This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دو درس مهم داستان نویسی
به روایت مرحوم زنوزی جلالی
@shotnote1✍ کانال نویسنده تک شات
@honarefilmnameh
🎬
به روایت مرحوم زنوزی جلالی
@shotnote1✍ کانال نویسنده تک شات
@honarefilmnameh
🎬
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨فروغ فرخزاد
پرنده روزنامه نمیخوانْد
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بیخبری میپرید
و لحظههای آبی را
دیوانهوار تجربه میکرد
@shotnote1 ✨🍃
پرنده روزنامه نمیخوانْد
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بیخبری میپرید
و لحظههای آبی را
دیوانهوار تجربه میکرد
@shotnote1 ✨🍃
از پرنده های مهاجر بپرس.pdf
1.5 MB
📓رمان: از_پرندههای_مهاجر_بپرس
✍️نویسنده: سیمین_دانشور
🎬ژانر: اجتماعی درام
به کانال نویسنده تک شات بپیوندید
@shotnote1 ✨🍃✨
@honarefilmnameh
✍️نویسنده: سیمین_دانشور
🎬ژانر: اجتماعی درام
📝خلاصه:
● برهوت : مردی نظامی که از او خواسته شده دوست چندین سالهاش را بکشد .
● میزگرد : فردی روح سعدی و حافظ و اخوان و رستم را احضار کرده است .
● مرز و نقاب : مردی که با وجود دو فرزند با زن دیگری دوست است و اکنون دنبال چهره ظاهری و واقعی آدمهاست .
●روزگاری اگر : پسر جوانی که صوت زیبایی برای خواندن قرآن دارد و به جبهه میرود .
●از خاک به خاکستر : مردی راهی آمریکا شده و در آنجا با زنی آمریکایی ازدواج کرده است و تفاوت فرهنگی بین آنها فاحش است .
● باغ سنگ : زن و مردی که ازدواج فامیلی کردهاند و اکنون فرزند آنها مشکل دارد .
دو نوع لبخند : نامه به مردی عاشق موسیقی .
●روبوت سخنگو : سالها گذشته و جهان همچنان همان است که بود و همچنان به مرد شاعر زن نمیدهند !
●از پرندههای مهاجر بپرس : دختری که روسریاش در مدرسه دخترانه کمی عقب رفته و نحوه برخورد ناظم با او !
به کانال نویسنده تک شات بپیوندید
@shotnote1 ✨🍃✨
@honarefilmnameh
دوستداشتن که عیب نیست، دوستداشتن دل آدم را روشن میکند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه میکند.
اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آماده دوستداشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی.
دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است، اگر با محبت غنچهها را آب دادی باز میشوند، اگر نفرت ورزیدی غنچهها پلاسیده میشوند!...
سووشون
سیمین_دانشور
@shotnote1
@honarefilmnameh
اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آماده دوستداشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی.
دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است، اگر با محبت غنچهها را آب دادی باز میشوند، اگر نفرت ورزیدی غنچهها پلاسیده میشوند!...
سووشون
سیمین_دانشور
@shotnote1
@honarefilmnameh
خاطرهای از #اصغر_فرهادی
بعد از نمايش يك فيلم ايراني، با دوستان خارجی نشسته بوديم به گفتگو.
يكيشان پرسيد: آن پسرك سر چهارراه چه ميفروخت؟
مواد مخدر؟
من پاسخ دادم فال ميفروخت.
پرسيد فال چيست؟
گفتم شعر؛
شعرهای شاعر بزرگمان حافظ.
با هيجان گفت: يعنی شما از كشوری ميآييد كه در خيابانهايش شعر ميفروشند و مردم عادی پول ميدهند و شعر ميخرند؟!
ميرفت سر ميزهای مختلف و با شگفتی اين را به همه ميگفت.
اين يعنی زاويه ديد
يكی سياهی ميبيند، دیگری زيبايی.
@shotnote1✍
@honarefilmnameh
گوژ پشت با چشمهای کدرش از پس پرده نگاهم می کند. پرده سرخ تر از همیشه شده. پنجره ای پشتش پیدا نیست. بچه که بودم از پشت آن پنجره پدرم را می دیدم. توی حیاط وضو می گرفت و زیر لب حمد می خواند.
@shotnote1 🍃✨🍃🍃
#احمد_نجفی
گوژپشت
مادرم زیر تنها درخت نارنج حیاط، جانماز پهن می کرد.بساط چایش را مرتب می کرد و گاهی حافظ می خواند. حالا گوژ پشت هر شب چشمهایش کِدرتر و تیزتر می شود. پیش خودم ناله می کنم: کاش برای یک بار هم که شده خودش را بریزد بیرون، زنجیر بکشد بر گردنم و یا مثلا پنجه بر تنم.. کاش برای یک بار هم که شده خلاصم کند از کابوس مداوم و تیره پوزخندش.. پرده دوباره تاب می خورد. کمی کنار می رود. پنجره ای بر دیوار نیست. اتاق خاموش است. چیزی دیده نمی شود. تنها صدای دهن دره ای کشدار و بی وقفه از رفیق خمیده ام می شنوم.. مثل صدای کشیده شدن ناخن رو درب آهنین یک سلول. پلکم می پرد. سرم تاب می خورد. پرده و گوژ پشت و نگاهش توی چشمم هزار و یک سایه مبهم می شوند. حنجره ام می لرزد، توی گوشم می پیچد که : هم پرده تو بودی، هم پنجره و هم گوژپشت..
@shotnote1 🍃✨🍃🍃
#احمد_نجفی
گوژپشت
🫧
هدایت را درحالی که روی پتویی که در کف آشپزخانه پهن کرده بود، دراز کشیده بود و خاکستر آثار چاپ نشدهاش هم در کنارش قرار داشته، پیدا میکنند.
یاد داشت خودکشی صادق هدایت : «دیدار به قیامت.ما رفتیم و دل شما را شکستیم.همین.
نامه خودکشی صادق هدایت✉️
@shotnote1 🕯
هدایت را درحالی که روی پتویی که در کف آشپزخانه پهن کرده بود، دراز کشیده بود و خاکستر آثار چاپ نشدهاش هم در کنارش قرار داشته، پیدا میکنند.
یاد داشت خودکشی صادق هدایت : «دیدار به قیامت.ما رفتیم و دل شما را شکستیم.همین.
نامه خودکشی صادق هدایت✉️
@shotnote1 🕯
🫧
ایران عزیزم، ایران کوههای بلند، بیابانهای سوخته و آفتاب وحشی، و رفتگان و ماندگان عزیز، دلم برایت تنگ شده، خیلی تنگ شده، ای بیوفای ناکسِ دور!
#شاهرخ_مسکوب
روزها در راه
@shotnote1✨
ایران عزیزم، ایران کوههای بلند، بیابانهای سوخته و آفتاب وحشی، و رفتگان و ماندگان عزیز، دلم برایت تنگ شده، خیلی تنگ شده، ای بیوفای ناکسِ دور!
#شاهرخ_مسکوب
روزها در راه
@shotnote1✨
این جملات ترکیبی از طنز تلخ و نگاه طنزآمیز به تنهایی و شرایط زندگیاند که میتوانند شروع و پایان داستان را با حال و هوای منحصر به فردی همراه کنند.
●«ده سال پیش فکر میکردم فقط گربهها بارون را دوست ندارند، حالا فهمیدم حتی ما آدمها هم بعضی وقتها زیر باران تنها میمانیم!»
●«تا دیروز گربهها فقط از سگ میترسیدند، اما امروز، از تنهایی و باران بیشتر میترسند.»
●«تنها گربه نبود که زیر باران قوز کرده بود، من هم بودم، فقط کسی حواسش نبود!»
●«و در نهایت گربه رفت، اما همچنان زیر باران ماندن کار من است! حداقل اون تا حالا یه جایی داشت که بمونه.»
