از هر که در این بساط، رنجی دیدم
بر جادهی انتقام کم پیچیدم
شعری گفتم مناسب احوالش
آنگه خواندم پیشِ خود و خندیدم
بیدل
بر جادهی انتقام کم پیچیدم
شعری گفتم مناسب احوالش
آنگه خواندم پیشِ خود و خندیدم
بیدل
واعظ! به فسون در دل ما تاب مریز
بیهوده نمک به بادهی ناب مریز
دمسردیات اصلاحِ مزاجِ ما نیست
بر شیشهی گرم بیخبر آب مریز
بیدل دهلوی
بیهوده نمک به بادهی ناب مریز
دمسردیات اصلاحِ مزاجِ ما نیست
بر شیشهی گرم بیخبر آب مریز
بیدل دهلوی
بیدل! هر کس به قدرِ تحصیلِ شعور
زحمتکشِ عبرتیست در دارِ غرور
اندوهِ جهان به طبعِ غافل نزند
در خانهی تاریک چه غم دارد کور؟
بیدل
زحمتکشِ عبرتیست در دارِ غرور
اندوهِ جهان به طبعِ غافل نزند
در خانهی تاریک چه غم دارد کور؟
بیدل
در کشورِ ما که خرمی کم دارد
راحتها رنجِ سور و ماتم دارد
جز شیر ندیدند صلاحِ مولود
یعنی که هوای زندگی سم دارد
بیدل دهلوی
راحتها رنجِ سور و ماتم دارد
جز شیر ندیدند صلاحِ مولود
یعنی که هوای زندگی سم دارد
بیدل دهلوی
غیبتهوسی، فعلِ زبونت این است
مغرورکمالی و جنونت این است
بعد از ریدن به شستوشو رنج مکش
از خبث، دهن بشوی! کونت این است
بیدل
مغرورکمالی و جنونت این است
بعد از ریدن به شستوشو رنج مکش
از خبث، دهن بشوی! کونت این است
بیدل
زاهد! اگرت حضورِ عرفان باشد
بر سُبحه چرا طبعِ تو نازان باشد؟
این پشکلها در آتش انداختنیست
هرچند که از ناقهی ایمان باشد
بیدل
بر سُبحه چرا طبعِ تو نازان باشد؟
این پشکلها در آتش انداختنیست
هرچند که از ناقهی ایمان باشد
بیدل
زان قطرهی شبنم که نسیم سحری
از ابر جدا کند به صد حیلهگری
تا بر رخ گل چکاند، ای رشک پری
حقا که هزار بار پاکیزهتری
میرزا بن محمد بابر پادشاه
از ابر جدا کند به صد حیلهگری
تا بر رخ گل چکاند، ای رشک پری
حقا که هزار بار پاکیزهتری
میرزا بن محمد بابر پادشاه
صبحت بخیر ای ز صبوحیِ من خراب!
دلواپسم نباش و بخواب ای همیشه خواب!
اینگونه بالبالزدنهام را ببین!
دارم چو الکل از سرِ تو میپرم، همین
یک قاب عکس باز مرا میخکوب کرد
تا لختهخونی آنسوی دریا غروب کرد
عکس تو خورده حبسِ ابد توی چارچوب
بگذار تا ببینمت ای خوب! خوبِ خوب
تو بخشی از منی نه شریک و نه دوستم
چسبیدهای شبیه تتو روی پوستم
ای دستهای لاکزدهت دشتِ لالهزار!
خالِ لب تو حبهای افیون و من خمار
ای قرص صورتت کدئیندار، مثل ماه
ای اعتیادِ من به تو از اول اشتباه
وحشیِ چشمهای تو زیتونِ جنگلی
گیسوی تو کشندهتر از هر مسلسلی
شاید تنِ سفیدِ تو را دید که چنین
برف از خجالت آب شد و رفت در زمین
خورشید و ماه را چه کسی دیده پیش هم؟
ای سینههات چون مه و خورشیدِ پیش هم!
