Telegram Web
أم‌المومنین عائشه رضی‌الله‌عنها فرموده است:

«همه چیز را از خدا بطلبید، حتی پینه‌زدن کفش‌تان وقتی که پاره می‌شود زیرا اگر خداوند این امر را آسان نکند، آسان نخواهد بود».

❀ عمل الیوم والیلة لإبن السني


@jannat_adn8 ♥️🦋
13
خدایا

من نیامده ام چیزی بخواهم
نه روزی نه خوشبختی نه گشایش..
فقط آمده ام بگویم جا مانده ام از تو
مثل کودکی که دست مادرش را در شلوغی گم کرده باشد
در دل دنیا در هیاهوی آدم ها
در وسوسه نفس تورا گم کرده ام..

خدایا ؛
تو گفتی گمراهی هم به اراده توست
اما من گمراهی را انتخاب نکرده ام
من فقط خسته شدم
هسته شدم از جنگ با خودم
از دوییدن دنبال چیزی که جای تورا نگرفت

خدایا؛
میدانی بدترین حس دنیا چیست ؟
این که حس کنی تو نگاهت را از من برداشته ای
که صدایم دیگر به درگاهت نمی‌رسد
که حتی اشکم هم دیده نمی‌شود..

درد من نه بی پولی است نه تنهایی نه دل شکستگی
دردم این است که کجای مسیر از تو جا مانده ام..

خدایا من هنوز هم عاشق توام
من هنوز هم به تو دلبسته ام
با تمام تاریکی هایم
با تمام گناهانم
با تمام بی لیاقتی ام
خدایا....تو نرو....فقط نرو...


@jannat_adn8 ♥️🦋
9🥰1🕊1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
⭕️ #سحر_و_جادو

#چند_داستانی واقعی و شنیدنی حتما تا آخر ببینید

زیر نویس فارسی دارد

@jannat_adn8 ♥️🦋
7🕊1
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_بیست_و_ششم [ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] ۲ ماه بعد..... دیگه هیچ امیدی به هیچی ندارم دیگه نه این زندگیو میخوام نه خودمو میخوام ۲ ساله صدای پدر مادرمو نشنیدم حتی نمیدونم حالشون خوبه زندن یا مرده ۲ ماه منو تو یه اتاقی زندونیم کردن فقط یکم اب و یه تیکه…
#پارت_بیست_و_هفتم

[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

امید اومد دنبالمون و منم مرخص شدم دستم میسوخت انگاری معدمو شستشو داده بودن و دستمم پانسمان بود و حالم بد بود و اصلا حال خوشی نداشتم دوست داشتم تو این موقعیت غذاهایی لذیذی که مامانم میپخت بخورم اما بازم یه تیکه نون سنگک واسم دادن و با یکمی اب و رفتن و دروقفل کردن چرا من زنده موندم چرااااا اخه
همینطور گریه میکردم که امید اومد و نشست کنارم یه سیلی محکم زد تو گوشمو منو از موهام گرفت
امید :میخواستی چیکار کنی هااا میخواستی خودتو بکشی که من برم زندان هاااااا اگر میشد خودم نفستو میگرفتم خب حیف که میرم زندون و دوست ندارم جوونیم حیف بشه اگه یه بار دیگه به این چیزا فکر کنی زنده به گورت میکنم فهمیدیی
یسرا:همینطور گریه کردم و اشک ریختم خب چرا منو زندونی میکنید مگه من چی گفتم بهتون مگه آزاری از من به شما رسیده ها که اینطوری عذابم میدید اگه مامان اینا بودن بازم جرئت داشتین این بلا رو سرم بیارید امید:چی بلغور کردی هااا حالا منو داری رو خانوادت میترسونی اگرم کل خانوادتم بیان من بخوام هیچکسیم نمیتونه نجاتت بده چون توزن منی و مدرکیم نداری
یسرا:اینا رو گفت و رفت و منم شروع کردم به گریه اخه مگه‌میشه یک ادم اینقدر ظالم باشه صدای قهقهه هاشون رو میشنیدم چقدر خوش حال بودن که مادر شوهرم اومد تو اتاقم و بهم گفت
مادر امید :ببین درو باز میکنم و دیگه نمیخواد تو اتاق بمونی میای بیرون و میتونی سر یک سفره با ما بشینی و ببین هر چی پسرام میگن باید حرفشون رو گوش بدی حتی نفس کشیدنتم باید با اجازه ما باشه یسرا:چشام از خوش حالی برق زدن اینطوری خوب بود و هر شرطی واسم گذاشت قبول کردم که فقط برم بیرون تا بتونم از این فضای بدیکمی دور باشم نمیدونم از سر دلسوزی بود یا نقشه دیگه ایی واسم داشت ولی هر چی بود بهتر بودم واسم که از این فضا بیام بیرون

