tgoop.com/ktabdansh/4750
Last Update:
...
📖 مطالعه قسمت ۱
نخستین بار در پیرایئوس
( بندر آتن، یونان )
با او آشنا شدم. در کافه مردی
سیبیلو گفت: دنیا زندانی ابدی است!
آری زندانی ابدی؛ لعنت بر آن باد!
من در گوشهای نشسته بودم چون
احساس سرما میکردم. راستی که
جدا شدن از دوستی شریف چقدر
تلخ است.
- چرا همراه من نمیآیی؟
پاسخی ندادم.
- خداحافظ کِرمِ کتاب.
میدانست که برای انسان شرمآور
است که نتواند احساسات خود را
کنترل کند. درحالیکه میکوشید
لبخندی بزند گفت:
- چهره را در پشت ماسکی از
آرامش و سکون آسمانی پنهان
کن. آنچه در پشت ماسک صورت
میگیرد مربوط به خود ماست و
نباید عیان شود.
از هم جدا شدیم؛ " هرگز به عقب
نگاه نکن، پیش برو!
روح انسان دارای ماهیتی است
متلاطم و نابهنجار، که در قالب
بدن جای گرفته است. قوای ادراکه
و احساساتش هنوز خشن و حیوانی
است، و هیچچیز را نمیتواند
بهوضوح و با قاطعیت درک کند.
اگر قدرت این کار را داشت،
کیفیت این وداع بکلی با وضع
حاضر فرق میکرد.
او رفت... یک ماه قبل موقعیت
مناسبی فرا رسید. در ساحل کرت
مقاب کشور لیبی، یک معدن
لینینیت اجاره کردم، تصمیم گرفتم
نحوهٔ زندگیام را عوض کنم.
دستنویسهایم را هم با خود
آوردم. کتابی از دانته " در دست
داشتم، کدام شعر را بخوانم؟
ناگاه بیگانهای شصت ساله،
قد بلند و باریک اندام، گونههایی
گود افتاده، موهای خاکستری و
مجعد، با نگاهی تیزبین مرا
برانداز کرد... مطمئن شد من را
پیدا کرده! پرسید:
- به مسافرت میروید؟ کجا؟
مرا همراه میبری؟
- به کرت میروم. چرا تو را ببرم؟
- بهخاطر سوپهایی که درست
میکنم. شروع کردم به خندیدن.
فکر کردم که همراه بردن این
موجود بیقید و خیال در آن
ساحل دورافتاده خالی از تفریح
نیست.
- راجع به چی فکر میکنی؟
يقينا تو هم ترازویی داری.
بیا دوست من، تصمیم خود را
بگیر. دل به دریا بزن.
کتاب را بسته گفتم بنشین. دستور
یک گیلاس را دادم. پرسیدم چه
کاری بلدی؟
- هرکاری فکر کنی. من معدنچی
باسابقهای هستم. هرگاه وضع
خراب باشد، در کافهها و
رستورانها سنتور مینوازم.
کلاهم را میچرخانم تا پر از
پول شود.
- اسم تو چیست؟
- آلکسیس زوربا.
• انتشارات نگاه
• ترجمهٔ محمود مصاحب
• ص ۲۲
📚#زوربای_یونانی
✍ #نیکوس_کازانتزاکیس
• ادامه دارد
...📚
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4750