Telegram Web
*عشق من روستای نصف‌جهان!*
محسن رنانی
۲۱ تیر ۱۴۰۳
به‌گمان من از آن روز که مردم اصفهان هلهله‌کنان در قفای ملاباشی دویدند تا فرمان اخراج ملاصدرا از اصفهان را از پادشاه صفوی بگیرند تا ده سال پیش که برخی جوانان جزم‌اندیش به مقبره آرتور پوپ هجوم بردند و هَروله‌کنان دورِ آن سینه زدند و به آن رنگ پاشیدند تا مانع اجرای‌ فرمان سه رئیس‌جمهور برای دفن جنازه ریچارد فرای در آن مقبره شوند، اصفهان هنوز یک‌‌گام به پیش نرفته است، همان نصف‌جهان عصر صفوی است‌، خواه شهر باشد خواه روستا.
اوج فاجعه البته در زمان حمله محمود افغان رخ نمود که شهر شش ماه در محاصره بود و کار به جایی رسید که گربه‌‌ها و سگ‌ها را کشتند و خوردند، اما هیچ جنبشی برای دفاع از شهر نکردند؛‌ نشستند تا شاه اقدام کند و شاه هم فقط نذر می‌کرد و تسبیح می‌انداخت و دعا می‌خواند. شهر، روح دارد، هویت دارد؛ وقتی می‌بیند شاهش بی‌عمل است خود دست به اقدام می‌زند، سازماندهی و قیام می‌کند. فقط یک جامعه مرده و عقب‌مانده می‌نشیند تا به‌جای کشته شدن در مقابله با دشمن،‌ قحطی حاصل از محاصره، هشتاد هزار نفر از نفوسش را بکشد.
اصفهان چهار بار نشست و نظاره کرد تا نابود شود؛ آخرینش همین بود که نشست تا زنده‌رودش را غارت کنند. نه تنها نشست،‌ بلکه همانند جنگ‌های قبلی، شریک مجرمان شد، با مشارکتِ هلهله‌کنانش در توسعه نامتوازن و دیوانه‌وارِ صنعت و کشاورزی و صادرات آب. شهر اگر بود، بینش داشت، مقاومت می‌کرد.
بار اول و دوم نیز حمله اعراب و مغول‌ بود. اعراب که آمدند آنقدر مردم اصفهان در پایداری و آمادگی برای جنگ تعلل کردند که مرزبان شهر ناامید شد و گریخت. دشمن او را گرفت و با او صلح کرد و قرار شد هر کس خواهد از شهر برود و هر کس می‌ماند باید جزیه بدهد. و مرزبان بازگشت و به مردم گفت «آنچه کردم شایسته شما بود».
اما مغولان که آمدند شافعی‌های شهر پوشیده با مغولان قرار نهادند که دروازه‌های شهر را بگشایند به شرط آن‌که مغولان پس از تسخیر شهر، حنفی‌ها را قتل‌عام کنند. اما مغولان وقتی شهر را گرفتند، هر دو گروه را قتل‌عام کردند و با اصفهان همان کردند که با نیشابور کرده بودند.
تنها باری که باور دارم اصفهان،‌ شهروَش، شهریاری و شهربانی کرده است در جنگ تحمیلی بود که بیش از هر شهر دیگری، به نسبت جمعیتش، شهید داد.
و اکنون که این جمله‌ها را می‌نویسم، اشک امانم نمی‌دهد. اصفهان، شهر فیروزه من، چهار قرن است تا زانو در گلِ سنت فرورفته و گام‌از‌گام برنداشته است. که اگر توان حرکت داشت، نمی‌گذاشت زنده‌رودش را بسوزانند؛ هوایش را از سرب داغ بیاکنند؛ تمدن چند هزار ساله شرقش را با دو هزار اثر تاریخی به یغمای کویر بسپارند؛ حمام خسروآغایش را شبانه بکوبند و آسفالت کنند؛ خانه‌های تاریخی‌اش را آب بیندازند تا خراب شود؛ کاریزهای باستانی و مادی‌ها و نهر‌های تاریخی‌اش را (که رگ‌های حیاتش بودند) در زیر بزرگراهها و خیابان‌‌کشی‌ها مدفون کنند؛ و برج‌های کبوتری مزارع‌ اطرافش را (که ارزان‌ترین و پیچیده‌ترین فناوری تولید کود کشاورزی بوده است) به هجوم باد و باران بسپارند تا نابود شوند.
پس از انتشار مقاله «روستای نصف‌جهان» همشهریان زیادی به انتقاد برخاستند و کسان زیادی در فضای مجازی حمله و اهانت کردند؛ حتی برخی فرهیختگان شهر برآشفتند و نوشتند یا پیام دادند که من با این نوشته، به اعتبار اصفهان آسیب‌زده‌ام. پاسخ من این است: همین‌که اعتبار اصفهان با یادداشت کوتاهی از آدم یک‌لاقبایی مثل من آسیب می‌بیند یعنی هنوز روستاست! و همین‌که برخی فرهیختگان شهر همچنان نسبت به اصفهان غیرت قبیله‌ای دارند، یعنی ما هنوز قبیله‌ایم. جامعه‌ توسعه‌گرا و متروپولیتن (کلان‌شهر) جایی است که به هر کس نقدش کند مدال می‌دهد. متروپولیتن از نقد آسیب‌ نمی‌‌بیند بلکه صیقل می‌خورد و جلا می‌یابد.
سالها پیش در مقاله «توسعه یعنی شهری با تندیس شاطر رمضان» نوشتم که تا زمانی که تندیس شاطر در اصفهان نصب نشده یعنی اصفهان «توسعه‌نیافته» است و اکنون با صدای بلند می‌گویم اصفهان آنگاه کلان‌شهر خواهد بود که به‌پاس همان یادداشت کوتاه به من «مدال شهامت نقد» بدهد.
و اکنون با این حمله‌ها و گله‌ها فهمیدم که چه خوب کردم بیست سال پیش مقاله کامل «روستای نصف‌جهان» را منتشر نکردم و هنوز نمی‌دانم کی جرأت خواهم کرد.
شهری که تا دو دهه پیش،‌ تحمل نام «جمالزاده» را بر روی یک خیابانش نداشت و هرچه شهرداری تابلوی آن را کاشت، شبانه کندند؛ تا بالاخره شهرداری خسته شد و نام خیابان را عوض کرد؛ و وقتی عوض کرد، هیچکدام از آن بزرگانی که اکنون به من تذکر دادند، یقه چاک نکردند که جمالزاده هیچ دست‌کمی از سی‌وسه‌پل ندارد؛ و اگر شهرداری حق ندارد سی‌وسه پل را خراب کند یا نامش را به «پل آیه‌الله میرزا وِردی خان» تغییر دهد،‌ نیز حق ندارد نام بزرگ جمالزاده را از خیابان‌های اصفهان حذف کند.
💢 نیچه متفکر آزادگی 💢