ان شاءلله ادامه دارد .....

@jannat_adn8 ♥️🦋
😢4🕊21
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_بیست_و_هفتم [ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] امید اومد دنبالمون و منم مرخص شدم دستم میسوخت انگاری معدمو شستشو داده بودن و دستمم پانسمان بود و حالم بد بود و اصلا حال خوشی نداشتم دوست داشتم تو این موقعیت غذاهایی لذیذی که مامانم میپخت بخورم اما بازم یه تیکه…
#پارت_بیست_و_هشتم

[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

ساعت دقیقاً ۶ صبح بود. فقط اون لحظه بود که یه آرامش عجیب داشتم؛ چون همه خواب بودن و همه‌جا ساکت بود. پاورچین از اتاق اومدم بیرون. نسیم خنکی به صورتم خورد، لذت بردم. صدای گنجشک‌ها انگار قلبم رو می‌لرزوند. رفتم کنار حوض نشستم، دستم رو توی آب زدم... یه حس قشنگ آرامش توی دلم نشست.

به همه چی فکر کردم. واقعاً خیلی تنها بودم. دلم از همه چیز گرفته بود. دلم می‌خواست برم، خیلی دلم تنگ شده بود... به خودم فکر کردم، به این دو سال سختی. منی که اگه یه پشه نیشم می‌زد، تا دو روز گریه می‌کردم، انگار مار نیشم زده... حالا این‌همه درد رو تحمل کرده بودم.
دلم برای خواهرای کوچولوم تنگ شده بود.

وسط فکر و خیال بودم که یه جرقه توی ذهنم خورد. یه سیلی آروم، از سر شوخی به سرم زدم.

— "هی خنگ! چرا تا حالا به ذهنت نرسیده؟"

برادرشوهرم، خلیل، تازگیا گوشی خریده... و کاری به من نداره. امروز همه قراره برن مهمونی. امروز بهترین فرصته. باید برم به خلیل بگم یه زنگی بزنه. فقط یه صدا... فقط صدای مامانمو بشنوم. اره، این بهترین راهه. باید صبر کنم تا همه برن.

با این فکر بلند شدم. صبحونه رو حاضر کردم، بعد تند تند خونه رو تمیز کردم. سعی کردم زیاد توی چشم نباشم. کم‌کم همه رفتن. امید و اسد رفتن سر کار، مادرشوهرم و پدرشوهرم هم رفتن مهمونی. فقط من موندم و برادرشوهرام: خلیل، جلیل و محمد.

رفتم چایی دم کردم، یه استکان برداشتم و رفتم سمت خلیل.

— «داداش خلیل؟»

ـ «بگو، می‌شنوم.»

ـ «یه خواهشی دارم... من دوساله زن داداشتم، دوساله صدای خانوادمو نشنیدم. خیلی دلتنگشونم. میشه... فقط یه زنگ بزنی؟ فقط یه صدا... خواهش می‌کنم.»

خلیل یه نگاه سنگین بهم انداخت و گفت:

ـ «خب، اگه امید بفهمه، می‌دونی که می‌کشتت!»

ـ «اگه تو چیزی نگی، از کجا می‌فهمه؟»

مکثی کرد. بعد گفت:

ـ «باشه... ولی قبلش باید بری لباسامو بشوری و کفشامو تمیز کنی. بعد بیا، زنگ می‌زنم.»

از خوشحالی دویدم. اول لباس‌هاشو شستم، بعد نشستم کفشاشو برق انداختم. وقتی تموم شد، با نفس‌نفس‌زنان دویدم سمتش.

ـ «داداش خلیل! خب، همه کارا رو انجام دادم... الان میشه زنگ بزنی؟»

کنار در حیاط ایستاده بود. با سر به یه پارچه‌ی خیس اشاره کرد.

ـ «باشه، زنگ می‌زنم... ولی این کفش‌هایی که پام هست رو هم تمیز کن. حوصله ندارم درشون بیارم.»

قلبم شکست. از این همه بدبختی، از این‌همه شکستن غرور. اما من این تماسو لازم داشتم. باید انجامش می‌دادم.

رفتم، پارچه رو دوباره خیس کردم، نشستم، و کفش‌های پوشیده‌ش رو تمیز کردم...

@jannat_adn8 ♥️🦋
🔥8🕊2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یاالله پناه می‌برم به تو از شر حسودان...

@jannat_adn8 🌸🌿
🕊4
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿
🕊1
#تلنگر

🔻به حضرت عایشه رضی الله و عنه گفتند: چه وقت انسان
#گنهکار می گردد؟
فرمود : هرگاه فکر کند که نیکوکار است.

(تنبیه الغافلین ص 362)



@jannat_adn8 ♥️🦋
😢12🕊1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سالی یکبار این 10 روز نصیبت میشه پس خوب گوش کن ؛


هفتم (7) ماه خرداد = یکم (1) ماه ذی الحجه میشه


@jannat_adn8 ♥️🦋
10🕊1
📌 علامت‌های اهل تقوا

حسن بصری رحمه‌الله:

برای اهل تقوا نشانه‌هایی است که با آن‌ها شناخته می‌شوند:

(➊) راست‌گویی در سخن،
(➋) وفای به عهد،
(➌) صله‌رحم،
(➍) مهربانی با ناتوانان،
(❺) دوری از فخر‌فروشی و خودپسندی،
(❻) بخشش و انجام کارهای نیک،
(❼) پرهیز از خودنمایی در میان مردم،
(❽) خوش‌اخلاقی،
(❾) و داشتن سعه‌صدر و تحمل، که همه اینها انسان را به سوی الله عزوجل نزدیک می‌کند.

حلیة الأولیاء: ۱/ ۲۷۰ 📚


@jannat_adn8 ♥️🦋
9🕊3
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_بیست_و_هشتم [ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] ساعت دقیقاً ۶ صبح بود. فقط اون لحظه بود که یه آرامش عجیب داشتم؛ چون همه خواب بودن و همه‌جا ساکت بود. پاورچین از اتاق اومدم بیرون. نسیم خنکی به صورتم خورد، لذت بردم. صدای گنجشک‌ها انگار قلبم رو می‌لرزوند. رفتم…
#پارت_بیست_و_نهم

[وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

وقتی کفششو تمیز کردم، رفت سراغ گوشی. بعد از چند لحظه برگشت و گوشیو طرفم گرفت.

خلیل: «فقط نیم ساعت وقت داری با خانوادت حرف بزنی. من می‌رم بیرون، این‌جا راحتی.»

از خوشحالی بال درآوردم.
یسرا: «مرسی داداش خلیل... مرسی... دستت درد نکنه!»

گوشی رو گرفتم. قلبم تند تند می‌زد. زنگ زدم.

بوق...
بوق...
یا خدا... چرا جواب نمی‌دن؟

تماس رو قطع کردم و دوباره زنگ زدم. این بار، هنوز بوق کامل نشده بود که صدا اومد...

مامانم بود.

وااای مامانم بود... زود تماسو تصویری کردم.

اون‌ور خط مادرم بود، پدرم، خواهرام... همه گریه می‌کردن، منم همین‌طور. فقط اشک بود و هق‌هق...
تا اینکه بابامو دیدم...
چقدر لاغر شده بود... چقدر شکسته شده بود...
قلبم پاره شد.

پدرم گفت:

پدر یسرا: «دخترم، من یه چیزایی شنیدم. گفتن خانواده شوهرت باهات بد رفتاری می‌کنن. راسته؟ یا شایعه‌ست؟»

یسرا: «بابایی، هیچ‌کدوم شایعه نیست... همه‌ش واقعیت داره. دارم می‌میرم... دق می‌کنم... به خدا اینا منو اذیت می‌کنن. نجاتم بده... توروخدا.»

مامانم با صدای لرزون جواب داد:

مادر یسرا: «الهی فدای اون چشمای گریان بشم مادر. نمی‌دونستم اینقدر تحت فشاری... مادر خودم میام دنبالت. به قرآن قسم اگه شده همه زندگیمو بذارم، بیام ایران، خودمو بزنم به هر در و دیواری، نجاتت می‌دم. فقط مراقب خودت باش عزیز دلم.»

قلبم آروم گرفت... انگار یه امیدی، یه نور، توی دلم روشن شد.

بعد از اون، خواهرام یکی‌یکی اومدن پشت گوشی. باهاشون حرف زدم. وااای... چقدر بزرگ شده بودن...
مامان گفت همه‌شونو تو کلاس‌های دینی و قرآنی ثبت‌نام کرده. هر چهار تا جزء سی‌ام رو حفظ کردن و قرار شده کل قرآن رو حفظ کنن...

از خوشحالی لبخند زدم. دلم روشن شد.

داشتم باهاشون حرف می‌زدم که ناگهان...
یه دست محکم، گوشی رو از دستم کشید.

برگشتم و دیدم... واااای! امید!
مگه نرفته بود سر کار؟ پس اینجا چی کار می‌کرد؟!

گوشی رو قطع کرد. برگشت گوشی رو داد دست خلیل. خلیل با شرمندگی سرشو انداخت پایین.
عرق سرد رو پیشونیم نشست.

امید: «خب... می‌بینم پشت سرم چه کارایی می‌کنی. معلومه پاتو از خط قرمز گذاشتی بیرون. حالا من نمی‌گم مجازاتت چیه... تو باید بگی.»

یسرا: «اوم... امید... ببین، فقط نیم ساعت با خانوادم حرف زدم... توروخدا ببخش. به خدا دیگه کاری نمی‌کنم که ناراحتت کنه...»

همین‌طور داشتم خواهش می‌کردم که امید رفت سمت حیاط، شلنگ آبو برداشت... چند بار تا زدش که کلفت‌تر بشه...

امید: «خب... الان باید مجازات بشی. بدو برو تو اتاق. بدو.»

دستام یخ کرد. قلبم تند تند می‌زد. یاد اون شب افتادم...

دویدم سمت اتاق. اونم پشت سرم اومد. درو قفل کرد.
اولین ضربه‌ی شلنگ رو با قدرت انداخت رو پام...

واااای پام سوخت... از درد جیغ زدم...

پریدم جلو پاش، افتادم رو زانو...

ـ «توروخدا... امید... نزن... نزن به خدا دیگه تکرار نمی‌کنم... نزن...»



@jannat_adn8 ♥️🦋
😭6💔31👍1😢1🕊1
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_بیست_و_نهم [وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] وقتی کفششو تمیز کردم، رفت سراغ گوشی. بعد از چند لحظه برگشت و گوشیو طرفم گرفت. خلیل: «فقط نیم ساعت وقت داری با خانوادت حرف بزنی. من می‌رم بیرون، این‌جا راحتی.» از خوشحالی بال درآوردم. یسرا: «مرسی داداش خلیل...…
#پارت_سی_ام

[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

من التماس می‌کردم، گریه می‌کردم، ولی امید اصلاً نمی‌شنید چی می‌گم.
هر بار، شلنگو محکم‌تر از قبل سمت تنم پرت می‌کرد.

ـ «وااای... تنم می‌سوزه... بخدا دیگه نمی‌تونم...»

هر ضربه که به پوستم می‌خورد، حس می‌کردم گوشتم داره پاره می‌شه...
انگار رو زخمم نمک می‌پاشیدن...
آخرین ضربه... اون یکی که پرت کرد، خورد تو صورتم.

برای چند لحظه خودش هم خشکش زد. شوکه شد. شلنگ از دستش افتاد. عقب‌عقب رفت و از اتاق رفت بیرون.

چک‌چک...
خون ریخت روی دستم. یه آن دیدم... از صورتم، از سرم داره خون میاد.

برای دومین بار... صورتم پاره شد.
دفعه‌ی اول عمیق نبود... ولی این‌بار، خیلی بدتر بود.
خون چشم‌هامو پر کرده بود. نمی‌تونستم چیزی ببینم.

مادرشوهرم اومد داخل... چشمش که به صورتم افتاد، جیغ کشید:

ـ «وااای! کشتیش! این چیه؟ صورتش چرا اینجوریه؟ وااای!»

دستمو گرفتن و سریع بردنم بیمارستان. یه پارچه رو صورتم گذاشته بودن که خونریزی متوقف بشه.
دکتر که اومد، نگاهی به زخم انداخت و گفت باید بخیه بخوره.

آمپول بی‌حسی زدن. شروع کردن بخیه زدن...
پنج تا بخیه روی صورتم خورد. پوست صورتم کشیده شد، می‌سوخت، می‌لرزیدم.

تمام بدنم کبود شده بود. حتی نمی‌تونستم درست راه برم.

بعد از بخیه، یه خانم دکتر اومد سمتم و گفت:

ـ «دخترم، چی شده این بلا سرت اومده؟»

یسرا: «از پله افتادم...»

خانم دکتر با نگاهی جدی نگاهم کرد:

ـ «دخترم من احمق نیستم. این زخم‌ها با افتادن از پله یکی نیست. حقیقتو بهم بگو، لطفاً.»

خواستم حرف بزنم، اما چشمم افتاد به امید که از پشت شیشه نگام می‌کرد...
با دست اشاره کرد: «اگه چیزی بگی، می‌کشمت...»

یسرا: «نه خانم دکتر، باور کنید چیزی نیست. فقط از پله افتادم...»

خانم دکتر دیگه چیزی نگفت. فقط نگاه سنگینی بهم انداخت و رفت.

وقتی مرخص شدم، مستقیم برگشتیم خونه.

راه رفتن برام عذاب بود. بدنم می‌سوخت. صورتم درد می‌کرد.
رفتم و روی تشکم افتادم. فقط می‌خواستم یکم استراحت کنم...

ولی امید اومد تو. بدنم دوباره لرزید.
کنارم نشست. سرمو نوازش کرد.

امید: «یسرا... ببین، من نمی‌خواستم اینجوری بشه. خودمم عذاب وجدان دارم. حق تو نبود این‌جوری بزنمت. ولی چیکار کنم؟ دست خودم نیست... وقتی تورو می‌بینم، دلم می‌خواد بکشمِت... اما به خدا خیلی دوستت دارم. تو دنیای منی... لطفاً درکم کن...»

فقط نگاش می‌کردم.

درونم پر از نفرت بود. با خودم گفتم:

ـ «اره، می‌دونم تو راست می‌گی... ولی من، هر چقدر هم کوچیک باشم، احمق نیستم. کسی که عاشق باشه، این‌طوری نمی‌زنه...»

فقط یه لبخند زورکی زدم، که زودتر از اتاق بره بیرون.


@jannat_adn8 ♥️🦋
😭7👍1🕊1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مناجات زنی خدمتکار در نماز شب با اللّٰه تعالی

زیرنویس:فارسی / #بسیار_زیبا

🎙شهید محمد سعید رمضان البوطی

@jannat_adn8 ♥️🦋
6👏1
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿
5🕊1
الله متعال کسانی که دارای قلبهای سخت هستند
را شدیدترین وعید داده است و می‌فرماید:

{فَوَيْلٌ لِلْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللهِ
أُولَئِكَ فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ} [الزمر: 22]

پس وای بر آنان که دلهایشان در برابر ذکر الله
سخت است آنان در گمراهی آشکار هستند.

@jannat_adn8 ♥️🦋
11😢3🕊1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نگاهی به معنای نام " المتکبّر" یکی از نام های
نیکوی خداوند


@jannat_adn8 ♥️🦋
👍53🕊1
بیشترین عاملی که بلا را دفع می‌کند، گمان نیک نسبت به الله، به همراه دعاست. در حدیث قدسی آمده که الله متعال می‌فرماید: «من نزد گمانی هستم که بنده‌ام دربارهٔ من دارد و من با اویم هرگاه که مرا بخواند» (مسند احمد).

- شیخ عبدالعزیز طریفی


@jannat_adn8 ♥️🦋
🕊8
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_سی_ام [ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] من التماس می‌کردم، گریه می‌کردم، ولی امید اصلاً نمی‌شنید چی می‌گم. هر بار، شلنگو محکم‌تر از قبل سمت تنم پرت می‌کرد. ـ «وااای... تنم می‌سوزه... بخدا دیگه نمی‌تونم...» هر ضربه که به پوستم می‌خورد، حس می‌کردم گوشتم…
#پارت_سی_و_یکم

[وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

افغانستان...

پدر یسرا: مادر یسرا جان... ما باید به هر قیمتی که شده برگردیم ایران. نمی‌توانم تاب بیاورم که آن مرد بی‌رحم هر بلایی که خواست سر دخترم بیاورد.

مادر یسرا: چطور برگردیم ها؟ وقتی هیچ پولی نداریم... چطور دخترمون رو نجات بدیم؟ مجبوریم... مجبوریم همه زندگیمونو بفروشیم. شاید چند ماهی طول بکشه، اما چاره‌ای نیست... باید قاچاقی بریم. غیرقانونی هم که شده، باید بریم. باید دخترمونو نجات بدیم...

راوی:
پدر و مادر یسرا، با دلی شکسته و پر از درد، تمام دار و ندارشان را فروختند. با چهار دختر خردسالشان راهی ایران شدند؛ راهی که از میان بیابان‌های خشک و کوه‌های وحشتناک می‌گذشت...
اما برایشان فقط یک چیز مهم بود: باید یسرا را نجات بدهند، به هر قیمتی.

روزها می‌گذشت... بی غذا، بی آب...
از فرط خستگی و گرسنگی، جانشان به لب رسیده بود. تا اینکه به دره‌ای رسیدند... دره‌ای چنان هولناک که حتی دیدنش آدمی را می‌ترساند.

هفته‌ای تمام گذشت... هفت شب و روز... بدون لقمه‌ای نان، بدون قطره‌ای آب.

مادر یسرا (نفس‌بریده): پدر یسرا جان... من دیگه نمی‌تونم... دیگه توان ندارم... تو بچه‌ها رو ببر... من همینجا می‌مونم...
اگر یسرا رو دیدی... بهش بگو... مادرش خیلی دوستش داره...

پدر یسرا (اشک در چشمانش حلقه زده): نه عزیزم... هرگز نمیذارم تنهات بمونی. حتی اگه بمیرم.
بلند شو... ما الله رو داریم... الله کمکمون میکنه... تو قوت قلب منی، مادر یسرا جان... پس بلند شو...!

راوی:
در میان آن همه رنج، حال سمیرا، خواهر یسرا، از همه بدتر بود.
هفت روز... هفت روز بدون آب و غذا...
بی‌هیچ حرفی نقش زمین شد... و نفس‌هایش برید.

مادر یسرا (جیغ‌زنان): سمیرااااااا... دخترم! ای وای... سمیرااا... بلند شو مادر... نفس بکش!
پدر یسرا، آب پیدا کن! شاید بشه نجاتش داد... لطفااا...

راوی:
نفس‌های سمیرا دیگر بازنگشت.
لحظه به لحظه صورت کوچکش کبودتر می‌شد.
دو ساعت گذشت... و هیچ واکنشی نشان نداد.

مادر یسرا میان کوه‌ها و بیابان‌ها ضجه می‌زد، می‌گریست، و از ته دل الله را صدا می‌کرد:

مادر یسرا: یا الله... یکی از دخترانم هنوز در چنگال ظالمان است... حالا هم این یکی را از من گرفتی؟
یا الله... اینجا چه کنم؟ چطور دخترم را خاک کنم بی هیچ دستیاری؟ یا الله... کمکم کن...!

راوی:
وحشت چنگ انداخته بود به جانم...
کنارم جسد پسری افتاده بود، تکیه داده به درختی خشک، و نیمی از جمجمه‌اش نبود.
از شدت ترس حتی نگاهش نکردم.

اما من، من نمی‌توانستم بگذارم دخترکم اینگونه روی خاک رها شود.
تمام جان و توانم را جمع کردم، با دستان لرزانم سنگ‌ها را کنار زدم، زمین را کندم... با خون دل...

قلبم با دیدن چهره‌ی بی‌جان دخترکم هزار تکه شد.
نشستم، سرش را در دامن گرفتم، نوازشش کردم، بوسیدمش.

بعد... منتظر ماندم... منتظر پدر یسرا که شاید کمکی بیاورد.
توی گوشی، عکس‌های یسرا را نگاه کردم...
و میان آن برهوت، میان آن دنیای بی‌رحم، با خودم زمزمه کردم:

یا الله... فکر کنم اینجا یکی یکی باید شاهد مرگ عزیزانم باشم...
یا الله... فقط یک بار دیگر... فقط یک بار دیگر بذار یسرای عزیزمو ببینم...

راوی:
در دل ناامیدی، ناگهان... از دور دستی از رحمت رسید.
گروهی نزدیک به صد نفر، با خرما و آب، از دل بیابان به سویمان آمدند...
و بارقه‌ای از امید در دل شب سیاه جان گرفت.


@jannat_adn8 ♥️🦋
9👍3
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_سی_و_یکم [وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] افغانستان... پدر یسرا: مادر یسرا جان... ما باید به هر قیمتی که شده برگردیم ایران. نمی‌توانم تاب بیاورم که آن مرد بی‌رحم هر بلایی که خواست سر دخترم بیاورد. مادر یسرا: چطور برگردیم ها؟ وقتی هیچ پولی نداریم... چطور…
#پارت_سی_و_دوم

[وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

کمک‌کننده‌ها (با نگرانی): مادرجان... اینجا چه خبره؟ چرا اینطور اشک می‌ریزی؟ چی شده؟

مادر یسرا (درحالی که در گریه غرق شده بود): پسرم... دخترم مرده... مرده پسرم... کمک کنید... باید خاکش کنم...

راوی:
چند نفر از جوان‌ها با دل‌های لرزان جلو آمدند. نبض سمیرا را گرفتند...
و ناگهان صدای یکی از آن‌ها با هیجان فریاد زد:

کمک‌کننده‌ها: مادرجان! الحمدلله... دخترتون زندست! فقط بیهوشه... توان حرف زدن نداره...

مادر یسرا (با گریه‌های بی‌امان): نه... نه پسرم... مرده... خودم دیدم... دیگه نفس نمی‌کشید... ولش کنید... بذارید دفنش کنم...

راوی:
اما پسرها به گریه‌های مادر یسرا توجهی نکردند.
بطری آبی برداشتند، چند قطره روی صورت سمیرا ریختند، سپس با احتیاط چند قطره آب به دهان خشکیده‌اش رساندند.

لحظاتی بعد...
نفس سمیرا به سختی برگشت... و ناگهان با ولع بطری آب را یک نفس سر کشید...
چشمانش آرام آرام باز شد... و نگاهی خسته و بی‌جان به مادرش انداخت.

مادر یسرا (با فریادی از ته دل): یا الله! دخترم... دخترم زنده‌ست...!

راوی:
مادر یسرا، سمیرا را با تمام وجود در آغوش کشید.
گریه می‌کرد... جیغ می‌زد... بر خاک می‌افتاد و شکر می‌کرد.
اشک و لبخند با هم در چهره‌ی شکسته‌اش موج می‌زدند.

کمک‌کننده‌ها چند بطری آب و بسته‌ای خرما به آن‌ها دادند و آرام گفتند:

کمک‌کننده‌ها: الله حافظتان باشد... قوی باشید...

و بعد از لحظاتی، در دل بیابان ناپدید شدند.

راوی:
ما نشستیم... منتظر پدر یسرا...
تا این‌که از دور، پدر یسرا با رنگی زرد و چهره‌ای تکیده، دوید...
وقتی زنده بودن سمیرا را دید، زانوهایش سست شد، افتاد روی زمین و بی‌صدا گریست...

یک هفته بی‌آبی و بی‌غذایی، همه‌ی ما را از پا انداخته بود.
اما امید تازه‌ای در دل‌های خسته‌مان جرقه زده بود...
و با آخرین توان، دوباره به سوی ایران حرکت کردیم.

راوی:
خانواده‌ی یسرا با هزار امید، چند تکه لباس برای یسرا تهیه کرده بودند...
اما وقتی راه بلد قاچاق‌بر، لباس‌ها را دید، خشمگین شد.
ناگهان، سیلی سنگینی بر صورت پدر یسرا نواخت...
و با مشتی محکم، صورتش را از خون پر کرد...

راه بلد (با فریاد خشمگین):
ـ این چه وضعشه؟ ما شمارو ببریم یا لباساتو؟ هااا؟
یا همینجا ولشون می‌کنی، یا ما ولتون می‌کنیم وسط بیابون!

راوی:
پدر یسرا با دلی شکسته، چشمانی اشکبار، بدون آنکه کلمه‌ای حرف بزند، با دست‌های لرزان، همه‌ی وسایل را روی خاک رها کرد...

فقط دخترهایش را بغل کرد...
و دوباره راه افتادیم...

۲۵ روز... در گرمای سوزان...
در دل کوه‌های خشک و بی‌رحم...
هر گام، جنگی بود برای زنده ماندن.

اما سرانجام...
الحمدلله...
با بدنی زخمی و قلب‌هایی شکسته، قدم به خاک ایران گذاشتیم...

بی‌اختیار، راه خانه‌ی پدربزرگ یسرا را در پیش گرفتیم...
خانه‌ای که حالا تنها پناه تن‌های خسته‌ی ما بود...



@jannat_adn8 ♥️🦋
10😢3👍1🕊1
با توفیق و فضلِ الله متعال از امشب وارد ذی‌الحجه شدیم، رسول اکرم ﷺ در فضیلت دهه اول این ماه فرمودند:
عمل صالح در هیچ روزی از روزهای دنیا، مانند ده روز اول ذی الحجه، نزد خداوند محبوب نیست؛ صحابه کرام عرض کردند: یا رسول الله! حتی جهاد در راه خدا؟ فرمودند: حتی جهاد در راه خدا؛ مگر آن مجاهدی که با جان و مال خود در راه خدا خارج شود و بر نگردد. (صحیح بخاری)
همچنین از ابن عمر رضی الله عنهما روایت است که رسول الله ﷺ فرمودند:
هیچ ایامی نیست که نزد الله سبحانه و تعالی بزرگ تر و با ارزش تر از این ده روز باشد؛ لذا در این روزها تهلیل و تکبیر و تحمید بسیار گویید. (رواه احمد).
در حدیثی دیگر از پیامبر ﷺ وارد شده:
روزه گرفتن روز عرفه (نهم ذی‌الحجه) کفّاره‌ی گناهان (صغيره) یک سال قبل و یک سال بعد می‌باشد. (مسلم).
امام ابن حجر رحمة الله علیه در فتح‌الباری می‌گوید:
آنچه که از روایات عیان است این می‌باشد که امتیاز این ده روز بدین خاطر است که در طول این روزها، اصل عبادات جمع می‌شوند که در هیچ ایامی دیگر، این امکان وجود ندارد و آنها نماز، روزه، زکات و حج (تمتع) می‌باشند.
بنابراین تا حد امکان سعی کنیم روزها و شب‌های این ده روز مبارک را با عبادات (روزه، تلاوت، دعا و اذکار) و دوری از گناهان سپری کنیم تا از فضائل بی‌شمار آن محروم نشویم.


@jannat_adn8 ♥️🦋
7👍2🥰1🕊1
2025/09/01 03:38:56
Back to Top
HTML Embed Code: