Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
523 - Telegram Web
Telegram Web
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بررسی لطیفه‌های ایرانی از منظر روانشناسی اجتماعی

محمدهادی فروزش‌نیا
سواری بگیرید!
سواری بگیرید!
شاخه‌ها را اما چه غم؟
برگ هر چه خشک‌تر
س
ق
و
ط
ش
نزدیک‌تر


حنظله ربانی
.
رفتی و بعد تو کی می‌دونه
که چه‌ها بر منِ درخت گذشت؟
گفتم این نیز بگذرد؛ افسوس
(این) ولی ارّه بود و سخت گذشت

مث قلیونی، کنج قهوه‌خونه
به تو سرگرم بودم و دل‌سرد:
(چه درختی به ارّه‌ای که ازش
رد شده، می‌گه خواهشاً برگرد؟)

گونه‌ی تو یه گونه سُرسُره بود
من هم اشکی، به پات افتادم
مث اون کِشتی که کف دریاست
بدجوری از چشات افتادم

اشکامون دریا شد میون ما
اشکایی که یواشکی بودن
یه روزی ما یکی بودیم مثل
قاره‌ها که یه روز یکی بودن

من، خودت، زندگی و حتی مرگ
تو به شک، شک نداشتی تنها
گفتی دنیامی اما شک کردی
شکِ غزّالی‌طور به دنیا

مث الکل پریدم از سرِ تو
کسی حسّ پریدنم رو نداشت
عشق تو کور کرد دنیا رو
هیچکس چشمِ دیدنم رو نداشت

می‌دونستی اگه بمیرم من
دیگه تنهایی نیست همسفرم؟
خیلی خوبه که آرزوی منی
چون قراره تو رو به گور ببرم

جواد افرا


پ ن:
مث کشتی کف اقیانوس
انگار از چشم همه پنهونم
روزبه بمانی
۱
پدرم رفت داخل خانه
پدرم دید مادرم را با...
بعد، شب بود و حرکت چاقو
خون مامان و گریه ی بابا

مادرم سنگ قبر گمنامی ست
مادرم هرزه بود، یک زن بد
پدرم سمبل شرافت بود
پدرم ماند توی حبس ابد

۲
داخل خانه رفتم و دیدم
زن خود را کنار مرد جوان
بعد، دعوا و فحش بود و کتک
زنم و گریه پیش یک چمدان

 از تمامی خاطرات بدم
 مانده یک عکس روی میز اتاق
 بچّه ای با لباس های کثیف
 جای امضای برگه‌های طلاق

۳
پسرم رفت داخل خانه
دید مردی نشسته پیش زنش
دید لبخند می‌زنند به هم
دید که دست می‌کشد به تنش

پسرم با زنش معاشقه کرد
جلوی چشم های عاشق مرد
بعد هم از حضور سرزده اش
داخل خانه، عذرخواهی کرد


سید مهدی موسوی
از کجاویران به ناکجاآباد. سلامی به عمق جهنم‌ْدرّه‌ام، به ارتفاع بهشت‌ْقله‌ات؛ از من که لبخندش همه‌ی اقیانوس‌ها را آرام می‌کرد به تو که صدای‌ش خوابِ پروانه‌ای‌ست که با کوله‌باری از رنگ بر بستر گلبرگ آرمیده‌‌ست. اگر احوالم را جویا باشی اشکی شده‌ام و روی زمین افتاده‌ام و داوری نیست که بازی را نگه دارد. ای حاصل‌ضرب لیلی در مجنون! ای جایی میان ناز و نیاز، مأوایت! کاش سرسنگین بودی با من بادکنک! حالا که کارت بالا گرفته است بادکنک! می‌ترسمت که احدی در منقلِ خورشید، خاکستری نیافته‌ست. کاش دو چشمِ جنگلی‌ات دو تا بلیط شده بود و به سینما رفته بودیم و همه نمی‌دیدند شعبده‌بازِ بی‌کلاهی را که خرگوش از جَیْب بیرون می‌کشد. کاش انار بودم مهم نبود ترکیدن، مهم نبود خونریزیِ داخلی، مهم بود که پاییز برسمت، ببینمت اگر دنبال سایه می‌گردی به ابر بگویم اگر آب دستت است بگذار و بیا. اما غروبِ بدرقه بود و مماس با شب و کاسه‌ی ماه از ستاره پُر که کج شدم مثل میخ در دیوار.
این نامه، سونامیِ تصویر بود که گردبادم من نسخه‌اش را پیچیده‌ام و به پای مستی‌ام گذاشته‌ام تا تا تو بپرد.

ارادتمندِ تو
صخره‌ای که می‌خواهد خسته نشود هرچه(۱) موج سر‌به‌سرش می‌گذارد.


جواد افرا



پ‌ن:
(۱) می‌دانم که می‌دانی (هرچه) ایهام ندارد.


