Eterafate Yek Sareghe Madarzad
<unknown>
📚🎧
اعترافات
یک سارق مادرزاد
👤 وودی آلن
کارگردان، نویسنده،
بازیگر، کمدین و
موسیقیدان امریکایی
بله، من دزدم.
چرا ندزدم؟
جایی که من بزرگ شدم
آدم باید میدزدید تا
بتونه شکمشُ سیر کنه
برادرم جری یه آدم اهل
مطالعه بود یه کرم کتاب
حسابی اگه عضو خانوادهٔ
ما نبود ممکن بود یه
چیزی بشه اما چون ...
...📚
اعترافات
یک سارق مادرزاد
👤 وودی آلن
کارگردان، نویسنده،
بازیگر، کمدین و
موسیقیدان امریکایی
بله، من دزدم.
چرا ندزدم؟
جایی که من بزرگ شدم
آدم باید میدزدید تا
بتونه شکمشُ سیر کنه
برادرم جری یه آدم اهل
مطالعه بود یه کرم کتاب
حسابی اگه عضو خانوادهٔ
ما نبود ممکن بود یه
چیزی بشه اما چون ...
...📚
.
زندگی همینه دیگه،
مثل قمارخونه میمونه
میبری، میبازی،
ولی همیشه قمارخونهس که
برنده میشه
و این بهاین معنی نیست که بهتو
خوش نگذشته ..
وودی آلن
📚🌖
زندگی همینه دیگه،
مثل قمارخونه میمونه
میبری، میبازی،
ولی همیشه قمارخونهس که
برنده میشه
و این بهاین معنی نیست که بهتو
خوش نگذشته ..
وودی آلن
📚🌖
👌3👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوستان
این فیلم کوتاه رو گرفتم
متن هم مناسب دیدم :)
دلش برای ماهی بزرگ
که صید کرده بود سوخت.
باخود گفت که این ماهی،
ماهی عالی و عجیبی است و
میداند که من چقدر پیرم.
تابهحال ماهی به این پر زوری
نگرفتهام، ماهی به این غریبی
نگرفتهام. شاید میداند که نباید
از آب بیرون بپرد. اگر پرید یا
وحشیگری درآورد بیچارهام
میکند. اما شاید هم پیش از
این چندبار به قلاب افتاده،
میداند که راه جنگیدنش همین
است. از کجا میداند که فقط
با یکنفر است، یا آنکه طرفش
پیرمرد است؟ اما عجب ماهیِ
بزرگی است، اگر گوشتش خوب
باشد در بازار خیلی پول میشود.
طعمه را هم مثل ماهی نر خورد،
کشیدنش هم به ماهی نر میماند،
در جنگیدنش هم نشانی از ترس
نمیبینم. نمیدانم نقشه دارد
یا او هم مثل من وامانده است؟
|| 📘 پیرمرد و دریا 🌊 |
...📚
این فیلم کوتاه رو گرفتم
متن هم مناسب دیدم :)
دلش برای ماهی بزرگ
که صید کرده بود سوخت.
باخود گفت که این ماهی،
ماهی عالی و عجیبی است و
میداند که من چقدر پیرم.
تابهحال ماهی به این پر زوری
نگرفتهام، ماهی به این غریبی
نگرفتهام. شاید میداند که نباید
از آب بیرون بپرد. اگر پرید یا
وحشیگری درآورد بیچارهام
میکند. اما شاید هم پیش از
این چندبار به قلاب افتاده،
میداند که راه جنگیدنش همین
است. از کجا میداند که فقط
با یکنفر است، یا آنکه طرفش
پیرمرد است؟ اما عجب ماهیِ
بزرگی است، اگر گوشتش خوب
باشد در بازار خیلی پول میشود.
طعمه را هم مثل ماهی نر خورد،
کشیدنش هم به ماهی نر میماند،
در جنگیدنش هم نشانی از ترس
نمیبینم. نمیدانم نقشه دارد
یا او هم مثل من وامانده است؟
|| 📘 پیرمرد و دریا 🌊 |
...📚
🕊6😍3
چراغ ها را من خاموش می کنم.pdf
3.9 MB
رمان ایرانی
📚#چراغها_را_من_خاموش_میکنم
✍#رؤیا_پیرزاد
برندهٔ جایزهٔ هوشنگ گلشیری
کلاریس وارد دنیای جدیدی
میشود که سردرگمیهای
زیادی برایش بههمراه
خواهد داشت
دوتایی باهم داد زدند وای
و زل زدند به امیلی
در ارتفاعی که منتظر بودم
هیچکس را ندیدم
سرم را خیلی پایین بردم
قدش کوتاه بود...
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
📚#چراغها_را_من_خاموش_میکنم
✍#رؤیا_پیرزاد
برندهٔ جایزهٔ هوشنگ گلشیری
کلاریس وارد دنیای جدیدی
میشود که سردرگمیهای
زیادی برایش بههمراه
خواهد داشت
دوتایی باهم داد زدند وای
و زل زدند به امیلی
در ارتفاعی که منتظر بودم
هیچکس را ندیدم
سرم را خیلی پایین بردم
قدش کوتاه بود...
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
❤6👍1🔥1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📖 مطالعه
📗 #قطعات_تفکر
🖊 #امیل_سیوران
ترجمهٔ بهمن خلیلی
نشر مرکز
مقدمه:
متفکر مجاز است در اندیشهٔ خود،
همان اندازه تضاد را که در
دنیا وجود دارد قبول کند.
" غروب اندیشه "
این مجموعه گزیدهای است از
افورسیمهای امیل سیوران،
نویسنده و متفکر
رومانی الاصل که سالها در
پاریس زندگی کرده و مهمترین
آثار خود را به زبان فرانسوی
نوشته است.
