tgoop.com/ktabdansh/4525
Last Update:
....
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
ترجمهٔ خانم مهوش قویمی
بهطرف راه باریک سرازیری
پیش میرفت،
اول او ناپدید شد و اسبش بهدنبال
او. صدای غلتیدن آرام سنگ بزرگی
بهگوش رسید. دارّ بهطرف زندانی
که حرکتی نمیکرد اما چشم از او
برنمیداشت، برگشت.
به زبان عربی گفت:
صبر کن و بهسوی اتاق رفت.
درلحظهای که از آستانهٔ در میگذشت،
تغییر عقیده داد، کنار میز رفت،
هفتتیرش را برداشت و آهسته
در جیب گذاشت. سپس بیآنکه
سر برگرداند، وارد اتاق شد.
مدتی طولانی، روی نیمکتش دراز
کشید ، به آسمان که کمکم تاریک
میشد نگاه کرد و به سکوت
گوش سپرد. همین سکوت بود که
بعد از جنگ، در اولین روزهای
ورودش، آزاردهنده بهنظر میرسید.
دارُ در شهر کوچکی، در دامنهٔ
سلسله جبالی که فلاتهای بلند
را از بیابان جدا میکرد،
شغلی تقاضا کرده بود. در آنجا
دیوارههای بلند صخرهای، سبز و
سیاه در شمال، صورتی و ارغوانی
در شرق، مرز تابستانی ابدی را
مشخص میکردند. اما به او ،
در بخش شمالیتر روی خود
فلات ، شغلی داده بودند
اوایل تنهایی و سکوت در آن
سرزمین لایزرع پوشیده از
سنگ و کلوخ برایش سخت بود.
گاه با دیدن شیارهایی گمان میکرد
مزرعههایی آنجاست اما شیارها
را کنده بودند تا سنگ
مخصوصی، مناسب برای ساختمان
را نمایان سازند. در آن منطقه
شخم میزدند تا سنگ درو کنند.
گاه نیز چند لایه از خاک جمع شده
در گودیها را میتراشیدند تا
باغهای ضعیف دهکدهها را حاصلخیز
کنند. ریگ به تنهایی سهچهارم
سرزمین را میپوشاند، فقط
ریگ و بس.
شهرها بوجود میآمدند،
میدرخشیدند، سپس ناپدید
میشدند ؛ انسانها میگذشتند،
عشق میورزیدند یا گلوی هم را
میدریدند و بعد میمردند.
در آن بیابان، هيچکدام نمیتوانند
حقیقتا زندگی کنند.
هنگامی که برخاست هیچ صدایی
از کلاس درس به گوش نمیرسید.
از این اندیشه که مرد عرب توانسته
فرار کند، او تنها مانده است و
هیچ تصمیمی نباید بگیرد،
شادی صادقانهای سراپایش را
گرفت که سبب تعجبش شد.
اما زندانی آنجا بود. فقط بین بخاری
و میز کار دراز به دراز خوابیده بود.
با چشمهای باز به سقف نگاه
میکرد.
در آن حالت، بهخصوص لبهای
کلفتش را میدیدی که قیافهٔ
عبوسی به او میداد. دارُ گفت:
بیا. عرب بلند شد و دنبال او راه
افتاد. آموزگار در اتاق ، صندلی
کنار میز را ، زیر پنجره به او
نشان داد. مرد همچنان که به
دارُ نگاه میکرد، روی صندلی
نشست.
- گرسنه هستی؟
زندانی گفت:
- بله.
دارُ دو دست کارد و چنگال روی
میز گذاشت. آرد و روغن برداشت،
خمیر را در ظرفی ورز داد و تنور
کوچک گازی را روشن کرد. در
مدتی که کلوچه میپخت، آن را
روی لبهٔ پنجره گذاشت تا خنک
شود. در پایان، تخممرغها را برای
املت هم زد. ضمن یکی از حرکات،
دستش به هفتتیری که در جیب
راستش فرو رفته بود، خورد.
ادامه دارد
" ویرانکردن همهچیز ملزم
ساختن خود به برپاکردن
بنایی بر روی هیچ و سپس
نگهداشتن دیوارها با دست..
کامو "
...📚☀️🖊
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4525