tgoop.com/ktabdansh/4404
Last Update:
...
داستانهای کوتاه قسمت ۱
■ مردک بازنشسته
نوشتهٔ: #بوریس_ویان
برای خروج از محوطه از میان
ساختمانهای مدرسهٔ راهنمایی و
دیوارهای بلند و خاکستری که
حیاط دبیرستان را دور میزد،
میگذشتند.
زمین از خاکه جوشه که نباید با
نخود لوبیای خشک اشتباهش گرفت
و کفشهای میخدار صدای قشنگ
و تیزی رویش ایجاد میکند،
پوشیده شده بود.
لاگریژ، روبر و تورپن که با جسارت
پنتور ( به معنی نقاشی ) صدایش
میزدند، بهسرعت بهطرف در خروجی
میدویدند.
درِ بلند و آهنیِ مدرسهٔ راهنمایی به
کوچهای با سنگفرشهای خزه بسته،
باز میشد که زمینی خاکی و هموار،
پر از سپیدارهای کاشته شده، از
بلوار امپراتریس جدایش میکرد.
ساعت عبور مردک بازنشسته بود و
نباید دیر میرسیدند.
شاگردانِ بیاعتناتر، زمین خاکیِ
هموار را محل کاملا مناسبی برای
بازیهای سهگوش، کاسه ( از انواع
بازی با تیله ) و تمرینات دیگری که
مورد علاقهٔ طرفداران سرسخت
ورزش اصیل تیلهبازی است، تلقی
میکردند.
اما لاگریژ، روبر و پنتور، مردک بازنشسته
را به همهچیز ترجیح میدادند.
پیرمرد عصایی تراشکاری شده،
کلاهی رنگ پریده از جنس نمد و
پالتوی سیاه و کهنهای داشت، با
پشتی کاملا خميده راه میرفت و
زمستان و تابستان، شالگردن کثیف
و زردنبویی میبست.
موضوع مورد شور و اشتیاق پسرکها،
پیرمردی بود با عادات منظم که
درست سر ساعت ۱۲ و ۱۰ دقیقه، کم
از جلوی مدرسهٔ راهنمایی رد میشد.
لاگریژ اولین نفری بود که بقیه را
متوجهٔ شباهتی کرد که بین طرز
راه رفتن او و طرز راه رفتن
سرخپوستی آماده برای جنگ، وجود
داشت.
پس بچهها صبر میکردند تا مردک،
سه متری جلوتر برود و در صفی
تکنفره، پشت سرش راه میافتادند.
پیرمرد بلوار امپراتریس را تا تقاطع
خیابان دیمو، ادامه میداد.
پسرکها در آن نقطه بالاخره به
راست میپیچیدند تا قطار ساعت
۱۲ و بیست دقیقه را از دست ندهند
و او بهسوی مقصدی ناشناخته،
به چپ میپیچید.
تعقیب کردن مردک بازنشسته،
لذت زندگی بود.
بهخصوص که او، با گوشهای کمی
سنگینش از لعنت و نفرینهای
منتخب و گوشه و کنایههایی که
روبر، لاکژیر و پنتور که نام واقعیاش
تورپن بود - سخاوتمندانه نثارش
میکرد، نگران و برآشفته نمیشد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
● ادامه دارد
...📚🌟🖊
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4404