KTABDANSH Telegram 4525
کتاب دانش
... داستان‌های کوتاه □○ مهمان آلبر کامو از خودم دفاع می‌کنم. قبل از اینکه به اینجا برسند، وقت کافی دارم، متوجهٔ آمدنشان می‌شوم. بالدوسکی شروع به خندیدن کرد. بعد سبیلش ناگهان روی دندان‌های هنوز سفیدش را پوشاند. - وقت کافی داری؟ قبول. من هم همین…
....

داستان‌های کوتاه
□○ مهمان
آلبر کامو
ترجمهٔ خانم مهوش قویمی

به‌طرف راه باریک سرازیری
پیش می‌رفت،
اول او ناپدید شد و اسبش به‌دنبال
او. صدای غلتیدن آرام سنگ بزرگی
به‌گوش رسید. دارّ به‌طرف زندانی
که حرکتی نمی‌کرد اما چشم از او
برنمی‌داشت، برگشت.
به زبان عربی گفت:
صبر کن و به‌سوی اتاق رفت.
درلحظه‌ای که از آستانهٔ در می‌گذشت،
تغییر عقیده داد، کنار میز رفت،
هفت‌تیرش را برداشت و آهسته
در جیب گذاشت. سپس بی‌آنکه
سر برگرداند، وارد اتاق شد.

مدتی طولانی، روی نیمکتش دراز
کشید ، به آسمان که کم‌کم تاریک
می‌شد نگاه کرد و به سکوت
گوش سپرد. همین سکوت بود که
بعد از جنگ، در اولین روزهای
ورودش، آزاردهنده به‌نظر می‌رسید.
دارُ در شهر کوچکی، در دامنهٔ
سلسله جبالی که فلات‌های بلند
را از بیابان جدا می‌کرد،
شغلی تقاضا کرده بود. در آن‌جا
دیواره‌های بلند صخره‌ای، سبز و
سیاه در شمال، صورتی و ارغوانی
در شرق، مرز تابستانی ابدی را
مشخص می‌کردند. اما به او ،
در بخش شمالی‌تر روی خود
فلات ، شغلی داده بودند
اوایل تنهایی و سکوت در آن
سرزمین لایزرع پوشیده از
سنگ و کلوخ برایش سخت بود.
گاه با دیدن شیارهایی گمان می‌کرد
مزرعه‌هایی آن‌جاست اما شیارها
را کنده بودند تا سنگ
مخصوصی، مناسب برای ساختمان
را نمایان سازند. در آن منطقه
شخم می‌زدند تا سنگ درو کنند.
گاه نیز چند لایه از خاک جمع شده
در گودی‌ها را می‌تراشیدند تا
باغ‌های ضعیف دهکده‌ها را حاصلخیز
کنند. ریگ به تنهایی سه‌چهارم
سرزمین را می‌پوشاند، فقط
ریگ و بس.

شهرها بوجود می‌آمدند،
می‌درخشیدند، سپس ناپدید
می‌شدند ؛ انسان‌ها می‌گذشتند،
عشق می‌ورزیدند یا گلوی هم را
می‌دریدند و بعد می‌مردند.
در آن بیابان، هيچکدام نمی‌توانند
حقیقتا زندگی کنند.
هنگامی که برخاست هیچ صدایی
از کلاس درس به گوش نمی‌رسید.
از این‌ اندیشه که مرد عرب توانسته
فرار کند، او تنها مانده‌ است و
هیچ تصمیمی نباید بگیرد،
شادی صادقانه‌ای سراپایش را
گرفت که سبب تعجبش شد.

اما زندانی آنجا بود. فقط بین بخاری
و میز کار دراز به دراز خوابیده بود.
با چشم‌های باز به سقف نگاه
می‌کرد.
در آن حالت، به‌خصوص لب‌های
کلفتش را می‌دیدی که قیافهٔ
عبوسی به او می‌داد. دارُ گفت:
بیا. عرب بلند شد و دنبال او راه
افتاد. آموزگار در اتاق ، صندلی
کنار میز را ، زیر پنجره به او
نشان داد. مرد همچنان که به
دارُ نگاه می‌کرد، روی صندلی
نشست.
- گرسنه هستی؟
زندانی گفت:
- بله.
دارُ دو دست کارد و چنگال روی
میز گذاشت. آرد و روغن برداشت،
خمیر را در ظرفی ورز داد و تنور
کوچک گازی را روشن کرد. در
مدتی که کلوچه می‌پخت، آن را
روی لبهٔ پنجره گذاشت تا خنک
شود. در پایان، تخم‌مرغ‌ها را برای
املت هم زد. ضمن یکی از حرکات،
دستش به هفت‌تیری که در جیب
راستش فرو رفته بود، خورد.

ادامه دارد

" ویران‌کردن همه‌چیز ملزم
ساختن خود به برپاکردن
بنایی بر روی هیچ و سپس
نگه‌داشتن دیوارها با دست..
کامو "

...📚☀️🖊
2👍1



tgoop.com/ktabdansh/4525
Create:
Last Update:

....

