tgoop.com/ktabdansh/3971
Last Update:
📖 مطالعه ص ۱۰۹
وقتی از باغ ملی عبور میکردم،
مردی که شنل آبی به تن داشت را
دوباره دیدم.
صورتش هنوز هم سفید و مخوف بود
و گوشهای سرخش از دوطرف
صورتش بیرون زده بودند.
وارد کافه شدم ننشستم، با تمام حواس
منتظر کوچکترین صدا بودم. نفسم
را حبس کردم. پردههای طبقهٔ دوم
پایین بودند. برگشتم،
وحشتی واقعی وجودم را فراگرفت.
نمیدانستم کجا میروم. خانهها با
چشمانداز محزونشان ، گریز مرا
تماشا میکردند.
با دلهره تکرار میکردم کجا باید بروم؟
چه اتفاقی داشت پشت سرم میافتاد؟
شاید قرار بود پشت سرم شروع شود.
چشمهایم بهسرعت از روی اشیا از
یکی به دیگری میپریدند.
چندین بار به موانعی برخوردم.
- شاید اندکی از جهان دیروز را
در خود نگهداشته بودند.
- فراموش شده و دورافتاده.
- دلم میخواهد بروم جایی که
واقعأ جای خودم باشم. آنجا که بامن
جور در بیاید، ولی هیچجا جای من
نیست.
- من زیادیام.
درها، بخصوص در خانه مرا به وحشت
میاندازند. به اسکله رسیدم.
میتوانم لحظهای بیاسایم.
تمام حرکات امواج و جریانهای
گردابی را تماشا کردم.
برگشتم و - به گریزم ادامه دادم.
دو مرد که با هرصدایی به عقب
میچرخیدند. آنها هم مثل من
وحشتزده بودند؟ نگاههایشان تبدیل
به خصم شد. در چنین روزی نباید با
هرکسی حرف زد.
در خیابان بولیبت " از نفس افتادم.
مرد شنل پوش ، دوقدم بهجلو رفت.
چشمهایش در حدقه میچرخید.
مجذوب دخترکی شده بودم. نفسم
را نگهداشتم، وقتی مرد شنلش را
باز کند، دخترک چه حالی دارد.
بایک جست در کنار مرد بودم، مؤدبانه
گفتم؛ سایهٔ سنگین تهدید بزرگی
روی شهر افتاده و رفتم به سالن
مطالعه.
- گاهی موفق میشدم، خیلی کوتاه،
در توهمهایی کوتاه و بعد دوباره به
آغوش این روز تهديد کننده
بازمیگشتم.
اعلام کردند: چیزی به بستن کتابخانه
نمانده. کتابخانه ساعت هفت میبندد.
- یکبار دیگر قرار بود به شهر تبعید
شوم. کجا باید میرفتم؟
چهکار باید میکردم؟
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
BY کتاب دانش
Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/3971