📢 عصر اصفهان نیوز، نویسنده: هادی زمانی[1]/ این موضوع برای اهل دل و رهپویان دانش جور دیگری است . آنها به خوبی می دانند که هیچ نمی دانند ، آنها نیک می دانند که این حیوان سخن گو که محصور کلمات و واژه ها است و با شنیدن بیت شعری از خود بی خود می شود.

لینک کوتاه متن کامل خبر: https://asreesfahannews.ir/164243/

@asrisfnews
چاپخانه‌ای که دانشگاه شد
روایتی در ستایش استاد مهدی آذریزدی
تمام دوران کودکی‌ام در دهه‌ی ۷۰، در محله‌ی نارون خوراسگان اصفهان گذشت. در آن کارگاه خاتم‌کاری کثیف و سخت، باید به اندازه‌ی یک استادکار زحمت می‌کشیدم، اما دستمزدم کمتر از یک کارگر ساده بود.
در آن دوران سخت یتیمی، تنها دلخوشی‌ام شنیدن داستان‌های زیبا و دلنشین بی‌بی بود—زنی حکیم، با شناختی عمیق از حکمت نظری و عملی حکمای پارسی.
بی‌بی فقیر بود، اما غنی از معنا.
ما قدرت خرید تلویزیون نداشتیم، و بی‌بی معتقد بود که تلویزیون دجال است. گاهی با خودم می‌گویم شاید منظورش رسانه‌های مدرن و شبکه‌های اجتماعی بوده—اینستاگرام و امثال آن.
کمی که بزرگ‌تر شدم، اولین کتاب از مجموعه‌ی «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» استاد آذریزدی را پشت ویترین کتاب‌فروشی آقای ربانی دیدم. با خواندن همان کتاب، شوق مطالعه در من شعله‌ور شد.
تا جایی که همه‌ی آثار آن بزرگ‌مرد را چندین‌بار خواندم. قصه‌هایش با قصه‌های بی‌بی مو نمی‌زد.
آذریزدی در عصر آغاز تاریکی زندگی، روشنایی تابناک خرد بود.
در مورد زندگی این بزرگ باید گفت:
در محله‌ی خرمشاه یزد، جایی که دیوارها با خاک سخن می‌گفتند و پنجره‌ها به آسمان‌های بی‌ادعا باز می‌شدند، کودکی به دنیا آمد که نامش مهدی بود.
نه در خانواده‌ای ثروتمند، نه در خانه‌ای پر از کتاب‌های رنگارنگ؛ بلکه در خانه‌ای مذهبی و ساده.
آموزش‌اش از پدر و مادربزرگ آغاز شد.مهدی هیچ‌گاه به مدرسه نرفت، و این آرزو تا آخر عمر با او همراه بود. حتی زمانی که در کسوت استادی برای بازدید از مدرسه‌ای رفته بود، با شوقی کودکانه پشت نیمکت مدرسه نشست و داغی کهنه را زنده کرد. او هرگز به مدرسه نرفت، اما دلش مدرسه‌ای بود که هر روز در آن زنگ اشتیاق به صدا درمی‌آمد.
برای امرار معاش، به کارهای سختی چون بنایی و جوراب‌بافی روی آورد، و سرانجام، در جوانی، راهی تهران شد—شهر هزاررنگ و هزار تو.
شهری که برای بسیاری پایان رؤیاست، اما برای او آغاز بود.در خیابان ناصرخسرو، در چاپخانه‌ی حاج محمدعلی علمی، به‌عنوان کارگر مشغول به کار شد.
و همان‌جا، در میان مرکب و کاغذ، با متون کهن فارسی آشنا شد: گلستان، کلیله و دمنه، مرزبان‌نامه، و ده‌ها اثر بی‌نظیر دیگر از میراث ماندگار حکمای پارسی. او نه فقط با شوق و علاقه آن‌ها را می‌خواند، بلکه می‌فهمید.
و نه فقط می‌فهمید، بلکه می‌خواست این فهم را به کودکان ایران هدیه کند.کتاب‌هایی که از بساطی‌های خیابانی می‌خرید، برایش گنجینه بودند. او با زبانی ساده، با نگاهی تربیتی، و با عشقی بی‌پایان، شروع به بازنویسی کرد.
