tgoop.com/ktabdansh/3992
Last Update:
داستان کوتاه
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله
قسمت اول
بیشک بهار از مدتها پیش در
کمین ماکس ' بود.
بهار گاه و بیگاه دوست دارد
سر به سر جوانان بلندپرواز بگذارد.
بههر صورت وقتی ماکس، حدود
ساعت سه، بااین تصمیم قاطعانه
که برای صرف چای نزد
میس آرابلا گراهام ' برود، از خانه
بیرون آمده،
بهار که در گوشهٔ خیابان پنهان شده
بود چنان ناگهانی، با موجی از انوار
خیرهکننده و رایحههای دلانگیز
بهسمت او شتافت که ماکس
مات و مبهوت ماند.
ماکس پسر عاقلی بود ، همه دوست
داشتند بر این نکته تأکید کنند.
حتی در آن لحظه که او برای
ملاقات دختر جوانی که به احتمال
بسیار همسر ایندهاش میشد،
خانه را ترک میگفت تخیلات
شاعرانه در سر نداشت.
میاندیشید که آیا کت و شلوار ابی
رنگش زیاد کهنه بهنظر نمیرسد؟
مارکِ اتوم میس آرابلا چیست؟
آیا آنها پس از ازدواج در اموال هم
شریک خواهند بود؟
بنابراین نمیتوان پیدایش این
اندیشهٔ عجیب را که چطور است
تا ساعت ملاقات گشتی در پارک
بوتانیک ' بزنم، به او نسب داد.
بلکه باید بهار حیلهگر را مقصر
دانست.
اندیشهای سرنوشتساز :
زیرا پارک بوتانیک قلمرو واقعی
بهار است و ماکس تازه به آنجا
پا گذاشته بود که افکار عاقلانهاش
بر اثر تغییری جادویی، مانند
گلهای از فیلهای غولپیکر رمیدند.
دور شدند و او را بیسلاح و بیدفاع
در آن سرزمین سحرآمیز
تنها گذاشتند.
آبپاشهای خودکار روی چمنهای
سبز چرخ میزدند و طراوت و
شادابیشان را سخاوتمندانه اما با
صدایی نابهنجار پخش میکردند.
کودکان خردسال موطلایی که
فریادهای کوتاه و تیزشان شبیه
آواز پرندگان بود بههم تنه میزدند،
میافتادند و برمیخاستند.
حالت این جوان آراسته که با
قیافهای جدی و حرکاتی خشک و
معذب در میان مادران و پرستاران
روی یک صندلی سبز و لق ،
نشسته بود، شاید مضحک
بهن میرسید. اما ماکس پرالب '
به این مسئله فکر نمیکرد.
او بهزودی نامزد میس ارابلای
ثروتمند و وکیل دادگاه شهر ' ب '
میشد.
در بيست و پنج سالگی، برای
نخستین بار، زیبایی بهار را کشف
میکرد.
پیرزن مسؤل صندلیها آهسته زمزمه
کرد؛
لطفا هفت فرانک بدهید. '
" چه ارزان!
اوه ، بله، حق با شماست. و من بیچاره
که شوهرم را در جنگ از دست
دادهام باید از این راه زندگی کنم.
پیرزن موقرانه دور شد و ماکس
با شور و شوقی ابلهانه در دل
گفت:
چقدر بیوههای جنگ را در هوای
آفتابی پارک بوتانیک دوست دارم.
و درست در همان لحظه، در فاصلهٔ
ده متری دامنی خاکستری رنگ
به چشمش خورد. ادامه دارد.
ترجمهٔ خانم؛ مهوش قویمی
...📚🌟🖊
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/3992