کم داشته‌باشی
چه؟ چه‌جوری می‌شود ازش پرسید؟
سیگارت را نصفه خاموش می‌کنی و
می‌گویی:
من در کوچهٔ رودورنارد ' زندگی
می‌کنم. همین نزدیکی‌هاست. توی
محلهٔ شاتله '
می‌گوید:
شما همیشه این‌طور آشفته اید؟
" من؟ نه. من بازیگر تئاترم. تمام راه
باران می‌بارید. "
' اسم شما مورسو است؟ '
" نه. من ... "
' اما من مورسو صدایت میکنم '
تمام راه را حرف می‌زنی، سر تمرین
بوده‌ای، پیرزنی صدایت کرده،
از سر راه کنار می‌روی تا او وارد اتاق
شود...
زن نگاهت می‌کند، چشم‌هایش را آنقدر
کشیده که به‌نظر می‌آید سياهی مژه‌ها
روی ملافه می‌چکد. در چشم‌هایش یک
غم ناتمام خوابیده. خسته‌ای و
پلک‌هایت سنگین شده. دلت می‌خواهد
روی تخت بخوابی و تمام ابنای بشر،
انسان طاغی را برای مورسوی بیچاره
بخوانند.
مورسویی که بی‌تفاوت شده،
عشقش را گذاشته، کارش را رها کرده،
خاطراتش را مرور می‌کند. بایک موسیقی اکسپرسیونیستی، با
هق هق گروه کر و گاه
ویولون سل‌ها. در گویش‌های نابهنگام
طبل ها می‌شنوی، ایسمنه!

- کلن ، ۲۰ خرداد ۱۳۷۵

عباس معروفی

پایان.

...📚...🖊
Akhare Ghesseh
Ebi
🎧🎧

آخرقصه
🎤 Mr
#ابی
•••📚 🌗🎶
📚📖

در لحظاتی از زندگی که اوضاع چندان
بر وفق مراد نیست، از تلاش‌های خود
ناامید می‌شویم. اما مانند بسیاری از
مردمی که با رنج و سختی دست‌وپنجه
نرم می‌کنند، شما هم آن‌قدر خودتان
را اسیر دردهایتان کردهاید که از یاد
برده اید درد چیز رایجی است و این
رنج و سختی مختص شما نیست؛
بلکه جهانی است.

بدون مقداری خودشیفتگی، اگر خود را
از باور این دروغ که ما خاص هستیم،
منع کنیم، احتمالا امید را ازدست
خواهیم داد. اما این خودشیفتگی ذاتیِ
ما، یک وجه بد نیز دارد. فرقی نمیکند
باور داشته باشید در دنیا بهترین یا
بدترین هستید، به‌هرحال یک حقیقت
وجود دارد؛ شما تافتهٔ جدابافتهٔ دنیا
هستید.

اگر تعداد کافی از مردم با ارزش‌های
مشترک را جمع کنید ، رفتارهایی از
آنها سر می‌زند که هرگز به‌طور انفرادی
از آنها نخواهید دید. امیدِ آنها به‌شکلی
زنجیره‌ای تقویت می‌شود و حس تأیید
اجتماعی ناشی از عضویت در یک
گروه، مغزِ متفکرشان را ساکت می‌کند
و به مغز احساسی شان اجازه می‌دهد
هرکاری دلش می‌خواهد انجام بدهد.

برای ایجاد امید در زندگی، ابتدا باید
احساس کنيم روی زندگی‌مان کنترل
داریم. باید احساس کنیم چیزی که در
پی آن هستیم، خوب و درست است.
این‌که دنبال چیزی بهتر" هستیم.
بااین حال بسیاری از ما در کنترل
خودمان ناتوان هستیم.

همهٔ ما وقتی بابدترین شرایط
زندگی‌مان مواجه می‌شویم، در
تأثیرپذیرترین حالت هستیم.
به‌هم‌ریختگی اوضاع زندگی‌مان حاکی
از ناکارآمد بودن ارزش‌هایمان است و
نشان می‌دهد در تاریکی و ناامیدی،
برای یافتن ارزش‌های جدید تقلا می‌کنیم.

بزرگسالی به‌معنای درک این واقعیت
است که گاهی یک اصل انتزاعی، صرفا
به‌خاطر خودش خوب و درست است.
صداقت داشتن، حتی اگر امروز به‌شما
آسیب بزند، حتی اگر به دیگران آسیب
بزند، بازهم کار درستی است.

اگر قرار است به‌خاطر موجودیتمان
مجبور به عذاب کشیدن باشیم، چه‌بهتر
که یادبگیریم درست عذاب بکشیم.

جوانی که در طول دوران رشد خود از
تمام چالش‌ها و بی‌عدالتی‌ها در امان
بوده است، کوچک‌ترین معضلات
زندگی بزرگسالی برایش غیرقابل تحمل
خواهد بود و در نهایت در انظار عمومی
زیر گریه خواهد زد.

بلوغ فرهنگ ما روبه‌زوال است.
در دنیای پیشرفته و ثروتمند کنونی،
ما درگیر بحران پول و مادیات نیستیم،
بلکه گرفتار بحران شخصیت، بحران
فضیلت و بحران وسیله و هدف هستیم.

طبق گزارش‌ها، از سال ۱۹۸۵ ، میزان
رضایت مردان و زنان از زندگی خود،
کاهش یافته است. یکی از علل آن
می‌تواند افزایش میزان استرس و
فشار زندگی در طول سی‌سال گذشته
باشد.

بها دادن بیش از اندازه به احساسات،
مانند سرکوب آن‌ها، عامل بروز بحرانِ
امید است.

کسی‌که برای روز بعدش برنامهٔ مهمی
داشته‌باشد، ساعت دو بامداد پای
تلویزیون نمی‌نشیند.

💢 گزیده‌هایی بود از کتابِ ؛
📙 همه‌چیز به فنا رفته
نوشتهٔ؛ مارک منسن

📌 در این کتاب، نتیجه‌گیری به‌عهدهٔ
شماست.
📌تحریک ذهن و درون‌بینی غیرمعمولی.
📌 تعامل نویسنده با متفکران بزرگی،
همچون، کانت، نیچه، افلاطون.
📌 یکی از بهترین آثار #منسن.

@ktabdansh 📚📚
...📚
2025/06/26 02:06:14
Back to Top
HTML Embed Code: