tgoop.com/ktabdansh/4319
Last Update:
....
روکانتن هرچه در جهان خارج و آنچه در آن میگذرد، بیشتر تعمق میورزد، آن را تحملناپذیر مییابد. برای او رابطهٔ متعارف کلمات و اشیاء گسسته شده. او تصور میکند که اشیا دارند لمسش میکنند.
روکانتن موجبی برای ادامهٔ زندگی نمیبیند و این مشکل او در سراسر رمان است.
با یادآوری اموری که در گذشته رخ داده و ارتباط رویدادی هرچند ساده را به ماجرا مبدل سازد. بدین سان : ماجراها توی کتابها هستند و در زندگی واقعی رویدادها از هم گسسته است. نه بهطرزی که روکانتن خواستار آن است، بلکه بهطور نامنظم حادث میشود.
او باید صداقت داشته باشد و این چیزی است که در موزه ، بدان نزدیک میشود.
این توضیح ادامه داره...
📖 مطالعه ص ۲۰۳
صورتش؛ متورم از نفرت، درهمکشیده
و زهرآلود.
لحن ببخشید. وقتی دارد حرف
میزند، بدون تغییر باقی میماند.
و بعد میافتد، از او جدا میشود.
به من خيره میشود، قرار است
حرف بزند.
توقع دارم حرفهای حزنانگیز دارم.
حتی یک کلمه نمیگوید.
" من از درون مُردم ولی به زندگی
ادامه میدم. "
لحنش با صورتش هماهنگ نیست.
وحشتناک است.
چیزی در درون او بهشکل چارهناپذیری
خشکیده است.
صورتک میافتد، میخندد.
" اصلا ناراحت نیستم. تو رو هم
عاشقانه دوست داشتم.
" میدونم که قرار نیست کسی یا
چیزی رو ببینم که چنین احساسات
شدیدی رو درونم ایجاد کنه.
" میدونی، شروع به دوستداشتن
کسی کردن، کار پرزحمتیه.
باید انرژی داشته باشی، سخاوت و
قدرت نادیدهگرفتن.
اگه درموردش فکر کنی، هیچوقت
نمیتونی این کار رو بکنی. میدونم
که دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم. "
جوابم را نمیدهد. با نگاهی خيره
میگوید:
خوب نیست به همه چی خيره بشم.
ذهن آنی مدام درحال تغییر کردن
است.
خیالپردازانه میگوید:
ته قلبم، از خودم می پرسم شاید
اونی که بیشتر از همه ازش متنفر
بودم تو بودی.
/ آنی از دوران قدیم میگوید از
کتاب میشله/
" التماست میکنم دربارهٔ لحظات
بینقص حرف بزن".
' دارم درمورد موقعیتهای ممتاز
حرف میزنم '
" موقعیت ممتاز؟ "
' مرگ پدرم. مرگ یک موقعیت ممتاز
بود ، چیزی از خودش ساطع میکرد
و به همهٔ کسانیکه اونجا بودن
میرسوند. هیچوقت نفهمیدی چرا
من بعضی از خواستههای تو رو
رد میکردم. موقعیتهای ممتاز من
بینهایتاند.
" خب چی بودن؟ "
' من که بهت گفتم ، اون ظاهری که
باید درک کرد. و اون موقعیتها رو
به لحظات بینقص تبدیل کرد.
اولش آدم باید با جون و دل وارد
یه چیز خارقالعاده بشه و حس کنه
که داره بهش نظم میده. '
" درواقع یه کار هنریه "
' درواقع یه مسؤلیت بود '.
میگویم:
من میخوام کوتاهیهای خودمو
بپذیرم. من کمکت نکردم ".
' ممنونم. من ازت دلخور نیستم.
من بدجوری گره خورده بودم،
هرچی در توانم بود انجام دادم.
میدونی وقتهایی هست که نباید
گریه کنی، وگرنه آدم پلیدی میشی.
اما احمقانهاست اگر گاهی
خویشتندار باشی. یادت هست
اولین باری که بوسیدمت؟
تمام اون مدت دردی از گزنه که در
پاهایم بود، را فراموش کرده بودم!
خدا میدونه چه پوست حساسی
دارم ولی قول بوسه!!!
همین است. نه ماجرایی و نه
لحظات بینقص. ما تصورات باطن
یکسانی را ازدست دادیم.'
میتوانم بهجای او حرف بزنم:
پس تو متوجه شدی که همیشه
زنهایی بودن که گریه میکردن یا
مرد موقرمزی بود که همیشه تأثیر
کارهات رو از بین میبرن؟
' بله. البته. '
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4319