لیلی و مجنون
قسمت ششم
از چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیدهای ز دستم
نیلی که کِشند گرد رخسار
هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروف است
هم چشم رسیده کسوف است
هر گنج که برقعی نپوشد
در بردن آن جهان بکوشد
روزی که هوای پرنیانپوش
خلخال فلک نهاد بر گوش
سیمآب ستارهها در آن صرف
شد ز آتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیمآب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیکزنان و بیتگویان
میشد سوی یار دلرمیده
پیراهن صابری دریده
میگشت به گرد خرمن دل
میدوخت دریده دامن دل
میرفت نوان چو مردم مست
میزد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آن ماه
بر بسته ز در شکنج خرگاه
آن دید در این و حسرتی خوَرد
وین دید در آن و نوحهای کرد
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پردهداری
لیلی گُلهبند باز کرده
مجنون گِلهها دراز کرده
✏️بابک مصطفوی
@bookphill
#سه_شنبه_های_گنجوی
#برش_کتاب
#لیلی_و_مجنون_به_نثر_روان
#شعر
قسمت ششم
از چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیدهای ز دستم
شاید چشم زخمی خوردم که میوه ای همچون تو از دستانم رفته.
نیلی که کِشند گرد رخسار
هست از پی زخم چشم اغیار
بخاطر در امان بودن از چشم زخم غریبه هاست که دور صورت نیل می کشند.
خورشید که نیلگون حروف است
هم چشم رسیده کسوف است
خورشید که نیل گون و روشن کننده دنیاست هم از چشم خوردن است که کسوف می کند.
هر گنج که برقعی نپوشد
در بردن آن جهان بکوشد
هر گنجی که روی آن پوشیده نشود جهان تلاش می کند این گنج را به دست آورد.
روزی که هوای پرنیانپوش
خلخال فلک نهاد بر گوش
روزی که هوا مطبوع و دلچسب بود و آسمان خورشید را به گوش خود آویزان کرده بود.
سیمآب ستارهها در آن صرف
شد ز آتش آفتاب شنگرف
ستاره های نقره ای در گوشه آسمان در اثر نور آفتاب به رنگ سرخ در آمده بودند.
مجنون رمیده دل چو سیمآب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیکزنان و بیتگویان
مجنون که رنگ بر رخش نمانده بود همراه یاران عاشقش لبیک گویان به سمت شهر لیلی حرکت کرد.
میشد سوی یار دلرمیده
پیراهن صابری دریده
میگشت به گرد خرمن دل
میدوخت دریده دامن دل
به دور خرمن دل می گشت و دامن دلش که پاره شده بود می دوخت.
میرفت نوان چو مردم مست
میزد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
هنگامی که کار دل از مهار خارج شد از کنار چادر لیلی مثل مستان عبور کرد.
بر رسم عرب نشسته آن ماه
بر بسته ز در شکنج خرگاه
طبق رسم و رسوب عرب لیلی در پیچ و تاب ورودی درب خیمه ساکن و افسرده نشسته بود.
آن دید در این و حسرتی خوَرد
وین دید در آن و نوحهای کرد
یکیشان آن یکی را دید و حسرت خورد، و دیگری آن یکی را دید و گریه و شیون کرد.
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پردهداری
لیلی همانند ستاره ای بود که در کجاوه نشسته بود و مجنون نیز همانند آسمان و فلک به محافظت و پرده داری مشغول بود.
لیلی گُلهبند باز کرده
مجنون گِلهها دراز کرده
لیلی کلاه از سر برداشت و مجنون شروع به گله و شکایت کرد.