●«گربه رفت، ولی زیر باران ماندن سهم من شد. حداقل او جایی داشت که بماند.»
●«قرار نبود داستان ما مثل بارون تموم بشه، اما مثل گربهی زیر باران، بیصدا و تنهایی تموم شد.»
@shotnote1 ✍✨
🔻جملات ساده آغاز با لحن طنز و تلخ:
●«ده سال پیش فکر میکردم فقط گربهها بارون را دوست ندارند، حالا فهمیدم حتی ما آدمها هم بعضی وقتها زیر باران تنها میمانیم!»
●«تا دیروز گربهها فقط از سگ میترسیدند، اما امروز، از تنهایی و باران بیشتر میترسند.»
●«تنها گربه نبود که زیر باران قوز کرده بود، من هم بودم، فقط کسی حواسش نبود!»
🔻جملات پایان با لحن طنز و تلخ:
●«و در نهایت گربه رفت، اما همچنان زیر باران ماندن کار من است! حداقل اون تا حالا یه جایی داشت که بمونه.»
●«گربه رفت، ولی زیر باران ماندن سهم من شد. حداقل او جایی داشت که بماند.»
●«قرار نبود داستان ما مثل بارون تموم بشه، اما مثل گربهی زیر باران، بیصدا و تنهایی تموم شد.»
@shotnote1 ✍✨
🫧
میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوۀ تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوۀ تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلو اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد.
صورتک ها
#صادق_هدایت
@shotnote1✍
میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوۀ تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوۀ تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلو اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد.
صورتک ها
#صادق_هدایت
@shotnote1✍
شهرک ما یک پارک دنج دارد با یکی دوتا میز سنگی شطرنج و گربه هایی که در حال پروار شدن هستند. معمولا زن ها و پیرمردها برای گربه ها غذاهای باب میلشان را می آورند. گربه ها همیشه زیر نیمکت ها لم می دهند یا خودشان را می مالند به پر و پای آدم. یک جور تملق بانمک و بچه گانه است که همه با آن آشناییم. اما بچه گربه ها از همه پر طرفدارتر هستند. خصوصا بچه گربه سفید پشمالودی که به تازگی سرو کله اش پیدا شده و خودش را قاطی ما کرده است. هر وقت می رویم یک دست شطرنج بزنیم، زیر میز شطرنج باید هوایش را داشته باشیم که یک وقت لگدش نکنیم. لا به لای پاها می چرخد و حسابی دلبری می کند. ما که آنجا باشیم از کنارمان جنب نمی خورد. با هیچکس دیگر کار ندارد. انگار که ما از رفقای قدیمی اش هستیم.
@shotnote1 🍃✨
امروز آمدیم پارک همیشگی. دیدیم بچه گربه را گرفته اند. نگهبان پارک گفت سر صبح آمدند زبان بسته را کردند توی یک گونی و بردند. برایش شیر خریده بودم. سرش توی کاسه اش بود، کاری با کسی نداشت. این را به آنها هم گفتم. گفتم که این طفلی کاری به کار کسی ندارد، محلی ها دوستش دارند، زن ها برایش غذا می آورند. بچه ها باهاش بازی می کنند. برای خودش می پلکد، گفتند: ما به این حرفها کار نداریم، ماموریم و مجری، تصمیم با کسان دیگر است. امروز گفتند جمع شان کنید ما هم باید جمع کنیم، فردا بگویند ولشان کنید، ماهم ول می کنیم.
گفتم : آخه این یکی که هنوز بچه است. اصلا ... گفتند: بچه و بزرگ ندارد. گفته اند که اینها همگی مخل آسایش هستند. فعلا دستور همین است. والسلام.
بعد گونی را انداختند پشت وانتشان و رفتند که رفتند.
حالا پارک محل آرام تر شده است. صدای گربه ها محو شده. فقط گهگداری صدای کلاغی به گوش می رسد. می نشینیم روی نیمکت خودمان تا شطرنجی بازی کنیم. زیر میز و نیمکت سایه کوچک و گذرایی حس می شود. توجهی نمی کنیم تا عادت دیدن بچه گربه سفید از سرمان بیافتد.
