راز ...
#پارت962 بابا ببخشيد...اتفاقي افتاده: اتفاق كه نه... میترا حالش زياد خوب نيست، دلم مي خواست بيام اونجا و حرفامو باهات بزنم، اما فرصت نشد، اگه مي توني زودتر بيا، كدورت ها رو بذار كنار، اگه مي خواي زندگي خوبي رو شروع كني اول بايد دلت صاف باشه، …
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت963
كارام و رديف كردم، به همکارام هم سپردم اگه مشکلي پيش اومد باهام هماهنگ كنن
، بعد از ظهر منوچهري برام بليط ليست انتظار گرفت... واي برا میترا هيچي نگرفتم
،وقت نداشتم... سريع ساكم و بستم و رفتم چند تا مغازه سر زدم،
دل و دماغ نداشتم... زمان نمي گذشت، حتما" يه اتفاقي افتاده، اول يلدا بعد بابا، میترا هم كه ديگه تماس نگرفته.
.دو ساعت قبل از پرواز فرودگاه بودم، بدون اختيار صورتم از اشک خيس بود، فکر اينکه نکنه ديگه
نتونم میترا رو ببينم عذابم ميداد
، نکنه راستي راستي يه بلايي سرش اومده باشه،
جرات نداشتم شماره میترا رو بگيرم...
خدايا خودت بهم رحم كن...
لحظات به كندي مي گذشت، چند بار به گيشه بليط سر زدم تا بليطم و برام ok كنن،
فکر كنم ديگه خانومه دلش برام سوخت، بليطم و گرفت و مهر زد...
كارام و رديف كردم، به همکارام هم سپردم اگه مشکلي پيش اومد باهام هماهنگ كنن
، بعد از ظهر منوچهري برام بليط ليست انتظار گرفت... واي برا میترا هيچي نگرفتم
،وقت نداشتم... سريع ساكم و بستم و رفتم چند تا مغازه سر زدم،
دل و دماغ نداشتم... زمان نمي گذشت، حتما" يه اتفاقي افتاده، اول يلدا بعد بابا، میترا هم كه ديگه تماس نگرفته.
.دو ساعت قبل از پرواز فرودگاه بودم، بدون اختيار صورتم از اشک خيس بود، فکر اينکه نکنه ديگه
نتونم میترا رو ببينم عذابم ميداد
، نکنه راستي راستي يه بلايي سرش اومده باشه،
جرات نداشتم شماره میترا رو بگيرم...
خدايا خودت بهم رحم كن...
لحظات به كندي مي گذشت، چند بار به گيشه بليط سر زدم تا بليطم و برام ok كنن،
فکر كنم ديگه خانومه دلش برام سوخت، بليطم و گرفت و مهر زد...
#پارت964
اون چند ساعت اندازه يک سال برام طول
كشيد،
وقتي تو فرودگاه مهر آباد از هواپيما اومدم پایين،
يه نفس عميق كشيدم، ريه هام پر شد از هواي شهر خودم،
خيلي وقت بود ازش دور بودم، جالب اينکه فکر نمي كردم حالا حالاها رنگ اين شهر و ببينم،
دلم شور مي زد، سريع خودم و رسوندم به سالن خروجي و منتظر شدم تا چمدونم از قسمت بار بياد،
مسير فرودگاه تا خونه رو براي خودم
ترسيم مي كردم،
كه چطور برم، و از چه مسيري برم كه نزديکتر باشه، خدا كنه سريع وسيله گيرم بياد ...
بلافاصله بعد از برداشتم چمدونم را افتادم، همين كه از در خارج شدم،
ديدم مامان و بابا با يه دسته گل بزرگ دويدن طرف من،
صحنه اي كه اصلا" انتظارش و نداشتم،
از كجا باخبر شده بودن!!! آهان حتما" كار منوچهري... جا خوردم...
