tgoop.com/ktabdansh/4065
Last Update:
...
.
داستانهای کوتاه
قسمت پنجم
دختر جوانی که روی نیمکت نشسته،
حقيقتا چقدر زيباست!
ماکس قوانین مدنی را فراموش کرده
بود و نام گلها و درختها را به
صاحب چشمهای بنفش میآموخت.
آنها دوستانه جر و بحث میکردند
و برای آینده نقشه میکشیدند.
اما این نقشهها هیچ شباهتی
به نقشههایی نداشت که او
( راستی کی؟ خیلی وقت پیش،
شاید یک قرن پیش ) دربارهٔ
میس آرابلا کشیده بود. نقشههای
کنونی او سرشار از تقوا و اراده بود.
طرحهایی برای یک زندگی پر تلاش،
با موفقیتهای تدریجی و
قابل تحسین.
البته مادرش شب گذشته از
ازدواج او با این دختر کارگر انتقاد
کرده بود اما ماکس پاسخ داده بود:
عشق از تمام گنجهای دنیا ارزشمندتر
است.
خیلی زود ازدواج کرده بودند،
جشنی ساده و شاعرانه در کلیسایی
که دیوارهایش را برگهای پیچک
پوشانده بود و همسرش با
چهرهای شرمآگین، دامنی خاکستری،
چشمهایی بنفش و صدایی لطیف
که آواز نمیخواند، که هرگز
" آوای زنگولهها "
را نمیخواند؛ به بازوی او تکیه داده
بود .... و این هم آپارتمانشان،
محقر اما راحت، با پردههای کشیده
و چراغهای روشن ؛ و بانوی جوان،
با ظاهری بسیار آراسته، سوپ
داغ را که پاداش دلچسب یک روز
کار و تلاش بود، روی سفره بسیار
سفید و تمیز میگذاشت و در آن
بعدازظهر آفتابی ماه ژوئن، پسر
آنها هم روی چرخ و فلک تاب
میخورد و با مهارت زنگ آنرا به
صدا درمیآورد.
ساعتی بعد پدرش در انجام تکالیف
مدرسه به او کمک میکرد و
چشمهای بنفش با رقت و تأثر به
آن صحنه مینگریست.
زمان گویی در رؤیا میگذشت.
ماکس گویی در رؤیا بهیاد میآورد
که آرابلا در منزل خانم پاژ منتظر
اوست و باز هم ساعتها به انتظار
مینشیند تا او از راه برسد و
صدایش را سر دهد.
نه. ماکس فرصت این کار را به او
نخواهد داد.
به او خواهد گفت: آرابلا، بهدنبال
همسری دیگر بگردید و بهخاطر
عشق زندگی کنید.
اما آرابلای ناامید، احتمالا فردای
آن با هوشیاری بسیار خودکشی میکرد
و تمام ثروتش را به آنها میبخشید.
وقتی هر سه باهم به تئاتر عروسکی
که بوی قارچ کپکزده میداد وارد
شدند، ثروتمند بودند.
پسرشان دست میزد.
پردهی مخملی ابری از گرد و خاک
برپا کرد، تمساحی عظیمالجثه
با حیلهگری میکوشید عروسک
چوبی معصوم را ببلعد.
ماکس به اولین موکلش، روی صحنه
خیره مینگریست.
با چنان مهارت و سخنوری از این
قتل دفاع کرده بود که شبِ بعد از
دفاعیه در تمام پاریس فقط یک
وکیل بر سر زبانها بود.
ماکس پرالب.
او با حرکتی ناشی از خستگی جمع
خبرنگاران را کنار میزد تا به آپارتمانشان
در جنگل بولونی" برود.
اتومبیل ( یکی از آخرین مدلهای
اتومبیل امریکایی ) منتظر بود تا او و
همسرش را به نخستین شب اجرای
نمایشنامهای برساند.
با فرزندانشان خداحافظی کردند،
اکنون دو یا سه بچهء ملوس داشتند
که با پیژامههای بسیار قشنگ، در
فضای باز سالن مختلف کودکان تفریح
میکردند.
بالاخره به اپرا رسیدند.
نگهبانان شهر با شمشیرهای برهنه ،
مراسم احترام را بهجا اوردند.
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ، فرانسوا ماژوله
ادامه دارد..
...📚🌟🖋
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/4065