✏️بابک مصطفوی
@bookphill
#سه_شنبه_های_گنجوی
#برش_کتاب
#لیلی_و_مجنون_به_نثر_روان
#شعر
❤3
#روزنگار
۱۴مرداد- درگذشت حسین پناهی
آفتاب آمد دو چشمم باز شد
باز تکرار همان تکرارهها
چند و چون و کی کجا آغاز شد
پرسش صدبارهی صدبارهها
دیدگانم پر ولی دستم تهی
من نمیدانم كجایم كیستم
آتش حیرت به جانم ریختی
من خلیل آزمونت نیستم
مرگ شرط اولین شمع بود
از برم افسانهی پروانه را
بر ملا شد راه میخانه دریغ
از چه میبندی در میخانه را
تا بسازم شیشهی چشمان خود را آینه
خون دل را جیوه كردم سالها
حالیا از دشت رنگ گل درا
زلف خود را شانه زن در چشم ما
ما امین رازهایت بودهایم
پایكوب سازهایت بودهایم
محو در جاه و جلالت دست در دست رطیل
جان خرید ناز ناز نازهایت بودهایم
هیچ كس قادر به دیدارت نبود
گرچه ذات هر وجودی بودهای
خوشهزاران یادبود زلف تو
قبلهگاه هر سجودی بودهای
ای یگانه این قلم تبدار تو
تا سحر میخواند و بیدار تو
گوشهی چشمی، نگاهی، وعدهای
تشنهی یک لحظهی دیدار تو
شاه بیت شعر مرموز حیات
قصهی صد داستان بیبدیل عشق بود
چشم انسان، گیس بید و ناز گل
یك دلیل از صد دلیل عشق بود
هیچ كس در این جهان نامی نداشت
عاشقان بهر نشان نامیدشان
عشق این افسون جاوید، این شگفت
كرد تا عمر كلام جاویدشان
بار ها از خویش میپرسم كه مقصودت چه بود
درك مرگ از مرگ كاری ساده نیست
رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت
چارهای كن ای معما چارهای در چاره نیست
روزها رفتند و رفتیم و گذشت
آه! آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تار مویی در كنار شانه بود
یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هالهای
سبزه میروید به روی خاک من
میچرد بابونه را بزغالهای
@bookphill🌻
۱۴مرداد- درگذشت حسین پناهی
آفتاب آمد دو چشمم باز شد
باز تکرار همان تکرارهها
چند و چون و کی کجا آغاز شد
پرسش صدبارهی صدبارهها
دیدگانم پر ولی دستم تهی
من نمیدانم كجایم كیستم
آتش حیرت به جانم ریختی
من خلیل آزمونت نیستم
مرگ شرط اولین شمع بود
از برم افسانهی پروانه را
بر ملا شد راه میخانه دریغ
از چه میبندی در میخانه را
تا بسازم شیشهی چشمان خود را آینه
خون دل را جیوه كردم سالها
حالیا از دشت رنگ گل درا
زلف خود را شانه زن در چشم ما
ما امین رازهایت بودهایم
پایكوب سازهایت بودهایم
محو در جاه و جلالت دست در دست رطیل
جان خرید ناز ناز نازهایت بودهایم
هیچ كس قادر به دیدارت نبود
گرچه ذات هر وجودی بودهای
خوشهزاران یادبود زلف تو
قبلهگاه هر سجودی بودهای
ای یگانه این قلم تبدار تو
تا سحر میخواند و بیدار تو
گوشهی چشمی، نگاهی، وعدهای
تشنهی یک لحظهی دیدار تو
شاه بیت شعر مرموز حیات
قصهی صد داستان بیبدیل عشق بود
چشم انسان، گیس بید و ناز گل
یك دلیل از صد دلیل عشق بود
هیچ كس در این جهان نامی نداشت
عاشقان بهر نشان نامیدشان
عشق این افسون جاوید، این شگفت
كرد تا عمر كلام جاویدشان
بار ها از خویش میپرسم كه مقصودت چه بود
درك مرگ از مرگ كاری ساده نیست
رنج ما و آن امانت قتل و هابیل و بهشت
چارهای كن ای معما چارهای در چاره نیست
روزها رفتند و رفتیم و گذشت
آه! آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تار مویی در كنار شانه بود
یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هالهای
سبزه میروید به روی خاک من
میچرد بابونه را بزغالهای
@bookphill🌻
❤4
#تکه_کتاب
هریک از ما چیزی از دست میدهیم که برایمان عزیز است؛ فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم.
این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن.
هاروکی موراکامی
@bookphill🍡
هریک از ما چیزی از دست میدهیم که برایمان عزیز است؛ فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم.
این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن.
هاروکی موراکامی
@bookphill🍡
❤5
#شعر
سعدی
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید
بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
@bookphill🌻
سعدی
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید
بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
@bookphill🌻
❤3
#تکه_کتاب
نیمی از نگرانیها و اضطرابهای ما مربوط به نظر دیگران است، ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم.
نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه میتواند تغییر کند.
نظر دیگران به نخی بند است و ما را بردهی آنان میکند. بردهی نظراتشان و بدتر، بردهی آنچه وانمود میکنند به نظرشان میرسد.
📚درمان شوپنهاور
🖋اروین د یالوم
@bookphill
نیمی از نگرانیها و اضطرابهای ما مربوط به نظر دیگران است، ما باید این خار را از بدن خود بیرون بکشیم.
نظر دیگران تصوری خام یا یک وهم است که هر لحظه میتواند تغییر کند.