و حاصل این عشق، مجموعه‌ی جاودانه‌ی «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» شد—کتاب‌هایی که نه فقط سرگرم‌کننده بودند، بلکه پرورش‌دهنده‌ی روح و اندیشه‌ی نسل‌ها شدند.
در زمانه‌ای که محتوای آموزشی مدارس، خشک و خرفت‌ساز شده بود و از هرگونه حکمت‌آموزی بی‌بهره،
آذریزدی با قلمش، نسلی را تربیت کرد که اندیشیدن را از حکایت‌ها آموخت. او مدرسه نرفت، اما مدرسه‌ای شد جاودانه.
و از خانه‌ای ساده در محله‌ی خرمشاه یزد، چراغی روشن شد که هنوز هم در دل کودکان این آب و خاک می‌تابد و نسل تشنه‌ی حکمت و معرفت را سیراب می‌کند.
این اتفاق ارزنده، با تلاش‌های همکاران مجموعه‌ی «کتابراه»، به شیوه‌ای دلنشین به صورت صوتی عرضه شده، تا کودکان سرزمینم با شنیدن هر شب این حکمت‌ها، همچون من، خردورزی، عشق و انسانیت را بیاموزند و بهترین شیوه‌ی زیستن برای شهروند مدرن امروزی را، که در لابلای روایت‌های این داستان‌ها توسط حکمای پارسی برای ما به ارث گذاشته شده، به کار بندند.
باشد روزی فرارسد که به جای کتاب‌های فارسی بی‌محتوای مدارس، بوستان و گلستان و منطق‌الطیر و شاهنامه و دیگر میراث فکری ایران عزیزمان را قرار دهیم،
تا شاهد پرورش نسلی باشیم که احترام را نه یک واژه، که الگویی برای زیستن و صداقت را نه یک رؤیا، که سیره‌ای برای همزیستی بدانند.
تبریز خیلی مؤدب با لباس شیک مجلسی روی صندلی نشسته بود.
رشت از راه رسید، چترش را پشت در گذاشت و از همان قدم اول
«تی جان قربان، تی بلامی سر» گویان شروع کرد به احوال‌پرسی با حاضران.
کرمانشاه و شیراز زودتر از بقیه به مهمانی آمده بودند، یکی با تنبور و دیگری با شرابش. کاشان چند دقیقه قبل‌تر از راه رسیده بود و بوی عطرش زودتر از خودش توجه همه را جلب کرده بود.
در آن گوشه ی آشپزخانه‌, نیشابور در حال پر کردن جام‌ها بود، کرمان در کنارش پسته‌ها را توی ظرف می‌ریخت، ساوه انارها را دانه می‌کرد و لاهیجان هم چای دارچین دم کرده بود. بالاخره فضای صفای همه باید جور می‌شد.
تهران پرهیجان و تندتند با همه در حال گفتگو بود. بوشهر اما آرام در گوش مشهد زمزمه می کرد.
قزوین گاهی می خندد و گاهی به اراک را می زد و سمنان مبهوت و عمیق نگاهشان می کرد و جویای احوال فراهان بود.
سنندج و آبادان تاس می‌انداختند اما مرتب بز می آوردند و گرگان منتظر بود با برنده بازی کند.
در این لحظه، اصفهان به کرمانشاه گفت: «بزن جانم». همه ساکت شدند.
کرمانشاه سازش را نواخت و اصفهان با چهچه‌ی دوبیتی‌های باباطاهر و صایب تبریزی حالشان را ساخت.
همدان لبخند رضایت زد. و یزد آرام جلو رفت و یک لیوان آب جلوی اصفهان گذاشت تا گلویش را تر کند.
مشهد تشویق اش کرد و گفت: «شبی خوش است، بدین قصه‌هایش دراز کنید.»
شام پای اهواز بود و چابهار؛ آنها ماهی‌هایی از هر دو دریای دیار جنوب برای این ضیافت آماده کرده بودند.
ادویه‌های غذا انگار کار خودشان را کردند و بعد از شام، بندرعباس صدای موسیقی را چنان بلند کرد که به گوش سرخس و باکو هم رسید. آن باکو که روزی در آغوش ایران بود و حالا با دلی جدا، هنوز به زبان مادری‌اش گوش می‌سپارد.