ریشهٔ واژهٔ افوریسم یونایی
است و بهمعنای تعریف،
تعریف یک چیز یا یک
موقعیت برای فلاسفه و دانشمندان
یونانی بیان اصل ( جوهر، ذات )
آن چیز یا موقعیت بهزبان فشرده
و با استفاده از حداقل کلمات.
قطعهٔ تفکر بیانی است تمام نشده؛
اندیشهای است که ادامه میطلبد؛
نقطهٔ پایان نیست.
سیوران از عبارت قطعه " یا
قطعات استفاده میکند.
قطعهٔ تفکر، منشأ و زائیده تفکر
است. کمال و پختگی و اوج
تلطیف در پی یافتن لحن نو.
۱- تازمانیکه به فلسفه اعتقاد
داريم آدم سالمی هستیم.
بیماری وقتی آغاز
میشود که شروع به فکرکردن
میکنیم.
" شروع مطالعه کتاب قطعات تفکر
دوستداران مطالعه کتابهای
خاص و تفکرات ناب "
● ادامه دارد...
@ktabdansh 📚📚
...📚
📗 #قطعات_تفکر
🖊 #امیل_سیوران
ترجمهٔ بهمن خلیلی
نشر مرکز
مقدمه:
متفکر مجاز است در اندیشهٔ خود،
همان اندازه تضاد را که در
دنیا وجود دارد قبول کند.
" غروب اندیشه "
این مجموعه گزیدهای است از
افورسیمهای امیل سیوران،
نویسنده و متفکر
رومانی الاصل که سالها در
پاریس زندگی کرده و مهمترین
آثار خود را به زبان فرانسوی
نوشته است.
ریشهٔ واژهٔ افوریسم یونایی
است و بهمعنای تعریف،
تعریف یک چیز یا یک
موقعیت برای فلاسفه و دانشمندان
یونانی بیان اصل ( جوهر، ذات )
آن چیز یا موقعیت بهزبان فشرده
و با استفاده از حداقل کلمات.
قطعهٔ تفکر بیانی است تمام نشده؛
اندیشهای است که ادامه میطلبد؛
نقطهٔ پایان نیست.
سیوران از عبارت قطعه " یا
قطعات استفاده میکند.
قطعهٔ تفکر، منشأ و زائیده تفکر
است. کمال و پختگی و اوج
تلطیف در پی یافتن لحن نو.
۱- تازمانیکه به فلسفه اعتقاد
داريم آدم سالمی هستیم.
بیماری وقتی آغاز
میشود که شروع به فکرکردن
میکنیم.
" شروع مطالعه کتاب قطعات تفکر
دوستداران مطالعه کتابهای
خاص و تفکرات ناب "
● ادامه دارد...
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤5😍3🕊1
کتاب دانش
... فردا صبح باید او را به روستای تنگی ببری. مردک مثل تو قوی است و از این بیستکیلومتر راه نمیترسد. بعد، دیگر کاری نداری. دوباره به سراغ زندگی راحت و شاگردانت برمیگردی. صدای سمزدن و شیهه اسب از پشت دیوار بهگوش میرسید. دارُ از پنجره نگاه میکرد.…
...
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
از خودم دفاع میکنم. قبل از اینکه
به اینجا برسند، وقت کافی دارم،
متوجهٔ آمدنشان میشوم.
بالدوسکی شروع به خندیدن
کرد. بعد سبیلش ناگهان روی
دندانهای هنوز سفیدش را
پوشاند.
- وقت کافی داری؟ قبول. من هم
همین حرفها را میزدم. تو
همیشه کمی خل و چل بودهای.
پسرم هم مثل تو بوده، برای همین
دوستت دارم.
بالدوسکی با گفتن این جمله،
هفتتیرش را درآورد و روی میز
گذاشت.
- نگهش دار. از اینجا تا آلآمور
نیازی به دو اسلحه ندارم.
هفتتیر روی رنگ سیاه میز برق
میزد. وقتی ژاندارم رو به سوی او
برگرداند، بوی چرم و اسب به
مشام رسید. ناگهان گفت:
- گوش کن بالدوسکی، همهٔ این
داستان و بهخصوصی از زندانی
تو حالم بههم میخورد.
اما تحویلش نمیدهم. اگر لازم
باشد میجنگم. اما این کار را نمیکنم.
ژاندارم پیر جلوی او ایستاده بود
و با حالتی جدی نگاهش میکرد.
آهسته گفت:
- کارهای ابلهانه میکنی.
من هم از این ماجرا خوشم نمیآید.
حتی بعد از سالها آدم عادت نمیکند
که انسان دیگری را بت طناب
ببندد. بله، آدم حتی خجالت میکشد
اما نمیتوانیم بگذاريم هر کاری بکند.
دارُ تکرار کرد:
- من تحویلش نمیدهم.
- پسر، تکرار میکنم این یک
دستور است.
- باشد. حرفی را که گفتم برایشان
تکرار کن. من تحویلش نمیدهم.
بالدوسکی آشکارا میکوشید
تعمق کند. به دارُ به مردعرب نگاه
میکرد. سرانجام تصمیماش را
گرفت:
- نه، چیزی به آنها نمیگویم.
اگر میخواهی طرف ما را نگیری،
میل خودت است. من تو را لو
نمیدهم. دستور داشتم زندانی
را تحویل بدهم و این کار را کردم.
حالا کاغذش را امضاء کن.
- لازم نیست. هیچوقت انکار
نمیکنم که او را پیش من گذاشتی.
- با من بدجنسی نکن. میدانم
که حقیقت را خواهی گفت. تو
مردی و اهل اینجایی. اما باید
امضاء کنی. مقررات این است.
دار کشو میزش را باز کرد،
شيشهٔ چهارگوش جوهر بنفش ،
قلمدانی از چوب قرمز و قلم
نوک تیز و بلندی را درآورد که
برای نوشتن سرمشها از آن
استفاده میکرد. امضاء کرد.
