tgoop.com/ktabdansh/4290
Last Update:
.
داستانهای کوتاه
📖 بیاعتنا
نویسنده: مارسل_پروست
دریافت چه احساساتی در آن
قلب پدید آمده است.
بیهیچ کینه یا آزردگی ، به بانو
لاورانس نگاه میکرد ، بههمان
شیوه که بیمار بیچارهای که
آسم نفسش را بند آورده و درحال
خفگی است، از خلال چشمهای
اشکآلود بهکسانیکه برایش
دلسوزی میکنند و کمکی از دستشان
برنمیآیند، لبخند میزند اما
کینه و رنجشی از بیماری بهدل
ندارد.
ناگهان از جا برخاست.
بیایید دوست عزیز، نمیخواهم
باعث تأخیرتان شوم، هنگامیکه
مانتویش را میپوشید، در یکنظر
لوپره را دید و با نگرانی از اینکه
برود و دیگر او را نبیند،
شتابزده از پلهها پایین رفت.
نمیخواهم آقای لوپره فکرکند که
از او خوشم نيامده است، بهخصوص
اگر عازم سفر باشد.
بانو لاورانس پاسخ داد:
هرگز چنین حرفی نزد، چرا، شما
اینطور تصور کردید، پس او هم
همین تصور را دارد.
خانم لاورانس به تندی افزود:
گفتم که چنین حرفی نزد و وقتی
به کنار لوپره رسیدند، مادلن گفت:
آقای لوپره، پنجشنبه ساعت هشت
برای شام منتظر شما هستم.
- پنجشنبه آزاد نيستم.
" پس جمعه؟ "
- جمعه هم آزاد نيستم.
" شنبه؟ "
- شنبه؟ موافقم.
' اما عزیزم فراموش کردید شنبه
منزل پرنس اورانش دعوت دارید؟ '
" مهم نیست، خبر میدهم که نمیروم ".
لوپره گفت:
اوه، خانم، نمیخواهم...
مادلن با عصبانیت گفت: من
میخواهم. به هیچوجه خانهٔ فانی'
نمیروم. هرگز قصد نداشتم به
مهمانی او بروم.
پس از بازگشت به منزل، همچنانکه
با تأنی لباس درمیآورد، رویدادهای
آن شب را در ذهن مرور میکرد.
وقتی به لحظهای رسید که لوپره
از ماندن در کنار او در پردهٔ آخر
نمایش سرباز زده بود، از شرمندگی
سرخ شد.
ابتداییترین آئین دلربایی و کمترین
وقار و متانت، ایجاب میکرد که پس
از آن، برخوردی بینهایت سرد و
خشک با مرد جوان داشته باشد،
اما او سهبار در پلکان از لوپره دعوت
کرده بود. برآشفته، باغرور
سربلند کرد و در عمق آینه چنان به
چشم خود زیبا آمد که دیگر تردیدی
بهدل راه نداد. لوپره بیگمان او را
دوست میداشت. مادلن فقط
نگران و اندوهگین بود که او بزودی
به سفر میرود، و مهر و محبتی در
نظر مجسم میکرد که نمیدانست
چرا لوپره کوشیده بود از او پنهان
نگهدارد.
اما احتمالا بزودی به عشق اعتراف
میکرد، شاید در نامهای، شاید تا
چند ساعت دیگر و بدون شک،
عزیمتش را به تأخیر میانداخت،
با او به سفر میرفت...
چگونه؟...
نباید به این نکته میاندیشید. چهرهٔ
دلنشین و عاشقش را میدید که به
چهرهٔ او نزدیک میشود، پوزش
میطلبید و میگفت؛ ای بدجنس!
اما شاید نیز هنوز دوستش نمیداشت،
شاید بیآنکه فرصت دلباختن پیدا
کند، به سفر میرفت...
سرش را با تأثر پایین انداخت و
نگاهش به نگاه رنجورتر گلهای
پژمرده، نیمتنهاش افتاد، زیر پلکهای
چروکیدهشان، گویی آمادهٔ اشک
ریختن بودند.
اندیشهٔ اندک، زمانیکه رؤیای
ناخودآگاهش ادامه یافته بود،
اندک زمانیکه خوشبختیاش، حتی
اگر به تحقق میپیوست،
ادامه مییافت، با حزن و حسرت
گلهایی پیوند میخورد که پیش از
مرگ، روی قلبی که نخستین تپش
عشق، نخستین سرافکندگی و
نخستین حزن و اندوه را حس کرده
بود، تاب و طراوتش را از دست
میدادند.
ادامه دارد قسمت چهارم
...📚
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4290