tgoop.com/ktabdansh/4558
Last Update:
....
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
دارُ که روبهروی تخت ایستاده
بود دوباره پرسید:
- چطور؟
عرب زیر نور کورکنندهٔ چراغ
چشمهایش را باز کرد و کوشید
بیآنکه پلک بزند به او نگاه کند.
گفت : با ما بیا.
نیمههای شب، دارّ هنوز بیدار
بود.
تمام لباسهایش را درآورده و به
تخت رفته بود. معمولآ لخت
میخوابید. اما در اتاق وقتی کاملآ
لخت شد، مردد ماند، احساس کرد
آسیبپذیر است، وسوسه شد
دوباره لباس بپوشد. بعد
شانههایش را بالا انداخت؛
کم تجربه نبود و اگر لازم میشد
حریفش را به دونیم میکرد.
از تختخواب میتوانست مرد
را که با چشمهای بسته، باز هم
بیحرکت، زیر نور شدید خوابیده
بود تحتنظر بگیرد.
وقتی دارُ چراغ را خاموش کرد
بهنظر رسید که تاریکیها ناگهان
منجمد شدند. در چهارچوب
پنجره، جایی که آسمان بیستاره
آهسته میلغزید، شب اندک اندک
جانی تازه میگرفت. آموزگار
چند لحظه بعد، بدن دراز افتادهٔ
او را جلوی خود دید. باد ملایمی
دور مدرسه پرسه میزد. شاید
باد ابرها را دور میکرد و آفتاب
دوباره برمیگشت. در طول شب
باد شدیدتر شد. مرغها کمی
بیقراری کردند، سپس آرام
گرفتند. مرد عرب غلت زد، به دارُ
پشت کرد و آموزگار گمان کرد
صدای نالهٔ او را میشنود. سپس
به نفسهایش که بلندتر و منظمتر
شده بودند، گوش سپرد. به
تنفس بسیار نزدیکش دقت میکرد
و بیآنکه بتواند بخوابد، رؤیا
میدید.
از یک سال پیش در آن اتاق تنها
میخوابید و اینک حضور مرد عرب
آزارش میداد. بهعلاوه چون نوعی
همبستگی را به او تحمیل میکرد
که دارُ خوب میشناخت و در
شرایط فعلی از قولش سر باز
میزد: مردانی که اتاقهای مشترکی
دارند، سربازها و زندانیها، رابطهٔ
عجیبی باهم برقرار میکنند؛ گویی
هر شب با درآوردن لباسهایشان
هرگونه وسیلهٔ دفاعی را کنار
میگذارند و فراتر از تفاوتهایشان،
در اجتماع ديرينهٔ خستگی و
رؤیا، بههم میپیوندند. اما دارُ
به اینگونه افکار تن در نمیداد،
از آن افکار و حالات ابلهانه
خوشش نمیآمد، باید میخوابید.
با این همه اندک زمانی بعد، وقتی
مرد عرب تکانی نامحسوس خورد،
آموزگار هنوز بیدار بود. با دومین
حرکت زندانی، به حالت
آمادهباش، ماهیچههای بدنش
را منقبض کرد. عرب تقریبآ با
حرکت یک خوابگرد، آهسته روی
بازوها بلند شد، روی تخت نشست.
ادامه دارد
ریپلای نشده بود 🙏
...📚🌟🖊
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4558