tgoop.com/ktabdansh/3987
Last Update:
📖 مطالعه ص ۱۱۷
پیرمرد کتابش را تمام کرده بود.
دختر کتابش را در دست گرفته بود،
بهنظر میرسید غرقش شده.
کتابش را بست اما ازجا بلند نشد.
نگهبان چراغها را خاموش کرد.
- من خودم را به بیرون پرت کردم.
باران میبارید، میخواستم فریاد
بزنم خطری در کار نیست.
صبح شنبه
از فکر اینکه آنی را دوباره میبینم
عميقا خوشحالم. در این ۶ سال چه
میکرده؟ هيچوقت دستپاچه و
معذب نمیشود. انگار همین دیروز مرا
ترک کرده.
- او برای بودن بهمن نیاز داشت و
من به او نیاز داشتم تا بودنم را
حس نکنم.
به موزه رفتم. آدمهای گچی،
مجسمههای نیمه انسان و نیمه بزی.
مجسمه مرد عرب. نقاشی مردی که
برای خودش زندگی کرده،
هشدارهایی بود به من که
هنوز وقت داشتم،
میتوانستم مسیری را که آمده بودم
برگردم. رنگ غالب پرترهها قهوهای
تیره بود.
هوا گرم بود. به دیوارهای اطراف
نگاه کردم.
دستها و چشمهایی دیدم.
پاکوم تاجر ( مجسمهای که در موزه
وجود دارد ) با لبخندی بر لبهایش
میرقصید. هرگز با خودش نگفت
که چقدر خوشحال است. بااینکه
لذت برده. او یک رهبر بود.
قضاوت او مثل شمشیر در وجود من
اثر میکرد.
حتی حق زیستن مرا هم زیر سؤال
میبرد. این حقیقت داشت و من
هميشه متوجهاش بودم:
- اینکه من حق بودن نداشتم. اتفاقی
پیدا شده بودم. مثل یک تکه سنگ
وجود داشتم. یک گیاه یک میکروب.
- هیچ حقی برای وجود داشتن
نداشتم.
- نفرت، بیزاری از
وجود داشتن. اینها شیوههایی
هستند تا خودم را وادار به وجود
داشتن کنم.
- شانسی بهوجود آمده بودم.
حال همان چیزی بود که وجود داشت
و
هرانچه حال نبود وجود نداشت.
- من هستم چون
به این فکر میکنم که نمیخواهم باشم.
- گاهی چیزی حس نمیکردم جز
روزی بیآزار. من هستم چون به این فکر میکنم که نمیخواهم باشم.
تهوع – ژان پل سارتر
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/3987