نظر دیگران به نخی بند است و ما را بردهی آنان میکند. بردهی نظراتشان و بدتر، بردهی آنچه وانمود میکنند به نظرشان میرسد.
📚درمان شوپنهاور
🖋اروین د یالوم
@bookphill
👍3❤1
#شعر
سعدی
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نِه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اَقْصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مُغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
@bookphill🌱
سعدی
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نِه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اَقْصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مُغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
@bookphill🌱
❤3
#شعر
سعدی
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت
ای صورت دیبای خطایی به نکویی
وی قطره باران بهاری به نظافت
هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی
سلطان خیالت بنشاندی به خلافت
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درفشان نظری از سر رأفت
گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت
آن را که دلارام دهد وعده کشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت
شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان
درویش نباید که برنجد به ظرافت
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت
@bookphill🌱
سعدی
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت
ای صورت دیبای خطایی به نکویی
وی قطره باران بهاری به نظافت
هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی
سلطان خیالت بنشاندی به خلافت
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درفشان نظری از سر رأفت
گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت
آن را که دلارام دهد وعده کشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت
شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان
درویش نباید که برنجد به ظرافت
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت
@bookphill🌱
❤3
Audio
Alireza Ghorbani
دلم گرفته برادر، هوای تازه بیاور!
برای حنجره هامان، صدای تازه بیاور!
برای خستگی من، برای خستگی تو
برای این من و این تو، دو چای تازه بیاور!
لب قنوت تو بسته، شکسته پای رکوعم
برای پر زدن از خود، دعای تازه بیاور!
کنار خویش نشستم، چه گفتگوی غریبی
چقدر واژه حقیر است، هجای تازه بیاور!
گلو بریده و دل خون، شکایتی ست به جانم
بدم به نای سکوتم، نوای تازه بیاور!
مریم مروج
🎙 علیرضا قربانی
#شعر
#صامت
#صوت
@bookphill✨
برای حنجره هامان، صدای تازه بیاور!
برای خستگی من، برای خستگی تو
برای این من و این تو، دو چای تازه بیاور!
لب قنوت تو بسته، شکسته پای رکوعم
برای پر زدن از خود، دعای تازه بیاور!
کنار خویش نشستم، چه گفتگوی غریبی
چقدر واژه حقیر است، هجای تازه بیاور!
گلو بریده و دل خون، شکایتی ست به جانم
بدم به نای سکوتم، نوای تازه بیاور!
مریم مروج
🎙 علیرضا قربانی
#شعر
#صامت
#صوت
@bookphill✨
❤4
استاد محمود فرشچیان نقاش و مینیاتوریست سرشناس ایرانی، خالق آثار ماندگاری همچون: عصر عاشورا، ضامن آهو، سختترین امتحان، داستان حضرت ابراهیم، غدیر خم و رمی جمره و ... در ۹۵ سالگی درگذشت.
روحشان شاد و یادشان گرامی🥀
#روزنگار
@bookphill
روحشان شاد و یادشان گرامی🥀
#روزنگار
@bookphill
❤10
هر که نصیحت ِ خودرای میکند، او خود به نصیحتگری محتاج است.
سعدی
گلستان، باب هشتم، حکمت ۲۷، در آداب صحبت
@bookphill🌱
سعدی
گلستان، باب هشتم، حکمت ۲۷، در آداب صحبت
@bookphill🌱
❤3
همانطور که پیشتر برایتان گفتیم؛ بعد از مرگ زو، افراسیاب با دستور پدرش به ایران لشکر کشید و جنگ دیگری میان ایران و توران آغاز شد.
چنان که قارن کاوه در میدان جنگ دلاورانه میجنگید و شماساس -پهلوان تورانی- را کشت. رستم جنگ و مردانگی قارن کاوه را دید و خون در رگهایش به جوش آمد. با رخش پیش دستان رفت و نشانی درفش و اسب افراسیاب را از او خواست.
حواس افراسیاب ناگهان جمع رستم شد؛ دید نوجوانی نارسیده امّا پیلتن میانۀ میدان بر اسب نشسته؛ از اطرافیان پرسید :«این اژدها از کجای ایران آمده که من تا کنون او را ندیده و نام او را نشنیدهام؟» پهلوان پیری میان آنها گفت :«سرورم؛ این، پسر دستان و نوۀ سام است! گرز سام را بر دست او ببینید؛ نام او رستم است.
افراسیاب، اسب خود را به جلوی سپاه هدایت کرد. رستم، تا او را دید، طبق نشانههایی که زال دادهبود، به سمت او حملهور شد.
دو جنگجو، شروع به جنگیدن با یکدیگر کردند. رستم حسابی که به افراسیاب نزدیک شد، دست انداخت و ا را از روی زین اسب جدا کرد. مثل یک گونی برنج، سر دست خود گرفت و میخواست به همان شکل، او را پیش کیقباد ببرد.
افراسیاب آن بالا، بین دست رستم مدام میجنبید تا خود را آزاد کند. ناگهان بین این جنبیدنها، بند شلوارش پاره شد و و افراسیاب از دست رستم به زمین افتاد. تا او به زمین افتاد سپاهیان جلو آمدند و دور پادشاهشان را گرفتند تا رستم نتواند برای بردنش برگردد.
در همین حین رستم دست دراز کرد و تاج افراسیاب را برداشت. بر دستی تاج و بر دست دیگر کمربند افراسیاب، به سمت قباد برگشت و گفت :«اگر کمربندش پاره نشده بود؛ الان به پیش شما آورده بودمش. این کمربند و تاج را بگیرید تا من جنگ را تمام کنم.»
اما افراسیاب میدان جنگ را رها کرده و با اسب به بیابان فرار کرد. کیقباد وقتی از فرار افراسیاب خبردار شد، دستور داد تمام سپاه ایران به سپاه توران بتازند.
افراسیاب که به سمت جیحون فرار کرده بود یک هفته آنجا ماند و مخفی شد تا اینکه در روز هشتم توانست از جیحون رد شود و خود را به پدرش، پشنگ، برساند. به پدر گفت :«گناه این جنگ گردن توست. این همه جنگیدیم و سرباز از دست دادیم اما هیچ چیز به دست نیاوردیم. زال فرزند تازهای به نام رستم دارد که هیچکس در میدان جنگ حریفش نیست.
این همه جنگیدم اما هرگز هیچکدام شبیه به رستم نبودند. با این وجود هیچ راهی جز آشتی با ایران رو نداریم. بیا و این سرزمین رو همونطور که فریدون بخش کرده بود بپذیر تا همین خاک رو هم از دست ندادیم.»
پشنگ برادرش ویسه را با یک نامه و هدایای فراوان به سمت ایران فرستاد و تقسیمبندی مرزها را همانطور که فریدون گفته بود؛ پذیرفت.
ویسه هم نامه را به کیقباد رساند و او در جواب گفت :«ما در جنگ پیشدستی نکردیم اما من از هر چه کردید میگذرم و آتش جنگ را خاموش میکنم. آن سمت جیحون از آن شما و این سمت جیحون از آن من، همانطور که نیای من فریدون وصیت کرده بود.»
قباد نیکدل هم نامهای مهرآمیز برای پشنگ نوشت و صلح بین ایران و توران دوباره برقرار شد.
قباد دستور داد تا شهر استخر را آماده کنند و سپس ساکن آنجا شد. ده سال تمام را به گشتن جهان گذراند. شهر و آبادیهای زیادی را در ایران بنا کرد و صاحب چهار پسر شد؛ کیکاووس، کیآرش، کیپیشین و کیآمینو. پس از صد سال زندگی، تاج و تخت را به کاووس سپرد و دار فانی را وداع گفت.
#یکشنبه_با_شاهنامه
#کیانیان
@bookphill🌱
چنان که قارن کاوه در میدان جنگ دلاورانه میجنگید و شماساس -پهلوان تورانی- را کشت. رستم جنگ و مردانگی قارن کاوه را دید و خون در رگهایش به جوش آمد. با رخش پیش دستان رفت و نشانی درفش و اسب افراسیاب را از او خواست.
اما زال گفت :«ای پسر گوشداراما رستم که جوان و مغرور بود، حرف زال به گوشش نرفت. به رخش زد و به سمت سپاه توران تاخت. چونان نعرهای زد که تمام سربازان توران از او ترسیدند.
یک امروز با خویشتن هوشدار
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
در آهنگ و در کینه اَبر بلاست
درفشش سیاهست و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
همه روی آهن گرفته به زر
نشانی سیه بسته بر خود بر
ازو خویشتن را نگهدار سخت
که مردی دلیرست و پیروز بخت»
بدو گفت رستم که ای پهلوان
تو از من مدار هیچ رنجه روان
جهان آفریننده یار من است
دل و تیغ و بازو حصار من است
حواس افراسیاب ناگهان جمع رستم شد؛ دید نوجوانی نارسیده امّا پیلتن میانۀ میدان بر اسب نشسته؛ از اطرافیان پرسید :«این اژدها از کجای ایران آمده که من تا کنون او را ندیده و نام او را نشنیدهام؟» پهلوان پیری میان آنها گفت :«سرورم؛ این، پسر دستان و نوۀ سام است! گرز سام را بر دست او ببینید؛ نام او رستم است.
نبینی که با گرز سام آمدهست
جوان است و جویای نام آمدهست
افراسیاب، اسب خود را به جلوی سپاه هدایت کرد. رستم، تا او را دید، طبق نشانههایی که زال دادهبود، به سمت او حملهور شد.
دو جنگجو، شروع به جنگیدن با یکدیگر کردند. رستم حسابی که به افراسیاب نزدیک شد، دست انداخت و ا را از روی زین اسب جدا کرد. مثل یک گونی برنج، سر دست خود گرفت و میخواست به همان شکل، او را پیش کیقباد ببرد.
افراسیاب آن بالا، بین دست رستم مدام میجنبید تا خود را آزاد کند. ناگهان بین این جنبیدنها، بند شلوارش پاره شد و و افراسیاب از دست رستم به زمین افتاد. تا او به زمین افتاد سپاهیان جلو آمدند و دور پادشاهشان را گرفتند تا رستم نتواند برای بردنش برگردد.
در همین حین رستم دست دراز کرد و تاج افراسیاب را برداشت. بر دستی تاج و بر دست دیگر کمربند افراسیاب، به سمت قباد برگشت و گفت :«اگر کمربندش پاره نشده بود؛ الان به پیش شما آورده بودمش. این کمربند و تاج را بگیرید تا من جنگ را تمام کنم.»
اما افراسیاب میدان جنگ را رها کرده و با اسب به بیابان فرار کرد. کیقباد وقتی از فرار افراسیاب خبردار شد، دستور داد تمام سپاه ایران به سپاه توران بتازند.
به روز نبرد آن یل ارجمندتورانیان عقب نشینی کردند و ایرانیان با گنج فراوان و اسیران به سمت کیقباد بازگشتند.
به شمشیر و خنجر و گرز و کمند
برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پا و دست
افراسیاب که به سمت جیحون فرار کرده بود یک هفته آنجا ماند و مخفی شد تا اینکه در روز هشتم توانست از جیحون رد شود و خود را به پدرش، پشنگ، برساند. به پدر گفت :«گناه این جنگ گردن توست. این همه جنگیدیم و سرباز از دست دادیم اما هیچ چیز به دست نیاوردیم. زال فرزند تازهای به نام رستم دارد که هیچکس در میدان جنگ حریفش نیست.
همه لشکر ما ز هم بر درید
کس اندر جهان آن شگفتی ندید
این همه جنگیدم اما هرگز هیچکدام شبیه به رستم نبودند. با این وجود هیچ راهی جز آشتی با ایران رو نداریم. بیا و این سرزمین رو همونطور که فریدون بخش کرده بود بپذیر تا همین خاک رو هم از دست ندادیم.»
پشنگ برادرش ویسه را با یک نامه و هدایای فراوان به سمت ایران فرستاد و تقسیمبندی مرزها را همانطور که فریدون گفته بود؛ پذیرفت.
ویسه هم نامه را به کیقباد رساند و او در جواب گفت :«ما در جنگ پیشدستی نکردیم اما من از هر چه کردید میگذرم و آتش جنگ را خاموش میکنم. آن سمت جیحون از آن شما و این سمت جیحون از آن من، همانطور که نیای من فریدون وصیت کرده بود.»
قباد نیکدل هم نامهای مهرآمیز برای پشنگ نوشت و صلح بین ایران و توران دوباره برقرار شد.
قباد دستور داد تا شهر استخر را آماده کنند و سپس ساکن آنجا شد. ده سال تمام را به گشتن جهان گذراند. شهر و آبادیهای زیادی را در ایران بنا کرد و صاحب چهار پسر شد؛ کیکاووس، کیآرش، کیپیشین و کیآمینو. پس از صد سال زندگی، تاج و تخت را به کاووس سپرد و دار فانی را وداع گفت.
#یکشنبه_با_شاهنامه
#کیانیان
@bookphill🌱
❤5
#شعر
صائب تبریزی
به آسمان نرسد هر که خاک پای تو نیست
فرو رود به زمین هر که در هوای تو نیست
مگر تو خود به خموشی ثنای خودگویی
وگرنه هیچ زبان در خور ثنای تو نیست
شکوه بحر چه سازد به تنگنای حباب؟
سپهر بیسروپا ظرف کبریای تو نیست
سپرد جا به تو هر کس ز بزم بیرون رفت
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست
کدام گهر سیراب بحر و کان را همت؟
که چشمهٔ عرق از خجلت صفای تو نیست
شکر به زاغ فرسنی و استخوان به هما
چه رمزها که نهان در کف عطای تو نیست
مگر ز نعمت دیدار سیر چشم شود
وگرنه هر دو جهان در خور گدای تو نیست
مگر قبول تو آبی به روی کار آرد
وگرنه بندگی چون منی سزای تو نیست
بساز از دل سنگین خویش آینهای
که هیچ آینه را طاقت لقای تو نیست
جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
@bookphill🌱
صائب تبریزی
به آسمان نرسد هر که خاک پای تو نیست
فرو رود به زمین هر که در هوای تو نیست
مگر تو خود به خموشی ثنای خودگویی
وگرنه هیچ زبان در خور ثنای تو نیست
شکوه بحر چه سازد به تنگنای حباب؟
سپهر بیسروپا ظرف کبریای تو نیست
سپرد جا به تو هر کس ز بزم بیرون رفت
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست
کدام گهر سیراب بحر و کان را همت؟
که چشمهٔ عرق از خجلت صفای تو نیست
شکر به زاغ فرسنی و استخوان به هما
چه رمزها که نهان در کف عطای تو نیست
مگر ز نعمت دیدار سیر چشم شود
وگرنه هر دو جهان در خور گدای تو نیست
مگر قبول تو آبی به روی کار آرد
وگرنه بندگی چون منی سزای تو نیست
بساز از دل سنگین خویش آینهای
که هیچ آینه را طاقت لقای تو نیست
جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
@bookphill🌱
❤3
عصر عاشورا، تابلویی اثر محمود فرشچیان، مشهورترین اثر تجسمی دربارهٔ واقعه عاشورا است. موضوع اثر، بازگشت اسب بیسوار به سوی خیمهها، پس از شهادت امام حسین(ع) در عصر عاشورا، و نمایش حزن و اندوه اهل بیت امام در مواجهه با این صحنه است.
تابلو عصر عاشورا، چنانکه محمود فرشچیان گفته، در روز عاشورای ۱۳۵۵ش (۱۱ دی) خلق شده و در سال ۱۳۶۹ش به موزهٔ آستان قدس رضوی اهدا شد.
فرشچیان دربارهٔ خلق تابلوی عصر عاشورا گفته است:
«سه سال پیش از انقلاب روز عاشورا مادرم مرا نصیحت کرد و گفت: برو روضه گوش کن تا چند کلمه حرف حساب بشنوی. و من به ایشان گفتم: من اول در اتاقم کاری دارم بعد خواهم رفت. حال عجیبی به من دست داد. وارد اتاق شدم، قلم را برداشتم و تابلوی عصر عاشورا را شروع کردم. قلم را که برداشتم تابلویی شد که الآن هست. الآن که بعد از ۳۰ سال به این تابلو نگاه میکنم میبینم اگر میخواستم این کار را امروز بکشم باز همین تابلو به وجود میآمد، بدون هیچ تغییری.»
@bookphill🌻
تابلو عصر عاشورا، چنانکه محمود فرشچیان گفته، در روز عاشورای ۱۳۵۵ش (۱۱ دی) خلق شده و در سال ۱۳۶۹ش به موزهٔ آستان قدس رضوی اهدا شد.
فرشچیان دربارهٔ خلق تابلوی عصر عاشورا گفته است:
«سه سال پیش از انقلاب روز عاشورا مادرم مرا نصیحت کرد و گفت: برو روضه گوش کن تا چند کلمه حرف حساب بشنوی. و من به ایشان گفتم: من اول در اتاقم کاری دارم بعد خواهم رفت. حال عجیبی به من دست داد. وارد اتاق شدم، قلم را برداشتم و تابلوی عصر عاشورا را شروع کردم. قلم را که برداشتم تابلویی شد که الآن هست. الآن که بعد از ۳۰ سال به این تابلو نگاه میکنم میبینم اگر میخواستم این کار را امروز بکشم باز همین تابلو به وجود میآمد، بدون هیچ تغییری.»
@bookphill🌻
❤9
📚#انسان_در_جست_و_جوی_معنا
🖊ویکتور فرانکل
با وجود آنکه قسمت اول کتاب انسان در جستجوی معنا به قلم ویکتور فرانکل ناخوشایند است و از مشقتها و رنجهای وحشتناکی سخن میگوید، اما دلایل زیادی برای مهم بودن این قصه و ادامه دادن به شنیدنش وجود دارد. این داستان دربارهی جانبهدربردن است؛ دربارهی سرچشمهی قدرتی که موجب زنده ماندن ویکتور فرانکل بعد از گذراندن سختیهای بسیار شد. او با تجربهی تکرارنشدنی خود از زندگی سخت در اردوگاه کار اجباری، پس از پایان جنگ و رهایی، شاهکار خود به نام انسان در جستجوی معنا را به نگارش درآورد و مکتب تازهای را در روانشناسی، تحت عنوان «معنادرمانی» یا «لوگوتراپی» خلق کرد که ثمرهی تجربیات ناخوشایندش در سالهای اسارت و زندانی بودنش در اردوگاههای کار اجباری است. این نظریه در میان روانشناسان و رواندرمانگران، طرفداران زیادی دارد.
#معرفی_کتاب
#ادبیات_جهان
@bookphill👤
🖊ویکتور فرانکل
با وجود آنکه قسمت اول کتاب انسان در جستجوی معنا به قلم ویکتور فرانکل ناخوشایند است و از مشقتها و رنجهای وحشتناکی سخن میگوید، اما دلایل زیادی برای مهم بودن این قصه و ادامه دادن به شنیدنش وجود دارد. این داستان دربارهی جانبهدربردن است؛ دربارهی سرچشمهی قدرتی که موجب زنده ماندن ویکتور فرانکل بعد از گذراندن سختیهای بسیار شد. او با تجربهی تکرارنشدنی خود از زندگی سخت در اردوگاه کار اجباری، پس از پایان جنگ و رهایی، شاهکار خود به نام انسان در جستجوی معنا را به نگارش درآورد و مکتب تازهای را در روانشناسی، تحت عنوان «معنادرمانی» یا «لوگوتراپی» خلق کرد که ثمرهی تجربیات ناخوشایندش در سالهای اسارت و زندانی بودنش در اردوگاههای کار اجباری است. این نظریه در میان روانشناسان و رواندرمانگران، طرفداران زیادی دارد.
#معرفی_کتاب
#ادبیات_جهان
@bookphill👤
❤3
Audio
❤3
#تکه_کتاب
سعدی
گلستان، باب هشتم در آداب صحبت
حکایت ۱۸
خشمِ بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطفِ بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
دُرشتی و نَرمی به هَم دَر بِه است
چو فاصد که جَراح و مَرهَم نِهْ است
دُرشتی نگیرد خِرَدمَند پیش
نه سُستی که ناقص کُنَد قَدرِ خویش
نه مَر خویشتن را فُزونی نَهد
نه یکباره تَن در مَذلت دَهد
شَبانی با پدر گفت: اِی خِرَدمَند
مَرا تَعلیم دِه پیرانه یک پَند
بگفتا: نیکمَردی کُن نَه چَندان
که گردد خیره گرگِ تیز دَندان
@bookphill🐚
سعدی
گلستان، باب هشتم در آداب صحبت
حکایت ۱۸
خشمِ بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطفِ بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
دُرشتی و نَرمی به هَم دَر بِه است
چو فاصد که جَراح و مَرهَم نِهْ است
دُرشتی نگیرد خِرَدمَند پیش
نه سُستی که ناقص کُنَد قَدرِ خویش
نه مَر خویشتن را فُزونی نَهد
نه یکباره تَن در مَذلت دَهد
شَبانی با پدر گفت: اِی خِرَدمَند
مَرا تَعلیم دِه پیرانه یک پَند
بگفتا: نیکمَردی کُن نَه چَندان
که گردد خیره گرگِ تیز دَندان
@bookphill🐚
❤3
#شعر
امیرخسرو دهلوی
عمرم در آرزویِ تو رفتهست و میرود
صبرم به جستجویِ تو رفتهست و میرود
رفتی و بویِ زلفِ تو مانْد و هزار دل
دنبالِ تو به بویِ تو رفتهست و میرود
سویِ درِ تو رهبرِ جانهایِ عاشقان
بادی که آن به کویِ تو رفتهست و میرود
خونابهایست از دلِ همچون منی دگر
آبی که آن به جویِ تو رفتهست و میرود
باری قصاص بهرِ چه آموزدت رقیب؟
کاین شیوهها ز خویِ تو رفتهست و میرود
در جان همی روَد سخن و من نهاده گوش
هرجا که گفتگویِ تو رفتهست و میرود
درکَش عنان که چون سرِ خسرو هزار پیش
پیشت ز عشقِ رویِ تو رفتهست و میرود
@boookphill🌱
امیرخسرو دهلوی
عمرم در آرزویِ تو رفتهست و میرود
صبرم به جستجویِ تو رفتهست و میرود
رفتی و بویِ زلفِ تو مانْد و هزار دل
دنبالِ تو به بویِ تو رفتهست و میرود
سویِ درِ تو رهبرِ جانهایِ عاشقان
بادی که آن به کویِ تو رفتهست و میرود
خونابهایست از دلِ همچون منی دگر
آبی که آن به جویِ تو رفتهست و میرود
باری قصاص بهرِ چه آموزدت رقیب؟
کاین شیوهها ز خویِ تو رفتهست و میرود
در جان همی روَد سخن و من نهاده گوش
هرجا که گفتگویِ تو رفتهست و میرود
درکَش عنان که چون سرِ خسرو هزار پیش
پیشت ز عشقِ رویِ تو رفتهست و میرود
@boookphill🌱
❤4
#معرفی_کتاب
#ادبیات_جهان
📕 وقتی نیچه گریست
🖊 اروین د یالوم
کتاب هنگامی که نیچه گریست رمانی فلسفی، هیجان انگیز، معمایی و سرشار از گفتوگوهای بینظیر است که اروین د. یالوم به شرح داستانی خیالی از روزهای جوانی و بیماری فریدریش نیچه میپردازد. بر اساس این داستان دکتر بروئر باید به نیچه از نظر جسمی و روحی کمک کند تا فکر خودکشی از سرش دور شود.
در وین سده نوزدهم، داستانی از عشق، سرنوشت و اراده در میان خرد گرایانی شکل میگیرد که تصویری از آن دوران ارائه میدهد. یوزف بروئر، یکی از بنیانگذاران مکتب تحلیل روانی، در اوج دوران زندگی به سر میبرد. فریدریش نیچه، یکی از بزرگترین فیلسوفان اروپا در آستانه خودکشی ناشی از افسردگی قرار دارد و قادر به درمان سردردهای شدید و سایر بیماریهایش، نیست.
یالوم در رمان وقتی نیچه گریست، «واقعیت و تخیل» و «محیط و تطبیق» را در هم می آمیزد تا ماجرایی ماندگار را در مورد نیروی رهایی بخش رفاقت، آشکار سازد. این رمان پر از ظرافتهای ادبی و فلسفی است چنانکه شاید بتوان گفت کمتر رمانی توانسته است تا این اندازه مضامین فلسفی در لابلای داستان بهگونهای بگنجاند که جذابیت داستان تحت تأثیر دشواری عبارات فلسفی قرار نگیرد.
پ.ن: این کتاب خواندنی را میتوانید از طریق اپلیکیشن طاقچه، با خوانش آقای آرمان سلطان زاده بشنوید : )
@bookphill🍄
#ادبیات_جهان
📕 وقتی نیچه گریست
🖊 اروین د یالوم
کتاب هنگامی که نیچه گریست رمانی فلسفی، هیجان انگیز، معمایی و سرشار از گفتوگوهای بینظیر است که اروین د. یالوم به شرح داستانی خیالی از روزهای جوانی و بیماری فریدریش نیچه میپردازد. بر اساس این داستان دکتر بروئر باید به نیچه از نظر جسمی و روحی کمک کند تا فکر خودکشی از سرش دور شود.
در وین سده نوزدهم، داستانی از عشق، سرنوشت و اراده در میان خرد گرایانی شکل میگیرد که تصویری از آن دوران ارائه میدهد. یوزف بروئر، یکی از بنیانگذاران مکتب تحلیل روانی، در اوج دوران زندگی به سر میبرد. فریدریش نیچه، یکی از بزرگترین فیلسوفان اروپا در آستانه خودکشی ناشی از افسردگی قرار دارد و قادر به درمان سردردهای شدید و سایر بیماریهایش، نیست.
یالوم در رمان وقتی نیچه گریست، «واقعیت و تخیل» و «محیط و تطبیق» را در هم می آمیزد تا ماجرایی ماندگار را در مورد نیروی رهایی بخش رفاقت، آشکار سازد. این رمان پر از ظرافتهای ادبی و فلسفی است چنانکه شاید بتوان گفت کمتر رمانی توانسته است تا این اندازه مضامین فلسفی در لابلای داستان بهگونهای بگنجاند که جذابیت داستان تحت تأثیر دشواری عبارات فلسفی قرار نگیرد.
پ.ن: این کتاب خواندنی را میتوانید از طریق اپلیکیشن طاقچه، با خوانش آقای آرمان سلطان زاده بشنوید : )
@bookphill🍄
❤4