tgoop.com/ktabdansh/4337
Last Update:
....
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
برایش نامه نوشت،
چهار روز بیجواب ماند،
سپس نامهای رسید که بهچشم
هرکس دیگر پرمهر و محبت مینمود.
اما مادلن را به ورطهٔ ناامیدی کشاند.
نوشته بود:
حال مادرم بهتر است. سه هفتهٔ
دیگر عازم سفر میشوم، تا آن زمان
زندگی پرمشغلهای دارم. اما سعی
میکنم برای ادای احترام، یکبار
خدمت برسم.
آیا از حسادت نسبت به مشغلههای
بسیاری بود که اجازه نمیدادند
وارد زندگیش شود،
آیا از غمواندوه عزیمتش بود،
یا از این فکر که تا آن زمان بیش از
یکبار به دیدنش نمیآمد،
یا بیشتر غم آنکه مرد، نیاز نداشت
که پیشاز سفر، روزی دهبار به
منزلش برود؟
بههرحال زن جوان دیگر نتوانست در
خانه بماند،
باعجله کلاهش را بر سر گذاشت،
از خانه بیرون رفت و پای پیاده،
در خیابانهایی بهراه افتاد که به
خانهٔ او منتهی میشد،
بااین امید باطل که براثر معجزهای
که انتظار داشت، لوپره سرشار از
مهرومحبت در خَمِ میدانی ظاهر
شود و در یک نگاه، همهچیز را
برایش شرح دهد.
ناگهان چشمش به او افتاد که
شاد و خندان با دوستانش راه
میرفت و حرف میزد.
اما در آن لحظه، شرمسار شد،
گمان کرد لوپره احتمالا حدس خواهد
زد که بهدنبالش میگردد و
بیدرنگ به مغازهای وارد شد.
روزهای بعد دیگر بهدنبالش نگشت،
از مکانهایی که ممکن بود او را
ببیند، دوری جست و این آخرین
شیوهٔ دلربایی از او و متانت دربرابر
خویشتن را ادامه داد.
یک روز صبح در تویلری "
در تراس بوردولو "
تنها نشسته بود، غم و اندوهش را
رها کرده بود تا آن احساس در
افقی گشاده، شناور بماند، گسترده
شود، آزادانهتر به آرامش برسد.
گلهایی بچیند، با فوارهها،
گلهای ختمی و ستونها اوج بگیرد.
بهدنبال دستهٔ سوارانی که محلهٔ
اورسه " را ترک میکردند، بِدَوَد،
روی رودخانهٔ سِن "
به هرسو کشیده شود و در آسمانِ
رنگباخته، همراه با پرستوها به
پرواز درآید.
پنج روز از دریافت نامهٔ محبتآمیزی
که اندوهگینش کرده بود،
میگذشت.
ناگهان سگ بزرگ و سفید لوپره را
دید که اجازه داشت هر روز صبح،
تنها از خانه خارج شود.
مادلن در اینباره با مرد جوان ،
شوخی کرده و گفته بود که بالاخره
یک روز سگش را میدزدند.
حیوان او را شناخت و نزديک رفت.
نیاز دیوانهواری که زن به دیدار
لوپره داشت، از پنج روز پیش،
مهار کرده بود، یکباره بر سراسر
وجودش چیره شد.
حیوان را در آغوش گرفت و
همچنان که از هقهق گریه
میلرزید، با تمام نیرو و توانش
بوسید.
سپس دستهگل بنفشی را که به
نیمتنهاش آویخته بود، باز کرد به
قلادهٔ سگ بست و او را رها کرد تا
برود.
اما آرام، تسکین و بهبودیافته در
پی آن بحران، احساس کرد که
رنج و آزردگیاش به تدریج،
رنگ میبازد و همراه با آرامش
جسمانی، اندک شادی و امیدی به
سویش بازمیگردد، و زندگی و
خوشبختی برایش ارزشمند میشود.
لوپره هفده روز دیگر
عازم سفر میشود.
مادلن نامهای نوشت و از او دعوت
کرد تا برای شام، فردا شب
به منزلش برود.
ادامه دارد قسمت هفتم
نویسنده؛ - مارسل_پروست
...📚🌟🖊
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4337