JANNAT_ADN8 Telegram 5056
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_بیست_و_نهم [وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] وقتی کفششو تمیز کردم، رفت سراغ گوشی. بعد از چند لحظه برگشت و گوشیو طرفم گرفت. خلیل: «فقط نیم ساعت وقت داری با خانوادت حرف بزنی. من می‌رم بیرون، این‌جا راحتی.» از خوشحالی بال درآوردم. یسرا: «مرسی داداش خلیل...…
#پارت_سی_ام

[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

من التماس می‌کردم، گریه می‌کردم، ولی امید اصلاً نمی‌شنید چی می‌گم.
هر بار، شلنگو محکم‌تر از قبل سمت تنم پرت می‌کرد.

ـ «وااای... تنم می‌سوزه... بخدا دیگه نمی‌تونم...»

هر ضربه که به پوستم می‌خورد، حس می‌کردم گوشتم داره پاره می‌شه...
انگار رو زخمم نمک می‌پاشیدن...
آخرین ضربه... اون یکی که پرت کرد، خورد تو صورتم.

برای چند لحظه خودش هم خشکش زد. شوکه شد. شلنگ از دستش افتاد. عقب‌عقب رفت و از اتاق رفت بیرون.

چک‌چک...
خون ریخت روی دستم. یه آن دیدم... از صورتم، از سرم داره خون میاد.

برای دومین بار... صورتم پاره شد.
دفعه‌ی اول عمیق نبود... ولی این‌بار، خیلی بدتر بود.
خون چشم‌هامو پر کرده بود. نمی‌تونستم چیزی ببینم.

مادرشوهرم اومد داخل... چشمش که به صورتم افتاد، جیغ کشید:

ـ «وااای! کشتیش! این چیه؟ صورتش چرا اینجوریه؟ وااای!»

دستمو گرفتن و سریع بردنم بیمارستان. یه پارچه رو صورتم گذاشته بودن که خونریزی متوقف بشه.
دکتر که اومد، نگاهی به زخم انداخت و گفت باید بخیه بخوره.

آمپول بی‌حسی زدن. شروع کردن بخیه زدن...
پنج تا بخیه روی صورتم خورد. پوست صورتم کشیده شد، می‌سوخت، می‌لرزیدم.

تمام بدنم کبود شده بود. حتی نمی‌تونستم درست راه برم.

بعد از بخیه، یه خانم دکتر اومد سمتم و گفت:

ـ «دخترم، چی شده این بلا سرت اومده؟»

یسرا: «از پله افتادم...»

خانم دکتر با نگاهی جدی نگاهم کرد:

ـ «دخترم من احمق نیستم. این زخم‌ها با افتادن از پله یکی نیست. حقیقتو بهم بگو، لطفاً.»

خواستم حرف بزنم، اما چشمم افتاد به امید که از پشت شیشه نگام می‌کرد...
با دست اشاره کرد: «اگه چیزی بگی، می‌کشمت...»

یسرا: «نه خانم دکتر، باور کنید چیزی نیست. فقط از پله افتادم...»

خانم دکتر دیگه چیزی نگفت. فقط نگاه سنگینی بهم انداخت و رفت.

وقتی مرخص شدم، مستقیم برگشتیم خونه.

راه رفتن برام عذاب بود. بدنم می‌سوخت. صورتم درد می‌کرد.
رفتم و روی تشکم افتادم. فقط می‌خواستم یکم استراحت کنم...

ولی امید اومد تو. بدنم دوباره لرزید.
کنارم نشست. سرمو نوازش کرد.

امید: «یسرا... ببین، من نمی‌خواستم اینجوری بشه. خودمم عذاب وجدان دارم. حق تو نبود این‌جوری بزنمت. ولی چیکار کنم؟ دست خودم نیست... وقتی تورو می‌بینم، دلم می‌خواد بکشمِت... اما به خدا خیلی دوستت دارم. تو دنیای منی... لطفاً درکم کن...»

فقط نگاش می‌کردم.

درونم پر از نفرت بود. با خودم گفتم:

ـ «اره، می‌دونم تو راست می‌گی... ولی من، هر چقدر هم کوچیک باشم، احمق نیستم. کسی که عاشق باشه، این‌طوری نمی‌زنه...»

فقط یه لبخند زورکی زدم، که زودتر از اتاق بره بیرون.


@jannat_adn8 ♥️🦋
😭7👍1🕊1



tgoop.com/jannat_adn8/5056
Create:
Last Update:

#پارت_سی_ام

[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]

من التماس می‌کردم، گریه می‌کردم، ولی امید اصلاً نمی‌شنید چی می‌گم.
هر بار، شلنگو محکم‌تر از قبل سمت تنم پرت می‌کرد.

ـ «وااای... تنم می‌سوزه... بخدا دیگه نمی‌تونم...»

هر ضربه که به پوستم می‌خورد، حس می‌کردم گوشتم داره پاره می‌شه...
انگار رو زخمم نمک می‌پاشیدن...
آخرین ضربه... اون یکی که پرت کرد، خورد تو صورتم.

برای چند لحظه خودش هم خشکش زد. شوکه شد. شلنگ از دستش افتاد. عقب‌عقب رفت و از اتاق رفت بیرون.

چک‌چک...
خون ریخت روی دستم. یه آن دیدم... از صورتم، از سرم داره خون میاد.

برای دومین بار... صورتم پاره شد.
دفعه‌ی اول عمیق نبود... ولی این‌بار، خیلی بدتر بود.
خون چشم‌هامو پر کرده بود. نمی‌تونستم چیزی ببینم.

مادرشوهرم اومد داخل... چشمش که به صورتم افتاد، جیغ کشید:

ـ «وااای! کشتیش! این چیه؟ صورتش چرا اینجوریه؟ وااای!»

دستمو گرفتن و سریع بردنم بیمارستان. یه پارچه رو صورتم گذاشته بودن که خونریزی متوقف بشه.
دکتر که اومد، نگاهی به زخم انداخت و گفت باید بخیه بخوره.

آمپول بی‌حسی زدن. شروع کردن بخیه زدن...
پنج تا بخیه روی صورتم خورد. پوست صورتم کشیده شد، می‌سوخت، می‌لرزیدم.

تمام بدنم کبود شده بود. حتی نمی‌تونستم درست راه برم.

بعد از بخیه، یه خانم دکتر اومد سمتم و گفت:

ـ «دخترم، چی شده این بلا سرت اومده؟»

یسرا: «از پله افتادم...»

خانم دکتر با نگاهی جدی نگاهم کرد:

ـ «دخترم من احمق نیستم. این زخم‌ها با افتادن از پله یکی نیست. حقیقتو بهم بگو، لطفاً.»

خواستم حرف بزنم، اما چشمم افتاد به امید که از پشت شیشه نگام می‌کرد...
با دست اشاره کرد: «اگه چیزی بگی، می‌کشمت...»

یسرا: «نه خانم دکتر، باور کنید چیزی نیست. فقط از پله افتادم...»

خانم دکتر دیگه چیزی نگفت. فقط نگاه سنگینی بهم انداخت و رفت.

وقتی مرخص شدم، مستقیم برگشتیم خونه.

راه رفتن برام عذاب بود. بدنم می‌سوخت. صورتم درد می‌کرد.
رفتم و روی تشکم افتادم. فقط می‌خواستم یکم استراحت کنم...

ولی امید اومد تو. بدنم دوباره لرزید.
کنارم نشست. سرمو نوازش کرد.

امید: «یسرا... ببین، من نمی‌خواستم اینجوری بشه. خودمم عذاب وجدان دارم. حق تو نبود این‌جوری بزنمت. ولی چیکار کنم؟ دست خودم نیست... وقتی تورو می‌بینم، دلم می‌خواد بکشمِت... اما به خدا خیلی دوستت دارم. تو دنیای منی... لطفاً درکم کن...»

فقط نگاش می‌کردم.

درونم پر از نفرت بود. با خودم گفتم:

ـ «اره، می‌دونم تو راست می‌گی... ولی من، هر چقدر هم کوچیک باشم، احمق نیستم. کسی که عاشق باشه، این‌طوری نمی‌زنه...»

فقط یه لبخند زورکی زدم، که زودتر از اتاق بره بیرون.


@jannat_adn8 ♥️🦋

BY جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸


Share with your friend now:
tgoop.com/jannat_adn8/5056

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

To upload a logo, click the Menu icon and select “Manage Channel.” In a new window, hit the Camera icon. Telegram Channels requirements & features There have been several contributions to the group with members posting voice notes of screaming, yelling, groaning, and wailing in different rhythms and pitches. Calling out the “degenerate” community or the crypto obsessives that engage in high-risk trading, Co-founder of NFT renting protocol Rentable World emiliano.eth shared this group on his Twitter. He wrote: “hey degen, are you stressed? Just let it out all out. Voice only tg channel for screaming”. Users are more open to new information on workdays rather than weekends. bank east asia october 20 kowloon
from us


Telegram جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
FROM American