داستان‌های کوتاه
□○ مهمان
آلبر کامو
ترجمهٔ خانم مهوش قویمی

به‌طرف راه باریک سرازیری
پیش می‌رفت،
اول او ناپدید شد و اسبش به‌دنبال
او. صدای غلتیدن آرام سنگ بزرگی
به‌گوش رسید. دارّ به‌طرف زندانی
که حرکتی نمی‌کرد اما چشم از او
برنمی‌داشت، برگشت.
به زبان عربی گفت:
صبر کن و به‌سوی اتاق رفت.
درلحظه‌ای که از آستانهٔ در می‌گذشت،
تغییر عقیده داد، کنار میز رفت،
هفت‌تیرش را برداشت و آهسته
در جیب گذاشت. سپس بی‌آنکه
سر برگرداند، وارد اتاق شد.

مدتی طولانی، روی نیمکتش دراز
کشید ، به آسمان که کم‌کم تاریک
می‌شد نگاه کرد و به سکوت
گوش سپرد. همین سکوت بود که
بعد از جنگ، در اولین روزهای
ورودش، آزاردهنده به‌نظر می‌رسید.
دارُ در شهر کوچکی، در دامنهٔ
سلسله جبالی که فلات‌های بلند
را از بیابان جدا می‌کرد،
شغلی تقاضا کرده بود. در آن‌جا
دیواره‌های بلند صخره‌ای، سبز و
سیاه در شمال، صورتی و ارغوانی
در شرق، مرز تابستانی ابدی را
مشخص می‌کردند. اما به او ،
در بخش شمالی‌تر روی خود
فلات ، شغلی داده بودند
اوایل تنهایی و سکوت در آن
سرزمین لایزرع پوشیده از
سنگ و کلوخ برایش سخت بود.
گاه با دیدن شیارهایی گمان می‌کرد
مزرعه‌هایی آن‌جاست اما شیارها
را کنده بودند تا سنگ
مخصوصی، مناسب برای ساختمان
را نمایان سازند. در آن منطقه
شخم می‌زدند تا سنگ درو کنند.
گاه نیز چند لایه از خاک جمع شده
در گودی‌ها را می‌تراشیدند تا
باغ‌های ضعیف دهکده‌ها را حاصلخیز
کنند. ریگ به تنهایی سه‌چهارم
سرزمین را می‌پوشاند، فقط
ریگ و بس.

شهرها بوجود می‌آمدند،
می‌درخشیدند، سپس ناپدید
می‌شدند ؛ انسان‌ها می‌گذشتند،
عشق می‌ورزیدند یا گلوی هم را
می‌دریدند و بعد می‌مردند.
در آن بیابان، هيچکدام نمی‌توانند
حقیقتا زندگی کنند.
هنگامی که برخاست هیچ صدایی
از کلاس درس به گوش نمی‌رسید.
از این‌ اندیشه که مرد عرب توانسته
فرار کند، او تنها مانده‌ است و
هیچ تصمیمی نباید بگیرد،
شادی صادقانه‌ای سراپایش را
گرفت که سبب تعجبش شد.

اما زندانی آنجا بود. فقط بین بخاری
و میز کار دراز به دراز خوابیده بود.
با چشم‌های باز به سقف نگاه
می‌کرد.
در آن حالت، به‌خصوص لب‌های
کلفتش را می‌دیدی که قیافهٔ
عبوسی به او می‌داد. دارُ گفت:
بیا. عرب بلند شد و دنبال او راه
افتاد. آموزگار در اتاق ، صندلی
کنار میز را ، زیر پنجره به او
نشان داد. مرد همچنان که به
دارُ نگاه می‌کرد، روی صندلی
نشست.
- گرسنه هستی؟
زندانی گفت:
- بله.
دارُ دو دست کارد و چنگال روی
میز گذاشت. آرد و روغن برداشت،
خمیر را در ظرفی ورز داد و تنور
کوچک گازی را روشن کرد. در
مدتی که کلوچه می‌پخت، آن را
روی لبهٔ پنجره گذاشت تا خنک
شود. در پایان، تخم‌مرغ‌ها را برای
املت هم زد. ضمن یکی از حرکات،
دستش به هفت‌تیری که در جیب
راستش فرو رفته بود، خورد.

ادامه دارد

" ویران‌کردن همه‌چیز ملزم
ساختن خود به برپاکردن
بنایی بر روی هیچ و سپس
نگه‌داشتن دیوارها با دست..
کامو "

...📚☀️🖊

BY کتاب دانش


Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4525

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Hashtags are a fast way to find the correct information on social media. To put your content out there, be sure to add hashtags to each post. We have two intelligent tips to give you: Deputy District Judge Peter Hui sentenced computer technician Ng Man-ho on Thursday, a month after the 27-year-old, who ran a Telegram group called SUCK Channel, was found guilty of seven charges of conspiring to incite others to commit illegal acts during the 2019 extradition bill protests and subsequent months. Telegram Channels requirements & features ZDNET RECOMMENDS Click “Save” ;
from us


Telegram کتاب دانش
FROM American