باد خزان! برای بغلکردنت کم است
مثل چنار، داشتنِ بیشمار دست
آن عنکبوتیام که تنت قسمتم نشد
که دوختم زمین و زمان را به هم، نشد
کارم رسیده است به جایی که نیستی
آیینهام چقدر و تو "ها"یی که نیستی
لبهام، به مکالمهی نیمهشب، حریص
رگهام، کوچههای پر از عاشقِ پاریس
بختی که با تو بود هم از ماه، ماهتر
از آسمان دهلی نو شد سیاهتر
اشکم احاطه کرده و گریه جواب بود
مثل ونیز، زندگیام روی آب بود
رفتی، دریغ یکشبه از تو، شما شدی
من گریه کرده بودم اگر ناخدا شدی
با ماهِ خویش، پشت کدام ابر رفتهای؟
ای بسته دل به رابطههای دوهفتهای!
بیبار و بارِ دوش تو باشد در این بهار
نه او درخت نیست، دروغیست شاخهدار
بیدار شو ببین که به غیر از تو هر طلوع
چندین پرندهاند در او گرم گفتگو
چسبیدهای چو پوست به آن مارِ شِبهِ دوست
ماری که چند مرتبه انداختهست پوست
این قندبچه تلختر از شیرهات کند
این چایکیسه تا برسد تیرهات کند
آیینهای که روبرویت ایستاده است
آن روش را هنوز نشانت نداده است
بر برگها صدای قدم از دو عابر است؟
نه! این صدای خردشدنهای شاعر است
دست تو را گرفته و فکر شکار بود
انگشتهاش، مثل گلی گوشتخوار بود
دارید روی دست دو ساعت شبیه هم
از اختلافساعتِ خود با منت چه غم؟
حال تو را، خریدن اگر خوب میکند
حالم خریدنیست در این تخت، این لحد
مانند من که خوردهام از شش طرف ترک
دیوارهای دور تو رفتند به درک
ابری و ساکن سفر، این انتقام نیست
میدانم اینکه سایهی تو مستدام نیست
چون شمعم، آه تا نکشی نیست باورت
نازکتر است گردنم از مو برابرت
از گریه شد شبیه خزر، چشمِ هر شبم
دریاچهی ارومیه شد، خشک شد لبم
از بوی جنگ و مرگ، چو خاورمیانه بود
این خانه، چارفصلِ خدا سردخانه بود
بعد از تو در هجومِ غم و بیترانگی
ماندم چو لاکپشت در این حصرِ خانگی
اینکه همیشه چشمبهراهم همیشگیست
چون آسفالت، بختِ سیاهم همیشگیست
این تن که نیست، ارتشِ سرخیست سربلند
چون زخمهای من همه سرباز ماندهاند
آن گلهام که بیتو پراکندهام هنوز
یعنی چه مرگم است که من زندهام هنوز؟
شاید رسانَدَم به تو در عالمی دگر
گور، این سیاهچاله ببلعد مرا اگر
شعری نوشتم از تو و تنها غرض تو بود
شعری که گردبادِ تصاویری از تو بود
از تو نوشتنم فقط از بیقراری است
تو فکر کن که دغدغهی ماندگاری است
باید که تا سرآمدنِ مرگ، از تو گفت
باید که چند دفتر صدبرگ از تو گفت
در ساحلم ولی نگرانم به تو نه غیر
خورشیدِ سرخِ آنورِ آبم! شبت بخیر!
جواد افرا
دلواپسم نباش و بخواب ای همیشه خواب!
اینگونه بالبالزدنهام را ببین!
دارم چو الکل از سرِ تو میپرم، همین
یک قاب عکس باز مرا میخکوب کرد
تا لختهخونی آنسوی دریا غروب کرد
عکس تو خورده حبسِ ابد توی چارچوب
بگذار تا ببینمت ای خوب! خوبِ خوب
تو بخشی از منی نه شریک و نه دوستم
چسبیدهای شبیه تتو روی پوستم
ای دستهای لاکزدهت دشتِ لالهزار!
خالِ لب تو حبهای افیون و من خمار
ای قرص صورتت کدئیندار، مثل ماه
ای اعتیادِ من به تو از اول اشتباه
وحشیِ چشمهای تو زیتونِ جنگلی
گیسوی تو کشندهتر از هر مسلسلی
شاید تنِ سفیدِ تو را دید که چنین
برف از خجالت آب شد و رفت در زمین
خورشید و ماه را چه کسی دیده پیش هم؟
ای سینههات چون مه و خورشیدِ پیش هم!
باد خزان! برای بغلکردنت کم است
مثل چنار، داشتنِ بیشمار دست
آن عنکبوتیام که تنت قسمتم نشد
که دوختم زمین و زمان را به هم، نشد
کارم رسیده است به جایی که نیستی
آیینهام چقدر و تو "ها"یی که نیستی
لبهام، به مکالمهی نیمهشب، حریص
رگهام، کوچههای پر از عاشقِ پاریس
بختی که با تو بود هم از ماه، ماهتر
از آسمان دهلی نو شد سیاهتر
اشکم احاطه کرده و گریه جواب بود
مثل ونیز، زندگیام روی آب بود
رفتی، دریغ یکشبه از تو، شما شدی
من گریه کرده بودم اگر ناخدا شدی
با ماهِ خویش، پشت کدام ابر رفتهای؟
ای بسته دل به رابطههای دوهفتهای!
بیبار و بارِ دوش تو باشد در این بهار
نه او درخت نیست، دروغیست شاخهدار
بیدار شو ببین که به غیر از تو هر طلوع
چندین پرندهاند در او گرم گفتگو
چسبیدهای چو پوست به آن مارِ شِبهِ دوست
ماری که چند مرتبه انداختهست پوست
این قندبچه تلختر از شیرهات کند
این چایکیسه تا برسد تیرهات کند
آیینهای که روبرویت ایستاده است
آن روش را هنوز نشانت نداده است
بر برگها صدای قدم از دو عابر است؟
نه! این صدای خردشدنهای شاعر است
دست تو را گرفته و فکر شکار بود
انگشتهاش، مثل گلی گوشتخوار بود
دارید روی دست دو ساعت شبیه هم
از اختلافساعتِ خود با منت چه غم؟
حال تو را، خریدن اگر خوب میکند
حالم خریدنیست در این تخت، این لحد
مانند من که خوردهام از شش طرف ترک
دیوارهای دور تو رفتند به درک
ابری و ساکن سفر، این انتقام نیست
میدانم اینکه سایهی تو مستدام نیست
چون شمعم، آه تا نکشی نیست باورت
نازکتر است گردنم از مو برابرت
از گریه شد شبیه خزر، چشمِ هر شبم
دریاچهی ارومیه شد، خشک شد لبم
از بوی جنگ و مرگ، چو خاورمیانه بود
این خانه، چارفصلِ خدا سردخانه بود
بعد از تو در هجومِ غم و بیترانگی
ماندم چو لاکپشت در این حصرِ خانگی
اینکه همیشه چشمبهراهم همیشگیست
چون آسفالت، بختِ سیاهم همیشگیست
این تن که نیست، ارتشِ سرخیست سربلند
چون زخمهای من همه سرباز ماندهاند
آن گلهام که بیتو پراکندهام هنوز
یعنی چه مرگم است که من زندهام هنوز؟
شاید رسانَدَم به تو در عالمی دگر
گور، این سیاهچاله ببلعد مرا اگر
شعری نوشتم از تو و تنها غرض تو بود
شعری که گردبادِ تصاویری از تو بود
از تو نوشتنم فقط از بیقراری است
تو فکر کن که دغدغهی ماندگاری است
باید که تا سرآمدنِ مرگ، از تو گفت
باید که چند دفتر صدبرگ از تو گفت
در ساحلم ولی نگرانم به تو نه غیر
خورشیدِ سرخِ آنورِ آبم! شبت بخیر!
جواد افرا
اینجا از وقتی که رفتی تاریکی خیمه زده
بیا و ببین میشه ندیدنو دید به وضوح
بیا و پتوی شب رو بکش از رو آسمون
تا که خورشید سَرِشو برداره از بالشِ کوه
تو که رفتی ذرهذره آسمون زمین اومد
ضامنِ آهمو خاطراتِ خوبم کشیدن
تو که رفتی برف بارید، دلِ شاخهها شکست
سرِ هر درختی رو ابرا با پنبه بریدن
تو یه عمری منو کاشتی و دلم خوشه که باز
باغبونا هرچی باشه به فکرِ کاشتههاشونن
گفتی که همیشه من، توو فکرِ دوسداشتنتم
آدما همیشه، توو فکر نداشتههاشونن
واسه ما وصال، تنها اسمِ یه خیابونه
که توو اون درختا٬ باد میآد هَمو میبوسن
من بِهِت رسیدم امّا نه یهبار و نه دوبار
به گُلا اگه زیادی برسی میپوسن
نامههام، مهمونِ ناخوندهی چشمای تواَن
وقتی فِک میکنی من هم سر و ته یه کرباسم
منم اون مدادِ از هر دو طرف تراشیده
که سر از پا موقعِ نوشتنت نمیشناسم
موجا اصلاً نمیخوان که سر و گوشی آب بدن
باورت نمیشه کارشون کشیده به جنون
مگه حرفی از تو اومده وسط که اینجوری
مثِ من دارن کنار میکشن از زندگیشون؟
رفتنت چاقوی کُندی پشتِ گردنم گذاشت
نتونستم من از ابرویی به اون تیزی نگم
دلتو میزنه حرف دلمو که بزنم
زخمم و بهتره که یه مدتی چیزی نگم
سنگ من! خورده نگیر از دل شیشهایِ من
گریه خیلی وقتا حال بَدَمو جواب داده
هر کی شعرمو میخونه چترشو وا میکنه
گریه بند آخر شعر مَنو به آب داده
جواد افرا
بیا و ببین میشه ندیدنو دید به وضوح
بیا و پتوی شب رو بکش از رو آسمون
تا که خورشید سَرِشو برداره از بالشِ کوه
تو که رفتی ذرهذره آسمون زمین اومد
ضامنِ آهمو خاطراتِ خوبم کشیدن
تو که رفتی برف بارید، دلِ شاخهها شکست
سرِ هر درختی رو ابرا با پنبه بریدن
تو یه عمری منو کاشتی و دلم خوشه که باز
باغبونا هرچی باشه به فکرِ کاشتههاشونن
گفتی که همیشه من، توو فکرِ دوسداشتنتم
آدما همیشه، توو فکر نداشتههاشونن
واسه ما وصال، تنها اسمِ یه خیابونه
که توو اون درختا٬ باد میآد هَمو میبوسن
من بِهِت رسیدم امّا نه یهبار و نه دوبار
به گُلا اگه زیادی برسی میپوسن
نامههام، مهمونِ ناخوندهی چشمای تواَن
وقتی فِک میکنی من هم سر و ته یه کرباسم
منم اون مدادِ از هر دو طرف تراشیده
که سر از پا موقعِ نوشتنت نمیشناسم
موجا اصلاً نمیخوان که سر و گوشی آب بدن
باورت نمیشه کارشون کشیده به جنون
مگه حرفی از تو اومده وسط که اینجوری
مثِ من دارن کنار میکشن از زندگیشون؟
رفتنت چاقوی کُندی پشتِ گردنم گذاشت
نتونستم من از ابرویی به اون تیزی نگم
دلتو میزنه حرف دلمو که بزنم
زخمم و بهتره که یه مدتی چیزی نگم
سنگ من! خورده نگیر از دل شیشهایِ من
گریه خیلی وقتا حال بَدَمو جواب داده
هر کی شعرمو میخونه چترشو وا میکنه
گریه بند آخر شعر مَنو به آب داده
جواد افرا
هنوزم با اون مار خوشخطِّ بیدستوپایی؟
مث پونهها میکنی مهربونی گدایی؟
پی اون دوتا چشم تلخی که حتی نبودن
توی زندگی نباتیت دو فنجونِ چایی؟
بگم که هنوزم صفای چشات میزنم می
بدون تو مستی اگرچه نداره صفایی
هنوزم تا اسمت میاد بخت من، برمیگرده
غریبی و بیچاره فک میکنه آشنایی
اینو که یه روز عاشقم بودی و به رفیقام
چه جوری بگم که نشه حملِ بر خودستایی؟
اگه قصهمو به زلیخا و مجنون و فرهاد
میگفتم، زیر لب میگفتن عجب ماجرایی
خدایی و شاید یه روزی خدا رو ببینم
خدا رو چه دیدی؟ چه فکرش قشنگه خدایی...
مث شیشههای یه ساعتشنی یکّی بودیم
کی میدونه جز ما که با ما چی کرده جدایی؟
همهچیزمو پاییزِ بیهمهچیز برده
زمستون با برفش توو راهه، جوونی کجایی؟
یه افرا که عمری گرفتار اون خاک بوده
به چی فکر کرده که کنده از اونجا؟ رهایی
رهایی، رهایی، دارم غرق میشم توو این اسم
دارم غرق میشم دیگهم نیست حس شنایی
جواد افرا
مث پونهها میکنی مهربونی گدایی؟
پی اون دوتا چشم تلخی که حتی نبودن
توی زندگی نباتیت دو فنجونِ چایی؟
بگم که هنوزم صفای چشات میزنم می
بدون تو مستی اگرچه نداره صفایی
هنوزم تا اسمت میاد بخت من، برمیگرده
غریبی و بیچاره فک میکنه آشنایی
اینو که یه روز عاشقم بودی و به رفیقام
چه جوری بگم که نشه حملِ بر خودستایی؟
اگه قصهمو به زلیخا و مجنون و فرهاد
میگفتم، زیر لب میگفتن عجب ماجرایی
خدایی و شاید یه روزی خدا رو ببینم
خدا رو چه دیدی؟ چه فکرش قشنگه خدایی...
مث شیشههای یه ساعتشنی یکّی بودیم
کی میدونه جز ما که با ما چی کرده جدایی؟
همهچیزمو پاییزِ بیهمهچیز برده
زمستون با برفش توو راهه، جوونی کجایی؟
یه افرا که عمری گرفتار اون خاک بوده
به چی فکر کرده که کنده از اونجا؟ رهایی
رهایی، رهایی، دارم غرق میشم توو این اسم
دارم غرق میشم دیگهم نیست حس شنایی
جواد افرا
خونِ مژه ریز، لالهزاری دریاب
اشکی بفشار، ابرِ بهاری دریاب
بیدرد، گشادِ دل خیالیست محال
این آبله را به نوکِ خاری دریاب
بیدل
اشکی بفشار، ابرِ بهاری دریاب
بیدرد، گشادِ دل خیالیست محال
این آبله را به نوکِ خاری دریاب
بیدل
از فقر و غِنای این محیطِ اسباب
بیدل! اثرِ وقار و خفت دریاب
هرچند که سنگریزه یک مثقال است
چون کشتیِ صدمنش نمیراند آب
بیدل
بیدل! اثرِ وقار و خفت دریاب
هرچند که سنگریزه یک مثقال است
چون کشتیِ صدمنش نمیراند آب
بیدل
طبعِ سرکش، که رسمِ آداب نداشت
چون شعله، همان غیرِ تب و تاب نداشت
راحت، وقفِ فتادگان میباشد
هرجا دیدیم سایه جز خواب نداشت
بیدل
چون شعله، همان غیرِ تب و تاب نداشت
راحت، وقفِ فتادگان میباشد
هرجا دیدیم سایه جز خواب نداشت
بیدل
ای دوام آورده من را پابهپای پیریام
شادی از دست رفته در هوای پیریام
خط رویم دفتر مشق شب لبهای توست
مانده رد بوسههایت لابلای پیریام
من که با تو لذت یک عمر را طی کردهام
خب چه فرقی میکند حالا کجای پیریام
فرش خواهم کرد با لبخند وقت مردنم
جان خود را زیر پایت انتهای پیریام
سر به تعظیم تو پایین بردهام زیرا که هست
شوکتت تنها دلیل انحنای پیریام
پیر خواهم شد خمیده خشک و رنجور و نحیف
تا عصا باشم تو را نه تو عصای پیریام
خلوت دنجی و تو چشم تو چندین بار تو
با تو اصلاً نیست ترس از انزوای پیریام
حتم دارم پشت مستی کام میبخشد به من
در شرار چشم تو سیگارهای پیریام
چشم من روزی اگر یارای بینایی نداشت
چشمهای توست قطعاً توتیای پیریام
زیر پرتوهای خورشید تو زیباتر شده
برف روی کوه سر بر ابر سای پیریام
آرش دارایی
شادی از دست رفته در هوای پیریام
خط رویم دفتر مشق شب لبهای توست
مانده رد بوسههایت لابلای پیریام
من که با تو لذت یک عمر را طی کردهام
خب چه فرقی میکند حالا کجای پیریام
فرش خواهم کرد با لبخند وقت مردنم
جان خود را زیر پایت انتهای پیریام
سر به تعظیم تو پایین بردهام زیرا که هست
شوکتت تنها دلیل انحنای پیریام
پیر خواهم شد خمیده خشک و رنجور و نحیف
تا عصا باشم تو را نه تو عصای پیریام
خلوت دنجی و تو چشم تو چندین بار تو
با تو اصلاً نیست ترس از انزوای پیریام
حتم دارم پشت مستی کام میبخشد به من
در شرار چشم تو سیگارهای پیریام
چشم من روزی اگر یارای بینایی نداشت
چشمهای توست قطعاً توتیای پیریام
زیر پرتوهای خورشید تو زیباتر شده
برف روی کوه سر بر ابر سای پیریام
آرش دارایی
عالم غرضآلودِ جنون ِ من و ماست
اینجا عشقِ هوس نیالوده کجاست؟
فرهادی و مجنونی اگر میشنوی
خود اینهمه نیست، حرف و صوتِ شُعَراست
بیدل
اینجا عشقِ هوس نیالوده کجاست؟
فرهادی و مجنونی اگر میشنوی
خود اینهمه نیست، حرف و صوتِ شُعَراست
بیدل
جمعی که به کسبِ علم و فن نازیدند
در عالمِ فضل، ناقبولی دیدند
چون بط، همه تَردماغِ سودای شنا
رفتند به بحر و خشک برگردیدند
بیدل
در عالمِ فضل، ناقبولی دیدند
چون بط، همه تَردماغِ سودای شنا
رفتند به بحر و خشک برگردیدند
بیدل
ای فکرت پوچ و اعتقادت همه سست
پیشِ حرصت، شکستِ دین جمله درست
آن را که تو قبلهی دو عالم خواندی
یاران دیدند، ریده بود و میشست
بیدل
پیشِ حرصت، شکستِ دین جمله درست
آن را که تو قبلهی دو عالم خواندی
یاران دیدند، ریده بود و میشست
بیدل