tgoop.com/ktabdansh/4481
Last Update:
....
شال، پيشانی لجوجی را نمایان
میساخت و زیر پوستی سوخته
اما اندکی رنگپریده در اثر سرما
تمام چهره حالتی در عین حال
نگران و سرکش داشت که وقتی
مرد عرب صورتش را بهسوی او
برگرداند و مستقیم در چشمهایش
نگاه کرد، سبب تعجب دارُ شد.
آموزگار گفت: به اتاق مجاور بیائید
چای نعنا برایتان درست کردهام!
بالدوسکی گفت: مرسی. چه کار
سختی! زندهباد بازنشستگی!
سپس زندانی را به زبان عربی
مخاطب قرار داد و گفت بیا تو.
عرب برخاست و همچنان که
مچهای طناب بستهاش را به جلو
گرفته بود آهسته وارد شد.
دار چای و یک صندلی آورد.
اما بالدوسکی از قبل روی یک
میز دانشآموزی، گویی به تخت
نشسته بود و مرد عرب روبروی
بخاری، که بین میز کار و پنجره
قرار داشت چمباتمه زده بود و به
سکوی معلم تکیه داده بود. وقتی
دارُ استکان چای را به زندانی
میداد، لحظهای در برابر دستهای
بستهاش مردد ماند: شاید بشود
دستهایش را باز کرد؟ بالدوسکی
گفت: البته، برای سفر بود. حالت
بلند شدن به خود گرفت اما دارُ
استکان چای را روی زمین گذاشته
و کنار مرد عرب زانو زده بود.
عرب بیآنکه چیزی بگوید، با
چشمهایی تبآلود به حرکات او
نگاه میکرد. وقتی دستهایش
باز شده، مچهای ورم کردهاش را
به هم مالید، استکان چای را
برداشت و با جرعههای تند و کوتاه
مایع داغ را سرکشید. دارُ گفت:
خب، حالا کجا میخواهید کجا
میخواهید بروید؟ بالدوسکی
سبیلش را از چای بیرون کشید:
- همین جا پسر!
- چه شاگردهای جالبی! همین جا
میخوابید؟
- نه، من به آلآمور برمیگردم.
و تو، رفیقمان را به تنگی " تحویل
میدهی. در بلوک مشترک ( بخش
اداری دولت فرانسه در الجزایر )
منتظرش هستند. بالدوسکی با
لبخندی دوستانه به دار نگاه میکرد.
آموزگار گفت:
- چی داری میگی، مسخرهام
میکنی؟
- نه، پسر، دستور این است.
- دستور؟ من که جزوء...
مردد ماند. نمیخواست پيرمرد اهل
کورس " ( جزیرهای در جنوب
فرانسه ) را ناراحت کند: به هر
صورت، این کار من نیست.
- بَه! چه حرفها میزنی! زمان
جنگ آدم هر کاری میکند.
- خب پس منتظر اعلان جنگ
میمانم!
بالدوسکی با سر تصدیق کرد.
- قبول، اما دستور همین است و
به تو مربوط میشود. ظاهرآ اتفاقی
در شرف وقوع است. از شورش
آینده حرفهایی میزنند. ما کم و
بیش بسیج شدهایم.
دار حالت لجوجانهاش را حفظ
میکرد. بالدوسکی گفت:
- گوش کن پسر. من از تو خوشم
میآید پس باید بفهمی. ما در
آلآمور برای گشت در خطهٔ یک
بخش کوچک فقط دوازده نفریم
و من باید فورا برگردم. به من
گفتند این مردک عجیب را به تو
بسپرم و فورا برگردم. نمیتوانستیم
آنجا نگهش داریم. اهالی دهکدهاش
شلوغش کرده بودند، میخواستند
پساش بگیرند.
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
ادامه دارد
...📚
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4481