ميخکوب شده بودم روي زمين، نمي تونستم
برم طرفشون، تا اومدم به خودم بيام مامان منو بغل كرد و بوسيد، و
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
اون چند ساعت اندازه يک سال برام طول
كشيد،
وقتي تو فرودگاه مهر آباد از هواپيما اومدم پایين،
يه نفس عميق كشيدم، ريه هام پر شد از هواي شهر خودم،
خيلي وقت بود ازش دور بودم، جالب اينکه فکر نمي كردم حالا حالاها رنگ اين شهر و ببينم،
دلم شور مي زد، سريع خودم و رسوندم به سالن خروجي و منتظر شدم تا چمدونم از قسمت بار بياد،
مسير فرودگاه تا خونه رو براي خودم
ترسيم مي كردم،
كه چطور برم، و از چه مسيري برم كه نزديکتر باشه، خدا كنه سريع وسيله گيرم بياد ...
بلافاصله بعد از برداشتم چمدونم را افتادم، همين كه از در خارج شدم،
ديدم مامان و بابا با يه دسته گل بزرگ دويدن طرف من،
صحنه اي كه اصلا" انتظارش و نداشتم،
از كجا باخبر شده بودن!!! آهان حتما" كار منوچهري... جا خوردم...
ميخکوب شده بودم روي زمين، نمي تونستم
برم طرفشون، تا اومدم به خودم بيام مامان منو بغل كرد و بوسيد، و
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت964 اون چند ساعت اندازه يک سال برام طول كشيد، وقتي تو فرودگاه مهر آباد از هواپيما اومدم پایين، يه نفس عميق كشيدم، ريه هام پر شد از هواي شهر خودم، خيلي وقت بود ازش دور بودم، جالب اينکه فکر نمي كردم حالا حالاها رنگ اين شهر و ببينم، دلم شور…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت965
بعدم بابا، بابا محکم منو تو بغلش فشار مي داد و گريه مي كرد،
با دستام شونه هاي بابا رو گرفتم و گفتم : بسه بابا
همه دارن نگاهمون ميکنن، ..
ولي بابا ول كن نبود، انگار مي ترسيد منو ول كنه از دستش در برم،
گريه اون دو تا منو هم از خود بي خود كرد و منم با اشکام با اونا همراه شدم..
تو راه اونا بهم اطمينان دادن كه میترا مشکل خاصي نداره و به گفته دكتر فقط مشکل روحي پيدا كرده،
دلم آرومتر شده بود ، دلم مي خواست هر چه زودتر اونو ببينم،
نفهميدم
چطوري رسيديم خونه، سريع در اتاق میترا رو باز كردم،
چراغ و روشن كردم هيچکس تو اتاق نبود، اينور و اونور و نگاه كردم، يعني میترا كجاست؟؟؟
بعدم بابا، بابا محکم منو تو بغلش فشار مي داد و گريه مي كرد،
با دستام شونه هاي بابا رو گرفتم و گفتم : بسه بابا
همه دارن نگاهمون ميکنن، ..
ولي بابا ول كن نبود، انگار مي ترسيد منو ول كنه از دستش در برم،
گريه اون دو تا منو هم از خود بي خود كرد و منم با اشکام با اونا همراه شدم..
تو راه اونا بهم اطمينان دادن كه میترا مشکل خاصي نداره و به گفته دكتر فقط مشکل روحي پيدا كرده،
دلم آرومتر شده بود ، دلم مي خواست هر چه زودتر اونو ببينم،
نفهميدم
چطوري رسيديم خونه، سريع در اتاق میترا رو باز كردم،
چراغ و روشن كردم هيچکس تو اتاق نبود، اينور و اونور و نگاه كردم، يعني میترا كجاست؟؟؟
#پارت966
روي ديوار يه پوستر بزرگ نصب شده بود، رفتم نزديک عکس من بود،
گوشه اون
عکس با خط میترا نوشته شده بود، بـــي قــرارم
، بـده قـــرارم كـــز موي تو آشفته تــــرم... میترا تو كه ميگفتي اوضاع
روبه راهه پس چرا آشفته بودي؟؟؟
صداي مامنو شنيدم كه ميگفت: نيما جان میترا تو اتاق تو خوابيده،
تا اومدم در اتاق
خودمو باز كنم، يکي در و باز كرد، يلدا بود، بدون سلام احوال پرسي گفت: بهش آرام بخش زدن خيلي طول كشيد
بخوابه، بهتره بذارين كمي استراحت كنه ...
بعد سريع از كنارم رد شد و مشغول صحبت با مامان شد،
رفتم كنار
تخت، میترا خيلي آروم خوابيده بود،
صورتش خيلي رنگ پريده و لاغر شده بود، آروم دستمو گذاشتم روي قفسه
سينش،
آره نفس ميکشيد... يه نفس عميق كشيدم ، ديگه از خدا هيچي نمیخواستم.......
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
روي ديوار يه پوستر بزرگ نصب شده بود، رفتم نزديک عکس من بود،
گوشه اون
عکس با خط میترا نوشته شده بود، بـــي قــرارم
، بـده قـــرارم كـــز موي تو آشفته تــــرم... میترا تو كه ميگفتي اوضاع
روبه راهه پس چرا آشفته بودي؟؟؟
صداي مامنو شنيدم كه ميگفت: نيما جان میترا تو اتاق تو خوابيده،
تا اومدم در اتاق
خودمو باز كنم، يکي در و باز كرد، يلدا بود، بدون سلام احوال پرسي گفت: بهش آرام بخش زدن خيلي طول كشيد
بخوابه، بهتره بذارين كمي استراحت كنه ...
بعد سريع از كنارم رد شد و مشغول صحبت با مامان شد،
رفتم كنار
تخت، میترا خيلي آروم خوابيده بود،
صورتش خيلي رنگ پريده و لاغر شده بود، آروم دستمو گذاشتم روي قفسه
سينش،
آره نفس ميکشيد... يه نفس عميق كشيدم ، ديگه از خدا هيچي نمیخواستم.......
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت966 روي ديوار يه پوستر بزرگ نصب شده بود، رفتم نزديک عکس من بود، گوشه اون عکس با خط میترا نوشته شده بود، بـــي قــرارم ، بـده قـــرارم كـــز موي تو آشفته تــــرم... میترا تو كه ميگفتي اوضاع روبه راهه پس چرا آشفته بودي؟؟؟ صداي مامنو شنيدم كه…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
&&&&&
#پارت967
نسيم خنکي به صورتم مي خورد، عمو حسن منو بوسيد و بعد گفت: تو نبايد همراه من بياي
، نيماي من تنهاست داره گريه ميکنه، ...
عمووووو نيما ديگه نمياد، : نه نيما اونجاست اون اومده تا وقت داري برگرد،
بروووووووو عمو منو هول مي داد طرف نيما،
برگشتم و دستم دراز كردم طرف نيما، نمي تونستم راه برم،
صداي عمو مي اومد زود باش برو برو....
با زانو خودمو مي كشوندم طرف نيما ، دوباره سنگين شدم، قفسه سينم درد گرفت ...
بايد برم پيش نيما... نييييييما...نييييما از خواب پريدم،
چشمام سياهي رفت ، داشتم از هوش مي رفتم، كه يه صدايي شنيدم،
يعني درست مي شنوم يا دوباره خواب مي بينم ...
صداي نيما... بوي نيما.... آره حسش كردم، نيما بود كه دستهاي منو محکم گرفته بود،
ديگه هيچي نفهميدم....چشمام و باز كردم، نيما روي صندلي كنار تخت من نشسته بود،
#پارت967
نسيم خنکي به صورتم مي خورد، عمو حسن منو بوسيد و بعد گفت: تو نبايد همراه من بياي
، نيماي من تنهاست داره گريه ميکنه، ...
عمووووو نيما ديگه نمياد، : نه نيما اونجاست اون اومده تا وقت داري برگرد،
بروووووووو عمو منو هول مي داد طرف نيما،
برگشتم و دستم دراز كردم طرف نيما، نمي تونستم راه برم،
صداي عمو مي اومد زود باش برو برو....
با زانو خودمو مي كشوندم طرف نيما ، دوباره سنگين شدم، قفسه سينم درد گرفت ...
بايد برم پيش نيما... نييييييما...نييييما از خواب پريدم،
چشمام سياهي رفت ، داشتم از هوش مي رفتم، كه يه صدايي شنيدم،
يعني درست مي شنوم يا دوباره خواب مي بينم ...
صداي نيما... بوي نيما.... آره حسش كردم، نيما بود كه دستهاي منو محکم گرفته بود،
ديگه هيچي نفهميدم....چشمام و باز كردم، نيما روي صندلي كنار تخت من نشسته بود،
#پارت968
نيما روي صندلي كنار تخت من نشسته بود،
سرش و داده بود عقب و به سقف نگاه مي كرد، از هوشياري خودم مطمئن نبودم...
نيما... اينجا... چطور ممکنه...
ترجيح دادم حرفي نزنم، به آرومي اشک مي ريختم...
ديگه مطمئن شدم كه بيدارم ... و نيما اينجا پيش منه، .. به صورتش خيره شدم، چشماش هيچ فرقي نکرده بود،
پوستش حسابي تيره شده بود و موهاش بلند و آشفته بود، عين دل من، عين روزگار من...
هميشه با خودم مي گفتم اگه برگرده چه ميکنم.... اما حالا كه اون برگشته و من حتي نميتونم به راحتي از جام بلند بشم..
دلم مي خواست بپرم تو بغلش، رو شونه هاش گريه كنم
، ازش گله كنم ... كاش حالم خوب بود، به زور خودم و تکون دادم ،
نيما بلافاصله متوجه شد، از رو صندلي اومد كنار تخت زانو زد،
دستاشو
آورد جلو ودو طرف صورتمو محکم گرفت
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
نيما روي صندلي كنار تخت من نشسته بود،
سرش و داده بود عقب و به سقف نگاه مي كرد، از هوشياري خودم مطمئن نبودم...
نيما... اينجا... چطور ممکنه...
ترجيح دادم حرفي نزنم، به آرومي اشک مي ريختم...
ديگه مطمئن شدم كه بيدارم ... و نيما اينجا پيش منه، .. به صورتش خيره شدم، چشماش هيچ فرقي نکرده بود،
پوستش حسابي تيره شده بود و موهاش بلند و آشفته بود، عين دل من، عين روزگار من...
هميشه با خودم مي گفتم اگه برگرده چه ميکنم.... اما حالا كه اون برگشته و من حتي نميتونم به راحتي از جام بلند بشم..
دلم مي خواست بپرم تو بغلش، رو شونه هاش گريه كنم
، ازش گله كنم ... كاش حالم خوب بود، به زور خودم و تکون دادم ،
نيما بلافاصله متوجه شد، از رو صندلي اومد كنار تخت زانو زد،
دستاشو
آورد جلو ودو طرف صورتمو محکم گرفت
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت968 نيما روي صندلي كنار تخت من نشسته بود، سرش و داده بود عقب و به سقف نگاه مي كرد، از هوشياري خودم مطمئن نبودم... نيما... اينجا... چطور ممکنه... ترجيح دادم حرفي نزنم، به آرومي اشک مي ريختم... ديگه مطمئن شدم كه بيدارم ... و نيما اينجا پيش منه،…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت969
چند دقيقه اي بين ما سکوت برقرار بود.... :
چي شده عزيزم؟؟؟ چرا هيچي نميگي؟؟؟ چرا نگفتي حالت خوب نيست گل من؟؟؟
يه چيزي بگو ، دلم برات يه ذره شده...صدام در نمي اومد با صداي گرفته و لرزون جواب دادم:
اگه نمي اومدي من مي مردم، باورم نميشه اينجايي، كي اومدي؟ حالم
خوب نيست نيما...
نيما خم شد به طرف من دستاشو برد پشت گردنم و منو محکم بغل كرد، با اينکه تو تب داشتم ميسوختم،
اما گرماي بدن اون برام لذت بخش بود، اون منو مي بوسيد و بوسه هاش مرحمي بود براي درداي من،
به آرومي و با بغض باهام حرف مي زد: میترا چقدر داغي، الهي من بميرم كه باعث شدم تو عذاب بکشي
، به خدا اگه ميگفتي حالت خوب نيست خيلي زودتر از اينا مي اومدم،
كاش ميشد تا ابد تو بغلم نگهت دارم، ديگه طاقت دوريت و ندارم...
خوب ميشي عزيزم، خودم مواظبتم، زود خوب ميشي
، ديگه براي هميشه كنارتم میترا من، گريه نکن عزيزم
چند دقيقه اي بين ما سکوت برقرار بود.... :
چي شده عزيزم؟؟؟ چرا هيچي نميگي؟؟؟ چرا نگفتي حالت خوب نيست گل من؟؟؟
يه چيزي بگو ، دلم برات يه ذره شده...صدام در نمي اومد با صداي گرفته و لرزون جواب دادم:
اگه نمي اومدي من مي مردم، باورم نميشه اينجايي، كي اومدي؟ حالم
خوب نيست نيما...
نيما خم شد به طرف من دستاشو برد پشت گردنم و منو محکم بغل كرد، با اينکه تو تب داشتم ميسوختم،
اما گرماي بدن اون برام لذت بخش بود، اون منو مي بوسيد و بوسه هاش مرحمي بود براي درداي من،
به آرومي و با بغض باهام حرف مي زد: میترا چقدر داغي، الهي من بميرم كه باعث شدم تو عذاب بکشي
، به خدا اگه ميگفتي حالت خوب نيست خيلي زودتر از اينا مي اومدم،
كاش ميشد تا ابد تو بغلم نگهت دارم، ديگه طاقت دوريت و ندارم...
خوب ميشي عزيزم، خودم مواظبتم، زود خوب ميشي
، ديگه براي هميشه كنارتم میترا من، گريه نکن عزيزم
#پارت970
گلوم گرفته بود، اشکام براي بيرون اومدن باهم مسابقه مي دادن،
با صداي مامان نيما كمي از من فاصله گرفت ، جلوي لباسش خيس بود ،
دوباره خم شد، چشمامو بوسيد و با انگشتاش اشکام و پاک كرد: میترا تو رو خدا گريه نکن،
مامان صدام ميکنه آروم باش زود بر مي گردم
نيما از اتاق رفت بيرون، صداي مامان مي شنيدم : نيما مادر بيا صبحونه
بخور، برا میترا فرني درست كردم، بيدار شد بهش مي دم،
آرامبخشي كه بهش زدن قويه، فکر نکنم به اين زودي بيدار بشه.:
ميل ندارم مامان ، میترا بيدار شده، حالش اصلا" خوب نيست
، مامان دكتر چي ميگه؟: دكتر ميگه بدنش
خيلي ضعيف شده، البته تاكيد داره
مشکلش بيشتر روحيه تا جسمي، آخه مادر میترا رو كه ميشناسي، همين كه تا حالا
دووم آورد و دم نزد معجزه ست
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
گلوم گرفته بود، اشکام براي بيرون اومدن باهم مسابقه مي دادن،
با صداي مامان نيما كمي از من فاصله گرفت ، جلوي لباسش خيس بود ،
دوباره خم شد، چشمامو بوسيد و با انگشتاش اشکام و پاک كرد: میترا تو رو خدا گريه نکن،
مامان صدام ميکنه آروم باش زود بر مي گردم
نيما از اتاق رفت بيرون، صداي مامان مي شنيدم : نيما مادر بيا صبحونه
بخور، برا میترا فرني درست كردم، بيدار شد بهش مي دم،
آرامبخشي كه بهش زدن قويه، فکر نکنم به اين زودي بيدار بشه.:
ميل ندارم مامان ، میترا بيدار شده، حالش اصلا" خوب نيست
، مامان دكتر چي ميگه؟: دكتر ميگه بدنش
خيلي ضعيف شده، البته تاكيد داره
مشکلش بيشتر روحيه تا جسمي، آخه مادر میترا رو كه ميشناسي، همين كه تا حالا
دووم آورد و دم نزد معجزه ست
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت970 گلوم گرفته بود، اشکام براي بيرون اومدن باهم مسابقه مي دادن، با صداي مامان نيما كمي از من فاصله گرفت ، جلوي لباسش خيس بود ، دوباره خم شد، چشمامو بوسيد و با انگشتاش اشکام و پاک كرد: میترا تو رو خدا گريه نکن، مامان صدام ميکنه آروم باش زود بر…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت971
من ميگفتم خيلي هنر كنه يکي دو هفته اينجا مي مونه،
بيچاره نه ماهه سوخته و ساخته مادر ديگه رمقي براش نمونده...
بيا يه چيزي بخور مادر، حالا كه تو اومدي خيالم راحت شد،
اون با وجود تو زود خوب ميشه.: مامان اون كه حالش خوب بود چي شد يه دفعه اي؟
سرم گيج رفت، ياد اون روز و شروین افتادم، خدايا نکنه كسي بفهمه...
گوشام و تيز كردم ببينم مامان چي ميگه؟: چي بگم مادر، يه مدتيه بيحاله، آروم مي اومد
آروم مي رفت،
تا اينکه حدود بيست روز پيشتر كه رفته بود برا كار پايان نامش...
عصر بابات تو خونه تنها بوده، يدفعه مي بينه میترا با پاي خوني و صورت كبود مي ياد خونه،
اونروز برف شديدي مي اومد من رفته بودم خونه مادر جون تو اون هوا نتونستم زود برگردم
، همين كه میترا وارد هال ميشه از هوش ميره..:
اااااا چي شده بود مامان چرا همون موقع به من نگفتين؟
من ميگفتم خيلي هنر كنه يکي دو هفته اينجا مي مونه،
بيچاره نه ماهه سوخته و ساخته مادر ديگه رمقي براش نمونده...
بيا يه چيزي بخور مادر، حالا كه تو اومدي خيالم راحت شد،
اون با وجود تو زود خوب ميشه.: مامان اون كه حالش خوب بود چي شد يه دفعه اي؟
سرم گيج رفت، ياد اون روز و شروین افتادم، خدايا نکنه كسي بفهمه...
گوشام و تيز كردم ببينم مامان چي ميگه؟: چي بگم مادر، يه مدتيه بيحاله، آروم مي اومد
آروم مي رفت،
تا اينکه حدود بيست روز پيشتر كه رفته بود برا كار پايان نامش...
عصر بابات تو خونه تنها بوده، يدفعه مي بينه میترا با پاي خوني و صورت كبود مي ياد خونه،
اونروز برف شديدي مي اومد من رفته بودم خونه مادر جون تو اون هوا نتونستم زود برگردم
، همين كه میترا وارد هال ميشه از هوش ميره..:
اااااا چي شده بود مامان چرا همون موقع به من نگفتين؟
#پارت972
چرا ازش نپرسيديم چي شده؟:
میترا اصرار داشت تو نفهمي، ميگفت نگران ميشي
، اعصابت به هم ميريزه، ميگه تصادف كرده،
البته تو بيمارستان ازش عکس گرفتن، دكترش گفت مسئله جدي نبوده،
دو روز
بيمارستان بود، سرماي شديدي خورده بود، اما نمي دونم از اون روز چرا هر روز بدتر شد،
البته پاش مشکلي نداره، ولي ريه هاش عفونيه، تبش قطع نميشه..
بگذريم انشاءالله خوب ميشه..
.دلم مي خواست تو اون لحظه مي تونستم
صورت نيما رو ببينم، يعني باورش شده يه تصادف ساده بوده، ..
صداهاشون ضعيف شده بود، حتما" رفته بودن تو اشپزخونه، چند دقيقه بعد مامان و نيما اومدن تو اتاق..
مامان با خنده گفت: میترا جون مادر اينم از نيما ديگه از جون ما چي مي خواي ....
بعد سيني رو گذاشت رو ميز و ادامه داد: نيما بهش كمک كن فرنيش و بخوره ، چند روزه هيچي نخورده
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
چرا ازش نپرسيديم چي شده؟:
میترا اصرار داشت تو نفهمي، ميگفت نگران ميشي
، اعصابت به هم ميريزه، ميگه تصادف كرده،
البته تو بيمارستان ازش عکس گرفتن، دكترش گفت مسئله جدي نبوده،
دو روز
بيمارستان بود، سرماي شديدي خورده بود، اما نمي دونم از اون روز چرا هر روز بدتر شد،
البته پاش مشکلي نداره، ولي ريه هاش عفونيه، تبش قطع نميشه..
بگذريم انشاءالله خوب ميشه..
.دلم مي خواست تو اون لحظه مي تونستم
صورت نيما رو ببينم، يعني باورش شده يه تصادف ساده بوده، ..
صداهاشون ضعيف شده بود، حتما" رفته بودن تو اشپزخونه، چند دقيقه بعد مامان و نيما اومدن تو اتاق..
مامان با خنده گفت: میترا جون مادر اينم از نيما ديگه از جون ما چي مي خواي ....
بعد سيني رو گذاشت رو ميز و ادامه داد: نيما بهش كمک كن فرنيش و بخوره ، چند روزه هيچي نخورده
عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
راز ...
#پارت972 چرا ازش نپرسيديم چي شده؟: میترا اصرار داشت تو نفهمي، ميگفت نگران ميشي ، اعصابت به هم ميريزه، ميگه تصادف كرده، البته تو بيمارستان ازش عکس گرفتن، دكترش گفت مسئله جدي نبوده، دو روز بيمارستان بود، سرماي شديدي خورده بود، اما نمي دونم از اون…
سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇
#پارت973
نيما سيني و برداشت و اومد كنا ر تخت نشست،
با لبخند به من نگاه مي كرد: فينگييييلي نمي خواي از جات بلند بشي،
باهام حرف بزني، دعوام كني....به زور نيم خيزشدم،
ولي چشمام سياهي ميرفت، كمکم كرد بشينم ،خودشم پريد رو تخت و روبروم نشست سيني و گذاشت جلوم..
چند روز بيشتر از اومدن نيما نگذشته بود، ولي حال من از اين رو به اون رو شده بود،
باورم نمي شد، انگار بين نيما و مامان و بابا هيچ اتفاقي نيفتاده بود،
رفتارشون باهم خيلي عادي بود ،
شايد نيما رعايت حال منو مي كرد ...
اون خيلي بهم مي رسيد، داروهام و سروقت بهم مي داد، هر چي مامان درست مي كردم به زور به خوردم ميداد،
تا ديروقت كنارم مينشست و باهام حرف ميزد، بعضي وقتا برا خوردن غذا به زور مي بردم سرميز پيش مامان و بابا...
آره خدا يه بار ديگه به من لطف كرد و مشکلات خيلي راحتتر از اونيکه من فکرشو بکنم داشت حل ميشد،...
نيما سيني و برداشت و اومد كنا ر تخت نشست،
با لبخند به من نگاه مي كرد: فينگييييلي نمي خواي از جات بلند بشي،
باهام حرف بزني، دعوام كني....به زور نيم خيزشدم،
ولي چشمام سياهي ميرفت، كمکم كرد بشينم ،خودشم پريد رو تخت و روبروم نشست سيني و گذاشت جلوم..
چند روز بيشتر از اومدن نيما نگذشته بود، ولي حال من از اين رو به اون رو شده بود،
باورم نمي شد، انگار بين نيما و مامان و بابا هيچ اتفاقي نيفتاده بود،
رفتارشون باهم خيلي عادي بود ،
شايد نيما رعايت حال منو مي كرد ...
اون خيلي بهم مي رسيد، داروهام و سروقت بهم مي داد، هر چي مامان درست مي كردم به زور به خوردم ميداد،
تا ديروقت كنارم مينشست و باهام حرف ميزد، بعضي وقتا برا خوردن غذا به زور مي بردم سرميز پيش مامان و بابا...
آره خدا يه بار ديگه به من لطف كرد و مشکلات خيلي راحتتر از اونيکه من فکرشو بکنم داشت حل ميشد،...