tgoop.com/vabel9/427
Last Update:
هفتسالگی به مادرم گفتم:
_ خیلی دلم میخواد بمیرم!
واقعاً هم دوستداشتم بمیرم. نه از تلخیِ روزگار و ناامیدی و نازیباییِ زندگی؛ از شدّتِ شوق به مرگ! مرگ، برایم جذابتر از زندگی بود. برایِ من در آن سن و سال و آن روحیّاتِ کشّاف، مرگ چیزهای جدیدی برای کشف داشت. مرگ جدید بود. زیاد به آن فکر میکردم. به اینکه آدم بعد از مرگ کجا میرود! مرگ چه شکلیست و حتی قدِ عزرائیل چقدر است و حتی چه بوییمیدهد.
و شب، برایم شبیهسازترین لحظات به مرگ و کشفِ دنیای جذاب مرگ بود. شبها، خودم را در خنکایِ تشک فشار میدادم و پتویِ سبزآبیِ پشمیِ عزیز را تا سرم بالا میکشیدم. آنقدر که به حالِ خفگی بیفتم. ( این عادت هنوز همراهِ خوابهایِ من است. ) خودم را به مرگ میزدم. با خودم مُردبازی میکردم. نفسم را تا آخرین ذره از توانِ ریهها حبس میکردم و منتظر بودم که بمیرم. تکان نمیخوردم. میخواستم عزرائیل را گول بزنم، که فکر کند مردهام و بیاید مرا با خودش به آن دنیایِ عجایب ببرد و کشفهایم را شروع کنم. تا نیمههای شب منتظر میماندم. چندباری از کنارههای پتو، یواشکی چشم میچرخاندم و خوابم میبرد و در خواب هم خواب میدیدم که مردهام...
مرگ اما برایِ منِ هفت ساله نادوستداشننی و ناراحت کننده نبود. مرگ کشف بود و بسیار جذابتر و رویاییتر از زندگی. مرگ یک جهانِ جدید بود که آدمهای جدید داشت و خوراکیهای جدید و قصههای جدید و مکانهای جدید. زندگی را، خوب و سیر گشته بودم. چیزی برای کشف باقی نمانده بود. منتظرِ آن جهانِ خوبِ جدید بودم.
برای همین خیلی جدی ایستادم کنارِ مادرم که داشت ظرفها را آب میکشید و گفتم :
_ خیلی دلم میخواد بمیرم.
و هنوز چهره وحشتزده مادرم را فراموش نکردهام. بشقابِ گلسرخیِ خیسِ در دستش را انداخت توی سینک. بشقاب، چهار گلِ سرخ شد. مامان گریه کرد. من هم گریه کردم.
مامان گفت:
_مگه منو دوستم نداری؟
صدایش عصبانی بود. ناراحت بود. خیلی ناراحت....
گریه کردم. مامان را دوست داشتم. خیلی دوستش داشتم. چرا باید رفتن به یک جهان جدید و کشف کردن چیزهای خوب و خوردن خوراکی های خوشمزه مصادف میشد با دوستنداشتنِ مامان؟
مامان اما شبیهِ بشقابِ خیسِ توی دستش خیس شد و شکست. شب، صدایش را شنیدم که با وحشت به بابا میگفت این بچه دلش میخواد بمیره. چیکارش کردیم مگه؟
صدایش تهِ نگرانی بود. دیگر اجازه نداد تنها بخوابم. رختخواب مرا پهن میکرد کنار خودش، و دستش را سفت توی دستش فشار میداد که اگر عزرائیل آمد نتواند مرا با خودش ببرد و مامان بتواند از من دفاع کند در برابرِ مرگ. مامان فکر میکرد، حتماً زورش از مرگ بیشتر است.
از آن روز به بعد، همه با من مهربانتر شدند.
مامان طلاهایش را فروخت و تمام آن اسباببازیهایی که میخواستم را برایم خرید که دیگر نخواهم بمیرم.
بابا توی حیاط عزیز تاب و سرسره ساخت.
عزیز مرا با خودش شاهعبدالعظيم برد که کشف کنم. سرِ راه هم بچههای معلول را نشانم داد و لبش را گاز گرفت و ملامتم کرد که من چقدر ناشکرم.
مرگ، آن آرمانشهرِ عزیز و رویاییِ من تبدیل به یک معشوق جذامی شد که تمامِ اعضای خانواده سعی میکردند مرا از او دور کنند.
تصویرِ مرگ، خیلی زود برایم رنگ باخت.
و من با واکنشِ اطرافیانم از مرگ دور و دورتر شدم...
...
هنوز هم گاهی، بعضی از شبها خواب میبینم که هفت ساله هستم و مُردهام. توی خوابهایم زورِ عزرائیل از مامان بیشتر است. دستهای کوچکم را به زور از فشارِ دستهای مامان بیرون میکشد و قدمزنان، با هم به دنیایِ مرگ میرویم.
امّا دیگر مرگ برایم جذاب نیست. از عزرائیل و مرگ و نبودنم میترسم. دلبستگیام به آن نقطهی امن، کنارِ خانواده و در تختخوابِ خودم و در مرکز شلوغِ شهر با ترافیکها و دودهایش بیشتر شده.
دیگر نمیخواهم بمیرم. نخی نامرعی، مرا حتی در خوابهایم سفت و محکم گره کور زده به زندگی. به دستانِ مادرم ...
#از_خوابها
#ما_پیغمبر_مرگیم
#بیا_مردبازی_کنیم
#من_بمیرم_تو_بمون
#عزرائیل_خوشبوی_خوشرنگ
BY وابِل
Share with your friend now:
tgoop.com/vabel9/427