نبض رقص در جان جمع به تیش افتاد؛
خرم‌آباد کل کشید، تبریز کتش را درآورد و آمد وسط. یاسوج هم جامی که دستش بود را سر جایش گذاشت و دست اردبیل را گرفت تا با هم به صحنه بپیوندند. قم در حالی که غور در کتابی بود که از کتابخانه برداشته بود ل جمع دوستان نگاهی از سر لطف کرده و لبخندی به نشانه رضایت زد.
شب تولد مهر بود! شب یلدا. کیک و شمع روی میز بود.
به پیشنهاد ایلام، یاران همه برای عزیزانی که دیگر در میان ما نیستند و یاد و خاطره آنها ماندگار است شمعی روشن کردند.
کرج آرام گفت ، یاران صدای را می شنوید صدای آزادی است نه از سمت البرز، بلکه از کارنه‌ی اصفهان می آید .جایی که کاوه آهنگر، در برابر ضحاک، فریاد زد: «این میهن، جای زنجیر نیست!»
زنجان مهربان نگاهش کرد، چاقو را برداشت و کیک را چنان برش داد
که به هر حرفی از این الفبا، تکه‌هایی برسد و شیرین کنند آن شب را و گفت باید فال بگیریم . اما فال آن شب تار فرخنده نبود، طلسم شد انگار.
بامداد فردا خورشید نتابید، مهر زاده نشد،
و تاریخ به درد و خونِ زایمان ناتمام گرفتار شد. در حال، مادر و فرزند هرچند هر دو زنده، اما ناشنوا و نابینا شدند
در آن سحرگاه بی‌خورشید، همه شهرها دور هم نشستند.
تبریز با نگاهی نگران، کراواتش را مرتب کرد و گفت: «یاران! مهر را باید دوباره صدا زد. این دیار بی‌نور نمی‌ماند.»
رشت، چترش را تکان داد و قطره‌های خیال را از سرش پاشید: «تی جان قربان! دل‌ها اگر یکی شوند، خورشید هم برمی‌گردد.»
اصفهان با همان صدای گرم، ساز را برداشت و نواخت. باباطاهر در کلامش پیچید و آسمان به‌آرامی لرزید.
مشهد دعا خواند، قم آیه زمزمه کرد، و بوشهر قصه‌ای از دریا گفت که در آن خورشید، از دل موج‌ها دوباره سر زد.
در این میان، شیراز جام شرابش را بالا برد و گفت: «اگر امید نباشد، حتی انگور هم ترش می‌شود! بیا تا به سلامتیِ نور بنوشیم!»
همه خندیدند، حتی همدان که همیشه آرام بود. خرم‌آباد دوباره کل کشید و صدای شادی‌اش چون پتکی طلسم شب را شکست.
در همان لحظه، جرقه‌ای از سمت کارنه‌ی اصفهان جست. گرگان به آسمان اشاره کرد و گفت: «ببینید! مهر دارد برمی‌گردد.»
و خورشید، خجالتی اما مصمم، پرده‌ی سیاه آسمان را کنار زد. مادر ایران لبخند زد، فرزند مهر چشم گشود...و در آن دم، صدایی از دل تاریخ برخاست؛
صدایی که حافظ قرن‌ها پیش زمزمه کرده بود: "صبح امید که آمد، شب هجران برفت
آن ز که بود که آمد، ز که بود که برفت"
یزد گفت دوباره فال بگیرید و اینبار فال نیک افتاد. نه فقط به طلوع خورشید، بلکه به بیداری دل‌ها.
آسمان غرید و دلش شکافت و دریایی از رحمت باریدن گرفت . از کویر لوت تا جنگل های شمال . صدای اصفهان بلند تر شده بود ، بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم . فلک را سخت بشکافیم و طرحی نو در اندازیم و همه ،دست در دست هم،
نه سرود پایان، بلکه آواز آغاز را خواندند
آغازی برای ساختن، برای روشن کردن. ای ایران . ای مرز پر گهر ...
جندی‌شاپور: میراثی از شکوه، دانایی و هویت ایرانی

دیشب، در سکوت باشکوه کتابخانه جندی‌شاپور در ایران‌مال، ایستادم و به گذشته‌ای اندیشیدم که هنوز در جان این خاک می‌تپد. آن معماری فاخر، آن نظم و وقار، مرا به یاد دانشگاهی انداخت که زمانی قلب علمی جهان بود: دانشگاه گندی‌شاپور.

این دانشگاه، که در دوران ساسانیان و به‌ویژه با حمایت خسرو انوشیروان به اوج رسید، نه‌تنها نخستین مرکز آموزش عالی در ایران بود، بلکه یکی از کهن‌ترین دانشگاه‌های جهان به‌شمار می‌آید. در آن، رشته‌هایی چون پزشکی، فلسفه، الهیات، نجوم و ریاضیات تدریس می‌شدند، و بیمارستان آن الگویی شد برای نخستین بیمارستان‌های دوره اسلامی.

دانشمندان بزرگی از سراسر جهان، از هند و یونان گرفته تا سرزمین‌های رومی، آرزوی تحصیل در گندی‌شاپور را داشتند. اینجا جایی بود که علم، دین، و اخلاق در کنار هم رشد می‌کردند. ترجمه متون علمی از زبان‌های مختلف به فارسی، و سپس به عربی، از همین مرکز آغاز شد و تأثیر شگرفی بر تمدن اسلامی گذاشت.

