KTABDANSH Telegram 4481
کتاب دانش
... داستان‌های کوتاه □○ مهمان آلبر کامو باید تا برداشت محصول بعدی، نیازها برآورده می‌شد، همین و بس. اکنون کشتی‌های گندم از فرانسه می‌رسید، سخت‌ترین دوره سپری شده بود. اما فراموش کردن این بینوایی، اشباح ژنده‌پوشی که زیر آفتاب پرسه می‌زدند، جلگه‌های…
....

شال، پيشانی لجوجی را نمایان
می‌ساخت و زیر پوستی سوخته
اما اندکی رنگ‌پریده در اثر سرما
تمام چهره حالتی در عین حال
نگران و سرکش داشت که وقتی
مرد عرب صورتش را به‌سوی او
برگرداند و مستقیم در چشم‌هایش
نگاه کرد، سبب تعجب دارُ شد.
آموزگار گفت: به اتاق مجاور بیائید
چای نعنا برایتان درست کرده‌ام!
بالدوسکی گفت: مرسی‌. چه کار
سختی! زنده‌باد بازنشستگی!
سپس زندانی را به زبان عربی
مخاطب قرار داد و گفت بیا تو.
عرب برخاست و همچنان که
مچ‌های طناب بسته‌اش را به جلو
گرفته بود آهسته وارد شد.
دار چای و یک صندلی آورد.
اما بالدوسکی از قبل روی یک
میز دانش‌آموزی، گویی به تخت
نشسته بود و مرد عرب روبروی
بخاری، که بین میز کار و پنجره
قرار داشت چمباتمه زده بود و به
سکوی معلم تکیه داده بود. وقتی
دارُ استکان چای را به زندانی
می‌داد، لحظه‌ای در برابر دست‌های
بسته‌اش مردد ماند: شاید بشود
دست‌هایش را باز کرد؟ بالدوسکی
گفت: البته، برای سفر بود. حالت
بلند شدن به خود گرفت اما دارُ
استکان چای را روی زمین گذاشته
و کنار مرد عرب زانو زده بود.
عرب بی‌آنکه چیزی بگوید، با
چشم‌هایی تب‌آلود به حرکات او
نگاه می‌کرد. وقتی دست‌هایش
باز شده، مچ‌های ورم کرده‌اش را
به هم مالید، استکان چای را
برداشت و با جرعه‌های تند و کوتاه
مایع داغ را سرکشید. دارُ گفت:
خب، حالا کجا می‌خواهید کجا
می‌خواهید بروید؟ بالدوسکی
سبیلش را از چای بیرون کشید:
- همین جا پسر!
- چه شاگردهای جالبی! همین جا
می‌خوابید؟
- نه، من به آل‌آمور برمی‌گردم.
و تو، رفیقمان را به تنگی " تحویل
می‌دهی. در بلوک مشترک ( بخش
اداری دولت فرانسه در الجزایر )
منتظرش هستند. بالدوسکی با
لبخندی دوستانه به دار نگاه می‌کرد.
آموزگار گفت:
- چی داری می‌گی، مسخره‌ام
می‌کنی؟
- نه، پسر، دستور این است.
- دستور؟ من که جزوء...
مردد ماند. نمی‌خواست پيرمرد اهل‌
کورس " ( جزیره‌ای در جنوب
فرانسه ) را ناراحت کند: به هر
صورت، این کار من نیست‌.
- بَه! چه حرف‌ها می‌زنی! زمان
جنگ آدم هر کاری می‌کند.
- خب پس منتظر اعلان جنگ
می‌مانم!
بالدوسکی با سر تصدیق کرد.
- قبول، اما دستور همین است و
به تو مربوط می‌شود. ظاهرآ اتفاقی
در شرف وقوع است. از شورش
آینده حرف‌هایی می‌زنند. ما کم و
بیش بسیج شده‌ایم.
دار حالت لجوجانه‌اش را حفظ
می‌کرد. بالدوسکی گفت:
- گوش کن پسر. من از تو خوشم
می‌آید پس باید بفهمی. ما در
آل‌آمور برای گشت در خطهٔ یک
بخش کوچک فقط دوازده نفریم
و من باید فورا برگردم. به من
گفتند این مردک عجیب را به تو
بسپرم و فورا برگردم. نمی‌توانستیم
آنجا نگهش داریم. اهالی دهکده‌اش
شلوغش کرده بودند، می‌خواستند
پس‌اش بگیرند.

داستان‌های کوتاه
□○ مهمان
آلبر کامو
ادامه دارد

...📚
1



tgoop.com/ktabdansh/4481
Create:
Last Update:

....

شال، پيشانی لجوجی را نمایان
می‌ساخت و زیر پوستی سوخته
اما اندکی رنگ‌پریده در اثر سرما
تمام چهره حالتی در عین حال
نگران و سرکش داشت که وقتی
مرد عرب صورتش را به‌سوی او
برگرداند و مستقیم در چشم‌هایش
نگاه کرد، سبب تعجب دارُ شد.
آموزگار گفت: به اتاق مجاور بیائید
چای نعنا برایتان درست کرده‌ام!
بالدوسکی گفت: مرسی‌. چه کار
سختی! زنده‌باد بازنشستگی!
سپس زندانی را به زبان عربی
مخاطب قرار داد و گفت بیا تو.
عرب برخاست و همچنان که
مچ‌های طناب بسته‌اش را به جلو
گرفته بود آهسته وارد شد.
دار چای و یک صندلی آورد.
اما بالدوسکی از قبل روی یک
میز دانش‌آموزی، گویی به تخت
نشسته بود و مرد عرب روبروی
بخاری، که بین میز کار و پنجره
قرار داشت چمباتمه زده بود و به
سکوی معلم تکیه داده بود. وقتی
دارُ استکان چای را به زندانی
می‌داد، لحظه‌ای در برابر دست‌های
بسته‌اش مردد ماند: شاید بشود
دست‌هایش را باز کرد؟ بالدوسکی
گفت: البته، برای سفر بود. حالت
بلند شدن به خود گرفت اما دارُ
استکان چای را روی زمین گذاشته
و کنار مرد عرب زانو زده بود.
عرب بی‌آنکه چیزی بگوید، با
چشم‌هایی تب‌آلود به حرکات او
نگاه می‌کرد. وقتی دست‌هایش
باز شده، مچ‌های ورم کرده‌اش را
به هم مالید، استکان چای را
برداشت و با جرعه‌های تند و کوتاه
مایع داغ را سرکشید. دارُ گفت:
خب، حالا کجا می‌خواهید کجا
می‌خواهید بروید؟ بالدوسکی
سبیلش را از چای بیرون کشید:
- همین جا پسر!
- چه شاگردهای جالبی! همین جا
می‌خوابید؟
- نه، من به آل‌آمور برمی‌گردم.
و تو، رفیقمان را به تنگی " تحویل
می‌دهی. در بلوک مشترک ( بخش
اداری دولت فرانسه در الجزایر )
منتظرش هستند. بالدوسکی با
لبخندی دوستانه به دار نگاه می‌کرد.
آموزگار گفت:
- چی داری می‌گی، مسخره‌ام
می‌کنی؟
- نه، پسر، دستور این است.
- دستور؟ من که جزوء...
مردد ماند. نمی‌خواست پيرمرد اهل‌
کورس " ( جزیره‌ای در جنوب
فرانسه ) را ناراحت کند: به هر
صورت، این کار من نیست‌.
- بَه! چه حرف‌ها می‌زنی! زمان
جنگ آدم هر کاری می‌کند.
- خب پس منتظر اعلان جنگ
می‌مانم!
بالدوسکی با سر تصدیق کرد.
- قبول، اما دستور همین است و
به تو مربوط می‌شود. ظاهرآ اتفاقی
در شرف وقوع است. از شورش
آینده حرف‌هایی می‌زنند. ما کم و
بیش بسیج شده‌ایم.
دار حالت لجوجانه‌اش را حفظ
می‌کرد. بالدوسکی گفت:
- گوش کن پسر. من از تو خوشم
می‌آید پس باید بفهمی. ما در
آل‌آمور برای گشت در خطهٔ یک
بخش کوچک فقط دوازده نفریم
و من باید فورا برگردم. به من
گفتند این مردک عجیب را به تو
بسپرم و فورا برگردم. نمی‌توانستیم
آنجا نگهش داریم. اهالی دهکده‌اش
شلوغش کرده بودند، می‌خواستند
پس‌اش بگیرند.

داستان‌های کوتاه
□○ مهمان
آلبر کامو
ادامه دارد

...📚

BY کتاب دانش


Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4481

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Step-by-step tutorial on desktop: Just as the Bitcoin turmoil continues, crypto traders have taken to Telegram to voice their feelings. Crypto investors can reduce their anxiety about losses by joining the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) bank east asia october 20 kowloon Write your hashtags in the language of your target audience.
from us


Telegram کتاب دانش
FROM American