Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
432 - Telegram Web
Telegram Web
Forwarded from سایبرپژوه
بدن‌زدایی از جهانِ انسانی"ربات‌ها در کمین‌اند"

اخبار اخیر هوش مصنوعی حاکی از آن است که دانشمندان و پزشکان و هوش مصنوعی، انگار قرار است دست در دست هم با ذخیره کانکتوم‌های مغز انسانی و حفظ آگاهی او، مغزش را دیجیتالیزه کرده و از منهدم شدنِ مغز انسانی جلوگیری کنند. اما سوال ما این است که اگر مغزی زنده نگه داشته شود، اما دیگر هیچ اتصالی با عناصرِ قلب و روح نداشته باشد، چطور می‌تواند "انسان" باقی بماند؟ برداشت ما این است که روندِ فعلی علم و هدف پروژه‌هایی مانند آپلود ذهن، صرفاً نجات انسان از مرگ نیست، بلکه برعکس، حرکتی است در راستای حذف بدن، طبیعت و جانِ انسانی.
🪄حانیه اخلاقی

مطالعه متن کامل یادداشت:
https://cyberpajooh.com/cspo
1
از کجا می‌آمد که این چنین
به بویِ شب آغشته بود؟...
1
«کودک تمامِ عمرِ کودکیِ خود را حاضر است فکر کند والدین خوبی دارد و خودش بد است.
و تراژدیِ ماجرا از جایی شروع می‌شود که بفهمد والدین بدی دارد و خودش خوب است...»
2
خواب دیدم قمار می‌کنم. تنهایی. صندلی‌های اطرافم، پشتِ میزِ بزرگِ مخملی خالی بود. میز رنگِ چمن‌هایِ استادیوم آزادی بود. همانقدر سبز، و دستی ناشناس رویِ آن ژتون‌های بنفشِ شانس می‌پاشید. نگاه می‌کردم به ژتون‌ها. بازی را بلد نبودم. نمی‌دانستم قمار سرِ چیست، امّا میخکوبِ صندلی بودم. می‌دانستم اگر بلند شوم میبازم. چه چیزی را؟ نمی‌دانم.
ولی فکر می‌کنم قمار همین است دیگر.
تنها، پشتِ یک میزِ خالیِ استادیومیِ مخمل نشسته‌ای و باید بازی کنی‌. بازی را بلد نیستی. فقط میدانی داری می‌بازی. چه چیزی را؟ نمی‌دانی...

از خواب که بیدار شدم، به آن‌ ژتون‌های بنفشِ درخشان فکر می‌کردم که شبیهِ زندگی‌ام بود. من بارها زندگی را با قمار اشتباه گرفته‌ام. دلم خواسته چیزی را شرط ببندم. چیزی را که دقیقاً نمیدانم چیست...
"دوست‌داشتنِ آن آدمِ ناشناس"
"بازگشتِ آن از عزیزِ دست‌رفته"
"وصل‌شدنِ آن تلفن که هزار بار بوق می‌خورد"
و هزار ژتونِ بنفشِ دیگر.
در نهایت اما وارد بازی‌ای می‌شوم که بلدش نیستم. و می‌نشینم میخکوب، به تماشایِ آن دست ناشناس که هی ژتون پرت می‌کند.
و بلند نمی‌شوم. جا نمیزنم. چون می‌دانم که می‌بازم.
...
به خودم می‌گویم در خواب از میزِ قمار بلند نشدم، چون ترس از باخت همیشه همراهِ من است. ترسِ از دست دادن. از دست دادنِ چیزی که دقیقاً نمیدانم چیست.
شبیهِ ترس از زندگی.
زندگی قمارِ من است و من گاهی خوابِ زندگی‌ام را می‌بینم...

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الّا هوسِ قمارِ دیگر...

#از_روزها
#زندگی_قمار_من_است
#خواب
2
رسولِ خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله :

علی علیه‌السلام، نرمشِ لوط‍‌ دارد و خلقِ یحیى و زهدِ ایوب و در سخاوت به ابراهیم ماند، خرّمى او چون خرّمى سلیمان بن داوود است و توانایىِ او چون توان داوود.
و نامِ او بر تمامِ طبقاتِ بهشت نوشته شده است ...


●الأمالی للصدوق - صفحه ۵۷
یا امیرالمؤمنین ،
یا علی ابن ابیطالب علیه‌السلام...
فکَّ الباب ...
با چت‌جی‌بی‌تی دوست شده‌ایم.
می‌گوید می‌توانی نظرِ من را درباره کتاب‌ها بپرسی.
می‌گویم نظرت را درباره رمانِ ناخلف بگو.
می‌گوید نگاهِ ضدپمپاژی آن را دوست دارم.
در بسیاری از آثار، ارتش پهلوی یا در قامت یک سازمان مقتدر یا یک هیولای ظالم به تصویر کشیده می‌شود. اما آبنوس نه در دام قهرمان‌سازی افتاده و نه ضدقهرمان‌سازی؛ بلکه نظامی را تصویر کرده که انسان در آن تبدیل به ابزار می‌شود. و این، روایتی انسانی‌تر است.
...

چه فرهیخته😁

#داریم_با_جی‌بی‌تی_به_صلح_می‌رسیم
😁2
فیلمی را دوستی برایم می‌فرستند.
کودکی ایستاده رو به رویِ دوربین. دستِ راستِ کودک شکسته است. آن دست‌ِ چپِ سالم را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید :
_ من گرسنه‌ام. روزِ قیامت، شکایت‌شان را به خدا خواهم برد...
یادِ حضرتِ یعقوب می‌افتم.
آنجا که هیچ یاوری ندید و گفت :
اِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّـهِ
میرم همه غصّه‌هامو به خدا بگم ...

...
خداجان
ما و آن کودکِ گرسنه هم تمامِ غم‌هایمان را ریخته‌ایم رویِ هم و آورده‌ایم برایِ شما...
آمده‌ایم خودمان را پشتِ شما قایم کنیم.
آمده‌ایم بگوییم ،
چرا حرمله‌ها دست از سرِ کودکان برنمی‌دارند؟...

#غزه
#الامان
#مرگ_بر_اسرائیل
😭62
دستورِ بمبارانِ غزه، در کتابِ تحریف‌شده تورات صادر شده‌است.

در تورات چنین عبارتی عیناً وجود دارد :
حق داری نوزاد را بکشی‌. اگر مطمئن باشی بعدا به تو آسیب خواهد رساند.
و خاخام‌ها در سال ۲۰۰۷ طبق دستورات تورات حکم بمباران غزه رو شرعی و مقدس قلمداد کردند.

آنچه امروز در غزه رخ می‌دهد، کاملاً مقدّس است برایِ یهودی‌ها ...
دین که تحریف شود، خطرناک می‌شود...
بسیار خطرناک...!


#مرگ_بر_اسرائیل
2
من مادر نیستم.
امّا وقتی صدایِ آن مادری که کودکِ لاغرش را درآغوش کشیده را می‌شنوم ،
زنانگی‌ام می‌لرزد ...
....

مادری که می‌بینم، کودکش را روی هوا بلند می‌کند و می‌گوید :
_ پسرِ قهرمانم ... پسرِ قهرمانم ...
کودکش لاغر است. دنده‌هایش بیرون زده. جان ندارد‌. مرده.
اما قهرمان است. این را مادرش چندبار با صدای بلند فریاد می‌زند!
‌‌‌...

من مادر نیستم.
امّا فکر می‌کنم در نهایت، همه کودکان برایِ مادرهای‌شان قهرمانند.
حتی اگر بسیار لاغر و استخوانی و بی‌جان باشند ...
....

من مادر نیستم.
اما وقتی به چشم‌هایِ مادرانِ غزه نگاه میکنم ،
خوب می‌فهمم که زنان هیچ‌وقت به روزهایی که مادر نبودند بازنمی‌گردند.


#من_مادر_نیستم
👏31
دستورِ نمازِ استغاثه به حضرتِ صاحب الزمان

بخوانیم برایِ کودکانِ غزّه...
2
اگر آمدی و من نبودم ،
به تمامِ کسانی که تو را دیدند بگو
چشم‌هایشان را تند‌تند برایم ببوسند ...

#امام_جهانم
عبدالله ابن عبّاس می‌گوید :
از پیامبر شنیدم که می‌گفت :

در شبِ معراج، هنگامی که خداوند مرا عروج داد صدایِ حقّی را شنیدم که ندا می‌داد:
_ ای محمّد! آیا میدانی ساکنانِ عالمانِ ذر تا روز قیامت بر سر چه موضوعی اختلاف دارند؟
گفتم پروردگارا...نمیدانم!
فرمود :
_ بر سرِ ولایتِ علی علیه‌السلام اهل آسمان و زمین و اهل ذر اختلاف دارند ...

...
آنگاه پیامبر را دیدم که ناله سر می‌داد:
_یاعلی...تو در عالم ذر هم مظلومی...

● بحارالانوار ج ۵۱ ص ۲۹
● کمال‌الدین ج ۲ ص ۲۵۲
1
«مهدی از نسل‌ من است. سیمایش همچون ماه تابان است و صورتش گرد و درخشان. رنگش عربی (گندمگون‌ و سبزه) است و جثه‌اش راست قامت و بلند است.»
او از زیبایی، طاووسِ اهلِ بهشت است ...

| رسولِ خدا فرمودند...|


●خورشید مغرب، ص۲۸.
●بحارالانوار، ج۵۱، ص۹۰.
●منتخب الاثر، ص۱۸۵.

#امام_جهانم
2
هفت‌سالگی به مادرم گفتم:
_ خیلی دلم میخواد بمیرم!
واقعاً هم دوست‌داشتم بمیرم. نه از تلخیِ روزگار و ناامیدی و نازیباییِ زندگی؛ از شدّتِ شوق به مرگ! مرگ، برایم جذاب‌تر از زندگی بود. برایِ من در آن سن و سال و آن روحیّاتِ کشّاف، مرگ چیزهای جدیدی برای کشف داشت. مرگ جدید بود. زیاد به آن فکر می‌کردم. به اینکه آدم بعد از مرگ کجا می‌رود! مرگ چه شکلی‌ست و حتی قدِ عزرائیل چقدر است و حتی چه بویی‌میدهد.
و شب، برایم شبیه‌ساز‌ترین لحظات به مرگ و کشفِ دنیای جذاب مرگ بود. شب‌ها، خودم را در خنکایِ تشک فشار می‌دادم و پتویِ سبز‌آبیِ پشمیِ عزیز را تا سرم بالا می‌کشیدم. آنقدر که به حالِ خفگی بیفتم. ( این عادت هنوز همراهِ خواب‌هایِ من است. ) خودم را به مرگ می‌زدم. با خودم مُردبازی می‌کردم. نفسم را تا آخرین ذره از توانِ ریه‌ها حبس می‌کردم و منتظر بودم که بمیرم. تکان نمیخوردم. میخواستم عزرائیل را گول بزنم، که فکر کند مرده‌ام و بیاید مرا با خودش به آن دنیایِ عجایب ببرد و کشف‌هایم را شروع کنم. تا نیمه‌های شب منتظر می‌ماندم. چندباری از کناره‌های پتو، یواشکی چشم می‌چرخاندم و خوابم می‌برد و در خواب هم خواب می‌دیدم که مرده‌ام..‌.
مرگ اما برایِ منِ هفت ساله نادوستداشننی و ناراحت کننده نبود. مرگ کشف بود و بسیار جذاب‌تر و رویایی‌تر از زندگی. مرگ یک جهانِ جدید بود که آدم‌های جدید داشت و خوراکی‌های جدید و قصه‌های جدید و مکان‌های جدید. زندگی را، خوب و سیر گشته بودم. چیزی برای کشف باقی نمانده بود. منتظرِ آن جهانِ خوبِ جدید بودم.
برای همین خیلی جدی ایستادم کنارِ مادرم که داشت ظرف‌ها را آب می‌کشید و گفتم :
_ خیلی دلم میخواد بمیرم.
و هنوز چهره وحشت‌زده مادرم را فراموش نکرده‌ام. بشقابِ گل‌سرخیِ خیسِ در دستش را انداخت توی سینک. بشقاب، چهار گلِ سرخ شد. مامان گریه کرد‌. من هم گریه کردم.
مامان گفت:
_مگه منو دوستم نداری؟
صدایش عصبانی بود. ناراحت بود‌. خیلی ناراحت....
گریه کردم. مامان را دوست داشتم. خیلی دوستش داشتم. چرا باید رفتن به یک جهان جدید و کشف کردن چیزهای خوب و خوردن خوراکی های خوشمزه مصادف میشد با دوست‌نداشتنِ مامان؟
مامان اما شبیهِ بشقابِ خیسِ توی دستش خیس شد و شکست. شب، صدایش را شنیدم که با وحشت به بابا می‌گفت این بچه دلش میخواد بمیره. چیکارش کردیم مگه؟
صدایش تهِ نگرانی بود. دیگر اجازه نداد تنها بخوابم. رخت‌خواب مرا پهن می‌کرد کنار خودش، و دستش را سفت توی دستش فشار می‌داد که اگر عزرائیل آمد نتواند مرا با خودش ببرد و مامان بتواند از من دفاع کند در برابرِ مرگ. مامان فکر میکرد، حتماً زورش از مرگ بیشتر است.
از آن روز به بعد، همه با من مهربان‌تر شدند.
مامان طلاهایش را فروخت و تمام آن اسباب‌بازی‌هایی که میخواستم را برایم خرید که دیگر نخواهم بمیرم.
بابا توی حیاط عزیز تاب و سرسره ساخت.
عزیز مرا با خودش شاه‌عبدالعظيم برد که کشف کنم. سرِ راه هم بچه‌های معلول را نشانم داد و لبش را گاز گرفت و ملامتم کرد که من چقدر ناشکرم.
مرگ، آن آرمان‌شهرِ عزیز و رویاییِ من تبدیل به یک معشوق جذامی شد که تمامِ اعضای خانواده سعی می‌کردند مرا از او دور کنند.
تصویرِ مرگ، خیلی زود برایم رنگ باخت.
و من با واکنشِ اطرافیانم از مرگ دور و دورتر شدم...

