This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.... ای فرزند آدم ، طلب روزی فردا را از من نکن ،
همانگونه که من طلب عبادت فردا را از تو نمیکنم .....
@jannat_adn8 ♥️🦋
همانگونه که من طلب عبادت فردا را از تو نمیکنم .....
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤12🕊1💯1
سختترین نوع دوری آن است که از پروردگارت دور باشی، در حالی که ایشان میفرمایند:
«و ما از شاهرگ [او] به او نزدیکتریم.»
@jannat_adn8 ♥️🦋
"وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ" (سوره ق، آیه ۱۶)
«و ما از شاهرگ [او] به او نزدیکتریم.»
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤6👍3💔1
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_سی_ششم ولی توجه نمیکرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک میکرد ولی خودش داشت گریه میکرد نمیتونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن کاکم سرش رو گذاشت رو ران مادرم گریه میکرد مادرم از اون بدتر بود....با خواهر بزرگم…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_هفتم
گفت برای چه کاری شهادت بدم؟ گفت میخوام پدرم تو محضر سند بزنه که از ارث محرومم و منم راضی هستم... گفت نمیشه این چه کاریه؟ گفت بخدا باید برام انجام بدی؛ رفتم به مادرم گفتم که احسان چی به عموم گفته مادرم اومد گریه کرد گفت مادرم به عموم گفت بخدا حرفش رو دلم سنگینی میکنه نمیخوام هیچ چیزی رو ازش بگیرم...
✍🏼گفت اگر قبول نکنید بخدا میرم دیگه هیچ وقت منو نمیبینید زن عموم مادرم رو راضی کرد که احسان از ارث چیزی نگیره... برای نهار مادرم مثل پروانه دور برادرم میچرخید گفت مادر جان خودت رو اذیت نکن چیزی نمیخوام روزه هستم... وقت نماز ظهر گفت میرم مسجد مادرم گفت نمیزارم جایی بری بخدا باید همین جا نمازت رو بخونی... همه عموهام بودن رفت وضو گرفت اومد ایستاد برای نماز عموم گفت بلند شید برای نماز... همه پشت سرش ایستادن به خودم گفتم خدایا اون شب با اون وضع بیرونش کردن حالا پشت سرش دارن نماز میخونن....
✍🏼سه روز خونه عموم بودیم هر سه روز روزه بود میگفت کفارهی قسمی است که خوردم... بعد از سه روز اومدیم خونه هر روز یک عموم میاومد برای معذرت خواهی ولی باهمشون خوش و بش میکرد میگفت حلالتون کردم چیزی نیست...
🤔بهش گفتم کاکه جان چرا اولش آنقدر تند بودی و حالا داری حلالشون میکنی...؟ گفت اگر بخوای یه خونه درست کنی باید براش خاک برداری کنی و پایه هاش رو خوب و محکم درست کنی وگرنه میریزه روسرت من خواستم تا دیگه هیچ وقت بهم گیر ندن....
☺️مادرم نمیگذاشت از خونه بره بیرون گفت مادر جان چند روزه تو خونه هستم آخه امانت مردم دستمه باید بفروشم پول رو بهشون بدم گفت نمیزارم کار کنی؛ باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمیگردی... گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بخدا بر میگردم من دیگه درس نمیخونم میخوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن....
✍🏼اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه میکرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟
رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه میکرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین میزنی پیرمرد؟
💪🏼حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون....
☺️آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟
دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط میگفت خدایا شکرت و گریه میکرد؛ چند روز بهم گفت شیون خان نمیبینم نمازات رو بخونی گفتم میخونم گفت پس من چرا چیزی نمیبینم...؟
🙈گفتم کاکه والله راستش حوصله ندارم وقت که زیاد بعدا میخونم گفت کی؟؟؟؟؟
آگه نرسیدی به بعدا چی...؟ اگر مرگت رسید چی؟ منم چیزی نداشتم برای گفتن هر روز از نماز برام حرف میزد ولی یه گوشم در بود و یه گوشم دروازه...
یه روز گفت هر انسانی باید یه روز یه شُک بهش وارد بشه تا توبه کنه... توجهی نکردم یه روز گفت دوست داری باهام تا یه جایی بریم گفتم کجا ؟ گفت دوست داری یا نه؟ گفتم آره باتو دوست دارم هر جا برم...
باهم رفتیم بیرون رفت یه کم خرما و آب گرفت سوار تاکسی شدیم گفت میریم قبرستان ترسیدم گفتم خدایا چرا قبرستان وقتی رسیدیم......
✍🏼اول قبرستان از تاکسی پیاده شدیم رفتیم میان قبرها سلام کرد یه چیزای گفت... گفتم کاکه چرا اومدیم اینجا...؟
گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونهی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار میخوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا میکردم میاومدم تو اینجا تو یکی از این قبر میخوابیدم؟
😰گفتم کاکه نمیترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر میترسم تا اینجا... گفتم چطور؟
😔گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بیحجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب میخورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر میکنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف میکنه....
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_سی_هفتم
گفت برای چه کاری شهادت بدم؟ گفت میخوام پدرم تو محضر سند بزنه که از ارث محرومم و منم راضی هستم... گفت نمیشه این چه کاریه؟ گفت بخدا باید برام انجام بدی؛ رفتم به مادرم گفتم که احسان چی به عموم گفته مادرم اومد گریه کرد گفت مادرم به عموم گفت بخدا حرفش رو دلم سنگینی میکنه نمیخوام هیچ چیزی رو ازش بگیرم...
✍🏼گفت اگر قبول نکنید بخدا میرم دیگه هیچ وقت منو نمیبینید زن عموم مادرم رو راضی کرد که احسان از ارث چیزی نگیره... برای نهار مادرم مثل پروانه دور برادرم میچرخید گفت مادر جان خودت رو اذیت نکن چیزی نمیخوام روزه هستم... وقت نماز ظهر گفت میرم مسجد مادرم گفت نمیزارم جایی بری بخدا باید همین جا نمازت رو بخونی... همه عموهام بودن رفت وضو گرفت اومد ایستاد برای نماز عموم گفت بلند شید برای نماز... همه پشت سرش ایستادن به خودم گفتم خدایا اون شب با اون وضع بیرونش کردن حالا پشت سرش دارن نماز میخونن....
✍🏼سه روز خونه عموم بودیم هر سه روز روزه بود میگفت کفارهی قسمی است که خوردم... بعد از سه روز اومدیم خونه هر روز یک عموم میاومد برای معذرت خواهی ولی باهمشون خوش و بش میکرد میگفت حلالتون کردم چیزی نیست...
🤔بهش گفتم کاکه جان چرا اولش آنقدر تند بودی و حالا داری حلالشون میکنی...؟ گفت اگر بخوای یه خونه درست کنی باید براش خاک برداری کنی و پایه هاش رو خوب و محکم درست کنی وگرنه میریزه روسرت من خواستم تا دیگه هیچ وقت بهم گیر ندن....
