Forwarded from برکهی کهن (حمید زارعیِ مرودشت)
Koliate bidel jelde 3 masnaviat.pdf
17.8 MB
کلیاتِ «بیدلِ دهلوی»
جلد سوم، مثنویها: «عرفان، طلسمِ حیرت، طورِ معرفت، محیطِ اعظم»
ـ @berkeye_kohan ـ
کلیاتِ «بیدلِ دهلوی»
جلد سوم، مثنویها: «عرفان، طلسمِ حیرت، طورِ معرفت، محیطِ اعظم»
ـ @berkeye_kohan ـ
Koliate bidel jelde 4 chahar onsor.pdf
15.2 MB
کلیاتِ «بیدلِ دهلوی»
جلد چهارم، نثرها: «چهارعنصر(زندگینامهی بیدل به قلمِ خودش)، رقعات(نامهها)، نکات»
ـ @berkeye_kohan ـ
کلیاتِ «بیدلِ دهلوی»
جلد چهارم، نثرها: «چهارعنصر(زندگینامهی بیدل به قلمِ خودش)، رقعات(نامهها)، نکات»
ـ @berkeye_kohan ـ
بعضی به تمنای زر و مال خوشاند
برخی به تماشای خط و خال خوشاند
بیدل همه را به حال بد میبیند
خوشحال کسانی که بههرحال خوشاند
بیدل
برخی به تماشای خط و خال خوشاند
بیدل همه را به حال بد میبیند
خوشحال کسانی که بههرحال خوشاند
بیدل
اقبال گرت در نظر خلق کشد
آرد کفن آنگه ز تنت دلق کشد
ای لعبتِ خاک، غرهی وهم مباش
گردون به برت گر کشد از حلق کشد
بیدل
آرد کفن آنگه ز تنت دلق کشد
ای لعبتِ خاک، غرهی وهم مباش
گردون به برت گر کشد از حلق کشد
بیدل
هرچند نقابِ آه بر میدارم
آیینهی خود ز راه بر میدارم
از عشق چه دم زنم که مانند حباب
سر نیست اگر کلاه بر میدارم
بیدل
آیینهی خود ز راه بر میدارم
از عشق چه دم زنم که مانند حباب
سر نیست اگر کلاه بر میدارم
بیدل
باغ است در اندوه خزان خون خوردن
شمع و تب و تاب کُلفَتِ افسردن
گل کردن اعتبار بیکلفت نیست
بیدل تو چنان زی که نباید مردن
بیدل
کُلفَت: سختی و زحمت
شمع و تب و تاب کُلفَتِ افسردن
گل کردن اعتبار بیکلفت نیست
بیدل تو چنان زی که نباید مردن
بیدل
کُلفَت: سختی و زحمت
شادی که مداومت کند جز غم نیست
سور از حد فزون کم از ماتم نیست
هر چیز به اعتدال میباید و بس
گر آب ز سر گذشت از آتش کم نیست
بیدل
سور از حد فزون کم از ماتم نیست
هر چیز به اعتدال میباید و بس
گر آب ز سر گذشت از آتش کم نیست
بیدل
این دشت ز جهد کاروانها دارد
از کوشش رهروان نشانها دارد
یکبار نمیتوان رسیدن به کمال
تا بدر، هلال نردبانها دارد
بیدل
از کوشش رهروان نشانها دارد
یکبار نمیتوان رسیدن به کمال
تا بدر، هلال نردبانها دارد
بیدل
آنها که ز جاه بر شگفتن زدهاند
در عالم برق، فال خرمن زدهاند
بر نعمت و ناز غره بودن شوم است
اینجا سر خرمگس به روغن زدهاند
بیدل
در عالم برق، فال خرمن زدهاند
بر نعمت و ناز غره بودن شوم است
اینجا سر خرمگس به روغن زدهاند
بیدل
بختی شور است پدرآمرزیده
بختی خوابیده است و بختک دیده
با اینهمه دلخوشم به آینده که وی
عمریست که در آبنمک خوابیده
جواد افرا
بختی خوابیده است و بختک دیده
با اینهمه دلخوشم به آینده که وی
عمریست که در آبنمک خوابیده
جواد افرا
افسون، نفس غباری افراشته است
سودای تو خان و مانش انگاشته است
ای نقش حباب این چه اقامت هوسیست
هشدار که باد خیمه برداشته است
بیدل
سودای تو خان و مانش انگاشته است
ای نقش حباب این چه اقامت هوسیست
هشدار که باد خیمه برداشته است
بیدل
ای جوهر اخلاق وفا فرهنگت
جز صلح مباد آینهدارِ جنگت
از هر که دلت غبار نفرت چیند
برگرد چنان که برنگردد رنگت
بیدل
جز صلح مباد آینهدارِ جنگت
از هر که دلت غبار نفرت چیند
برگرد چنان که برنگردد رنگت
بیدل
هرچند ز فقر خاک بر سر داریم
سرکوب هزار تاج و افسر داریم
بهر چه کشیم خواری صحبت خلق
در تنهایی عزت دیگر داریم
بیدل
سرکوب هزار تاج و افسر داریم
بهر چه کشیم خواری صحبت خلق
در تنهایی عزت دیگر داریم
بیدل
هرچند فقیر یا غنااطواریم
در مخمصهی جهانِ آفتباریم
آنسوی فلک مگر توان ایمن زیست
ورنه همه زیرِ سقفِ بیدیواریم
مولانا عبدالقادر بیدل دهلوی
در مخمصهی جهانِ آفتباریم
آنسوی فلک مگر توان ایمن زیست
ورنه همه زیرِ سقفِ بیدیواریم
مولانا عبدالقادر بیدل دهلوی
مشرق تا مغرب و عرب تا به عجم
دیدیم معاملات اهل عالم
چون شیشهی ساعت همه در دادوستد
خاکی ست که میکنند در کاسهی هم
بیدل
دیدیم معاملات اهل عالم
چون شیشهی ساعت همه در دادوستد
خاکی ست که میکنند در کاسهی هم
بیدل
گر دربهدرِ حاجتِ سیم و درمیم
یا غرهی دستگاهِ تاج و علمیم
این جمله گداییِ دو ساعت هستی ست
ما خسروِ جاودانِ ملکِ عدمیم
مولانا عبدالقادر بیدل دهلوی
یا غرهی دستگاهِ تاج و علمیم
این جمله گداییِ دو ساعت هستی ست
ما خسروِ جاودانِ ملکِ عدمیم
مولانا عبدالقادر بیدل دهلوی
آخر زنگارِ آرزوها شستیم
طومارِ تخیلِ من و ما شستیم
چون شمع، ز شرم هستیِ بیحاصل
کردیم عرق چنان که خود را شستیم
بیدل
طومارِ تخیلِ من و ما شستیم
چون شمع، ز شرم هستیِ بیحاصل
کردیم عرق چنان که خود را شستیم
بیدل