Telegram Web
تیراندازی در شاهچراغ کار که بود؟ حدس شما چیست؟
@sadeghekazeb
Final Results
17%
داعش
55%
خودشان
29%
نمی‌دانم والا (دیدن نتایج)
💡بیایید یک آزمایش بکنیم لطفن. قدری سخت است و به تمرکز نیاز دارد. لطفاً این پیام را حداقل دو بار بخوانید.

من بعد از این پست دو تا نظرسنجی می‌گذارم. در اولی نظر شما را راجع به نظر اکثریت مردم ایران می‌پرسم. (دقت کنید که نظر خودتان را نمی‌پرسم). سعی کنید حدس بزنید که حدس غالب چیست. حدس بزنید که پیش‌بینی عمدۀ مردم ایران راجع به آیندۀ ایران چیست (دقت کنید که نظر شما را راجع به نظر اکثریت مردم می‌پرسم). در نظرسنجی بعدی (با فاصلۀ یکی دو روز) نظر خودتان را می‌پرسم و اینکه حدس خود شما راجع به آیندۀ ایران چیست. سعی کنید این دو را مستقل از هم جواب دهید. می‌دانم کار بسیار سختی است (شاید حتی امکان‌ناپذیر!) اما تلاش کنید لطفن.

@sadeghekazeb
خلاصۀ تصویری دو نظرسنجی برگزار شده

تفسیرش را به عنوان تمرین به خواننده واگذار می‌کنم! (چون سخت است.)

جامعۀ آماری این دو با هم خیلی فرق دارد (لااقل تعدادشان خیلی فرق دارد چون اولی زیاد بازنشر شده اما دومی نه.)

درصد قابل توجهی از بیخیال‌ها در نظرسنجی دوم بیخیال نمانده‌اند و رای خود را به سبدهای دیگر ریخته‌اند.

امکانات نظرسنجی تلگرام اگر قدری بیشتر بود شاید می‌شد نتایج معناداری گرفت اما فعلن شخصن فقط می‌توانم بگویم «جالب بود. ممنون.»

@sadeghekazeb
صادق کاذب
فیلم دیگری از حرف‌های مولوی عبدالحمید (من اینجا دیدم نمی‌دانم اصلش کجاست.) که به وضوح از عملکرد حکومت در زاهدان ناراضی است و می‌گوید حتی مردمی که هیچ ربطی به شلوغی نداشتند کشته شده‌اند. @sadeghekazeb
از وبسایت رسمی مولوی عبدالحمید:

«کشتن نمازگزاران چه در مصلای زاهدان باشد چه در شاهچراغ توسط هرکسی هم که باشد، از دیدگاه ما محکوم است.» ایشان افزودند: «ما گلایه‌ای هم داریم از اینکه مسئولان رده‌بالا با شهدای شاهچراغ همدردی کردند و به بازماندگان تسلیت گفتند و ما انتظار داشتیم مسئولان به مردم ما هم تسلیت بگویند.»
...
«جریانی که اخیرا در زاهدان پیش آمد، حادثه بسیار دلخراشی بود. چنین حادثه‌ای در نوع خودش در هیچ‌کجای ایران سابقه ندارد. ما بسیار متعجبیم که مسئولان رده‌بالا چرا در این رابطه سکوت کرده‌اند. ده‌ها نفر در همین مصلی و خیابان بدون هیچ دلیلی به قتل رسیدند. بسیاری از آن‌ها تیر به سر و سینه‌شان خورده بود. چه کسی این‌ها را به چه جرمی به قتل رسانده است؟» ایشان تأکید کردند که «مسئولان و مدیران کشور و رهبری جمهوری اسلامی که تمامی نیروهای مسلح تحت فرمان ایشان هستند، همه مسئول هستند و هیچ‌کسی نمی‌تواند از این مسئولیت شانه خالی کند.» امام جمعه اهل‌سنت زاهدان در خصوص آمار کشته‌شدگان در این حادثه اظهار کردند: «من عدد دقیق کشته‌شدگان را نمی‌توانم ذکر کنم و تا حدود ۹۰ نفر هم آمارهایی اعلام شده است. بسیاری هم زخمی و فلج شده‌اند. عده زیادی دست و پایشان قطع شده است یا قطع نخاع شده‌اند.»

از توئیتر مولوی عبدالحمید:

43 سال با حمایت ملت خوب ایران، حکومت استمرار داشته است؛ آیا ‌اکنون که مردم از عملکرد مسئولان خسته شده‌اند، باید به سرکوب، زور و سرنیزه متوسل شد؟ آیا به این فکر کردید که آینده با همین مردم باید زندگی کنید؟

از شعرهای برتولت برشت:

بعد از قیام هفده جون
رئیس اتحادیۀ نویسندگان
در خیابان استالین
اعلامیه پخش کرد با این مضمون که
«مردم از اعتماد دولت سوء استفاده کرده‌اند
و باید برای جبران مافات
دو برابر کار کنند.»
اگر اوضاع چنین است
بهتر نیست دولت
مردم را غیرقانونی اعلام کند
و با انتخاباتی جدید
مردمی دیگر را سر کار بیاورد؟

@sadeghekazeb
🔸در ستایش فیلسوف و نکوهش عامی

از مجموعۀ «فلسفه به مثابۀ روان‌گردان»

- کسی «فیلسوف مادرزاد» نیست: کسی نمی‌تواند یک شبه فیلسوف شود، همانطور که کسی نمی‌تواند یک ‌شبه جراح قلب یا فوتبالیست شود. فلسفیدن مهارتی است که آدم‌ها در آن پیشرفت می‌کنند همانطور که پزشک یا بقال یا نجار یا سیاستمدار یا کلاهبردار در کارش پیشرفت می‌کند.

- همۀ ما «مچ‌گیران مادرزاد» ایم: در پیدا کردن نقص استدلال خود ضعیف اما در پیدا کردن نقص استدلال دیگران بسیار ماهریم. شاید نتوانیم یک شبه «فیلسوف» شویم اما احتمالن می‌توانیم یک شبه «سوفیست» شویم. چنانکه در میانۀ آشوب، استعداد فحش ما شکوفا می‎شود.

- همۀ ما دچار «همدلی ناخواسته» ایم: وقتی ویدئوی صحنه‌ای دلخراش را می‌بینیم، درد و مصیبت را طوری حس می‌کنیم انگار بر بدن خود ما وارد می‌شود. مثل «نورون آینه‌ای» که به واسطۀ مشاهدۀ فعالیت کسی دیگر هم فعال می‌شود، حتی اگر صاحب خودش آن فعالیت را انجام ندهد.

- همۀ ما دچار «ناهمدلی ناخواسته» ایم: همدلی دربارۀ احساس‌های ساده برای ما راحت است اما اگر پای همدلی دربارۀ احساس‌ها یا فکرهای پیچیده به میان بیاید بسیار ضعیف عمل می‌کنیم. به همین دلیل است که مرگ دلخراش یک نفر بسیار همدلی‌برانگیزتر است تا مرگ آرام هزاران نفر.

- همۀ ما دچار «سوگیری تأیید» ایم: در پیدا کردن شاهد به نفع نظر خودمان بسیار ماهریم اما در پیدا کردن شاهد به ضرر نظر خودمان نه. مچ دیگران را راحت می‌گیریم اما مچ خودمان را نه. ما استاد «خیط کردن دیگران» ایم نه اهل «دیده فرو بر به گریبان خویش».

- همۀ ما دچار «نقص قوۀ تخیل» ایم: ما در تصور حالات «صادق» بسیار قوی و در تصور حالات «کاذب» ضعیف‌ عمل می‌کنیم. به عبارت دیگر، ما به وجود حالات ناموجود توجه نداریم (به تناقض دقت کنید). ما در زندگی «عادی» با موجودات سروکار داریم نه ناموجودات. قوۀ تخیل ما به زندگی روزمره عادت دارد چون برای همین زندگی روزمره تکامل یافته است.

- همۀ ما از «فحش خوردن» درد می‌کشیم: فحش چیزی نیست مگر جلب توجه ما به امکانات بالقوۀ جهان! ما برای لحظاتی با «ناموجودات» مواجه می‌شویم. اما در تمایز میان موجود و ناموجود ضعیف ایم و آمادگی مواجهه با «انواع دیگری از واقعیت» را (در حالی که از واقعیت بی‌بهره‌اند!) نداریم. چنین است که «فحش» را «صادقانه» تجربه می‌کنیم و درد می‌کشیم.

- همۀ ما دچار «خیرگی به موجودات و غفلت از عدم» ایم: ما با «موجودات» رابطۀ خوبی داریم چون با شبکۀ تصورات پیشین ما و با زندگی روزمرۀ ما درهم‌تنیده اند. آنها «صادق» اند و رابطۀ ما با «صادق» ها خوب است. اما با «ناموجودات» رابطۀ خوبی نداریم. آنها حتی «کاذب» هم نیستند! (آنقدر بی‌اهمیت اند که حتی نمی‌توانند ناراحتمان کنند!) اکثر ما برای آشنایی با «ناموجودات» به انحراف از زندگی روزمره نیازمندیم. نیازمند مواجهه با «کاذب صادق». چنین است که فهم «مسئلۀ استقرا» نیازمند تروماست.

- همۀ ما استاد «من می‌دونستم» ایم: جهان همیشه در حال تحول است. هر لحظه، ناموجودات از دل سیاه عدم بیرون می‌آیند و به جمع موجودات می‌پیوندد (و بالعکس). حالاتی که تا پیش از این در تاریکی «عدم» بودند اکنون در چشم ما به نور «وجود» آراسته می‌شوند. ما از این تحول غافلیم و گمان داریم «از اول» می‌دانستیم. به همین دلیل است که «معما چو حل گشت آسان شود».