بچه گربه سفید / احمد نجفی
@shotnote1 🍃✨
گوشم را چسبانده ام به در.
از آن طرف صداي خش خش ميآيد. يك نفر سرفه ميكند. بعد دماغش را بالا ميكشد. نفسش را با سر و صدا بيرون ميدهد. گلويش را صاف ميكند. آنوقت يك لحظه آرام ميگيرد. سكوت شكننده اي است. خيلى زود تمام ميشود. اينبار صداي فندك مى آيد. فندكى كه بازي در مي آورد تا روشن شود. بوي سيگار از آنطرف مشهود است.
بالاخره بلند ميشوم و چشمم را مي گذارم روي چشمى در.
آن طرف زير چراغ راهرو يك نفر دود سيگارش را هل ميدهد سمت چشمى.همه چيز محو ميشود. به سرفه مي افتم.
آن طرف هم صداي سرفه مى آيد. دوباره نگاه ميكنم. يك نفر هم قد و قامت من خم شده و سيگار بدست توي چشمي را نگاه ميكند.
هر دو به يك اندازه متعجب هستيم. مى دانم كه بالاخره بايد در را باز كنم. دلم نميخواهد دوباره زنگ بزند. نمى دانم چرا ولى دلم نمى خواهد زياد معطل شود.
در را كه باز ميكنم، سيگارش را خاموش ميكند. توى صورت يكديگر نگاه ميكنيم. خودمان را مى بينيم، دقيقن خودم و دقيقن خودش، نه چيزي كم و بيش. " اين يك كابوس گذرا نيست. اين يك مواجه نابهنگام است.
يك جابه جايى عميق و يك اتفاق كه بعدها، دوباره تكرار خواهد شد. "
اين ها را او ميگويد و من فقط سر تكان ميدهم.
بعد داخل ميشود.كلاه و پالتويش را ميگيرم و بيرون ميروم. ديگر نگاهش نميكنم. او هم نگاه نميكند. پشت سرم در را ميخواهد ببندد، صداي همسرم را ميشنوم كه از اتاقش فرياد ميزند : " كى بود عزيزم ؟ "
و او در حاليكه در را ميبندد ميگويد : " هيچ كس.. فقط يك غريبه.. "
و من سيگار روشن ميكنم و از پله ها بالا ميروم. بايد زنگ طبقه بالا را فشار دهم.
يك غريبه / احمد نجفی
@shotnote1✍✨
از آن طرف صداي خش خش ميآيد. يك نفر سرفه ميكند. بعد دماغش را بالا ميكشد. نفسش را با سر و صدا بيرون ميدهد. گلويش را صاف ميكند. آنوقت يك لحظه آرام ميگيرد. سكوت شكننده اي است. خيلى زود تمام ميشود. اينبار صداي فندك مى آيد. فندكى كه بازي در مي آورد تا روشن شود. بوي سيگار از آنطرف مشهود است.
بالاخره بلند ميشوم و چشمم را مي گذارم روي چشمى در.
آن طرف زير چراغ راهرو يك نفر دود سيگارش را هل ميدهد سمت چشمى.همه چيز محو ميشود. به سرفه مي افتم.
آن طرف هم صداي سرفه مى آيد. دوباره نگاه ميكنم. يك نفر هم قد و قامت من خم شده و سيگار بدست توي چشمي را نگاه ميكند.
هر دو به يك اندازه متعجب هستيم. مى دانم كه بالاخره بايد در را باز كنم. دلم نميخواهد دوباره زنگ بزند. نمى دانم چرا ولى دلم نمى خواهد زياد معطل شود.
در را كه باز ميكنم، سيگارش را خاموش ميكند. توى صورت يكديگر نگاه ميكنيم. خودمان را مى بينيم، دقيقن خودم و دقيقن خودش، نه چيزي كم و بيش. " اين يك كابوس گذرا نيست. اين يك مواجه نابهنگام است.
يك جابه جايى عميق و يك اتفاق كه بعدها، دوباره تكرار خواهد شد. "
اين ها را او ميگويد و من فقط سر تكان ميدهم.
بعد داخل ميشود.كلاه و پالتويش را ميگيرم و بيرون ميروم. ديگر نگاهش نميكنم. او هم نگاه نميكند. پشت سرم در را ميخواهد ببندد، صداي همسرم را ميشنوم كه از اتاقش فرياد ميزند : " كى بود عزيزم ؟ "
و او در حاليكه در را ميبندد ميگويد : " هيچ كس.. فقط يك غريبه.. "
و من سيگار روشن ميكنم و از پله ها بالا ميروم. بايد زنگ طبقه بالا را فشار دهم.
يك غريبه / احمد نجفی
@shotnote1✍✨
بهنظرم همهچیز سوت و کور آمد. البته بچهها مابین درختان بازی میکردند و تک و توکی کلفت و نوکر هر کدامشان در گوشهای از باغ و حیاط سرگرم کاری بودند که دست از کار میکشیدند و میایستادند و رو به من لبخند میزدند و با تکان دادن دست و سر احوالپرسی میکردند. بچهها همینکه اتومبیل را دیدند از لابهلای درختان به سمت اتومبیل میدویدند. اتومبیل به حیاط جلو عمارت رسید. به دور حوض وسط پیچید و جلو پلههای اشکوب پایین ایستاد و من پا روی رکاب اتومبیل گذاشتم و سر به سمت اشکوبهای بالایی کشیدم و مادر را چندبار صدا زدم. مادر از اشکوب سوم سر کشید. موهایش ژولیده بود و صورتش بزک همیشه را نداشت، بلوزی مشکی پوشیده بود. همانطور که از روی نردهٔ خیزرانی سر کشیده بود، سرش را چندبار تکان داد و گفت: «حالا میآیم پایین!»
بچههایی را که دور اتومبیل جمع شده بودند، نوازش کردم. همهشان برادر و خواهرهای ناتنیام بودند که اندک شباهتی با من داشتند. سرهای پسرها را از ته تراشیده بودند و موهای همهٔ دخترها از بزرگ و کوچک دوبافه گیس بود که روی شانه افتاده بود. از پلههای جلو عمارت بالا رفتم و از پنجرهٔ بزرگ ارسیدار سر کشیدم. اماناللهخان در گوشهٔ اتاق روی صندلی نشسته بود و انگار متوجه آمدنم شده بود که لبخندی بر لب داشت و گفت: «خوش آمدی زکریا. میدانستم امروز ممکن است بیایی، چند روز بود چشم انتظارت بودم!» چیزهای دیگر هم گفت که نشنیدم.
@gardoonedastan
@shotnote1
📚ملکان عذاب
ابوتراب_خسروی
بچههایی را که دور اتومبیل جمع شده بودند، نوازش کردم. همهشان برادر و خواهرهای ناتنیام بودند که اندک شباهتی با من داشتند. سرهای پسرها را از ته تراشیده بودند و موهای همهٔ دخترها از بزرگ و کوچک دوبافه گیس بود که روی شانه افتاده بود. از پلههای جلو عمارت بالا رفتم و از پنجرهٔ بزرگ ارسیدار سر کشیدم. اماناللهخان در گوشهٔ اتاق روی صندلی نشسته بود و انگار متوجه آمدنم شده بود که لبخندی بر لب داشت و گفت: «خوش آمدی زکریا. میدانستم امروز ممکن است بیایی، چند روز بود چشم انتظارت بودم!» چیزهای دیگر هم گفت که نشنیدم.
@gardoonedastan
@shotnote1
📚ملکان عذاب
ابوتراب_خسروی
❇️درسی از #احمد_محمود
خب، از همین جملهی اول معلوم است که این یک داستان نیست. این یک گزارش است. یک گزارشِ خبری است. ژورنالیسم است. در داستان، ما اخبار را به این ترتیب به خواننده نمیرسانیم. مثلاً میتوانستی بگویی
اطلاعات را باید شخصیتهای داستان به خواننده بدهند، نه نویسندهی داستان. خواننده حرف نویسنده را باور نمیکند. شخصیتها خودشان باید حرف بزنند.
@shotnote1
«"یکی از روزهای آبان شصتویک بود. ساعت دهونیم صبح."
خب، از همین جملهی اول معلوم است که این یک داستان نیست. این یک گزارش است. یک گزارشِ خبری است. ژورنالیسم است. در داستان، ما اخبار را به این ترتیب به خواننده نمیرسانیم. مثلاً میتوانستی بگویی
"سوار تاکسی شد و از او پرسیدم ساعت چند است؟"
اطلاعات را باید شخصیتهای داستان به خواننده بدهند، نه نویسندهی داستان. خواننده حرف نویسنده را باور نمیکند. شخصیتها خودشان باید حرف بزنند.
داستان به عقیدهی من یعنی تعریفِ حرکت. یعنی رویدادها جریان پیدا میکنند و در طی جریانشان برای خواننده تعریف میشوند. ما نباید بنشینیم و یک مشت عکس را برای خواننده تعریف کنیم. ما یک حرکت را میبینیم و آن حرکت را برای خواننده تعریف میکنیم.»
از کتاب «محمود، پنجشنبهها، درکه»، برزو نابت، صفحهی ۱۰۳، نشر بازتابنگار، ۱۳۸۴
@shotnote1
.
روشهای_شخصیت_شناسی_ازمتن
نظریه ای وجود دارد که معتقد است "موجودیت شخصیت همان موجودیت زبان است " به دیگر سخن شخصیت عبارت است از زبان. برای بررسی شخصیت , انواع آن و ابعاد آن, لاجرم هیچ چیز به جز مشتی کلمات هدفمند به نام زبان در اختیار نداریم.
این کلمات دو دسته اند یکی آنها که شخصیت ها در قالب گفت و گوی نمایشی (دیالوگ ها) گفته اند, و دیگری توضیحات نمایشنامه ،یا فیلمنامه نویس است. البته نباید اهمیت کنش و رفتار را نیز نادیده گرفت; اما همان ها هم در کنار زبان درام تعریف می شوند; چه در دل یکی از آن دو دسته کلمات موجود در فیلمنامه یا نمایشنامه,یا برخواسته از آنها هستند.
🎗 @shotnote1
روشهای_شخصیت_شناسی_ازمتن
نظریه ای وجود دارد که معتقد است "موجودیت شخصیت همان موجودیت زبان است " به دیگر سخن شخصیت عبارت است از زبان. برای بررسی شخصیت , انواع آن و ابعاد آن, لاجرم هیچ چیز به جز مشتی کلمات هدفمند به نام زبان در اختیار نداریم.
این کلمات دو دسته اند یکی آنها که شخصیت ها در قالب گفت و گوی نمایشی (دیالوگ ها) گفته اند, و دیگری توضیحات نمایشنامه ،یا فیلمنامه نویس است. البته نباید اهمیت کنش و رفتار را نیز نادیده گرفت; اما همان ها هم در کنار زبان درام تعریف می شوند; چه در دل یکی از آن دو دسته کلمات موجود در فیلمنامه یا نمایشنامه,یا برخواسته از آنها هستند.
می توانیم روش های شناخت و تحلیل شخصیت را بر اساس متن,در شش مورد خلاصه کنیم;
که عبارتنداز...
1_بررسی توضیحات نویسنده درباره ی شخصیت.
2_بررسی توضیحات نویسنده درباره ی محیط و پیرامون شخصیت.
3_بررسی سخنانی که شخصیت می گوید.
4_بررسی سخنانی که دیگران "خطاب" به شخصیت می گویند.
5_بررسی سخنانی که دیگران " درباره ی" شخصیت می گویند.
6_بررسی رفتار شخصیت, و رفتار دیگران با شخصیت.
🎗 @shotnote1