tgoop.com/ktabdansh/4304
Last Update:
....
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نویسنده؛ - مارسل_پروست
فردای آن روز در اتاقش،
که معمولا از هیاهوی شکوهمند
گلهای سرخ تازه سرشار بود،
هیچ گلی نخواست.
هنگامیکه بانو لاورانس به منزل
مادلن وارد شد،
در برابر گلدانهایی ایستاد که
ارکیدههای عاری از زیبایی،
البته برای چشمان بیعشق، جان
میسپردند.
چرا، عزیزم، شما که گلها را بسیار
دوست میداشتید.
مادلن میخواست پاسخ دهد:
بهنظرم میرسد که امروز حقيقتا
دوستشان دارم، اما سکوت کرد.
میل نداشت توضیح بدهد و احساس
میکرد حقایقی وجود دارند که
برای کسانیکه خود برای آنها واقف
نشدهاند، نمیتوان درکپذیر ساخت.
در برابر سرزنش بانو لاورانس، به
لبخند محبتآمیزی بسنده کرد.
این احساس که زندگی تازهاش، بر
همهکس و شاید بر لوپره نیز پوشیده
است، لذتی کمنظیر و حزنی
غرورآمیز به وی میبخشید.
نامهها را آوردند، نامهای از لوپره
نرسیده بود.
از دلسردی بر خود لرزید.
آنگاه تفاوت بین پوچی و ناامیدی
را - زمانیکه کوچکترین روزنهٔ
امیدی وجود نداشته است - با
شدت بسیار حقیری و بسیار
دردناک ناامیدیاش پیش خود
سنجید و پی برد که از آن پس دگر
فقط در فراز و نشیب حوادث و
واقعیات، زندگی نمیکند.
پردهٔ رؤیاهای واهی برای مدتی،
نامعلوم در برابر چشمانش به نمایش
درآمده بود.
جز از خلال این پرده نمیتوانست
پدیدههای زندگی را ببیند و شاید
بیش از همه، پدیدههایی را که
دوست داشت به گونهای هرچه
واقعیتر و هرچه یکسانتر با
لوپره بشناسد و تجربه کند.
پدیدههایی که همگی به او مربوط
میشدند. با این همه، امیدی برایش
باقی مانده بود.
این امید که لوپره دروغ گفته و
بیاعتناییاش، تظاهر باشد،
مادلن با تکیه بر اشتراک نظر
همگان میدانست که یکی از
زیباترین زنهای پاریس است و
شهرت هوشمندی، ظرافتطبع،
آراستگی و موقعیت اجتماعی
برجسته،جلوهای شگفت، به
زیبائیاش میافزاید.
از سوی دیگر، لوپره فردی باهوش،
هنرمند، بسیار آرام و بسیار خانواده
دوست، محسوب میشد.
اما خواهان چندانی نداشت و هرگز
محبوبیتی بین زنان بهدست نیاورده
بود:
توجهی که مادلن به او معطوف
میداشت، احتمالا باورنکردنی و
نامنتظر بهنظرش میرسید.
پس زن جوان تعجب میکرد و
امیدی در دل میپروراند...
اگرچه مادلن برای لحظهای تمام
دلبستگیها و مهر و اشتیاق
زندگیاش را به لوپره وابسته دیده
بود، اما هنوز میاندیشید که او،
هرچند فردی دلپسند، اما بههرحال
کمارزشتر از مردانِ برجستهای
است که از چهار سال پیش، پس
از مرگِ مارکی- دوگوور، روزی
چندبار به دیدنش میآمدند تا
دورهٔ بیوهگیاش را تسلی بخشند و
عزیزترین آرایههای زندگیاش
بودند، قضاوت دیگران نیز، این
رأی و نظر را تأیید میکرد.
مادلن بهخوبی میفهمید که
تمایل و علاقهٔ توضیحناپذیری که
لوپره را برای او به انسانی یگانه
تبدیل میکند، نمیتواند او را در
سطح و شأن دیگران قرار دهد،
دلایل عشق مادلن در وجود خودش
بود و اگر اندکی نیز به مرد جوان
بستگی داشت ،
برتری ذهنی یا حتی جسمی،
سبب آن نبود.
چون دوستش داشت، طبعأ هیچ
چهره، هیچ لبخند و رفتاری
دلپذیرتر از چهره، لبخند و افکار
او نبود.
ادامه دارد. قسمت پنجم
...📚🌟🖊
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4304