☺️مادرم نمیگذاشت از خونه بره بیرون گفت مادر جان چند روزه تو خونه هستم آخه امانت مردم دستمه باید بفروشم پول رو بهشون بدم گفت نمیزارم کار کنی؛ باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمیگردی... گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بخدا بر میگردم من دیگه درس نمیخونم میخوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن....
✍🏼اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه میکرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟
رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه میکرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین میزنی پیرمرد؟
💪🏼حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون....
☺️آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟
دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط میگفت خدایا شکرت و گریه میکرد؛ چند روز بهم گفت شیون خان نمیبینم نمازات رو بخونی گفتم میخونم گفت پس من چرا چیزی نمیبینم...؟
🙈گفتم کاکه والله راستش حوصله ندارم وقت که زیاد بعدا میخونم گفت کی؟؟؟؟؟
آگه نرسیدی به بعدا چی...؟ اگر مرگت رسید چی؟ منم چیزی نداشتم برای گفتن هر روز از نماز برام حرف میزد ولی یه گوشم در بود و یه گوشم دروازه...
یه روز گفت هر انسانی باید یه روز یه شُک بهش وارد بشه تا توبه کنه... توجهی نکردم یه روز گفت دوست داری باهام تا یه جایی بریم گفتم کجا ؟ گفت دوست داری یا نه؟ گفتم آره باتو دوست دارم هر جا برم...
باهم رفتیم بیرون رفت یه کم خرما و آب گرفت سوار تاکسی شدیم گفت میریم قبرستان ترسیدم گفتم خدایا چرا قبرستان وقتی رسیدیم......
✍🏼اول قبرستان از تاکسی پیاده شدیم رفتیم میان قبرها سلام کرد یه چیزای گفت... گفتم کاکه چرا اومدیم اینجا...؟
گفت آمدیم خونمون مگه دوست نداری؟ گفتم خونهی چی؟ گفت اینجا خونه همه ماست؛ هیچ میدونی این مدت که از خونه بیرونم کرده بودن بیشتر شبها یا تو ساختمانهایی نیمه کار میخوابیدم یا شبا یه نایلون پیدا میکردم میاومدم تو اینجا تو یکی از این قبر میخوابیدم؟
😰گفتم کاکه نمیترسیدی؟ گفت فدات بشم الهی از چی؟ گفتم از هر چی اینجا ترس داره.. گفت بیشتر از داخل شهر میترسم تا اینجا... گفتم چطور؟
😔گفت از این باید ترسید که دختران و زنان با بیحجابی میان بیرون ، از این باید ترسید که جونای در محضر خدا مشروب میخورن ، از اینای باید ترسید که پسره برای دختر خودش رو مجنون میکنه آخر هر عشق و عاشقی دختر با چشمان گریان به بدبختیش فکر میکنه ، و پسره جلو رفیقاش سینه میاره جلو میگه با فلان دختر زنا کردم و از خودش تعریف میکنه....
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤🔥7
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_سی_هفتم گفت برای چه کاری شهادت بدم؟ گفت میخوام پدرم تو محضر سند بزنه که از ارث محرومم و منم راضی هستم... گفت نمیشه این چه کاریه؟ گفت بخدا باید برام انجام بدی؛ رفتم به مادرم گفتم که احسان چی به عموم گفته مادرم اومد گریه کرد…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_هشتم
از اینا باید ترسید که خدا عذابش رو بفرسته قسم بخدا باید از اینا ترسید....
گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن...
رفت بالای یه قبر حالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار میکنی؟
گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم میخرم...
گفت این قبر رو چند میخری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم میخوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم میخوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون میخری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق میکنه اینجا باید خیر حسنه داشته باشی به جای فرش یخچال و وسایل خونه باید با خیر و حسناتت اینجا رو آباد کنی...
گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟
چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمیخونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا میخونم گفت کی گفتم خوب بعدا...
گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصلهم سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو...
ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه میکردم و راه میرفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بیهوش شدم...کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت میجوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست...
😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمیتونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود...
بخدا نمیتونم هر اصلا با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری میکردم آروم نمیشد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری...
بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره...
😔چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ میترسیدم ولی رفتم...
خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و میتونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت میکنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا....
😭گریه کردم گفتم کاکه جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه میکردم ترسیده بودم نمیتونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن....
✍🏼چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت خودش رو پرت کرد تو قبر بغلم زد گریه میکرد گفت برو بالا بلندم کرد وقتی آمدیم بیرون از قبر گریه میکرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش....
کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی میرسه که منو هیچ کس نمیتونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت نکنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد...
گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باغم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش...
😔رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم بخدا دوستت دارم نمیخوام چیزی که دیدم رو تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه...
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_سی_هشتم
از اینا باید ترسید که خدا عذابش رو بفرسته قسم بخدا باید از اینا ترسید....
گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن...
رفت بالای یه قبر حالی ایستاد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم گفت شیون اگر تو خونه فرش و یخچال و وسایل خونه نداشته باشیم چیکار میکنی؟
گفتم خوب اگه پول داشته باشم میرم میخرم...
گفت این قبر رو چند میخری؟ گفتم چرا بخرم به چه دردم میخوره گفت یعنی حاضر نیستی یه 1000 تومن براش پول بدی؟ گفتم نه گفت ولی یه روز باید بیای اینجا بخوابی.... حالا وسایل میخوای تو این قبرت؟ گفتم به چه دردم میخوره وسایل اینجا؟ گفت پس چرا برای خونه خودمون میخری که موقتی هم است گفتم خوب لازمه زندگی... گفت اینجا هم به وسایل احتیاج داری ولی وسایل این خونت فرق میکنه اینجا باید خیر حسنه داشته باشی به جای فرش یخچال و وسایل خونه باید با خیر و حسناتت اینجا رو آباد کنی...
گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟
چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمیخونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا میخونم گفت کی گفتم خوب بعدا...
گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصلهم سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو...
ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه میکردم و راه میرفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بیهوش شدم...کاکم گریش گرفت از شدت گریه نمیدونست خوب حرف بزنه گفت بیهوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمیدیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت میجوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست...
😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمیتونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود...
بخدا نمیتونم هر اصلا با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری میکردم آروم نمیشد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری...
بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره...
😔چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ میترسیدم ولی رفتم...
خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و میتونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت میکنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا....
😭گریه کردم گفتم کاکه جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه میکردم ترسیده بودم نمیتونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن....
✍🏼چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت خودش رو پرت کرد تو قبر بغلم زد گریه میکرد گفت برو بالا بلندم کرد وقتی آمدیم بیرون از قبر گریه میکرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش....
کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی میرسه که منو هیچ کس نمیتونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت نکنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد...
گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باغم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش...
😔رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم بخدا دوستت دارم نمیخوام چیزی که دیدم رو تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه...
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤🔥7❤2
صالحان از خداوند شرم میکردند !
که روزشان مانند روز گذشته باشد؛ بنابراین
در انجام کار نیک جدید تلاش میکردند.
پس مراقب باش
که امروزت بهتر از دیروزت باشد
حتی اگر این به معنای افزودن یک ذکر یا استغفار یا خواندن چند صفحه از قرآن یا گوش دادن به تلاوت قرآن و یا نیت انجام یک کار خیر باشد.
@jannat_adn8 ♥️🦋
که روزشان مانند روز گذشته باشد؛ بنابراین
در انجام کار نیک جدید تلاش میکردند.
پس مراقب باش
که امروزت بهتر از دیروزت باشد
حتی اگر این به معنای افزودن یک ذکر یا استغفار یا خواندن چند صفحه از قرآن یا گوش دادن به تلاوت قرآن و یا نیت انجام یک کار خیر باشد.
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤4🕊2
خدایا!
از هر دستی که میتوانست برای غزه کاری انجام دهد و ظلم و ستم را از سر او دور کند، ولی کاری نکرد، به تو پناه میبریم و از او بیزاریم.
@jannat_adn8 ♥️🦋
از هر دستی که میتوانست برای غزه کاری انجام دهد و ظلم و ستم را از سر او دور کند، ولی کاری نکرد، به تو پناه میبریم و از او بیزاریم.
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤10😢4👍1🕊1💔1
❤10👍1😭1
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_سی_هشتم از اینا باید ترسید که خدا عذابش رو بفرسته قسم بخدا باید از اینا ترسید.... گفت به نظر من بیشتر مردم که از قبرستان میترسن ترسشون از اینکه باید بمیرن ولی چیزی برای قیامت ندارن... رفت بالای یه قبر حالی ایستاد گفت بیا…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_نهم
به لطف الله شروع کردم به نماز خواندن همش به این فکر میکردم که آگه میمردم چی جوابی به خدا میدادم..بعد یه هفته از حجاب برام گفت وقتی میرفتیم بیرون کسی رو میدید با چادر میگفت شیون به این خانم نگاه کن این تو بهشت خدا یه ملـــــــکه است یا گاه گاهی میگفت فدای اون سیاهی چادرتون برم که دلتون رو سفید و نورانی کرده و عزت اسلام است..
ولی بهم نمیگفت چادر بنداز سرت طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار میکرد تو دستگاه مُرده بود و به شدت بدنش خورد شده بود پدرم زنگ زد گفت بیاید پیش زن و مادرش تو غسالخانه. وقتی آوردنش شب بود چند تا مرد رفتن که غُسلش بدن ولی هر سه نفرشون اومدن بیرون گفتن که ما نمیتونیم غسلش بدیم از بس که بدنش خورد شده.
یکی رفت با صدای بلند گفت رحمت خدا بر کسی بیاد غسل این مُرده رو بده؛ کسی نمیاومد تا اینکه احسان از یه گوشه رفت تو و در رو بست بعد یه پیرمرد رفت در زد گفت درو باز کن باهم غسلش دادن مادرم نگران بود میگفت آخه چرا رفت تو مگه کسی نمونده بود؟ زن عموم گفت نگران نباش چیزی نیست تا احسان اومد بیرون مادرم از نگرانی داشت میافتاد. وقتی آوردنش بیرون مادرم دلش آروم شد بعد از نماز میت زنها رفتن خونه و احسان با پدرم رفتن برای خاکسپاری.
پدرم خیلی دیر آمد خونه گفت احسان کجاست؟ بعد خاک سپاری گفت شما برید من میام تا ساعت 2 نیومد مادرم خیلی نگران بود... وقتی آمد مادرم گریه کرد گفت کجا بودی؟ آخه چرا به فکر من نیستی؟ گفت ببخش مادر جان شرمنده بخدا تو قبرستان بودم اصلا هواسم نبود که چقدر دیر وقته.. چشماش قرمزِ قرمز بود رفت تو اتاقش.
گفتم کاکه کجا بودی چرا چشمات قرمز شده؟ گفت چیزی نیست برو بخواب ولی گیر دادم که باید بهم بگی گفت یاد اون شب افتاده بودم که خدا راهش رو بهم نشون داد اگه توبه نمیکردم میمردم دیگه پشیمونی چه فایده؟
هزار بار خدارو شکر میکنم که نجاتم داد از گمراهی گفتم کاکه از میت نترسیدی؟ گفت نه باید از زنده ها ترسید مُرده که ترس نداره گفتم چرا زندها گفت مرده باعث عذاب و خشم خدا نمیشن ولی زنده باعث میشن با گناه و معصیتی که میکنن... این موضوع پدرم رو خیلی خوشحال کرده بود میگفت همه میگن که احسان عجب شجاعتی داره که تنهایی توانسته بود اون جنازه رو با اون وضع وحشتناک غسل بده عموهام میگفتن مایه افتحار ما شده...
هر روز از حجاب برام حرف میزد یه شب گفت بیا کارت دارم... شروع کرد از حجاب گفتن اینقدر حرفاش به دلم نشست بعد آخر حرفاش گفت از این نترس که بهت بگن پیرزن یا چیز دیگه خوب بدون که تو بهشت خدا هیچ پیرزنی نیست و توی جهنم خدا هیچ روشن فکری نیست که به حجاب بخندد مگر اینکه آرزوی دنیا را میکند که حجاب بپوشن.
گفت من دوست ندارم به زور بگم باید حجاب کنی میخوام خودت از ته دلت بخوای ، بخدا قسم چطور وقتی باران میبارد و یه چتر نمیزاره که خیس بشی بخدا قسم این چادر هم تورو از هر نامردی که چشمش به ناموس مردمه حفاظت میکند...
رفتم تو اتاقم به حرفاش فکر میکردم صبح گفتم کاکه تا خونه عموم باهام میای تو حیاط منتظرم بود وقتی با چادر منو دید بغلم کرد از خوشحالی همش بهم میخندید بعد گفت خدایا یه ماه گذاشتی تو آسمان اینم ماه زمینته ولی این ماه زمینی خوشگلتره... ولی به پاکیت قسم ماه زمینت رو بیشتر دوست دارم؛ تو راه همش بهم نگاه میکرد... رسیدیم خونه عموم گفت واقعا دوست داری همیشه چادر بپوشی؟ گفتم بله وقتی شادی منو دید گفت این چیه عین پیرزنها شدی!! داداشم گفت شیون بیا بریم شادی گفت کاکه کجا گفت بیا بریم رفتیم خونه خودمون به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله..
بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی میترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون... یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون میترسیدم تو هال همه بهم نگاه میکردن احسان گفت عموم روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر میپوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچپچ میکنید دندون سالم تو دهنتون نمیزارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه بخدا از هیچ کس قبول نمیکنم بهش بیحرمتی کنه امشب هم به خاطر این دعوتتون کردم تمام..