امشب، در کتابخانه‌ای که نام آن دانشگاه را بر خود دارد، حس کردم که ما هنوز می‌توانیم آن شکوه را بازآفرینی کنیم. هنوز می‌توانیم با تکیه بر میراثی چون گندی‌شاپور، نسلی از اندیشمندان، پزشکان، و معماران اخلاقی تربیت کنیم.

جندی‌شاپور فقط یک نام نیست؛ یک دعوت است. دعوتی به بازگشت به ریشه‌ها، به دانایی، و به ساختن آینده‌ای که در آن ایران دوباره در قلب تمدن جهانی می‌تپد.

---
2👍1
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که
یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد
و من بی خیال پی اش را نگرفتم
به هوای این که هر وقت بشویم پاک می شود
ولی نشد ...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد؛
حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت!!!
آقایی که توی خشکشویی کار می‌کرد گفت:
"این لباس چِرک مرده شده!"
گفت:
"بعضی لکه ها دیر که شود، می میرند؛ باید تا زنده اند پاک شوند!"
چرک مُرده شد...
و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت!
بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید!
حواست که نباشد لکه می شود؛
وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری، می شود چرک...
به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است، تا زنده است، باید شست و پاک کرد...!"
مواظب دل‌های خودمون و دل‌های همدیگر باشیم.
👍4👏1
*پدیده ای بنام انفجار ابله ها*

اگر شما برای هدایت و اداره یک مجموعه، یک دلقک را دعوت به کار کنید، قطعا در ادامه با سازمانی پر از دلقک مواجه خواهید شد (استیو جابز).

گای کاوازاکی  نظریه پرداز ژاپنی شرکت اپل از پدیده ای صحبت میکنه،
که استیو جابز اونو به نام 
"انفجار ابله ها" در یک نظام سازمانی یا اجتماعی نامگذاری کرده.

او. میگوید وقتی مدیر با استاندارد و مهارت سطح بالا یا A انتخاب می شود،
این مدیر به جهت برخورداری از عقلانیت، نخبگی و هوش زیاد، اطراف خود را از عمدتا از نیروهای متخصص با سطح استاندارد A و به ندرت از نیروهای سطح B(برخوردار از نخبگی و.هوشمندی پایین تر) پر میکند.

برعکس، اگر شما شروع به پایین آوردن استانداردهای خود کنید و به رهبران و. مدیران سطح B ها اجازه ورود به سازمانتان را بدهید، آنها عمدتا Cها را جذب خواهند کرد، زیرا می خواهند بر آنها مستولی باشند و نسبت به آنها احساس برتری کنند.
...  و این فرآیند ادامه پیدا میکند تا سرانجام به حاکمیت فراگیر Z ها ( دلقک ها، ابله ترین ها و شارلاتان های بزرگ) بر سازمان یا جامعه  ختم میشود.

بر این اساس وقتی مقام مهمی را به یک کوتوله دلقک و ابله می سپارید، پس باید انتظار داشته باشید در ادامه موجی از ابله ها بر سرنوشت جامعه سوار شوند.
به این پدیده انفجار دلقک ها یا انفجار ابلهان گفته می شود.

با این وصف براساس پدیده انفجار دلقک ها و ابلهان هیچ تعجبی نداره اگر ببینید؛

یکی به سازمان زیرمجموعه اش دستور بده سریع و تند و انقلابی هواپیمای مسافربری بسازید.

یکی مدعی بشه که در عرض چندسال ریال ایران رو به یکی از ارزهای قدرتمند دنیا تبدیل خواهد کرد، و یا با اسارات گرفتن سربازهای آمریکایی و اخاذی از آمریکا برای آزادی آنها، برای کشور درآمد ارزی ایجاد میکنه.

یکی کرونایاب مستعان بسازه و در کمال بیشرمی اون رو با حمایت سران سپاه به نمایش بگذاره.

یکی مدعی ساخت اتومبیل با سوخت آب بشه.

یکی هر روز دستور بده که تنگه هرمز رو ببندید.

یکی مدعی بشه با یک میلیون تومان میشه شغل ایجاد کرد.

یا احمقی دیگر مدعی بشه با ۳۰۰ میلیون دلار ارزپاشی میشه قیمت دلار به ۱۵ هزار تومان رساند.

یا مدعی بشن ایران توان تامین آب برای ۲ میلیارد نفر را داره.

یا اون ابله دیگه پژود ۲۰۶ رو با تویوتا لندکروز، یکی بدونه.

چرا که وقتی پدیده انفجار دلقک ها و ابله ها در یک کشور ظهور پیدا میکنه، دلقک های سطح پایینتر همواره تلاش میکنند دقیقا چیزی را بگن که مورد خوشایند دلقک های بالادستیشون باشه و بس
👍2👏1
🎞 «مصاحبه با دکتر هادی زمانی، رئیس دپارتمان ارتباطات و اطلاعات اصفهان، در چهارمین کنفرانس بین المللی اقتصاد و مدیریت کسب و کار»

📆 ۱۴ مردادماه ۱۴۰۴
📌 سالن اجلاس سران کشورهای اسلامی


کنفرانس اقتصاد و مدیریت کسب و کار، بزرگترین گردهمایی علمی و حرفه ای اساتید و مشاوران اقتصاد و مدیریت کسب و کار

🚀 تلگرام | 📷اینستاگرام | آپارات
جهت دریافت آخرین اخبار کنفرانس کلیک کنید.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
چهارمین جشنواره ملی ایده‌های خلاق روابط عمومی ایران؛ نقطه تلاقی اندیشه، نوآوری و آینده‌نگری
********
در امتداد مسیری که سال‌ها پیش آغاز کردیم—با نگاهی به تعالی گفت‌وگو و ترویج فرهنگ دیالوگ، در مسیر کشف حقیقتِ خویش، فهمِ دیگری و بازشناسی جامعه—جشنواره ملی ایده‌های خلاق روابط عمومی و کنفرانس بین‌المللی رویکردهای نوین روابط عمومی ایران پا به عرصه نهادند. و اگرچه خانه ارتباطات این بار در کنارمان نیست، رد پای آن در آغاز این مسیر همچنان روشن است…
اکنون چهارمین دوره این جشنواره با شکوه، به ایستگاه پایانی خود نزدیک می‌شود. مراسم اختتامیه این رویداد ملی، سه‌شنبه پیش‌رو در صبحگاه شهر خاطره‌انگیز اصفهان برگزار خواهد شد؛ شهری که خود نماد پیوند سنت و نوآوری است، و این بار میزبان اندیشه‌هایی‌ست که آینده روابط عمومی ایران را ترسیم می‌کنند.
این جشنواره، نه تنها بستری برای نمایش خلاقیت‌های نوین در عرصه ارتباطات و روابط عمومی بوده، بلکه به محفلی برای هم‌افزایی اندیشه‌ها، تبادل تجربه‌ها و تجلیل از نخبگان این حوزه بدل شده است.
در این آیین زیبا، از برترین ایده‌ها و پروژه‌های خلاقانه تقدیر خواهد شد؛ آثاری که با جسارت، زیبایی و کارآمدی، مرزهای روابط عمومی را فراتر برده‌اند.
از همه علاقه‌مندان، متخصصان و فعالان این حوزه دعوت می‌شود تا در این مراسم حضور یابند و در کنار یکدیگر، شکوه اندیشه و خلاقیت را جشن بگیرند
مکان. اصفهان خیابان باغ گلدسته سالن اجتماعات شهرداری مرکزی. روز سه شنبه 8مهرماه جاری ساعت 9 صبح
💢 نقش حیاتی روابط عمومی معناگرا در عصر جدید 💢

📢 عصر اصفهان نیوز، رئیس دپارتمان اطلاعات و فناوری ارتباطات استان اصفهان به جایگاه والا و ماندگار مولانا جلال‌الدین محمد بلخی در فرهنگ، ادبیات و هویت ملی ایرانیان اشاره کرد و گفت: روابط عمومی معناگرا را عنصری حیاتی برای بقا و شکوفایی جوامع در هر برهه تاریخی، به‌ویژه عصر حاضر، دانست. زمانی استدلال کرد که جوامع

لینک کوتاه متن کامل خبر: https://asreesfahannews.ir/166874/

@asrisfnews
2025/10/15 06:55:03
Back to Top
HTML Embed Code: