tgoop.com/ktabdansh/4594
Last Update:
....
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
ناراحتش کرده و بهنوعی عذرش
را خواسته بود. گویی نخواسته
بود خود را با او یکسان بداند.
هنوز صدای خداحافظی ژاندارم را
میشنید و بیآنکه دلیلش را بداند،
خود را تهی و آسیبپذیر حس
میکرد. در آن لحظه، از آن سوی
مدرسه، زندانی سرفه کرد.
دارُ بر خلاف میلش گوش داد.
سپس خشمگین، سنگی پرتاب کرد
که پیش از فرو افتادن در برف،
صفیری کشید. جنایت ابلهانهٔ مرد
عرب نفرتش را برمیانگیخت اما
تحویل دادن او خلاف انسانیت
بود. حتی اندیشهٔ این کار شرمسار
و دیوانهاش میکرد. نفرین میفرستاد،
هم به او که جرأت کرده بود انسانی
را بکشد و نتوانسته بود فرار کند.
برخاست، روی زمین هموار کمی دور
خود چرخید، بیحرکت صبر کرد،
سپس وارد مدرسه شد. مرد عرب
روی سطح سیمانی سایبان خم شده
بود و با دو انگشت دندانهایش را
میشست. دارُ نگاهش کرد، بعد
گفت: بیا. پیشاپیش زندانی وارد
اتاق شد. کت شلوارش را روی
پیراهن پشمی پوشید و کفشهای
راهپیماییاش را به پا کرد. ایستاده
و منتظر ماند تا مرد عرب
سرپاییهایش را بپوشد و شال را
بر سر بگذارد. از مدرسه گذشتند و
آموزگار در خروجی را به همراهش
نشان داد. گفت: برو. عرب از جا
نجنبید. دارُ گفت: میآیم. عرب
بیرون رفت. دارّ وارد اتاق شد و
بستهای حاوی نان سوخاری، خرما
و شکر درست کرد. در کلاس درس
قبل از خروج، لحظهای جلو میز
کارش مردد ماند، سپس از آستانهٔ
در مدرسه گذشت و در را قفل کرد.
گفت: از این طرف.
مسیر شرق را در پیش گرفت و
زندانی به دنبالش. اما در اندک
فاصلهای از مدرسه، بهنظرش رسید
که صدای خفیفی پشت سرش
میشنود. برگشت. اطراف مدرسه را
وارسی کرد: هیچکس آنجا نبود.
مرد عرب ظاهرآ بیآنکه مقصودش
را بفهمد، به حرکاتش نگاه میکرد.
دارُ گفت: بریم.
ادامه دارد
...📚🌟🖊
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4594