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_سی_نهم
به لطف الله شروع کردم به نماز خواندن همش به این فکر میکردم که آگه میمردم چی جوابی به خدا میدادم..بعد یه هفته از حجاب برام گفت وقتی میرفتیم بیرون کسی رو میدید با چادر میگفت شیون به این خانم نگاه کن این تو بهشت خدا یه ملـــــــکه است یا گاه گاهی میگفت فدای اون سیاهی چادرتون برم که دلتون رو سفید و نورانی کرده و عزت اسلام است..
ولی بهم نمیگفت چادر بنداز سرت طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار میکرد تو دستگاه مُرده بود و به شدت بدنش خورد شده بود پدرم زنگ زد گفت بیاید پیش زن و مادرش تو غسالخانه. وقتی آوردنش شب بود چند تا مرد رفتن که غُسلش بدن ولی هر سه نفرشون اومدن بیرون گفتن که ما نمیتونیم غسلش بدیم از بس که بدنش خورد شده.
یکی رفت با صدای بلند گفت رحمت خدا بر کسی بیاد غسل این مُرده رو بده؛ کسی نمیاومد تا اینکه احسان از یه گوشه رفت تو و در رو بست بعد یه پیرمرد رفت در زد گفت درو باز کن باهم غسلش دادن مادرم نگران بود میگفت آخه چرا رفت تو مگه کسی نمونده بود؟ زن عموم گفت نگران نباش چیزی نیست تا احسان اومد بیرون مادرم از نگرانی داشت میافتاد. وقتی آوردنش بیرون مادرم دلش آروم شد بعد از نماز میت زنها رفتن خونه و احسان با پدرم رفتن برای خاکسپاری.
پدرم خیلی دیر آمد خونه گفت احسان کجاست؟ بعد خاک سپاری گفت شما برید من میام تا ساعت 2 نیومد مادرم خیلی نگران بود... وقتی آمد مادرم گریه کرد گفت کجا بودی؟ آخه چرا به فکر من نیستی؟ گفت ببخش مادر جان شرمنده بخدا تو قبرستان بودم اصلا هواسم نبود که چقدر دیر وقته.. چشماش قرمزِ قرمز بود رفت تو اتاقش.
گفتم کاکه کجا بودی چرا چشمات قرمز شده؟ گفت چیزی نیست برو بخواب ولی گیر دادم که باید بهم بگی گفت یاد اون شب افتاده بودم که خدا راهش رو بهم نشون داد اگه توبه نمیکردم میمردم دیگه پشیمونی چه فایده؟
هزار بار خدارو شکر میکنم که نجاتم داد از گمراهی گفتم کاکه از میت نترسیدی؟ گفت نه باید از زنده ها ترسید مُرده که ترس نداره گفتم چرا زندها گفت مرده باعث عذاب و خشم خدا نمیشن ولی زنده باعث میشن با گناه و معصیتی که میکنن... این موضوع پدرم رو خیلی خوشحال کرده بود میگفت همه میگن که احسان عجب شجاعتی داره که تنهایی توانسته بود اون جنازه رو با اون وضع وحشتناک غسل بده عموهام میگفتن مایه افتحار ما شده...
هر روز از حجاب برام حرف میزد یه شب گفت بیا کارت دارم... شروع کرد از حجاب گفتن اینقدر حرفاش به دلم نشست بعد آخر حرفاش گفت از این نترس که بهت بگن پیرزن یا چیز دیگه خوب بدون که تو بهشت خدا هیچ پیرزنی نیست و توی جهنم خدا هیچ روشن فکری نیست که به حجاب بخندد مگر اینکه آرزوی دنیا را میکند که حجاب بپوشن.
گفت من دوست ندارم به زور بگم باید حجاب کنی میخوام خودت از ته دلت بخوای ، بخدا قسم چطور وقتی باران میبارد و یه چتر نمیزاره که خیس بشی بخدا قسم این چادر هم تورو از هر نامردی که چشمش به ناموس مردمه حفاظت میکند...
رفتم تو اتاقم به حرفاش فکر میکردم صبح گفتم کاکه تا خونه عموم باهام میای تو حیاط منتظرم بود وقتی با چادر منو دید بغلم کرد از خوشحالی همش بهم میخندید بعد گفت خدایا یه ماه گذاشتی تو آسمان اینم ماه زمینته ولی این ماه زمینی خوشگلتره... ولی به پاکیت قسم ماه زمینت رو بیشتر دوست دارم؛ تو راه همش بهم نگاه میکرد... رسیدیم خونه عموم گفت واقعا دوست داری همیشه چادر بپوشی؟ گفتم بله وقتی شادی منو دید گفت این چیه عین پیرزنها شدی!! داداشم گفت شیون بیا بریم شادی گفت کاکه کجا گفت بیا بریم رفتیم خونه خودمون به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله..
بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی میترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون... یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون میترسیدم تو هال همه بهم نگاه میکردن احسان گفت عموم روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر میپوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچپچ میکنید دندون سالم تو دهنتون نمیزارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه بخدا از هیچ کس قبول نمیکنم بهش بیحرمتی کنه امشب هم به خاطر این دعوتتون کردم تمام..
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤🔥6👏2
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_سی_نهم به لطف الله شروع کردم به نماز خواندن همش به این فکر میکردم که آگه میمردم چی جوابی به خدا میدادم..بعد یه هفته از حجاب برام گفت وقتی میرفتیم بیرون کسی رو میدید با چادر میگفت شیون به این خانم نگاه کن این تو بهشت خدا…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_چهلم
😊همه ساکت بودن چیزی نمیگفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم...
چادرم رو ازم میگرفتن به خودشون میانداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود...
به خودم افتخار کردم که احسان برادرمه شکر خدا......
بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی میشنیدم ولی وقتی به احسان فکر میکردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت میگفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم.....
✍🏼وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه کاکه جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمیدونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت کاکه بگو دیگه بخدا حاضرم جونمم بدم به خاطر تو...
😢گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم میخوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟ منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت میکشم...
بغلش کردیم از خوشحالی گفت فقط خواهر یه چیزی... اون دختری که ازش خوشم اومده شرایط خودش رو داره میخوام نظر تو رو هم بدونم ، خواهرم گفت چیه کاکه گفت این دختر میگه من برم بیرون آرایش میکنم برای عروسی ها پایکوبی میکنم و موی سرمم دوست ندارم قایم کنم و مانتوی تنگ میپوشم.... نماز هم نمیخونه....
😳از تعجب دهنمون باز شده بود باورم نمیشد ، آخه احسان و این دختر آخه از چی این دختر خوشش آمده؟؟!!! گفت خواهر میخوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه میخوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش میخوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری بشه زن داداشت یا نه؟؟؟
😬گفتم کاکه داری چی میگی... گفت شیون دارم با خواهر بزرگم مشورت میکنم بعد نظر تو رو هم میپرسم صبر کن...
☹️خواهرم گفت آخه چی بگم گفت نظر خودتو بگو هر چی باشه فقط بگو گفت آخه خوشت نمیاد... گفت مهم نیست بگو گفت والله کاکه این دختر به درد تو نمیخوره چون یه زن باید فقط برای شوهرش آرایش کنه باید طوری لباس بپوشه که شوهرش خوشش بیاد؛ نباید تو عروسی ها پایکوبی کنه چون ناموس یه نفر دیگهست....
احسان گفت واقعا اینو از ته دلت گفتی...
گفت اره کاکه جان... گفت پس فدات بشم تو چرا این طوری هستی؟ بخدا دوستتون دارم، دوست ندارم هیچ وقت خاری به پاتون بره چه برسه به این که با آتیش جهنم بسوزید... من هیچ دختری رو دوست ندارم...
آخه این چه طرز لباس پوشیدن است؟ چرا تو عروسی ها پایکوبی میکنی؟ چرا آرایش میکنی؟ چرا نماز نمیخوانی؟ گفت کاکه جان الان نماز میخونم.... گفت چرا دوست نداری زن داداشت اینطوری باشه ولی خودت اینطوری هستی؟ یعنی تو منو از خودت بیشتر دوست داری ؟؟؟
گفت نه کاکه ولی بخدا دوستت دارم احسان گفت این چه دوست داشتنی است که میخوای مردم بهم بخندن بگن خواهرش چطور لباس میپوشه؟
یه زن چهار نفر رو با خودش میبره جهنم شوهرش پسرش پدرش و برادرش...
😔بخدا من دوست ندارم با بیحجابی تو برم جهنم من اینجا خودم رو میسوزنم از جهنم بهتره یه فندک آورد زیر دستش گرفت خواهرم گفت کاکه این چه کاریه بخدا دوست ندارم هیچ وقت اذیت بشید...
گفت دروغ میگی آگه راست میگی خودت رو اصلاح کن ؛ خواهرم گفت بخدا دیگه اینطوری رفتار نمیکنم توبه میکنم... گفت آگه دوباره شروع کردی چی؟ گفت بخدا قسم دیگه دوست ندارم اینطوری باشم....
✍🏼گفت اگر اینطوری رفتار کردی منم دیگه پام رو تو خونهت نمیزارم خواهرم گفت قبوله باشه هر چی تو بگی بغلش کرد گفت بخدا خواهر دوستت دارم نمیخوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد خواهرم گفت پس شوهرم چی؟ احسان فکر کرد گفت نگران نباش انشاءالله اونم حل میشه....
گفت میرم پایین شما حرفی نزنید؛ من از هردوتون ناراحت که شدم، شیون فقط بگو چرا به خواهر بزرگم نمیگی؛ دیگه شما هیچی نگید باشه...
🙊رفتیم پایین برادرم درست روبروی دامادمون نشست اسمش کاک علی بود... یه کم که گذشت کاک علی گفت احسان جان چرا چیزی نمیگی؟ گفت چی بگم امروز دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار دوست داشتم بمیرم... مادرم گفت خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ گفت والله آدم نمیتونه قبول کنه... کاک علی گفت چی رو نمیتونه قبول کنه؟
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_چهلم
😊همه ساکت بودن چیزی نمیگفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم...
چادرم رو ازم میگرفتن به خودشون میانداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود...
به خودم افتخار کردم که احسان برادرمه شکر خدا......
بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی میشنیدم ولی وقتی به احسان فکر میکردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت میگفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم.....
✍🏼وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه کاکه جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمیدونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت کاکه بگو دیگه بخدا حاضرم جونمم بدم به خاطر تو...
😢گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم میخوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟ منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت میکشم...
بغلش کردیم از خوشحالی گفت فقط خواهر یه چیزی... اون دختری که ازش خوشم اومده شرایط خودش رو داره میخوام نظر تو رو هم بدونم ، خواهرم گفت چیه کاکه گفت این دختر میگه من برم بیرون آرایش میکنم برای عروسی ها پایکوبی میکنم و موی سرمم دوست ندارم قایم کنم و مانتوی تنگ میپوشم.... نماز هم نمیخونه....
😳از تعجب دهنمون باز شده بود باورم نمیشد ، آخه احسان و این دختر آخه از چی این دختر خوشش آمده؟؟!!! گفت خواهر میخوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه میخوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش میخوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری بشه زن داداشت یا نه؟؟؟
😬گفتم کاکه داری چی میگی... گفت شیون دارم با خواهر بزرگم مشورت میکنم بعد نظر تو رو هم میپرسم صبر کن...
☹️خواهرم گفت آخه چی بگم گفت نظر خودتو بگو هر چی باشه فقط بگو گفت آخه خوشت نمیاد... گفت مهم نیست بگو گفت والله کاکه این دختر به درد تو نمیخوره چون یه زن باید فقط برای شوهرش آرایش کنه باید طوری لباس بپوشه که شوهرش خوشش بیاد؛ نباید تو عروسی ها پایکوبی کنه چون ناموس یه نفر دیگهست....
احسان گفت واقعا اینو از ته دلت گفتی...
گفت اره کاکه جان... گفت پس فدات بشم تو چرا این طوری هستی؟ بخدا دوستتون دارم، دوست ندارم هیچ وقت خاری به پاتون بره چه برسه به این که با آتیش جهنم بسوزید... من هیچ دختری رو دوست ندارم...
آخه این چه طرز لباس پوشیدن است؟ چرا تو عروسی ها پایکوبی میکنی؟ چرا آرایش میکنی؟ چرا نماز نمیخوانی؟ گفت کاکه جان الان نماز میخونم.... گفت چرا دوست نداری زن داداشت اینطوری باشه ولی خودت اینطوری هستی؟ یعنی تو منو از خودت بیشتر دوست داری ؟؟؟
گفت نه کاکه ولی بخدا دوستت دارم احسان گفت این چه دوست داشتنی است که میخوای مردم بهم بخندن بگن خواهرش چطور لباس میپوشه؟
یه زن چهار نفر رو با خودش میبره جهنم شوهرش پسرش پدرش و برادرش...
😔بخدا من دوست ندارم با بیحجابی تو برم جهنم من اینجا خودم رو میسوزنم از جهنم بهتره یه فندک آورد زیر دستش گرفت خواهرم گفت کاکه این چه کاریه بخدا دوست ندارم هیچ وقت اذیت بشید...
گفت دروغ میگی آگه راست میگی خودت رو اصلاح کن ؛ خواهرم گفت بخدا دیگه اینطوری رفتار نمیکنم توبه میکنم... گفت آگه دوباره شروع کردی چی؟ گفت بخدا قسم دیگه دوست ندارم اینطوری باشم....
✍🏼گفت اگر اینطوری رفتار کردی منم دیگه پام رو تو خونهت نمیزارم خواهرم گفت قبوله باشه هر چی تو بگی بغلش کرد گفت بخدا خواهر دوستت دارم نمیخوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد خواهرم گفت پس شوهرم چی؟ احسان فکر کرد گفت نگران نباش انشاءالله اونم حل میشه....
گفت میرم پایین شما حرفی نزنید؛ من از هردوتون ناراحت که شدم، شیون فقط بگو چرا به خواهر بزرگم نمیگی؛ دیگه شما هیچی نگید باشه...
🙊رفتیم پایین برادرم درست روبروی دامادمون نشست اسمش کاک علی بود... یه کم که گذشت کاک علی گفت احسان جان چرا چیزی نمیگی؟ گفت چی بگم امروز دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار دوست داشتم بمیرم... مادرم گفت خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ گفت والله آدم نمیتونه قبول کنه... کاک علی گفت چی رو نمیتونه قبول کنه؟
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤🔥6❤3😢1😭1
چه زیباست شهر رسول الله "ﷺ"
گویا نسیمی از عطر اخلاق او را برای همیشه در خود دارد.
پروردگارا،،،
سکونت در مدینه را به زودی با عفو و عافیت
برایم مقدر فرما.
@jannat_adn8 ♥️🦋
گویا نسیمی از عطر اخلاق او را برای همیشه در خود دارد.
پروردگارا،،،
سکونت در مدینه را به زودی با عفو و عافیت
برایم مقدر فرما.
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤12😭4🕊1
روزی پیامبر ﷺ به عبدالله بن مسعود (رضی الله عنه) فرمودند:
«برایم قرآن تلاوت کن.»
عبدالله بن مسعود با تعجب گفت:
«ای رسول خدا! آیا من قرآن برای شما بخوانم در حالی که بر خودتان نازل شده؟»
پیامبر ﷺ فرمودند:
«من دوست دارم قرآن را از کسی دیگر بشنوم.»
پس ابن مسعود شروع به تلاوت سوره نساء کرد…
وقتی به این آیه رسید:
«پس چگونه خواهد بود [حال مردم] آنگاه که از هر امتی گواهی بیاوریم، و تو را بر اینان گواه آوریم؟»
— سوره نساء، آیه ۴۱
چشمان پیامبر ﷺ پر از اشک شد.
گریستند.
و فرمودند:
«بس است، کافیست.»
آنحضرت به شدت تحت تأثیر سنگینی این آیه قرار گرفتند… مسئولیت، محبت، و ترسی که برای امتشان داشتند.
تصور کن که در آن لحظه، نام ما امت او برده میشد…
خدایا ما را از کسانی قرار ده که پیامبر ﷺ در آن روز برایشان لبخند میزند، نه از کسانی که برایشان اشک میریزد.
@jannat_adn8 ♥️🦋
«برایم قرآن تلاوت کن.»
عبدالله بن مسعود با تعجب گفت:
«ای رسول خدا! آیا من قرآن برای شما بخوانم در حالی که بر خودتان نازل شده؟»
پیامبر ﷺ فرمودند:
«من دوست دارم قرآن را از کسی دیگر بشنوم.»
پس ابن مسعود شروع به تلاوت سوره نساء کرد…
وقتی به این آیه رسید:
«پس چگونه خواهد بود [حال مردم] آنگاه که از هر امتی گواهی بیاوریم، و تو را بر اینان گواه آوریم؟»
— سوره نساء، آیه ۴۱
چشمان پیامبر ﷺ پر از اشک شد.
گریستند.
و فرمودند:
«بس است، کافیست.»
آنحضرت به شدت تحت تأثیر سنگینی این آیه قرار گرفتند… مسئولیت، محبت، و ترسی که برای امتشان داشتند.
تصور کن که در آن لحظه، نام ما امت او برده میشد…
خدایا ما را از کسانی قرار ده که پیامبر ﷺ در آن روز برایشان لبخند میزند، نه از کسانی که برایشان اشک میریزد.
📚 منابع:
صحیح بخاری (کتاب فضائل، حدیث ۴۷۶۳)
صحیح مسلم (کتاب ۴، حدیث ۱۷۷)
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤11😢2😭1
Forwarded from جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
«ببن عصر و مغرب روز جمعه به درگاه
jannat_adn8♥️🦋
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤10
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_چهلم 😊همه ساکت بودن چیزی نمیگفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم... چادرم رو ازم میگرفتن به خودشون میانداختن یکیشون گفت کاش احسان…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_چهل_یکم
😢گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه با لباس کردی بود آنقدر آرایش کرده بود که بخدا برای شوهرش این لباس رو هرگز نمیپوشید و این آرایش را نمیکرد... آخه یکی نیست بگه مرد غیرتت کجا رفته؟ چرا زنت رو این شکلی کردی شده زن همه عالم و همه دارن ازش لذت میبرن ...
بخدا خجالت داره آخه مرد و این همه بیغیرتی خودش رو عصبانی کرده بود ؛ مادرم گفت خب احسان این رسمه جامعه ست از قدیم الایام این طوری بوده و هست....
😏گفت مادر این چه رسمیه که آدم جلو چشماش به ناموسش نگاه کنن بهش نظر بد کنن مگه آدم بی غیرت باشه این نبینه و چیزی نگه...
اصلا مادر تو دوست داری منو یا خواهرام رو جلوی گرگ ها بندازی و از هر طرف بهمون حمله کنن مادرم گفت والله هیچ مادری دوست نداره.... گفت پس چرا وقتی میرن عروسی و پایکوبی بچه هاشون رو جلو مردای گرگ صفت و پسران هوس باز چشم چران میندازن ؟؟!!
😔والله این از نشانه های بی غیرتی یک مرد است... رو بهم کرد گفت از این به بعد شیون بخوای بری عروسی پایکوبی بلایی به سرت میارم که نتونی رو پاهات بیاستی....
😄گفتم چرا فقط به من میگی چرا چیزی به خواهر بزرگم نمیگی؟ به کاک علی نگاه کرد ، گفت به اونم میگم دارم جلوی شوهرت بهت میگم اگر خواهر منی حق نداری بری عروسی های پر از گناه حق نداری بیرون از خونه آرایش کنی حق نداری این لباسها رو بپوشی فقط برای شوهرت....
👌🏼کاک علی رو تحریک کرد... کاک علی گفت والله حق داری منم راضی نیستم دیگه این طوری باشی خواهرم گفت آخه احسان....😢
گفت آخه نداره بگو چشم اگر خواهر من هستی... خواهرم گفت چشم دیگه تکرار نمیشه ، کاک علی گفت من ازخدامه منم غیرت دارم دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه کنه ، بعد چند روز به شادی هم گفت و الحمدالله شادی هم شروع کرد به نماز خوندن....
....بعد دو سال به لطف خدا کار و بار کاکم خوب شد به پدرم گفت میخوام ماشین بخرم ؛ خرید و بعد از یه هفته به گفتم کاکه نمیخوای یه شیرنی بهمون بدی رفتیم بیرون چرخی بزنیم...
وقتی برمیگشتیم تو راه یه لحظه پشت سر یه ماشین بوق زد گفت برو دیگه ازش جلو زد و بعدش ایستاد...
🤔گفت من چیکار کردم؟ انگار از یه چیزی ترسید گفتم کاکه چیشد...؟
چیزی نگفت رفتیم بیرون شهر یه جایی که آشغال های شهر رو میبردن از ماشین پیاده شد گفت تو نیا پایین... رفت خیلی منتظر شدم تا اومد وقتی اومد چشماش سرخ شده بود انگار گریه کرده بود...گفتم کاکه کجا رفتی تو این بوی بد آشغال دونی؟؟؟
چیزی نگفت به آینه نگاه کرد گفت خاک برسرت گفتم کاکه چیشده؟!؟ ولی جوابم رو نمیداد....
رفتیم خونه از اتاقش بیرون نیومد حتی شام هم نخورد همه خوابیدن ولی میدونستم نخوابیده ؛ منم خوابم نمیبرد وقتی رفتم تو آشپزخانه بود یواشکی نگاه کردم یه قاشق گزاشته بود روی اجاق گاز داشت داغ میشد....
☹️گفتم کاکه داری چیکار میکنی؟ قاشق رو قایم کرد؛ گفت چرا نخوابیدی؟ برو بخواب... گفتم داری چیکار میکنی گفت هیچی برو تو اتاقت... گفتم اون چیه تو دستت برای چی داغش کردی گفت برو بخواب گفتم توروخدا داری چیکار میکنی....
😔گفت خودم رو تنبیه میکنم
✍🏼گفتم چرا خودت را تنبیه میکنی...؟!؟ نشست و گریه کرد گفت امروز به یه تیکه آهنی که زیر پام بود مغرور شدم رفتم آشغال دونی که یادم بیاد یه روزی کفش و کت نداشتم ولی خدا الان بهم چیا که داده ؛ نذاشتم کاری بکنه و خودش رو تنبیه کند...
صبحش گفت مادر سند ماشین رو میخوام رفت و اون ماشین رو فروخت و یه پیکان خریده بود... شبش رفتیم خونه داییم تو راه خراب شد رفت پایین هُل میداد ، میگفت خاک برسرت مغرور میشی؟ حالا هُل بده هل بده احسان گدا گشنه....
یادت رفته نون نداشتی بخری حالا به یک تیکه آهن مغرور میشی؟؟؟ آخه کی بودی؟ چی شدی باهات میاد قیامت؟؟ ماشین و پولت اونجا میتونن کاری برات انجام بدن؟ بخدا باید تنبیه بشی...
😔از اون روزها 8 سال میگذرد و برادرم تو اوج جوانی پیر شده توی سن 25 سالگی است ولی انگار 30 سال به بالاست بعضی وقتها بهش میگم کاکه ظاهرت از سنت بیشتر نشون میده و در جوابم میگه الحمدالله که جوانیم را تو راه خدا دادم نه دنبال ناموس مردم و گناه و معصیت.....
👌🏼این گوشهای از بود از زندگی برادرم احسان که براتون نوشتم و چشمان شما رو اذیت کردم حلالم کنید....
🌹 خواهران و برادران اگه کسی رو دیدید که لباس پاره داره؛ اگر فقیره ؛ اگر گرسنه است ؛ اگر دست فروشی میکنه ؛ اگر مریض و بیکس و تنهاست و یا اگر غریبی سر سفرمان نشست به خودمان مغرور نشیم و نگوییم ما از این بهتریم شاید احسانی باشه برای خودش....
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_چهل_یکم
😢گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه با لباس کردی بود آنقدر آرایش کرده بود که بخدا برای شوهرش این لباس رو هرگز نمیپوشید و این آرایش را نمیکرد... آخه یکی نیست بگه مرد غیرتت کجا رفته؟ چرا زنت رو این شکلی کردی شده زن همه عالم و همه دارن ازش لذت میبرن ...
بخدا خجالت داره آخه مرد و این همه بیغیرتی خودش رو عصبانی کرده بود ؛ مادرم گفت خب احسان این رسمه جامعه ست از قدیم الایام این طوری بوده و هست....
😏گفت مادر این چه رسمیه که آدم جلو چشماش به ناموسش نگاه کنن بهش نظر بد کنن مگه آدم بی غیرت باشه این نبینه و چیزی نگه...
اصلا مادر تو دوست داری منو یا خواهرام رو جلوی گرگ ها بندازی و از هر طرف بهمون حمله کنن مادرم گفت والله هیچ مادری دوست نداره.... گفت پس چرا وقتی میرن عروسی و پایکوبی بچه هاشون رو جلو مردای گرگ صفت و پسران هوس باز چشم چران میندازن ؟؟!!
😔والله این از نشانه های بی غیرتی یک مرد است... رو بهم کرد گفت از این به بعد شیون بخوای بری عروسی پایکوبی بلایی به سرت میارم که نتونی رو پاهات بیاستی....
😄گفتم چرا فقط به من میگی چرا چیزی به خواهر بزرگم نمیگی؟ به کاک علی نگاه کرد ، گفت به اونم میگم دارم جلوی شوهرت بهت میگم اگر خواهر منی حق نداری بری عروسی های پر از گناه حق نداری بیرون از خونه آرایش کنی حق نداری این لباسها رو بپوشی فقط برای شوهرت....
👌🏼کاک علی رو تحریک کرد... کاک علی گفت والله حق داری منم راضی نیستم دیگه این طوری باشی خواهرم گفت آخه احسان....😢
گفت آخه نداره بگو چشم اگر خواهر من هستی... خواهرم گفت چشم دیگه تکرار نمیشه ، کاک علی گفت من ازخدامه منم غیرت دارم دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه کنه ، بعد چند روز به شادی هم گفت و الحمدالله شادی هم شروع کرد به نماز خوندن....
....بعد دو سال به لطف خدا کار و بار کاکم خوب شد به پدرم گفت میخوام ماشین بخرم ؛ خرید و بعد از یه هفته به گفتم کاکه نمیخوای یه شیرنی بهمون بدی رفتیم بیرون چرخی بزنیم...
وقتی برمیگشتیم تو راه یه لحظه پشت سر یه ماشین بوق زد گفت برو دیگه ازش جلو زد و بعدش ایستاد...
🤔گفت من چیکار کردم؟ انگار از یه چیزی ترسید گفتم کاکه چیشد...؟
چیزی نگفت رفتیم بیرون شهر یه جایی که آشغال های شهر رو میبردن از ماشین پیاده شد گفت تو نیا پایین... رفت خیلی منتظر شدم تا اومد وقتی اومد چشماش سرخ شده بود انگار گریه کرده بود...گفتم کاکه کجا رفتی تو این بوی بد آشغال دونی؟؟؟
چیزی نگفت به آینه نگاه کرد گفت خاک برسرت گفتم کاکه چیشده؟!؟ ولی جوابم رو نمیداد....
رفتیم خونه از اتاقش بیرون نیومد حتی شام هم نخورد همه خوابیدن ولی میدونستم نخوابیده ؛ منم خوابم نمیبرد وقتی رفتم تو آشپزخانه بود یواشکی نگاه کردم یه قاشق گزاشته بود روی اجاق گاز داشت داغ میشد....
☹️گفتم کاکه داری چیکار میکنی؟ قاشق رو قایم کرد؛ گفت چرا نخوابیدی؟ برو بخواب... گفتم داری چیکار میکنی گفت هیچی برو تو اتاقت... گفتم اون چیه تو دستت برای چی داغش کردی گفت برو بخواب گفتم توروخدا داری چیکار میکنی....
😔گفت خودم رو تنبیه میکنم
✍🏼گفتم چرا خودت را تنبیه میکنی...؟!؟ نشست و گریه کرد گفت امروز به یه تیکه آهنی که زیر پام بود مغرور شدم رفتم آشغال دونی که یادم بیاد یه روزی کفش و کت نداشتم ولی خدا الان بهم چیا که داده ؛ نذاشتم کاری بکنه و خودش رو تنبیه کند...
صبحش گفت مادر سند ماشین رو میخوام رفت و اون ماشین رو فروخت و یه پیکان خریده بود... شبش رفتیم خونه داییم تو راه خراب شد رفت پایین هُل میداد ، میگفت خاک برسرت مغرور میشی؟ حالا هُل بده هل بده احسان گدا گشنه....
یادت رفته نون نداشتی بخری حالا به یک تیکه آهن مغرور میشی؟؟؟ آخه کی بودی؟ چی شدی باهات میاد قیامت؟؟ ماشین و پولت اونجا میتونن کاری برات انجام بدن؟ بخدا باید تنبیه بشی...
😔از اون روزها 8 سال میگذرد و برادرم تو اوج جوانی پیر شده توی سن 25 سالگی است ولی انگار 30 سال به بالاست بعضی وقتها بهش میگم کاکه ظاهرت از سنت بیشتر نشون میده و در جوابم میگه الحمدالله که جوانیم را تو راه خدا دادم نه دنبال ناموس مردم و گناه و معصیت.....
👌🏼این گوشهای از بود از زندگی برادرم احسان که براتون نوشتم و چشمان شما رو اذیت کردم حلالم کنید....
🌹 خواهران و برادران اگه کسی رو دیدید که لباس پاره داره؛ اگر فقیره ؛ اگر گرسنه است ؛ اگر دست فروشی میکنه ؛ اگر مریض و بیکس و تنهاست و یا اگر غریبی سر سفرمان نشست به خودمان مغرور نشیم و نگوییم ما از این بهتریم شاید احسانی باشه برای خودش....
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤9
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_چهل_یکم 😢گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه با لباس کردی بود آنقدر آرایش کرده بود که بخدا برای شوهرش این لباس رو هرگز نمیپوشید و این آرایش را نمیکرد... آخه یکی نیست بگه مرد غیرتت کجا رفته؟ چرا زنت رو این شکلی کردی شده زن…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_آخر
👌🏼اگر در راه دین و عقیده خود سختی کشیدید کتک خوردید و مورد طعنه و تمسخر قرار گرفتید افتخار کنید غمگین نباشید چرا که ما هیچ وقت از انبیای الهی سرتر نیستیم ؛ آنان بخاطر عقیده و آئینشان آواره شدن مثل ؛ درد غریبی چشیدن ؛ کتک خوردن ؛ مسخره شدن و حتی مثل حضرت یحیی در راه دین جان دادن و شهید شدن....
چرا که این راه ، راه سعادتمندی و خوشبختی ابدی است به شرطی که با کاروان صابرین و استقامت کنندگان همراه شویم.....
✨إنَّ اللَّهَ مَــــــــعَ الصَّابِرِينَ
✨وبَشِّــــــــرِ الصَّابِرِينَ
✨واللَّهُ يُحِــــــــبُّ الصَّابِرِينَ
✍🏼امیدوارم در تمام لحظات زندگیتون سربلند باشید و با ایمان و اراده قوی باشید، از شما بزرگواران تقاضای دعای خیر برای مادرم را دارم ناراحتی قلبی دارن....
💐از کانال جملات ماندگار هم تشکر میکنم که این فرصت را در اختیار ما گذاشت الله متعال به کانال و زحمات و اخلاصشان برکت بندازد...
@jannat_adn8 ♥️🦋
#قسمت_آخر
👌🏼اگر در راه دین و عقیده خود سختی کشیدید کتک خوردید و مورد طعنه و تمسخر قرار گرفتید افتخار کنید غمگین نباشید چرا که ما هیچ وقت از انبیای الهی سرتر نیستیم ؛ آنان بخاطر عقیده و آئینشان آواره شدن مثل ؛ درد غریبی چشیدن ؛ کتک خوردن ؛ مسخره شدن و حتی مثل حضرت یحیی در راه دین جان دادن و شهید شدن....
چرا که این راه ، راه سعادتمندی و خوشبختی ابدی است به شرطی که با کاروان صابرین و استقامت کنندگان همراه شویم.....
✨إنَّ اللَّهَ مَــــــــعَ الصَّابِرِينَ
✨وبَشِّــــــــرِ الصَّابِرِينَ
✨واللَّهُ يُحِــــــــبُّ الصَّابِرِينَ
✍🏼امیدوارم در تمام لحظات زندگیتون سربلند باشید و با ایمان و اراده قوی باشید، از شما بزرگواران تقاضای دعای خیر برای مادرم را دارم ناراحتی قلبی دارن....
💐از کانال جملات ماندگار هم تشکر میکنم که این فرصت را در اختیار ما گذاشت الله متعال به کانال و زحمات و اخلاصشان برکت بندازد...
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤14
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
Video
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از خداوند صبر نخواه
شادی (افراح) را بخواه دلیلش این است؛
صبر یعنی شکیبایی اما وقتی از خدا صبر میخواهید در واقع داری چیزی میخواهی که نیاز به صبر داشته باشه
"یعنی یک آزمایش ،یک امتحان ،یک بار سنگین....! "
پیامبر صلیاللهعلیهوسلم روزی مردی را در میانه ی دعایش متوقف کردند چون او از خدا صبر میخواست،پیامبر صلیاللهعلیهوسلم به او فرمودند به جای آن از خدا عافیت بخواه.
(ترمذی حدیث شماره ۳۵۲۷)
[صبر زیباست اما معمولا همراه با درد می آید ]
عافیت رحمتی است پیش از طوفان آرامشی است بدون زخم ،پس آری اگر مجبور باشیم صبر هم داشته باشیم...
ان شاءالله بیش از آن در آسایش ،عنایات و لطف او زندگی کنیم
یاالله به ما عافیت عطا فرما در دنیای مان و در دلهای مان....
@jannat_adn8 ♥️🦋
❤9😢1🕊1