tgoop.com/ktabdansh/4366
Last Update:
...
📖 مطالعه ص ۲۱۶
دارم به بوویل برمیگردم.
همهچی در بوویل گوشتالود است.
آنهم بهخاطر باران زیادی که میبارد.
نیمهشب است. آنی شش ساع پیش
از پاریس رفت. حالا قایقشان در
دریاست....
سهشنبه، بوویل
- آیا این همان آزادی است؟
- من آزادم؛
هیچ دلیلی برای زندگی وجود ندارد.
همهٔ دلایلم از بین رفتهاند.
باید از اول شروع کنم؟ چقدر
روی آنی حساب کرده بودم.
- گذشتهام مرده است. مارکی
دورولبن مرده است.
آنی آمده بود تا تمام امیدهایم را
با خود ببرد.
- تنهایم، تنها و آزاد. این آزادی شبیه
مرگ است.
- امروز زندگیام دارد تمام میشود.
فردا از این شهر خواهم رفت.
" همهٔ زندگیام را پشتسر
گذاشتهام،
میتوانم تمامش را ببینم؛
شکلها و حرکات آهستهای که
مرا تا به اینجا رساندهاند.
چیز زیادی نمیتوان ازش گفت؛
یک بازی باخته است،
فقط همین .
- همهٔ بازی را باختم. حالا یادگرفتم
که همیشه خواهيم باخت.
" فقط آدمهای رذل هستند که
فکر میکنند بردهاند "
میخواهم مثل آنی باشم.
میخواهم از درون مرده باشم.
به ارامی وجود داشته باشم.
تهوع، مدت کوتاهی امانم داده.
ملامتی است عمیق، جان عمیق
وجود، مادهای که از آن ساخته
شدهام.
عادتها نمردهاند؛ فقط خود
را جور دیگری مشغول کردهاند.
بهآرامی و موذیانه تارهای خود را
میتنند.
- این لحظهای که از آن بهوجود
آمدهام، چیزی نخواهد بود جز
رؤیایی آشفته.
- هرروز صدها گواه دارند که اثبات
میکند همهچیز خودبهخود اتفاق
میافتد؛ که دنیا از قوانین ثابتی
پیروی میکند.
( آدمها) آسودهاند و کمی بدخلق،
ازدواج میکنند! احمقها بچهدار
میشوند....
طبیعت را میبینم.... میدانم که
اطاعتش بیهوده است.
تنها عادت است و میتواند فردا
تغییر کند. هرلحظه ممکن است
اتفاقی بیفتد.
دستهای موجودا عجیب پیدا خواهد
شد که مردم باید برایشان اسمهای
جدید بگذارند؛ سنگچشم،
چوبانگشتی، چانهعنکبوتی...
یا در تختخواب خوابیده باشد و
از جنگلی از درختان غان" یا
زمینی مودار و پیازی شکل یا
پرندگان غولپیکر سردرآورد.
بله! بگذارید تعییر کند تا ببینیم
چهمیشود، - بعد آدمهایی که در
دام تنهایی میافتند. تنهای تنها.
نوع دیگری از وجود داشتن.
- وجود داشتن چیزی است که از آن
میترسم.
آخرین چهارشنبه در بوویل
همهجای شهر بهدنبال مردخودآموخته
گشتهام. یکی است از تبار من،
- حالا وارد تنهایی شده، برای همیشه.
التماسم کرد که تنهایش بگذارم.
دارم این را در کافه مابلی مینویسم.
به کتابخانه رفتم. برای لحظهای
حس خوشایندی بهمن دستداد.
کتابهای امانتی را پس دادم.
قرار است پیادهروی کنم؟
ساعت چهار مردخودآموخته وارد شد.
از دور سری برایم تکان داد. این
آخرین ملاقاتمان خاطرات
ناخوشایندی داشت...
برای من چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شروع کردم به خواندن.
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4366