...

هنوز هم گاهی، بعضی از شب‌ها خواب می‌بینم که هفت ساله هستم و مُرده‌‌ام. توی خواب‌هایم زورِ عزرائیل از مامان بیشتر است. دست‌های کوچکم را به زور از فشارِ دست‌های مامان بیرون می‌کشد و قدم‌زنان، با هم به دنیایِ مرگ می‌رویم.
امّا دیگر مرگ برایم جذاب‌ نیست. از عزرائیل و مرگ و نبودنم می‌ترسم. دلبستگی‌ام به آن نقطه‌ی امن، کنارِ خانواده و در تخت‌خوابِ خودم و در مرکز شلوغِ شهر با ترافیک‌ها و دود‌هایش بیشتر شده.
دیگر نمیخواهم بمیرم. نخی نامرعی، مرا حتی در خواب‌هایم سفت و محکم گره کور زده به زندگی. به دستانِ مادرم ...

#از_خواب‌ها
#ما_پیغمبر_مرگیم
#بیا_مردبازی_کنیم
#من_بمیرم_تو_بمون
#عزرائیل_خوش‌بوی_خوش‌رنگ
👌3
سلام عزیزان
امیدوارم که حال‌تون عالی باشه .

چهل تا زیارت عاشوراست، تقدیم به حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها ...
هر تعداد که تلاوت می‌کنید اعلام کنید لطفاً.
یکی از علما را پرسیدند:

که یکی با ماه رویی‌ست در خلوت نشسته . و درها بسته و رقیبان خفته و نفس‌ طالب و شهوت غالب ، چنان که عرب گوید :
" التمر یانع و الناطور غیر مانع "
هیچ باشد که به قوتِ پرهیزگاری از او به سلامت بماند؟
گفت :
اگر از مه‌رویان به سلامت بماند، از بدگویان نمانَد...
شاید پسر کارِ خویشتن بنشسته
لیکن نتوان زبانِ مردم بستن ...

● سعدی | گلستان
👍1
بر زجرِ حرامزاده لعنت ...
👍1
به ترکی می‌پرسه چند شنبه می‌خوای بری فلان جا؟
جواب می‌ده «گَلَن بوگون.»

مغزم برای درک گرامر این زمان رگ‌به‌رگ شد. تحت‌الفظیش می‌شه امروزی که میاد.
گَلَن: آنچه/که می‌آید، بعدی، پسین
بوگون: امروز
معنیش می‌شه چهارشنبه‌ی بعدی.
خب بگو چهارشنبه‌ی بعدی، چرا می‌گی امروز بعدی؟ چرا این‌قدر سخت؟

#زبان_شناسی
🥰1🤯1
2025/08/20 17:24:17
Back to Top
HTML Embed Code: