هربار که بهش میگم خداحافظ، یکی از تارهای وجودم پاره میشه، دلم میگیره، بغض میکنم و دلم نمیخواد لحظههای باهاش بودنمم تموم شه…
«دوستت دارم و برام سخته یک لحظه بدون تو بودن…»
«دوستت دارم و برام سخته یک لحظه بدون تو بودن…»
این چند روز جادههای زیادی رو دیدم، تپههای سبز و زرد، نور خورشید که روی گیاها میوفتاد، ابرها که به ما رسیده بودن و حتی ما بعضی وقتا ازشون پیشی گرفته بودیم، چایی های زیادی خوردیم، چایی تو باغ سیب، چایی کنار سد، چایی تو خونهی قدیمی و چند روزی مهمون یه خونه باغ قدیمی با یه عالم درخت سیب بودیم، خونهای که درهای قدیمی و چوبی داشت، فرش های نرم، کنجهای گرم و هوای خنک و دلچسب داشت، توی خیابونهای قدیمی شهر راه رفتیم، با مردم مهربونش همزبون شدیم و به این فکر کردیم که واقعا زندگی واقعی جای دیگری از تهرانه...
کنارش نفس کشیدم و فهمیدم برای بار هزارم که بدون اون دیگه نفس کشیدن معنا نداره و دوست دارم جایی باشم که اون باشه...
اینم بگم، من عاشق دشت های پهناورم، حتی توی دفترمم یه تابلوی دشت دارم و جلوی دیدمه که همیشه ببینمش و اینکه این سفر چشمام پر از دیدن دشت شد خودش برام یه نعمت بزرگ بود...
دیدن دشت، جادههای قشنگ، درختهای سیب و بودن و نفس کشیدن.....
کنارش نفس کشیدم و فهمیدم برای بار هزارم که بدون اون دیگه نفس کشیدن معنا نداره و دوست دارم جایی باشم که اون باشه...
اینم بگم، من عاشق دشت های پهناورم، حتی توی دفترمم یه تابلوی دشت دارم و جلوی دیدمه که همیشه ببینمش و اینکه این سفر چشمام پر از دیدن دشت شد خودش برام یه نعمت بزرگ بود...
دیدن دشت، جادههای قشنگ، درختهای سیب و بودن و نفس کشیدن.....
یه چیز جالب و همیشگی درمورد سفرهای خانوادگی ما «ماجراجوییه» ما بندهی تکرار و روتینها نیستیم و خودمون رو به معنای واقعی میسپاریم به دل جاده برای همین میتونیم چیزای عجیب غریب جالبی رو لمس کنیم و بهمون خیلی بیشتر خوش بگذره.
از صبح دارم پشت سر هم پادکست گوش میدم چون دوباره به تایم ضبط پادکستهای خودم نزدیک شدم؛ یه جملهای یکی از مهمونها گفت که به نظرم خیلی باحال بود؛ گفت من این پادکست رو تقدیم اون دوستم میکنم که بهم باور داشت، هر وقت همه میگفتن تو نمیتونی اون میگفت تو میتونی، اون بهم نگاه درست و برابر با خودم و حتی جلوتر از من رو داشت.
واقعا مهمترین نکتهی هر رندگی داشتن همچین ادمیه.
واقعا مهمترین نکتهی هر رندگی داشتن همچین ادمیه.
اگه یه روزی تونستم و شُد میگم که چندتا نمیشه، نشد و نه شنیدم. البته اگه دووم اوردم
آدم هیچ وقت نباید عاشق کاری که میکنه، ایده ای که داره باشه چون اونقدری برای اون ایده ات تلاش میکنی که نمیبینی شاید «نشدن» اصلی ترین اتفاق اون ماجراس و تو فقط باید رها کنی.
نگاه كن كه غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مى شود
چگونه سايه سياه سركشم
اسير دست آفتاب مى شود
چگونه قطره قطره آب مى شود
چگونه سايه سياه سركشم
اسير دست آفتاب مى شود
دلم میخواست پسر بودم، ۲۶ ساله و دارای یک جام طلا. اینجوری دستاوردم جلوی چشمم بود و میتونستم از خوشحالی اشک بریزم.