@javadafranotebook
حسین منزوی
Forwarded from برکه‌ی کهن (حمید زارعیِ مرودشت)


هر کس که کشد آه از اندوه نباشد
هر هم‌نفسی، هم‌دل و هم‌روح نباشد
بیهوده مکن تکیه‌ی امّید، که هرکس
تکرار کند حرفِ تو را کوه نباشد

«حمید زارعیِ مرودشت»

ـ @berkeye_kohan ـ

دیوانه‌ام، لباسِ پر از چاکِ من جداست
از خیلِ دلقکان، دلِ غمناکِ من جداست
استاد! شاعری اگر این تیپِ خوشکل است
خوشحالم از تو وضعِ اسفناکِ من جداست
با هر نفس به گُرده کشیدیم نامِ شعر
از نام، نشئه‌‌ای تو و تریاکِ من جداست
بیچاره‌های از سرِ تشویق و دست مست
دیوانگی‌ست مستیِ من، تاکِ من جداست
فریادها زدیم، ولی از میانِ راه
پیچانده برنگشت، که پژواکِ من جداست
بینِ شما نشسته‌ام و دورم از شما
گلدانِ توی باغچه‌ام، خاکِ من جداست

حمید زارعیِ مرودشت
من آن روزها تازه به اندازه‌ی یک ثانیه دیدارت کوچک شده بودم که پاییز شد، که درختان نیزه به دست ایستادند و سکه‌ی خزان آزادی از این آسمان چه غروبانه رفت. باد برگ مأموریت درخت‌ها را دیده بود و وقتی به اتاقم آمد دل پرده لرزید و فکر می‌کردم و به شمشیرها تنه می‌زدم از بین جمعیت که مثل کلیه‌ی آن‌ها در کبد خلق شده بودم و فکر می‌کردم به نخاع رابطه‌ام که با تو قطع است و فکر کردم که گفته بودم بیا مرجع تقلید تمام طوطی‌ها! بیا کلاغ‌ها را از قفسه‌ی سینه‌ام بکش بیرون که شهادت بدهند می‌خواستم با تو دره‌ها را بخیه کنم، برای کوه‌ها حساب جاری افتتاح کنم تا زمین در پوسته‌ی خود نگنجد
و فکر کردم که هر روز مجسمه‌ی یک بهانه را می تراشی و چشمت خون گرفته است و ابرویت جنگاوری که بر اژدهای آتشفشان نشسته. اصلا نگفتی شاید جزیره هم صدفی باشد و فکر کردم که گفته بودم دریا هستم و تو نیامدی گور مرا باز کنی و اسکله‌ام را ببینی و فکر کردم به بادکنک های مرده که روی دستم باد کرده اند، و فکر کردم به خودم که ستون خانه‌ای کلنگی‌ام که مدت‌هاست دلم می‌خواهد بنشینم و دودی هوا کنم و به دیوارها دری‌وری بگویم.

جواد افرا

@javadafranotebook
در آغاز کلمه نبود نگاه من و لبخند تو بود که نشستم خاطراتم را نبش قبر کردم. گفته بودم اگر راست می‌گویی پیچک شو به پایم بپیچ که من سرم درد می‌کند برای این مسکّن‌ها کجا می‌خواهی بروی هنوز شب جوان است؟ ماه جرأت نمی‌کرد آن حوالی آفتابی شود. دستم خیابان و ساعت دست‌اندازی بود که نُهِ اضافی می‌خورد. تو در میان خارها چون خار میان شترها بودی و من آن ماهی آب‌های آزاد که گیر کردم به تور لباس عروسی‌ات دو تا فرشته بر سرتان قند ساییدند و برف آمد. یادِ صبحش به خیر موی تو موج‌ها را به سُخره گرفته بود و من که صبحانه را صرفِ نظر کردم قوت غالبم تُنِ صدای تو بود. نه تنها من که با چای عیسی‌دمت هر مرده‌ای زنده شود فاتحه‌اش خوانده است. بازی دارد تمام می‌شود باید یکی یکی گل‌هایم را شوت کنم. غم دارد از سر و کولم پایین می‌رود. چاهی‌ام که در خودم نمی‌بینم چشمت از من آب بخورد. نشسته‌ام آهک روی آیینه می‌ریزم؛ این‌گونه شبم را به‌روزرسانی می‌کنم. امشب از هر چه برتولت دیده‌ای برشته‌ترم.

جواد افرا
روبنده بپوش، چانه‌ات ما را بس
آشفته و زار، شانه‌ات ما را بس
آواره‌ی کوچه‌هام اما کنجِ
پیراهنِ چارخانه‌ات ما را بس

مهدی طاهری

@javadafranotebook
ای حاضرِ غایب! ای تو پیدای نهان!
دارم دو سؤال بی‌تعارف به زبان
بودی به چه کار قبلِ آغازِ جهان؟
هستی به چه کار بعدِ پایان جهان؟

جواد افرا

@javadafranotebook
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با حمید زارعی مرودشت دقیقه‌ای از عالَمِ ناسوت جدا شویم.
تو را گذاشته پایین و ماه را بالا
فلک درست نشان می‌دهد ترازویش

صالح دُروَند
در آن محفل‌ که ‌گلچینِ هوس باشد دمِ تیغت
مرا چون شمع یک‌ گردن به چندین سر کند بازی

مزاج خوابناک افسانه را باطل نمی‌داند
جهان بازی‌ست اما کیست تا باور کند بازی

بیدل دهلوی
این روزها که می‌گذرد شادم
شادم که می‌گذرد

قیصر امین‌پور
مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ

بیدل
زندگی بی‌المی نیست بهارِ طربش
زخم تا خنده‌فروش است نمکدانی هست

محو گشتن دو جهان آینه در بر دارد
جلوه کم نیست اگر دیده‌ی حیرانی‌ هست

جرأ‌تی‌کو که به رویت مژه‌ای باز کنم؟
چشم قربانی و نظارهٔ پنهانی هست

زین چمن خون شهید که قیامت انگیخت
که به هر گُل اثر دستی و دامانی هست؟

گر تأمل قفسِ بیضه‌ی طاووس شود
در شبستانِ عدم نیز چراغانی هست

نشوی منکر سامانِ جنونم بیدل
که اگر هیچ ندارم دلِ ویرانی هست

بیدل
ای خیالِ قامتت آهِ ضعیفان را عصا

بیدل
2025/06/28 15:57:15
Back to Top
HTML Embed Code: