KTABDANSH Telegram 3956
کتاب دانش
📖 مطالعه ص ۹۶ در ونیز ، مراسم تدفین را بر روی قایق‌ها تماشا کردم. در سویل ، تصلیب مسیح را . - آدم‌هایی در سن چهل سالگی احساس می‌کنند از تجربه‌ای که نمی‌توانند از دستش خلاص شوند، ورم کرده‌اند.‌ تجربیاتشان را به بچه‌هایشان انتقال می‌دهند، دوست دارند…
📖 مطالعه ص ۱۰۱

به دکتر لبخند می‌زنم.
دلم می‌خواهد لبخندم، همهٔ چیزهایی
را که می‌خواهد از خودش پنهان کند،
آشکار سازد.

باران بند آمده است؛ آنی ' اگر بود،
در دل‌هایمان جزرومدهای کوچک
تاریکی پدیدار می‌کرد.
- در زیر آسمانی از پاافتاده، آرام و
تهی و بی‌هدف راه می‌روم.
چهارشنبه
- نباید بترسم.
پنجشنبه
چهار صفحه نوشتم. یک لحظهٔ طولانی
از شادی.
- نباید بیش از حد به اعتبار و ارزش
تاریخ فکر کنم.
رولبون تنها بهانهٔ من برای زندگی است.
قرار است یک هفتهٔ دیگر آنی را ببینم.

جمعه
در پیاده‌رو راه می‌روم، آدم‌هایی در
اطرافم بودند، صدای قدم‌ها و
همهمهٔ آنها را می‌شنیدم اما کسی را
نمی‌دیدم.
آن‌قدر غرق در افکارم بودم که
نمی‌دانستم کجا می‌روم. باید زمین
را کاوید، به برگشتن فکر نکردم.
کافه مابلی؛
از این جوان‌ها در شگفتم:
در ضمن نوشیدن قهوه‌شان،
قصه‌های واضح و راست‌نما نقل
می‌کنند. اگر ازشان بپرسند دیروز
چه کردند، دستپاچه نمی‌شوند:
با چند کلمه همه چیز را برایتان تعریف می‌کنند. اگر من به جایشان بودم،
به تته پته می‌افتادم. راست است که
از مدتها پیش دیگر کسی دلواپس آن نیست که وقتم را چه جور می‌گذرانم.
قهوه تلخ، زنی روبرویم
نشسته، در کنار مردی تنومند.
زنگ تلفن صدا میکند،
مه بر پنجره‌ها سنگینی می‌کند.
آنها بیرون می‌روند؛ مه آنها را بلعید.
کافه در سایه فرومی‌رود.
هوایی سرد داخل می‌شود، در خودم
می‌لرزم.‌
- می‌توانستم در کتابخانه، نور و گرما
بیابم.
- حالا تنهایم و از برگشتن می‌ترسم.
به خیابان تورن برید" رفتم.
نور از شیشه‌های مغازه‌ها بیرون
می‌ریخت، اما نور سرحالی نبود.
- به دوروبرم نگاه کردم تا شاید
چیزی مرا از دست افکارم نجات دهد.
ناگهان تصویری؛ کسی با صورت
زمین خورده و خونش روی غذاها
ریخته. می‌روم کتابخانه، روز دیگری
هدر شد.
مرد خودآموخته، وقتی او را دیدم،
نوری در دلم زنده شد. خسته به‌نظر
می‌رسید.
" مسیو چهارشنبه بامن نهار می‌خورید؟
' با کمال میل.
- سرم را بلند کردم، تنها بودم.‌
- بی‌ثباتی اشیای بی‌جان.
این اشیاء برای تعیین حدود اتفاقات
احتمالی به‌درد می‌خورند.
کتابی را که مشغول خواندش بودم،
در دستانم گرفتم.
- همه‌چیز واقعی به‌نظر می‌رسید.
حس میکردم اطرافم را منظره‌ای
مقوایی احاطه کرده، که خیلی سریع
می‌شد از میان برش داشت.
- جهان در انتظار بود، نفسش را در
سینه حبس کرده بود و در خودش
جمع شده بود. منتظر تشنجش بود،
- تهوعش.
دیگر نمی‌توانستم میان این اشیای
غیرطبیعی بنشینم.
هرچیزی می‌تواند رخ بدهد،
هرچیزی.
با ترس و لرز به موجودات ناپایدار
نگاه می‌کنم. من در میان کتاب‌ها با
اطلاعات تغییر ناپذیر در جهانی از
انرژی بودم.
- از سر تنبلی است که جهان ،
هر روز به همان شکل است. اما
امروز به‌نظر می‌رسد می‌خواهد
تغییر کند، - زمانی برای
از دست‌دادن نداشتم. پالتویم را
برداشتم و از آنجا فرار کردم.


📚 تهوع - ژان_پل_سارتر


ادامه دارد.
...📚
2



tgoop.com/ktabdansh/3956
Create:
Last Update:

📖 مطالعه ص ۱۰۱

به دکتر لبخند می‌زنم.
دلم می‌خواهد لبخندم، همهٔ چیزهایی
را که می‌خواهد از خودش پنهان کند،
آشکار سازد.

باران بند آمده است؛ آنی ' اگر بود،
در دل‌هایمان جزرومدهای کوچک
تاریکی پدیدار می‌کرد.
- در زیر آسمانی از پاافتاده، آرام و
تهی و بی‌هدف راه می‌روم.
چهارشنبه
- نباید بترسم.
پنجشنبه
چهار صفحه نوشتم. یک لحظهٔ طولانی
از شادی.
- نباید بیش از حد به اعتبار و ارزش
تاریخ فکر کنم.
رولبون تنها بهانهٔ من برای زندگی است.
قرار است یک هفتهٔ دیگر آنی را ببینم.

جمعه
در پیاده‌رو راه می‌روم، آدم‌هایی در
اطرافم بودند، صدای قدم‌ها و
همهمهٔ آنها را می‌شنیدم اما کسی را
نمی‌دیدم.
آن‌قدر غرق در افکارم بودم که
نمی‌دانستم کجا می‌روم. باید زمین
را کاوید، به برگشتن فکر نکردم.
کافه مابلی؛
از این جوان‌ها در شگفتم:
در ضمن نوشیدن قهوه‌شان،
قصه‌های واضح و راست‌نما نقل
می‌کنند. اگر ازشان بپرسند دیروز
چه کردند، دستپاچه نمی‌شوند:
با چند کلمه همه چیز را برایتان تعریف می‌کنند. اگر من به جایشان بودم،
به تته پته می‌افتادم. راست است که
از مدتها پیش دیگر کسی دلواپس آن نیست که وقتم را چه جور می‌گذرانم.
قهوه تلخ، زنی روبرویم
نشسته، در کنار مردی تنومند.
زنگ تلفن صدا میکند،
مه بر پنجره‌ها سنگینی می‌کند.
آنها بیرون می‌روند؛ مه آنها را بلعید.
کافه در سایه فرومی‌رود.
هوایی سرد داخل می‌شود، در خودم
می‌لرزم.‌
- می‌توانستم در کتابخانه، نور و گرما
بیابم.
- حالا تنهایم و از برگشتن می‌ترسم.
به خیابان تورن برید" رفتم.
نور از شیشه‌های مغازه‌ها بیرون
می‌ریخت، اما نور سرحالی نبود.
- به دوروبرم نگاه کردم تا شاید
چیزی مرا از دست افکارم نجات دهد.
ناگهان تصویری؛ کسی با صورت
زمین خورده و خونش روی غذاها
ریخته. می‌روم کتابخانه، روز دیگری
هدر شد.
مرد خودآموخته، وقتی او را دیدم،
نوری در دلم زنده شد. خسته به‌نظر
می‌رسید.
" مسیو چهارشنبه بامن نهار می‌خورید؟
' با کمال میل.
- سرم را بلند کردم، تنها بودم.‌
- بی‌ثباتی اشیای بی‌جان.
این اشیاء برای تعیین حدود اتفاقات
احتمالی به‌درد می‌خورند.
کتابی را که مشغول خواندش بودم،
در دستانم گرفتم.
- همه‌چیز واقعی به‌نظر می‌رسید.
حس میکردم اطرافم را منظره‌ای
مقوایی احاطه کرده، که خیلی سریع
می‌شد از میان برش داشت.
- جهان در انتظار بود، نفسش را در
سینه حبس کرده بود و در خودش
جمع شده بود. منتظر تشنجش بود،
- تهوعش.
دیگر نمی‌توانستم میان این اشیای
غیرطبیعی بنشینم.
هرچیزی می‌تواند رخ بدهد،
هرچیزی.
با ترس و لرز به موجودات ناپایدار
نگاه می‌کنم. من در میان کتاب‌ها با
اطلاعات تغییر ناپذیر در جهانی از
انرژی بودم.
- از سر تنبلی است که جهان ،
هر روز به همان شکل است. اما
امروز به‌نظر می‌رسد می‌خواهد
تغییر کند، - زمانی برای
از دست‌دادن نداشتم. پالتویم را
برداشتم و از آنجا فرار کردم.


📚 تهوع - ژان_پل_سارتر


ادامه دارد.
...📚

BY کتاب دانش


Share with your friend now:
tgoop.com/ktabdansh/3956

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Those being doxxed include outgoing Chief Executive Carrie Lam Cheng Yuet-ngor, Chung and police assistant commissioner Joe Chan Tung, who heads police's cyber security and technology crime bureau. The administrator of a telegram group, "Suck Channel," was sentenced to six years and six months in prison for seven counts of incitement yesterday. Telegram iOS app: In the “Chats” tab, click the new message icon in the right upper corner. Select “New Channel.” Healing through screaming therapy Concise
from us


Telegram کتاب دانش
FROM American