JANNAT_ADN8 Telegram 5350
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️ #قسمت_سی_پنجم گفتم بخدا خیلی حالش بده گفت توکل به خدا چیزی نمیشه ان شاءالله... گفتم تا کی میخوای این طوری زندگی کنی؟ گفت همیشه بخدا دیگه هیچ طایفه‌ای ندارم قسم خوردم که هیچ وقت برنگردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ…
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_سی_ششم

ولی توجه نمی‌کرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک می‌کرد ولی خودش داشت گریه می‌کرد نمی‌تونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن کاکم سرش رو گذاشت رو ران مادرم گریه می‌کرد مادرم از اون بدتر بود....با خواهر بزرگم از بغلشون کردم گریه امونموم رو بریده بود احسان داشت اروم تر می‌شد گفت مادر جان بخدا دلم برات یه ذره شده قوربونت برم بسه گریه نکن...
☕️براش چایی و خرما گذاشت ولی بازم مادرم اروم نمی‌شد گفت مادر دوست داری برم دیگه هیچ وقت منو نبینی...؟ مادرم گفت نه بخدا گفت پس قوربونت برم بسه دیگه گریه نکن....
عموم رو پتو نشسته بود بلند شد محکم پتو رو از زیر عموم کشید گفت مادر جان بلند شو روی این بشین گفت نه پسرم نمی‌خوام... گفت نه بخدا می‌دونم که به فرش چندصد شانه خونت نمی‌رسه ولی باید رو این بشینی ؛ برای مادرم خرما آورد دانه‌هاش رو در می‌آورد به زور می‌داد به مادرم که بخوره...
مادرم گفت چرا پشتت رو کردی به مردا گفت مادر مردی نمی‌بینم... همه به هم نگاه می‌کردن عموم گفت احسان پسرم حالت خوبه ؟ همه بهش سلام کردن مادرم گفت چرا جواب شون رو نمیدی عیبه؟ گفت و علیک عموم گفت پاشو بریم خونه....
ولی هیچ جوابی نمی‌داد مادرم گفت بیا بریم خونه ؛ گفت مادر جان خونم اینجاست خوشت نمیاد کوچیکه؟ مادر جان بخدا هر شب مهمون دارم مادرم گفت الهی قوربون خودت و مهمونات برم چیزی براش میزاری بخورن؟
خندید گفت نه مادر جان چیزی نمی‌خورن من قرآن می‌خونم اونا هم گوش میدن خدا برام مهمون می‌فرسته تا دیر وقت من خوابم می‌بره اونا هم میرن.....

✍🏼گفت سر چه کاری منو با اون وضعیت بیرون کردید؟ مگه من چیکار کرده بودم...؟ عموم گفت هرچی بوده تمام شده رفته... گفت نه بخدا باید جواب منو بدید عموم گفت به من ببخشون هر چی بوده تمام شده.... کاکم عصبانی شد گفت تمام شده رفت؟ فقط همین؟ می‌دانید چه به من گذشته تو این مدت اگر این نامردا همدیگر رو دعوت می‌کردن برای من بوقلمون سر می‌بوریدن من مثل گداها تو این شهر این کوچه آن کوچه می‌گشتم بخدا از اینا ناراحت نیستم هر چی بوده تقدیر خدا بوده فقط همیشه یه چیز منو ناراحت می‌کرد اونم اینکه اون موقع که کفر خدا رو می‌کردم اینا چرا چیزی بهم نگفتن منو نزدن بیرونم نکردن...!؟!
☝️🏼بخدا تا جواب منو ندید دیگه هیچ حرفی باهاتون ندارم برید بیرون..
مادرم عیبه گفت مادر ولشون کن توروخدا لیاقتشون همینه عموم هر کاری کرد باهاشون نرفت بعد از ظهر عموم و پدرم با یه ماموستا آمدن داداشم عصبانی شد گفت مگه من زنم قهر کرده باشم رفتید ریش سفید آوردید ؟ ماموستا شروع کرد به حرف زدن برادرم گفت من یه سوال پرسیدم جوابش رو می‌خوام...
هر حرفی زد نمیام ، رفتن شبش مادرم گفت باید باهام بیای خونه گفت مادر جان ببخش ولی نمیام ، مادرم گفت اگر تو نیای منم دیگه نمیرم خونه و صبح از اینجا میرم خونه سالمندان...
😳گفت مادر این چه حرفیه مگه من مُردم؟ مادرم اصرار کرد ولی گفت نمیام مادر قسم خوردم دیگه نیام... شب بعدش باز نماز خوند مادرم گفت بیا استراحت کن خسته میشی ؛ گفت مادر اون موقع که کفر خدا رو می‌کردم خسته نمی‌شدم حالا خسته بشم....
✍🏼صبحش باز پدرم و عموم با یه ماموستای دیگه آمدن ماموستا ازش خواست که برگرده ولی قبول نکرد خیلی اصرار کردن ماموستا رفت مادرم به پدرم گفت باید طلاقم بدی پدرم گفت این چه حرفی که میزنی؟؟؟
برادرم گه استغفرالله مادر داری چی میگی این حلال ترین چیزی که خدا دوست نداره... گفت من تصمیم خودم رو گرفتم... عموم گفت بخدا هرگز نمی‌زارم زن داداش مگه چی شده
گفت می‌خوام پیش احسان بمونم دیگه بر نمی‌گردم.. کاکم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونه‌ت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم برو یه ماموستا بیار همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمی‌کنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق می‌خوام.
کاکم گفت مادر جان توروخدا بس کن.
زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره می‌خواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم می‌خندید از خوشحالی...
رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمی‌دونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت می‌خوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عموم می‌خوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله

@jannat_adn8 ♥️🦋
9❤‍🔥1😁1🕊1



tgoop.com/jannat_adn8/5350
Create:
Last Update:

#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_سی_ششم

ولی توجه نمی‌کرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک می‌کرد ولی خودش داشت گریه می‌کرد نمی‌تونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن کاکم سرش رو گذاشت رو ران مادرم گریه می‌کرد مادرم از اون بدتر بود....با خواهر بزرگم از بغلشون کردم گریه امونموم رو بریده بود احسان داشت اروم تر می‌شد گفت مادر جان بخدا دلم برات یه ذره شده قوربونت برم بسه گریه نکن...
☕️براش چایی و خرما گذاشت ولی بازم مادرم اروم نمی‌شد گفت مادر دوست داری برم دیگه هیچ وقت منو نبینی...؟ مادرم گفت نه بخدا گفت پس قوربونت برم بسه دیگه گریه نکن....
عموم رو پتو نشسته بود بلند شد محکم پتو رو از زیر عموم کشید گفت مادر جان بلند شو روی این بشین گفت نه پسرم نمی‌خوام... گفت نه بخدا می‌دونم که به فرش چندصد شانه خونت نمی‌رسه ولی باید رو این بشینی ؛ برای مادرم خرما آورد دانه‌هاش رو در می‌آورد به زور می‌داد به مادرم که بخوره...
مادرم گفت چرا پشتت رو کردی به مردا گفت مادر مردی نمی‌بینم... همه به هم نگاه می‌کردن عموم گفت احسان پسرم حالت خوبه ؟ همه بهش سلام کردن مادرم گفت چرا جواب شون رو نمیدی عیبه؟ گفت و علیک عموم گفت پاشو بریم خونه....
ولی هیچ جوابی نمی‌داد مادرم گفت بیا بریم خونه ؛ گفت مادر جان خونم اینجاست خوشت نمیاد کوچیکه؟ مادر جان بخدا هر شب مهمون دارم مادرم گفت الهی قوربون خودت و مهمونات برم چیزی براش میزاری بخورن؟
خندید گفت نه مادر جان چیزی نمی‌خورن من قرآن می‌خونم اونا هم گوش میدن خدا برام مهمون می‌فرسته تا دیر وقت من خوابم می‌بره اونا هم میرن.....

