tgoop.com/ktabdansh/4420
Last Update:
.....
داستانهای کوتاه
مردک بازنشسته
کشفهای بزرگ غالبا نتیجهٔ
حسناتفاق است.
لاگریژ یک روز پنجشنبه، برحسب اتفاق،
تمام قد روی یک تفاله آهن افتاد.
پوست زانویش کنده شد اما هیچ
اهمیتی نداشت. وقتی از زمین بلند
میشد، سنگ چخماق گرد و قشنگی
را که در اثر افتادنش از زمین
بیرون آمده بود و تقریبآ شبیه یک
تیله بزرگ بهنظر میرسید.
اما مثل یک سنگ قابل استفاده بود،
در دست داشت.
سنگ را محکم در مشت گرفت و به
دقت پیش خود نگهداشت.
همان روز روبر به این فکر خندهدار
افتاد که قوز مردک بازنشسته لاستیکی
است و مثل یک توپ بالا و پایین
میپرد.
لاگریژ پیش از آنکه ارتباطی
ذهنی بین این دو نکته برقرار کند،
سنگ چخماق از دستش در رفت و
با صدایی خوش و خفه، درست به
قوز پیرمرد خورد.
مردک هنوز فرصت سربرگرداندن
پیدا نکرده بود که سه پسرک تردست
پشت سپیدارها پنهان شدند و
دیدن مردک که با صدایی ضعیف
آسمان را به یاری میطلبید تا شاهد
بینواییاش باشد،
برايشان منظرهای زیبا و شادیبخش
بهوجود آورد.
روبر با صدایی هیجانزده زمزمه کرد:
- ای بابا کمی زیادهروی کردیها.
پنتور گفت:
چه حرفها! خیال میکند از درخت
افتاده.
لاگریژ بادی به غبغب انداخت و گفت:
- خب که چی؟ چیزی نشده. مگر
نگفتم که قوزش لاستیکی است.
دونفر دیگر با تحسین نگاهش کردند
و مردک بازنشسته غرولندکنان،
درحالیکه گاه و بیگاه به پشت سرش
نگاه میکرد، راهش را ادامه داد.
بازی روز به روز کاملتر میشد.
پنتور، لاگریژ و روبر در زبردستی و
مهارت باهم رقابت میکردند.
در کلاس نقاشیِ پدر میشون " با
شوق و علاقه گلولههای بیعیب و
نقصی میساختند که مخزنهای داخلی
و پر از مایههای مختلف داشت؛
جوهر، جوهر بزاق مخلوط با پودر
مداد رنگی، تراشهی میزهای چوبی،
شناور در آب...
سهشنبهٔ بعد روبر تا جایی پیشرفت
که در یک بمب بسیار قوی که بلافاصله
بعد از اختراع، بمب اتمی نامگذاری
شد، شاشید.
روز چهارشنبه، پنتور که نمیخواست
عقب بماند، پیکان کوچکی آورد که
با جوشاندهٔ خرخاکیِ خشک و کوبیده
محلول در مایع شیمیایی، بهدقت
آغشته و زهرآگینش کرد.
وقتی پيکان کوچک درست به وسط
پشتش خورد،
مردک بازنشسته فورا از حرکت
بازماند و تقریبآ راست ایستاد.
بچهها منتظر بودند که مثل یک
گراز پیر برگردد و مقابله کند اما
پیرمرد چیزی نگفت، پس از چند لحظه
بیشتر کمر خم کرد، سری تکان داد
و بیآنکه روی برگرداند، راهش را
ادامه داد.
پرههای پیکان، لکههای کوچک و
ابی رنگی را وسط قوزش شکل
داده بودند.
فردای آن روز، روبر و لاگریژ دچار
افسردگی شدند. چون انجام کاری
سرگرمکنندهتر از کار پنتور واقعآ
مشکل شده بود.
با این همه لاگریژ فکر جالبی در
مخیله داشت.
او در حین تعقیب روزانه، محوطهٔ
پر درخت را ترک کرد و در فاصلهٔ
بسیار نزدیک، طوریکه بهنظر میرسید
تقریبآ به مردک چسبیده است،
بهدنبال او راه افتاد.
سپس ناگهان ایستاد. صبر کرد تا
پیرمرد چند قدمی جلو برود و
به دوستان علامت داد که
نگاهش کنند.
نوشتهٔ؛ بوریس ویان
ادامه دارد
...📚🌟🖊
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4420