ژاندارم بادقت کاغذ را تا کرد و
در کیف پولش گذاشت. بعد به
سمت در رفت. دارّ گفت:
- همراهیت میکنم.
بالدوسکی گفت:
- نه، لازم نیست مؤدب باشی. به
من توهین کردی.
به مردعرب که سر جایش بیحرکت
مانده بود نگاه کرد، با چهرهای
غمگین آب دماغش را بالا کشید
و بهطرف در روی برگرداند.
گفت:
خداحافظ، پسر.
در پشت سرش بههم خورد.
بالدوسکی پشت پنجره ظاهر شد،
سپس ناپدید گشت.
برف صدای گامهایش را خفه میکرد.
اسب پشت دیوار تقلا کرد.
مرغها ترسیدند.
لحظهای بعد بالدوسکی که دهنهٔ
اسبش را میکشید، بار دیگر از
پشت پنجره گذشت، بیآنکه
سر برگرداند.
...📚🌟🖊
لذت من کتاب خواندن کنار شماست♡
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
از خودم دفاع میکنم. قبل از اینکه
به اینجا برسند، وقت کافی دارم،
متوجهٔ آمدنشان میشوم.
بالدوسکی شروع به خندیدن
کرد. بعد سبیلش ناگهان روی
دندانهای هنوز سفیدش را
پوشاند.
- وقت کافی داری؟ قبول. من هم
همین حرفها را میزدم. تو
همیشه کمی خل و چل بودهای.
پسرم هم مثل تو بوده، برای همین
دوستت دارم.
بالدوسکی با گفتن این جمله،
هفتتیرش را درآورد و روی میز
گذاشت.
- نگهش دار. از اینجا تا آلآمور
نیازی به دو اسلحه ندارم.
هفتتیر روی رنگ سیاه میز برق
میزد. وقتی ژاندارم رو به سوی او
برگرداند، بوی چرم و اسب به
مشام رسید. ناگهان گفت:
- گوش کن بالدوسکی، همهٔ این
داستان و بهخصوصی از زندانی
تو حالم بههم میخورد.
اما تحویلش نمیدهم. اگر لازم
باشد میجنگم. اما این کار را نمیکنم.
ژاندارم پیر جلوی او ایستاده بود
و با حالتی جدی نگاهش میکرد.
آهسته گفت:
- کارهای ابلهانه میکنی.
من هم از این ماجرا خوشم نمیآید.
حتی بعد از سالها آدم عادت نمیکند
که انسان دیگری را بت طناب
ببندد. بله، آدم حتی خجالت میکشد
اما نمیتوانیم بگذاريم هر کاری بکند.
دارُ تکرار کرد:
- من تحویلش نمیدهم.
- پسر، تکرار میکنم این یک
دستور است.
- باشد. حرفی را که گفتم برایشان
تکرار کن. من تحویلش نمیدهم.
بالدوسکی آشکارا میکوشید
تعمق کند. به دارُ به مردعرب نگاه
میکرد. سرانجام تصمیماش را
گرفت:
- نه، چیزی به آنها نمیگویم.
اگر میخواهی طرف ما را نگیری،
میل خودت است. من تو را لو
نمیدهم. دستور داشتم زندانی
را تحویل بدهم و این کار را کردم.
حالا کاغذش را امضاء کن.
- لازم نیست. هیچوقت انکار
نمیکنم که او را پیش من گذاشتی.
- با من بدجنسی نکن. میدانم
که حقیقت را خواهی گفت. تو
مردی و اهل اینجایی. اما باید
امضاء کنی. مقررات این است.
دار کشو میزش را باز کرد،
شيشهٔ چهارگوش جوهر بنفش ،
قلمدانی از چوب قرمز و قلم
نوک تیز و بلندی را درآورد که
برای نوشتن سرمشها از آن
استفاده میکرد. امضاء کرد.
ژاندارم بادقت کاغذ را تا کرد و
در کیف پولش گذاشت. بعد به
سمت در رفت. دارّ گفت:
- همراهیت میکنم.
بالدوسکی گفت:
- نه، لازم نیست مؤدب باشی. به
من توهین کردی.
به مردعرب که سر جایش بیحرکت
مانده بود نگاه کرد، با چهرهای
غمگین آب دماغش را بالا کشید
و بهطرف در روی برگرداند.
گفت:
خداحافظ، پسر.
در پشت سرش بههم خورد.
بالدوسکی پشت پنجره ظاهر شد،
سپس ناپدید گشت.
برف صدای گامهایش را خفه میکرد.
اسب پشت دیوار تقلا کرد.
مرغها ترسیدند.
لحظهای بعد بالدوسکی که دهنهٔ
اسبش را میکشید، بار دیگر از
پشت پنجره گذشت، بیآنکه
سر برگرداند.
...📚🌟🖊
لذت من کتاب خواندن کنار شماست♡
👍8❤3
✍#مادام_بواری
👤 #گوستاو_فلوبرنه،
تکان نخور!
حرف نزن!
مرا نگاه کن!
از چشم هایت یک چیز
خیلی ملایمی
بیرون می زند که تسکینم می دهد.
📚🌒
👤 #گوستاو_فلوبرنه،
تکان نخور!
حرف نزن!
مرا نگاه کن!
از چشم هایت یک چیز
خیلی ملایمی
بیرون می زند که تسکینم می دهد.
📚🌒
❤6🕊2😍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🍃
در هجدهسالگی
نگران تفکر دیگران دربارهٔ
خودتان هستید
وقتی چهل ساله میشوید
اهمیتی نمیدهید دیگران
دربارهٔ شما چه فکر میکنند،
و زمانیکه شصتساله میشوید
پی میبرید دیگران اصلا
دربارهٔ شما فکر نمیکردهاند
واای چه آسان هدر میدهیم
عمر خویش را ...
تا فرصت دارید جانانه
زندگی کنید،
نپرسید دنیا بهچه نیاز دارد،
نپرسید دیگران دربارهٔ کاری که
شما با زندگیتان انجام میدهید
چه فکر میکنند؛
بپرسید چهچیزی باعث بیداری و
زندهشدنتان میشود.
دنیا به مردان و زنانی نیاز دارد
که با خلوص ذاتی علایقشان را
دنبال میکنند و در زندگی دیگران
نیز بهبودی ایجاد میکنند.
وقتی وارد قلبها شدید؛
در آنها بهنیکویی زندگی کنید.
" مکن تلخ از دروغِ بیثمر زنهار
کام خود که صبح از راستی
قند مکرر میبرد اینجا
صائب
...📚🍃🌺
در هجدهسالگی
نگران تفکر دیگران دربارهٔ
خودتان هستید
وقتی چهل ساله میشوید
اهمیتی نمیدهید دیگران
دربارهٔ شما چه فکر میکنند،
و زمانیکه شصتساله میشوید
پی میبرید دیگران اصلا
دربارهٔ شما فکر نمیکردهاند
واای چه آسان هدر میدهیم
عمر خویش را ...
تا فرصت دارید جانانه
زندگی کنید،
نپرسید دنیا بهچه نیاز دارد،
نپرسید دیگران دربارهٔ کاری که
شما با زندگیتان انجام میدهید
چه فکر میکنند؛
بپرسید چهچیزی باعث بیداری و
زندهشدنتان میشود.
دنیا به مردان و زنانی نیاز دارد
که با خلوص ذاتی علایقشان را
دنبال میکنند و در زندگی دیگران
نیز بهبودی ایجاد میکنند.
وقتی وارد قلبها شدید؛
در آنها بهنیکویی زندگی کنید.
" مکن تلخ از دروغِ بیثمر زنهار
کام خود که صبح از راستی
قند مکرر میبرد اینجا
صائب
...📚🍃🌺
❤5
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی
در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسربچهای یازدهساله بودم
روزی سهنفر از بچههای قلدر مدرسه
جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی
به من زدند و پول من را هم به زور
از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم
با چشمانی گریان قضیه را برای
پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی
تحقیرآمیز بهمن کرد و گفت:
من از تو بیشتر از اینها انتظار
داشتم؛
واقعا که مایهٔ شرم است که از
سه پسربچهٔ پاپتی و نادان کتک
بخوری. فکر میکردم پسر من باید
زرنگتر از اینها باشد ولی ظاهرآ
اشتباه میکردم. بعد هم سری
تکان داد و گفت این مشکل خودته
باید خودت حلش کنی!
چرچیل مینویسد وقتی پدرم
حمایتش را از من دریغ کرد
تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم.
اول گفتم یکییکی میتوانم از
پسشان بربیایم. آنها را تنها گیر
میآورم و حسابشان را میرسم
اما بعد گفتم نه آنها دوباره باهم
متحد میشوند و باز من را کتک
میزنند. ناگهان فکری بهخاطرم
رسید! سه بسته شکلات خریدم
و با خودم به مدرسه بردم.
وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی
پشت سر آنها حرکت کردم، آنها
متوجه من نبودند. سر یک کوچهٔ
خلوت صدا زدم:
هی بچهها صبر کنید! بعد رفتم
کنار آنها ایستادم و شکلاتها را
از جیبم بیرون آوردم و به هرکدام
یک بسته دادم. آنها اول با تردید
بهمن نگاه میکردند و بعد شکلاتها
را از من گرفتند و تشکر کردند.
من گفتم چطور است باهم دوست
باشیم؟ بعد قدمزنان باهم بهطرف
خانه رفتیم. معلوم بود که کار من
آنها را خجالتزده کرده بود.
پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه
میرفتیم و باهم برمیگشتیم.
بهواسطهٔ دوستی من و آنها تا
پایان سال همه از من حساب
میبردند و از ترس دوستهای
قلدرم هیچکس جرأت نمیکرد با
من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم.
پدرم لبخندی زد و دست من را
به گرمی فشرد و گفت:
آفرین! نظرم نسبت به تو عوض
شد. اگر آن روز من به تو کمک
کرده بودم تو چه داشتی؟
یک پدر پیر غمگین و سهتا دشمن
جوان و عصبانی و انتقامجو.
اما امروز تو چه داری؟ یک پدر پیر
خوشحال و سهتا دوست جوان
و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگهدار
و دشمنانت را نزدیکتر!
...📚
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی
در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسربچهای یازدهساله بودم
روزی سهنفر از بچههای قلدر مدرسه
جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی
به من زدند و پول من را هم به زور
از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم
با چشمانی گریان قضیه را برای
پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی
تحقیرآمیز بهمن کرد و گفت:
من از تو بیشتر از اینها انتظار
داشتم؛
واقعا که مایهٔ شرم است که از
سه پسربچهٔ پاپتی و نادان کتک
بخوری. فکر میکردم پسر من باید
زرنگتر از اینها باشد ولی ظاهرآ
اشتباه میکردم. بعد هم سری
تکان داد و گفت این مشکل خودته
باید خودت حلش کنی!
چرچیل مینویسد وقتی پدرم
حمایتش را از من دریغ کرد
تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم.
اول گفتم یکییکی میتوانم از
پسشان بربیایم. آنها را تنها گیر
میآورم و حسابشان را میرسم
اما بعد گفتم نه آنها دوباره باهم
متحد میشوند و باز من را کتک
میزنند. ناگهان فکری بهخاطرم
رسید! سه بسته شکلات خریدم
و با خودم به مدرسه بردم.
وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی
پشت سر آنها حرکت کردم، آنها
متوجه من نبودند. سر یک کوچهٔ
خلوت صدا زدم:
هی بچهها صبر کنید! بعد رفتم
کنار آنها ایستادم و شکلاتها را
از جیبم بیرون آوردم و به هرکدام
یک بسته دادم. آنها اول با تردید
بهمن نگاه میکردند و بعد شکلاتها
را از من گرفتند و تشکر کردند.
من گفتم چطور است باهم دوست
باشیم؟ بعد قدمزنان باهم بهطرف
خانه رفتیم. معلوم بود که کار من
آنها را خجالتزده کرده بود.
پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه
میرفتیم و باهم برمیگشتیم.
بهواسطهٔ دوستی من و آنها تا
پایان سال همه از من حساب
میبردند و از ترس دوستهای
قلدرم هیچکس جرأت نمیکرد با
من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم.
پدرم لبخندی زد و دست من را
به گرمی فشرد و گفت:
آفرین! نظرم نسبت به تو عوض
شد. اگر آن روز من به تو کمک
کرده بودم تو چه داشتی؟
یک پدر پیر غمگین و سهتا دشمن
جوان و عصبانی و انتقامجو.
اما امروز تو چه داری؟ یک پدر پیر
خوشحال و سهتا دوست جوان
و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگهدار
و دشمنانت را نزدیکتر!
...📚
❤3👍3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
• A man called OVe
• #فیلم_سینمایی
• مردی بهنام اُوه
• کارگردان هانس هولم
براساس کتابی باهمین نام
نوشتهٔ فردریک بکمن
• سال انتشار 2015
• کیفیت 720
• زیرنویس فارسی
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
• #فیلم_سینمایی
• مردی بهنام اُوه
• کارگردان هانس هولم
براساس کتابی باهمین نام
نوشتهٔ فردریک بکمن
• سال انتشار 2015
• کیفیت 720
• زیرنویس فارسی
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
❤2
hich rahi door nist
<unknown>
📚🎧
هیچ راهی دور نیست
✍ ریچارد باخ
نامهای کوتاه به یک دوست.
برای درک عظمت دوستانمان
و عظمت دوستی .
میتوانی حلقهای را که
امروز بهتو میدهم
ببینی همانطور که
وقتی بهمن تعلق
داشت تنها من میتوانستم
آن را ببینم...
...📚
هیچ راهی دور نیست
✍ ریچارد باخ
نامهای کوتاه به یک دوست.
برای درک عظمت دوستانمان
و عظمت دوستی .
میتوانی حلقهای را که
امروز بهتو میدهم
ببینی همانطور که
وقتی بهمن تعلق
داشت تنها من میتوانستم
آن را ببینم...
...📚
❤3
لذتبردن از تمامِ لحظههای زندگی
هنر است؛
گاه عاقلانه و گاه دیوانهوار.
#مینه_سوئوت
-| آپارتمان پنج سویم
ترجمهٔ مژده الفت
📚🌖
لذتبردن از تمامِ لحظههای زندگی
هنر است؛
گاه عاقلانه و گاه دیوانهوار.
#مینه_سوئوت
-| آپارتمان پنج سویم
ترجمهٔ مژده الفت
📚🌖
❤2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را
هم امروز از پشت، بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
به چهره شدن چون پری کی توانی؟
به افعال ماننده شو مر پری را
ناصرخسرو - دیوان اشعار
...📚🦋💫
برون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را
هم امروز از پشت، بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
به چهره شدن چون پری کی توانی؟
به افعال ماننده شو مر پری را
ناصرخسرو - دیوان اشعار
...📚🦋💫
کتاب دانش
... زن بیش از مرد در زمانِ حال میزیَد و حتی وقتی که زمان حال قابل تحمل نیست زن به فراست از آن محفوظ میگردد؛ این همان سرچشمهٔ خوشرویی و لطف زنانه است که ایشان را جهت انگیزشِ علاقهٔ مرد مهیا میسازد و بهوقت احتیاج آنگاه که مرد زیر اضطراب کمر خم…
....
انسان درحقیقت
حیوانی وحشی و تنفرانگیز
است که ما او را درحالت رام
و مهارشده میشناسیم،
این حالت را تمدن ناميدهاند.
📖 مطالعه قسمت ۶
۱۰ - کسی را که به سؤالهایت
جواب منفی میدهد گول بزن
اگر دیدی طرفمقابل به سوالهایی
که قراه جواب مثبت بدی؛
بهعمد جواب منفی میده،
برعکس ازش سوال کن.
۱۱ - قبول موارد خاص را
تعمیم بده
اگر به نتایجی متوسل شدید و
طرف مقابل هم موارد خاصی رو
در اختیارتان قرار داده، شما
از این روند پشتیبانی کنید؛
یعنی ازش نپرسید که با کل
قضیه موافق است یا نه،
بلکه بعدها این ماجرا را بهعنوان
یک حقیقت اثبات شده معرفی
کنید؛ تا آن زمان، او شخصا باور
خواهد کرد که این مسئله را
عمیقا باور کرده است.
حتی اگر مخاطب دیگری هم بودند
آنها هم به این نتیجه میرسند،
با پرسشهای متعدد از جزئیات
متصور میشوند که حق با
شماست.
۱۲ - استعارههایی مناسب
قضیهات انتخاب کن
اگر بحث حول یک محور و
ایده کلی میگردد سعی کنید
یک نام استعاری براساس
قضیه خودتان انتخاب کنید.
اگر طرف مقابل یک تغییر یا
اصلاح را پیشنهاد کرد، شما
یک واژهٔ مغرضانه و متعصبانه
انتخاب کنید، اما اگر شما پیشنهاد
دادید، مورد اول را خصمانه و
مورد دوم را تعصب قدیمی
بنامید.
مثال؛ عبادت عمومی را نظام
دینی میگوید؛ هواداران، تقوا
و خداشناسی معرفی میکنند،
اما مخالفان آن را تعصب و
خرافات نام میبرند.
در این ترفند پیش از هرچیز ،
آنچه لازم است اثبات شود را در
تعاریف میگنجانند و سپس با
تحلیل ناب میپذیرند.
مثلآ واژهٔ تحتالحفظ
بهزندانانداختن معنا میدهد.
روحانیون؛ کشیش.
این ترفند در بسیاری از بحثها
رایجتر است و بهطور غریزی
استفاده میشه.
|| هنر همیشه بر حق بودن
۳۸ راه برای پیروزی زمانیکه
شکست خوردهاید
- شوپنهاور |
● ادامه دارد
...📚
انسان درحقیقت
حیوانی وحشی و تنفرانگیز
است که ما او را درحالت رام
و مهارشده میشناسیم،
این حالت را تمدن ناميدهاند.
📖 مطالعه قسمت ۶
۱۰ - کسی را که به سؤالهایت
جواب منفی میدهد گول بزن
اگر دیدی طرفمقابل به سوالهایی
که قراه جواب مثبت بدی؛
بهعمد جواب منفی میده،
برعکس ازش سوال کن.
۱۱ - قبول موارد خاص را
تعمیم بده
اگر به نتایجی متوسل شدید و
طرف مقابل هم موارد خاصی رو
در اختیارتان قرار داده، شما
از این روند پشتیبانی کنید؛
یعنی ازش نپرسید که با کل
قضیه موافق است یا نه،
بلکه بعدها این ماجرا را بهعنوان
یک حقیقت اثبات شده معرفی
کنید؛ تا آن زمان، او شخصا باور
خواهد کرد که این مسئله را
عمیقا باور کرده است.
حتی اگر مخاطب دیگری هم بودند
آنها هم به این نتیجه میرسند،
با پرسشهای متعدد از جزئیات
متصور میشوند که حق با
شماست.
۱۲ - استعارههایی مناسب
قضیهات انتخاب کن
اگر بحث حول یک محور و
ایده کلی میگردد سعی کنید
یک نام استعاری براساس
قضیه خودتان انتخاب کنید.
اگر طرف مقابل یک تغییر یا
اصلاح را پیشنهاد کرد، شما
یک واژهٔ مغرضانه و متعصبانه
انتخاب کنید، اما اگر شما پیشنهاد
دادید، مورد اول را خصمانه و
مورد دوم را تعصب قدیمی
بنامید.
مثال؛ عبادت عمومی را نظام
دینی میگوید؛ هواداران، تقوا
و خداشناسی معرفی میکنند،
اما مخالفان آن را تعصب و
خرافات نام میبرند.
در این ترفند پیش از هرچیز ،
آنچه لازم است اثبات شود را در
تعاریف میگنجانند و سپس با
تحلیل ناب میپذیرند.
مثلآ واژهٔ تحتالحفظ
بهزندانانداختن معنا میدهد.
روحانیون؛ کشیش.
این ترفند در بسیاری از بحثها
رایجتر است و بهطور غریزی
استفاده میشه.
|| هنر همیشه بر حق بودن
۳۸ راه برای پیروزی زمانیکه
شکست خوردهاید
- شوپنهاور |
● ادامه دارد
...📚
❤1
◽️ واای که آدم چهقدر
دلش میخواهد از این وراجیهای
گزافه و توخالی مردم پناه ببرد به
سکوت پرجلال طبیعت،
به بیکلامی بیخوابی عمیق
یا به موسیقی راستین،
یا به همدلی آرامجانها که در آن
دل چنان سرشار است که آن را
زبان سخن نیست.!
[ باریس پاسترناک
|| دکتر ژیواگو
نشر نو چاپ اول/ ص ۱۸۰
.
دلش میخواهد از این وراجیهای
گزافه و توخالی مردم پناه ببرد به
سکوت پرجلال طبیعت،
به بیکلامی بیخوابی عمیق
یا به موسیقی راستین،
یا به همدلی آرامجانها که در آن
دل چنان سرشار است که آن را
زبان سخن نیست.!
[ باریس پاسترناک
|| دکتر ژیواگو
نشر نو چاپ اول/ ص ۱۸۰
.
❤1
کتاب دانش
... داستانهای کوتاه □○ مهمان ✍ آلبر کامو از خودم دفاع میکنم. قبل از اینکه به اینجا برسند، وقت کافی دارم، متوجهٔ آمدنشان میشوم. بالدوسکی شروع به خندیدن کرد. بعد سبیلش ناگهان روی دندانهای هنوز سفیدش را پوشاند. - وقت کافی داری؟ قبول. من هم همین…
....
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
ترجمهٔ خانم مهوش قویمی
بهطرف راه باریک سرازیری
پیش میرفت،
اول او ناپدید شد و اسبش بهدنبال
او. صدای غلتیدن آرام سنگ بزرگی
بهگوش رسید. دارّ بهطرف زندانی
که حرکتی نمیکرد اما چشم از او
برنمیداشت، برگشت.
به زبان عربی گفت:
صبر کن و بهسوی اتاق رفت.
درلحظهای که از آستانهٔ در میگذشت،
تغییر عقیده داد، کنار میز رفت،
هفتتیرش را برداشت و آهسته
در جیب گذاشت. سپس بیآنکه
سر برگرداند، وارد اتاق شد.
مدتی طولانی، روی نیمکتش دراز
کشید ، به آسمان که کمکم تاریک
میشد نگاه کرد و به سکوت
گوش سپرد. همین سکوت بود که
بعد از جنگ، در اولین روزهای
ورودش، آزاردهنده بهنظر میرسید.
دارُ در شهر کوچکی، در دامنهٔ
سلسله جبالی که فلاتهای بلند
را از بیابان جدا میکرد،
شغلی تقاضا کرده بود. در آنجا
دیوارههای بلند صخرهای، سبز و
سیاه در شمال، صورتی و ارغوانی
در شرق، مرز تابستانی ابدی را
مشخص میکردند. اما به او ،
در بخش شمالیتر روی خود
فلات ، شغلی داده بودند
اوایل تنهایی و سکوت در آن
سرزمین لایزرع پوشیده از
سنگ و کلوخ برایش سخت بود.
گاه با دیدن شیارهایی گمان میکرد
مزرعههایی آنجاست اما شیارها
را کنده بودند تا سنگ
مخصوصی، مناسب برای ساختمان
را نمایان سازند. در آن منطقه
شخم میزدند تا سنگ درو کنند.
گاه نیز چند لایه از خاک جمع شده
در گودیها را میتراشیدند تا
باغهای ضعیف دهکدهها را حاصلخیز
کنند. ریگ به تنهایی سهچهارم
سرزمین را میپوشاند، فقط
ریگ و بس.
شهرها بوجود میآمدند،
میدرخشیدند، سپس ناپدید
میشدند ؛ انسانها میگذشتند،
عشق میورزیدند یا گلوی هم را
میدریدند و بعد میمردند.
در آن بیابان، هيچکدام نمیتوانند
حقیقتا زندگی کنند.
هنگامی که برخاست هیچ صدایی
از کلاس درس به گوش نمیرسید.
از این اندیشه که مرد عرب توانسته
فرار کند، او تنها مانده است و
هیچ تصمیمی نباید بگیرد،
شادی صادقانهای سراپایش را
گرفت که سبب تعجبش شد.
اما زندانی آنجا بود. فقط بین بخاری
و میز کار دراز به دراز خوابیده بود.
با چشمهای باز به سقف نگاه
میکرد.
در آن حالت، بهخصوص لبهای
کلفتش را میدیدی که قیافهٔ
عبوسی به او میداد. دارُ گفت:
بیا. عرب بلند شد و دنبال او راه
افتاد. آموزگار در اتاق ، صندلی
کنار میز را ، زیر پنجره به او
نشان داد. مرد همچنان که به
دارُ نگاه میکرد، روی صندلی
نشست.
- گرسنه هستی؟
زندانی گفت:
- بله.
دارُ دو دست کارد و چنگال روی
میز گذاشت. آرد و روغن برداشت،
خمیر را در ظرفی ورز داد و تنور
کوچک گازی را روشن کرد. در
مدتی که کلوچه میپخت، آن را
روی لبهٔ پنجره گذاشت تا خنک
شود. در پایان، تخممرغها را برای
املت هم زد. ضمن یکی از حرکات،
دستش به هفتتیری که در جیب
راستش فرو رفته بود، خورد.
ادامه دارد
" ویرانکردن همهچیز ملزم
ساختن خود به برپاکردن
بنایی بر روی هیچ و سپس
نگهداشتن دیوارها با دست..
کامو "
...📚☀️🖊
داستانهای کوتاه
□○ مهمان
✍ آلبر کامو
ترجمهٔ خانم مهوش قویمی
بهطرف راه باریک سرازیری
پیش میرفت،
اول او ناپدید شد و اسبش بهدنبال
او. صدای غلتیدن آرام سنگ بزرگی
بهگوش رسید. دارّ بهطرف زندانی
که حرکتی نمیکرد اما چشم از او
برنمیداشت، برگشت.
به زبان عربی گفت:
صبر کن و بهسوی اتاق رفت.
درلحظهای که از آستانهٔ در میگذشت،
تغییر عقیده داد، کنار میز رفت،
هفتتیرش را برداشت و آهسته
در جیب گذاشت. سپس بیآنکه
سر برگرداند، وارد اتاق شد.
مدتی طولانی، روی نیمکتش دراز
کشید ، به آسمان که کمکم تاریک
میشد نگاه کرد و به سکوت
گوش سپرد. همین سکوت بود که
بعد از جنگ، در اولین روزهای
ورودش، آزاردهنده بهنظر میرسید.
دارُ در شهر کوچکی، در دامنهٔ
سلسله جبالی که فلاتهای بلند
را از بیابان جدا میکرد،
شغلی تقاضا کرده بود. در آنجا
دیوارههای بلند صخرهای، سبز و
سیاه در شمال، صورتی و ارغوانی
در شرق، مرز تابستانی ابدی را
مشخص میکردند. اما به او ،
در بخش شمالیتر روی خود
فلات ، شغلی داده بودند
اوایل تنهایی و سکوت در آن
سرزمین لایزرع پوشیده از
سنگ و کلوخ برایش سخت بود.
گاه با دیدن شیارهایی گمان میکرد
مزرعههایی آنجاست اما شیارها
را کنده بودند تا سنگ
مخصوصی، مناسب برای ساختمان
را نمایان سازند. در آن منطقه
شخم میزدند تا سنگ درو کنند.
گاه نیز چند لایه از خاک جمع شده
در گودیها را میتراشیدند تا
باغهای ضعیف دهکدهها را حاصلخیز
کنند. ریگ به تنهایی سهچهارم
سرزمین را میپوشاند، فقط
ریگ و بس.
شهرها بوجود میآمدند،
میدرخشیدند، سپس ناپدید
میشدند ؛ انسانها میگذشتند،
عشق میورزیدند یا گلوی هم را
میدریدند و بعد میمردند.
در آن بیابان، هيچکدام نمیتوانند
حقیقتا زندگی کنند.
هنگامی که برخاست هیچ صدایی
از کلاس درس به گوش نمیرسید.
از این اندیشه که مرد عرب توانسته
فرار کند، او تنها مانده است و
هیچ تصمیمی نباید بگیرد،
شادی صادقانهای سراپایش را
گرفت که سبب تعجبش شد.
اما زندانی آنجا بود. فقط بین بخاری
و میز کار دراز به دراز خوابیده بود.
با چشمهای باز به سقف نگاه
میکرد.
در آن حالت، بهخصوص لبهای
کلفتش را میدیدی که قیافهٔ
عبوسی به او میداد. دارُ گفت:
بیا. عرب بلند شد و دنبال او راه
افتاد. آموزگار در اتاق ، صندلی
کنار میز را ، زیر پنجره به او
نشان داد. مرد همچنان که به
دارُ نگاه میکرد، روی صندلی
نشست.
- گرسنه هستی؟
زندانی گفت:
- بله.
دارُ دو دست کارد و چنگال روی
میز گذاشت. آرد و روغن برداشت،
خمیر را در ظرفی ورز داد و تنور
کوچک گازی را روشن کرد. در
مدتی که کلوچه میپخت، آن را
روی لبهٔ پنجره گذاشت تا خنک
شود. در پایان، تخممرغها را برای
املت هم زد. ضمن یکی از حرکات،
دستش به هفتتیری که در جیب
راستش فرو رفته بود، خورد.
ادامه دارد
" ویرانکردن همهچیز ملزم
ساختن خود به برپاکردن
بنایی بر روی هیچ و سپس
نگهداشتن دیوارها با دست..
کامو "
...📚☀️🖊
❤2👍1
Forwarded from تبادلات علوم انسانی 💯
عدد
داستانهای انگلیسی (متن،صوت،ترجمه)
□○@englishstoriesClub
مشکلاتت را به مشاور و روانشناس متخصص بگو
□○@drholakooei
پروژه های رشته ی معماری
□○@httpsart_creativity
کتابخوانی تلگرام
□○@ketabkhaniye_telegram
مصاحبه و گزینش آموزش و پرورش 404
□○@svcnhit
انگلیسی آکادمیک
□○@toeflscholarshiphouse
سرزمین آریایی
□○@royayemehr
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
□○@khosrowchannel
4600 کلیپ VOA, BBC،پادکست، فیلم، مکالمه
□○@filmbbcvoa
6789 جمله کلیدی و مکالمه واقعی انگلیسی
□○@EnglishTeachingcenter
انگلیسی مثل آب خوردن
□○@MyMindsetForEnglish
زبان انگلیسی را سریع و آسان بیاموزید!
□○@EnglishTurboClub
کانال آموزشی ترکی استانبولی
□○@Termeybabakachal
کافه انگلیش
□○@englishCafeClub
امپراتوری ایران
□○@emperatoriir
آموزش ترکی استانبولی
□○@turkce_anketler
ایرانگردی
□○@IiRan_Gardii
روانشناسی خانواده
□○@Ravanshenasifamily
ایلومیناتی.ماتریکس .فراماسونری
□○@matrixxx369
ابزارهای هوش مصنوعی
□○@LearnDotfar
عاشقانه های من وتو
□○@ashghanehhaymanoto
اقتصاد و رسانه
□○@Economedia
کافه روانشناسی
□○@caferavanshenasiii
روانشناسی نبوغ سبز
□○@GreenGenius
آموزش نویسندگی رایگان
□○@daldastan
مجم؏ ڪتابخوانے روانشناسان
□○@Psychology_reading_forum
فروشگاه فایل فرازمینی ها
□○@shap_far
ایستگاه پارسی همه چیز درباره زبان پارسی
□○@Istga_Parsi
اشتباهات رایج زبان
□○@Fixenglish1
رمانهای راوی قصهگو
□○@ntalebiidastan1028
کانال اذان
□○@kanall_azann
« زیباترین اشـ؏ـار شاعران »
□○@aftabmahtabi
زوج درمانی
□○@massagesextrapi
گردشگری ایران ما
□○@igardeshgari
رشد و توسعه فردی
□○@Personalgrowthclub
دوبیتی های ناب
□○@gallerishe
زندگی
□○@psychologyforlifestyle
کتاب دانش مطالعه گروهی
□○@ktabdansh
تیم ورزشی و تناسب
□○@MaryamTeam
دکتر انوشه
□○@dranushee
هوروسکوپ و مدیتیشن
□○@Agahiiiiiiiiiiiiiii
آرشیو دوره رایگان
□○@Arshivagahi
اقبال لاهوری و مولانا
□○@Molana_EqbalLahori
آموزش زبان انگلیسی از مبتدی تا پیشرفته
□○@dictionariesClub
زبان انگلیسی گرامر رایتینگ مکالمه
□○@learnEnglishcafe
آموزش انگلیسی از پایه تا دانشگاه
□○@EnglishTeenagerpress
بروزترین آهنگهااا و ریمیکس جدید
□○@MojRemix2
آموزش زبان انگلیسی صفری از مبتدی تا پیشرفته
□○@Englishforyouclass
آموزش انگلیسی ( آمریکایی)
□○@AmericanEnglishi
کانال فمیلی های پولی رویت به صورت رایگان
□○@Art_Creativity3
••• آیلتس رو فول شو •••
□○@ArazIELTS
وحشی بافقی شاعر عشق و تنهایی
□○@Wahshi_Bafghi
زبان ترکی رو قورت بده
□○@ArazTurkish
تکنیکهای متافیزیکی جذب خواسته
□○@SUB_JADOEI
آگاهی.بیداری.آزادی
□○@Meditationfarsi369
کافه کتاب
□○@roman_bookk
با استادارشنیامثل اب خوردن انگلیسی یاد میگیری
□○@QuizEnglishClub
🗓 1404/6/1
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from تبادلات علوم انسانی 💯
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM