KTABDANSH Telegram 4512
کتاب دانش
... فردا صبح باید او را به روستای تنگی ببری. مردک مثل تو قوی است و از این بیست‌کیلومتر راه نمی‌ترسد‌. بعد، دیگر کاری نداری. دوباره به سراغ زندگی راحت و شاگردانت برمی‌گردی. صدای سم‌زدن و شیهه اسب از پشت دیوار به‌گوش می‌رسید. دارُ از پنجره نگاه می‌کرد.…
...

داستان‌های کوتاه
□○ مهمان
آلبر کامو


از خودم دفاع می‌کنم. قبل از اینکه
به اینجا برسند، وقت کافی دارم،
متوجهٔ آمدنشان می‌شوم.
بالدوسکی شروع به خندیدن
کرد. بعد سبیلش ناگهان روی
دندان‌های هنوز سفیدش را
پوشاند.
- وقت کافی داری؟ قبول. من هم
همین حرف‌ها را می‌زدم. تو
همیشه کمی خل و چل بوده‌ای.
پسرم هم مثل تو بوده، برای همین
دوستت دارم.
بالدوسکی با گفتن این جمله،
هفت‌تیرش را درآورد و روی میز
گذاشت.
- نگهش دار. از اینجا تا آل‌آمور
نیازی به دو اسلحه ندارم‌.
هفت‌تیر روی رنگ سیاه میز برق
می‌زد. وقتی ژاندارم رو به سوی او
برگرداند، بوی چرم و اسب به
مشام رسید. ناگهان گفت:
- گوش کن بالدوسکی، همهٔ این
داستان و به‌خصوصی از زندانی
تو حالم به‌هم می‌خورد.
اما تحویلش نمی‌دهم. اگر لازم
باشد می‌جنگم. اما این کار را نمی‌کنم.

ژاندارم پیر جلوی او ایستاده بود
و با حالتی جدی نگاهش می‌کرد.
آهسته گفت:
- کارهای ابلهانه می‌کنی.
من هم از این ماجرا خوشم نمی‌آید.
حتی بعد از سال‌ها آدم عادت نمی‌کند
که انسان دیگری را بت طناب
ببندد. بله، آدم حتی خجالت می‌کشد
اما نمی‌توانیم بگذاريم هر کاری بکند.
دارُ تکرار کرد:
- من تحویلش نمی‌دهم.
- پسر، تکرار می‌کنم این یک
دستور است.
- باشد. حرفی را که گفتم برایشان
تکرار کن. من تحویلش نمی‌دهم.
بالدوسکی آشکارا می‌کوشید
تعمق کند. به دارُ به مردعرب نگاه
می‌کرد. سرانجام تصمیم‌اش را
گرفت:
- نه، چیزی به آن‌ها نمی‌گویم.
اگر می‌خواهی طرف ما را نگیری،
میل خودت است. من تو را لو
نمی‌دهم. دستور داشتم زندانی
را تحویل بدهم و این کار را کردم.
حالا کاغذش را امضاء کن.

- لازم نیست. هیچ‌وقت انکار
نمی‌کنم که او را پیش من گذاشتی‌.
- با من بدجنسی نکن. می‌دانم
که حقیقت را خواهی گفت. تو
مردی و اهل اینجایی. اما باید
امضاء کنی. مقررات این است.
دار کشو میزش را باز کرد،
شيشهٔ چهارگوش جوهر بنفش ،
قلمدانی از چوب قرمز و قلم
نوک تیز و بلندی را درآورد که
برای نوشتن سرمش‌ها از آن
استفاده می‌کرد. امضاء کرد.
ژاندارم بادقت کاغذ را تا کرد و
در کیف پولش گذاشت. بعد به
سمت در رفت‌. دارّ گفت:

- همراهیت می‌کنم.
بالدوسکی گفت:
- نه، لازم نیست مؤدب باشی‌. به
من توهین کردی.
به مردعرب که سر جایش بی‌حرکت
مانده بود نگاه کرد، با چهره‌ای
غمگین آب دماغش را بالا کشید
و به‌طرف در روی برگرداند.
گفت:
خداحافظ، پسر.
در پشت سرش به‌هم خورد.
بالدوسکی پشت پنجره ظاهر شد،
سپس ناپدید گشت.
برف صدای گام‌هایش را خفه می‌کرد.
اسب پشت دیوار تقلا کرد.
مرغ‌ها ترسیدند.
لحظه‌ای بعد بالدوسکی که دهنهٔ
اسبش را می‌کشید، بار دیگر از
پشت پنجره گذشت، بی‌آنکه
سر برگرداند.

...📚🌟🖊

لذت من کتاب خواندن کنار شماست
👍83



tgoop.com/ktabdansh/4512
Create:
Last Update:

...

داستان‌های کوتاه
□○ مهمان
آلبر کامو


از خودم دفاع می‌کنم. قبل از اینکه
به اینجا برسند، وقت کافی دارم،
متوجهٔ آمدنشان می‌شوم.
بالدوسکی شروع به خندیدن
کرد. بعد سبیلش ناگهان روی
دندان‌های هنوز سفیدش را
پوشاند.
- وقت کافی داری؟ قبول. من هم
همین حرف‌ها را می‌زدم. تو
همیشه کمی خل و چل بوده‌ای.
پسرم هم مثل تو بوده، برای همین
دوستت دارم.
بالدوسکی با گفتن این جمله،
هفت‌تیرش را درآورد و روی میز
گذاشت.
- نگهش دار. از اینجا تا آل‌آمور
نیازی به دو اسلحه ندارم‌.
هفت‌تیر روی رنگ سیاه میز برق
می‌زد. وقتی ژاندارم رو به سوی او
برگرداند، بوی چرم و اسب به
مشام رسید. ناگهان گفت:
- گوش کن بالدوسکی، همهٔ این
داستان و به‌خصوصی از زندانی
تو حالم به‌هم می‌خورد.
اما تحویلش نمی‌دهم. اگر لازم
باشد می‌جنگم. اما این کار را نمی‌کنم.

ژاندارم پیر جلوی او ایستاده بود
و با حالتی جدی نگاهش می‌کرد.
آهسته گفت:
- کارهای ابلهانه می‌کنی.
من هم از این ماجرا خوشم نمی‌آید.
حتی بعد از سال‌ها آدم عادت نمی‌کند
که انسان دیگری را بت طناب
ببندد. بله، آدم حتی خجالت می‌کشد
اما نمی‌توانیم بگذاريم هر کاری بکند.
دارُ تکرار کرد:
- من تحویلش نمی‌دهم.
- پسر، تکرار می‌کنم این یک
دستور است.
- باشد. حرفی را که گفتم برایشان
تکرار کن. من تحویلش نمی‌دهم.
بالدوسکی آشکارا می‌کوشید
تعمق کند. به دارُ به مردعرب نگاه
می‌کرد. سرانجام تصمیم‌اش را
گرفت:
- نه، چیزی به آن‌ها نمی‌گویم.
اگر می‌خواهی طرف ما را نگیری،
میل خودت است. من تو را لو
نمی‌دهم. دستور داشتم زندانی
را تحویل بدهم و این کار را کردم.
حالا کاغذش را امضاء کن.

- لازم نیست. هیچ‌وقت انکار
نمی‌کنم که او را پیش من گذاشتی‌.
- با من بدجنسی نکن. می‌دانم
که حقیقت را خواهی گفت. تو
مردی و اهل اینجایی. اما باید
امضاء کنی. مقررات این است.
دار کشو میزش را باز کرد،
شيشهٔ چهارگوش جوهر بنفش ،
قلمدانی از چوب قرمز و قلم
نوک تیز و بلندی را درآورد که
برای نوشتن سرمش‌ها از آن
استفاده می‌کرد. امضاء کرد.
ژاندارم بادقت کاغذ را تا کرد و
در کیف پولش گذاشت. بعد به
سمت در رفت‌. دارّ گفت:

- همراهیت می‌کنم.
بالدوسکی گفت:
- نه، لازم نیست مؤدب باشی‌. به
من توهین کردی.
به مردعرب که سر جایش بی‌حرکت
مانده بود نگاه کرد، با چهره‌ای
غمگین آب دماغش را بالا کشید
و به‌طرف در روی برگرداند.
گفت:
خداحافظ، پسر.
در پشت سرش به‌هم خورد.
بالدوسکی پشت پنجره ظاهر شد،
سپس ناپدید گشت.
برف صدای گام‌هایش را خفه می‌کرد.
اسب پشت دیوار تقلا کرد.
مرغ‌ها ترسیدند.
لحظه‌ای بعد بالدوسکی که دهنهٔ
اسبش را می‌کشید، بار دیگر از
پشت پنجره گذشت، بی‌آنکه
سر برگرداند.

...📚🌟🖊

لذت من کتاب خواندن کنار شماست

BY کتاب دانش


Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4512

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Concise Healing through screaming therapy How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Telegram message that reads: "Bear Market Screaming Therapy Group. You are only allowed to send screaming voice notes. Everything else = BAN. Text pics, videos, stickers, gif = BAN. Anything other than screaming = BAN. You think you are smart = BAN. The Channel name and bio must be no more than 255 characters long
from us


Telegram کتاب دانش
FROM American