✍🏼گفت سر چه کاری منو با اون وضعیت بیرون کردید؟ مگه من چیکار کرده بودم...؟ عموم گفت هرچی بوده تمام شده رفته... گفت نه بخدا باید جواب منو بدید عموم گفت به من ببخشون هر چی بوده تمام شده.... کاکم عصبانی شد گفت تمام شده رفت؟ فقط همین؟ می‌دانید چه به من گذشته تو این مدت اگر این نامردا همدیگر رو دعوت می‌کردن برای من بوقلمون سر می‌بوریدن من مثل گداها تو این شهر این کوچه آن کوچه می‌گشتم بخدا از اینا ناراحت نیستم هر چی بوده تقدیر خدا بوده فقط همیشه یه چیز منو ناراحت می‌کرد اونم اینکه اون موقع که کفر خدا رو می‌کردم اینا چرا چیزی بهم نگفتن منو نزدن بیرونم نکردن...!؟!
☝️🏼بخدا تا جواب منو ندید دیگه هیچ حرفی باهاتون ندارم برید بیرون..
مادرم عیبه گفت مادر ولشون کن توروخدا لیاقتشون همینه عموم هر کاری کرد باهاشون نرفت بعد از ظهر عموم و پدرم با یه ماموستا آمدن داداشم عصبانی شد گفت مگه من زنم قهر کرده باشم رفتید ریش سفید آوردید ؟ ماموستا شروع کرد به حرف زدن برادرم گفت من یه سوال پرسیدم جوابش رو می‌خوام...
هر حرفی زد نمیام ، رفتن شبش مادرم گفت باید باهام بیای خونه گفت مادر جان ببخش ولی نمیام ، مادرم گفت اگر تو نیای منم دیگه نمیرم خونه و صبح از اینجا میرم خونه سالمندان...
😳گفت مادر این چه حرفیه مگه من مُردم؟ مادرم اصرار کرد ولی گفت نمیام مادر قسم خوردم دیگه نیام... شب بعدش باز نماز خوند مادرم گفت بیا استراحت کن خسته میشی ؛ گفت مادر اون موقع که کفر خدا رو می‌کردم خسته نمی‌شدم حالا خسته بشم....
✍🏼صبحش باز پدرم و عموم با یه ماموستای دیگه آمدن ماموستا ازش خواست که برگرده ولی قبول نکرد خیلی اصرار کردن ماموستا رفت مادرم به پدرم گفت باید طلاقم بدی پدرم گفت این چه حرفی که میزنی؟؟؟
برادرم گه استغفرالله مادر داری چی میگی این حلال ترین چیزی که خدا دوست نداره... گفت من تصمیم خودم رو گرفتم... عموم گفت بخدا هرگز نمی‌زارم زن داداش مگه چی شده
گفت می‌خوام پیش احسان بمونم دیگه بر نمی‌گردم.. کاکم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونه‌ت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم برو یه ماموستا بیار همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمی‌کنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق می‌خوام.
کاکم گفت مادر جان توروخدا بس کن.
زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره می‌خواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم می‌خندید از خوشحالی...
رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمی‌دونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت می‌خوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عموم می‌خوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله

@jannat_adn8 ♥️🦋

BY جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸


Share with your friend now:
tgoop.com/jannat_adn8/5350

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Add the logo from your device. Adjust the visible area of your image. Congratulations! Now your Telegram channel has a face Click “Save”.! With the “Bear Market Screaming Therapy Group,” we’ve now transcended language. Telegram channels fall into two types: Co-founder of NFT renting protocol Rentable World emiliano.eth shared the group Tuesday morning on Twitter, calling out the "degenerate" community, or crypto obsessives that engage in high-risk trading. Channel login must contain 5-32 characters
from us


Telegram جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
FROM American