tgoop.com/ktabdansh/4213
Last Update:
.....
📖 صندوقچه قسمت ششم
داستانهای کوتاه
برای اینکه راحت میروی سراغ...
برادر با ملایمت گفت:
نه اصلا، وقتی پولم تمام بشود از
تو خواهش میکنم یککمی از
پولت را بهمن بدهی.
همانطور که رسم خواهر برادری است.
مطمئنم که تو با کمالمیل بهمن
قرض میدهی.
مادر به آرامی گفت:
بس است. دیگر بگو مگو نکنید.
دخترک بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
مادر گفت:
اینطور سربهسرش بگذاری، میدانی
که چقدر به این نوع سرزنشها
حساس است.
- درسته، ولی باید این عیبش را
اصلاح کنیم.
- چه عیبی؟
- خودت خوب میدانی، این عیب
هرروز بیشتر نمایان میشود. مثل
یک غده که روزبهروز بزرگتر میشود.
مادر آهی کشید و گفت:
آره و نگاهش با نگرانی خیره ماند.
فردای آن روز خواهر و برادر برای
گذراندن تعطیلات در خانهٔ پسرعموها
برای پانزده روز به شهر مجاور
رفتند.
پس از بازگشت، یکی از اولین
سؤالاتی که دخترک از مادرش
پرسید، دربارهٔ پیرزن بود.
او میخواست بداند آیا مأموران
لوازمی را که دزدها خریده بودند،
به پیرزن برگرداندهاند یا نه؟
- آره. فکرش را بکن که وقتی مأموران
به خانهاش رفتند، گفت مرا خبر
کنند، چون برای پس گرفتن لوازم
باید صورتجلسهای امضا میکرد.
خودت که او را خوب میشناسی،
بندهخدا آنقدر شکاک است که
نمیخواست قبل از اینکه بداند،
این امضا چه عواقبی دارد، به
چنین کاری دست بزند، به خانم معلم
دهکده احتیاج داشت، که برایش
توضیح بدهد.
احتمالا من از نادر افرادی هستم که
خانم پیر کمی به آنها اعتماد دارد.
وقتی تأکید کردم که نباید پولی
بپردازد و این یک کار ساده و
جزء مقرارت است، راضی شد که
امضا کند. باور کن، آن لوازم کاملا
نو و براق، از جنس نیکل، که این
طرف و آن طرف اتاق محقر و خالی
پخش شده بود. اتاقی که زن
بیچاره بهعنوان آشپزخانه هم از
آن استفاده میکرد، منظرهٔ عجیبی
بهوجود آورده بود. باید میدیدی
که چطور پریشان و نالان بین
یخچال و رادیو سرگردان راه
میرفت و هیچ نمیفهمید که این
وسایل چی هستند! و به چهدرد
میخورند. درست مثل یک آدم
عقبمانده و وحشی که ناگهان بین
آدم آهنیها رهایش کنند.
- پیرزن وسایل را فروخت؟
- آره. فکرمیکنم که فروخته. من و
ژاندارمها به او گفتیم که میتواند
وسایل را به همان فروشندههایی
بفروشد که دزدها از مغازهشان،
خرید کرده بودند.
احتمالا آنها جنسها را به همان
قیمت برمیدارند.
من پیشنهاد کردم که این کار را با
من محول کند، اما البته قبول نکرد.
آنقدرها هم بهمن اعتماد ندارد.
ادامه دارد
نوشتهٔ؛ ژان_لویی_کورتی
...📚🌟🖊
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4213