tgoop.com/ktabdansh/4466
Last Update:
...
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
باید تا برداشت محصول بعدی،
نیازها برآورده میشد، همین و بس.
اکنون کشتیهای گندم از فرانسه
میرسید، سختترین دوره
سپری شده بود.
اما فراموش کردن این بینوایی،
اشباح ژندهپوشی که زیر آفتاب
پرسه میزدند، جلگههای ماهها
سوخته، زمین خشک و سفت،
بهمعنای واقعی برشته،
هر سنگ که زیر پا له و به گرد و خاک
تبدیل میشد،
احتمالا کار سختی بود.
در آن مدت گوسفندها هزار هزار
میمردند و چندنفر هم اینجا و آنجا؛
گاه بیآنکه کسی خبردار شود.
در برابر آن همه فلاکت،
دارُ که در مدرسهٔ دورافتادهاش تقریبا
مثل کشیشی زندگی میکرد و بهعلاوه
از امکانات کمی که داشت و از آن
زندگی سخت راضی بود،
با دیوارهایش که پوشش تگرگی
داشتند، با نیمکت باریکش، با
قفسههای چوبی خودرنگش، با
چاهش و با ذخيرهٔ آب و غذایش،
احساس پادهاشی میکرد.
و ناگهان برف، بیهشدار،
بیآرامش باران.
سرزمین چنین بود، برای زیستن
طاقتفرسا. اما دارُ آنجا بهدنیا آمده
بود و هر کجای دیگر احساس غربت
میکرد.
از اتاق خارج شد و روی زمین هموار
مدرسه، پیش رفت.
اکنون دو مرد به نیمهٔ شب رسیده
بودند. اسب سوار را شناخت.
بالدوسکی " بود، ژاندارم پیری که
از مدتها قبل میشناخت.
سر طنابی که بالدوسکی بهدست
داشت به مرد عربی وصل بود که
دست بسته و سر به زیر انداخته،
پشت او راه میرفت. ژاندارم برای
گفتن سلام حرکتی کرد،
دارُ پاسخی نداد، سخت مشغول
نگاه کردن به مرد عرب بود که
جبهای سابقا آبی بهتن، شالی کوتاه
و باریک به سر و صندلهایی به
پا داشت اما جورابهایی از پشم
خام ضخیم روی پاهايش را
میپوشاند. بالدوسکی حیوان را در
حرکات قدم آهسته نگهداشته بود
تا مرد عرب زخمی نشود و گروه
آرام آرام پیشروی میکرد.
در محدودهٔ صدراس، بالدوسکی
فریاد زد:
سه کیلومتر بین آلآمور " تا اینجا،
یک ساعت طول کشید!
دارُ پاسخی نداد. کوتاه قد و
چهارشانه در پیراهن پشمیاش،
بالا آمدن آنها را نگاه میکرد.
مرد عرب حتی یکبار هم سر بلند
نکرده بود.
وقتی به زمین هموار رسیدند،
دار گفت: سلام، بیائید تو، خودتان را
گرم کنید.
بالدوسکی بیآنکه سر طناب را
رها کند، به زحمت از اسب پیاده شد.
زیر سبیل صاف و تیزش به آموزگار
لبخند زد.
چشمهای ریز و پر رنگی که پیشانی
سیه چردهاش عمیقا گود افتاده بود
و چروکهایی که دور تا دور دهانش
دیده میشد، ظاهری هوشیار و
مراقب به او میداد.
دارُ دهنهٔ اسب را گرفت، حیوان را
بهطرف سایبان برد و بهسوی دو
مرد برگشت که اینک در مدرسه
منتظرش بودند.
آنها را به اتاقش برد. گفت: میروم
کلاس درس را گرم کنم. آنجا
راحتتر خواهیم بود.
وقتی دوباره وارد اتاق شد، بالدوسکی
روی نیمکت بود. گرهٔ طناب رابط بین
خود و مرد عرب را باز کرده بود و
عرب کناری بخاری چمباتمه زده بود
با دستهایی هنوز بسته و شالی
که اکنون عقب رفته بود، بهسمت
پنجره نگاه میکرد.
دارُ ابتدا لبهای گوشتالو، صاف و
کم و بیش سیاهپوستیاش را
دید: با این حال بینیاش راست
بود، چشمهایش تیره رنگ و بسیار
تبآلود.
ادامه دارد
...📚🌟🖊
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4466