- در میانۀ این همه «عادت» ها و «روزمرگی» ها و در محاصرۀ این همه «نقص» ها و «سوگیری» ها، فیلسوف تلاش می‌کند جایی را بیابد خارج از این کارزار. او تلاش دارد «استعلا» بیابد. او تلاش دارد در میانۀ گلۀ گاوان مشغول چرا آن گاوی باشد که سرش را بالا آورده است، در حالی که می‌داند سم‌های خودش روی همین زمینی است که دیگر گاوان روی آن مشغول چرایند.

- فیلسوف نه فقط استاد بازی با کلمات یا استاد بازی با وجود و عدم بلکه استاد بازی با فکر و نظر است. او می‌تواند میان «نظر دیگران» و «نظر من دربارۀ نظر دیگران» تمایز بگذارد. او می‌تواند میان «باور من دربارۀ آینده» و «آروزی من برای آینده» تمایز بگذارد. او می‌تواند «باور» ها و «آرزو» های خودش و دیگران را به مثابۀ «کفش» امتحان کند. او می‌تواند میان جهان‌های ممکن بسیار رفت و آمد کند. او می‌تواند به‌سادگی «نقش» عوض کند. او همچون بازیگری است که از فرط نقش عوض کردن نقش «اصلی» خودش را فراموش می‌کند. چنین است که فلسفه یعنی تمرین مردن.

- فیلسوف اگر فیلسوف باشد (!) و در کار خودش به قدر کافی پیشرفت کرده باشد می‌داند که او نمی‌تواند در فلسفیدن «پیشرفت» کند، آن چنان که پزشک و بقال و نجار «پیشرفت» می‌کنند. او می‌داند «ستودن فیلسوف و نکوهیدن عامی» کاری عبث است. او وقتی این متن را بخواند احتمالن در دلش می‌گوید «خوب بود، اما نه آنقدرها».

@sadeghekazeb
🔸آزمایش «کشف قاعده»

توضیح: مصاحبه‌کننده داره می‌چرخه از مردم سوال می‌کنه. من خلاصه کردم ماجرا را. با توجه به کندی اینترنت شاید متن راحت‌تر خوانده شود. سعی کنید شما هم قاعده را حدس بزنید.


🔴 من سه تا عدد به ترتیب می‌گم شما حدس بزن چه قاعده‌ای بر ترتیب آنها حاکمه: 2، 4، 8. شما باید سه تا عدد به من بگی اون وقت من می‌گم آیا با قاعدۀ من هماهنگه یا نه.

🔵 16، 32، 64؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵آها! خب راحته. قاعده‌ت اینه که هر عدد رو دوبرابر می‌کنی.

🔴 نه این نیست.

🔵 3، 6، 12؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 عجیبه! 10، 20، 40؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 5، 10، 20؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 100، 200، 400؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 خیلی عجیبه! مطمئنی درست می‌گی؟

🔴 آره بابا!

🔵 1000، 2000، 4000؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 عه! خب بذار یه چیز دیگه امتحان کنم! 2، 4، 7؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 آها! خب راحته. قاعده‌ت اینه هر چی بگم درسته؟

🔴 نخیر. این نیست.

🔵 3، 6، 9؟

🔴 هماهنگه.

🔵 5، 10، 15؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 واقعا؟! 1، 2، 3؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 7، 8، 9؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 عه! این چی: 8، 16، 39؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 ای بابا! این چی: 1، 7، 13؟

🔴 بله هماهنگه.

🔵 10، 9، 8؟

🔴 هماهنگ نیست.

🔵 آها! عددها از کوچک به بزرگ؟

🔴 بله همینه!

🖋امیدوارم «لپ مطلب» در این خلاصه گل انداخته باشد برای گرفتن. این آزمایش به «کشف قاعدۀ ویسون» شهرت دارد. به تعبیر خودمانی، آدم‌ها در جهانی که بهش عادت دارن اسیرند و سخت است برایشان که جهان‌های ممکن دیگر را تصور کنند. نکته‌ش شبیه «سوگیری تأیید» است. شما اگر می‌خواهی «قاعده‌ها» را بسنجی به جای اینکه فقط دنبال تأیید آنها بروی سعی کن آنها را نقض کنی. دنبال مثال نقض بگرد (پوپر). به جای اینکه همه‌ش کانال‌ها و رسانه‌ها و آدم‌های همفکر خودت رو دنبال کنی گاهی دنبال نقض حرف دلخواهت هم برو (چون تصور حالت‌های «به خیال خودت کاذب» سخت است و ذهن آدم به کشف آن عادت ندارد).

💡مثال آموزنده از وقایع اخیر: زنی در راهپیمایی حکومتی سیزده آبان بی‌حجاب ظاهر شده. بعدش یک عده از رسانه‌های حکومتی عکسش را منتشر کردن گفتن «ببینید! ما با مخالفان چقدر تساهل می‌کنیم!» بعدش یک عده از مخالفان حکومت گفتن «اینا خودشون این دسیسه رو طراحی کردن و اون خانم رو اجیر کردن برای اجرای این دسیسۀ تبلیغاتی» (!) من در مقام «کشف حقیقت» نیستم. اما یک «الگوی مشترک» را می‌بینم: همانقدر که برخی طرفداران حکومت عاجزند از تصور جهانی که «جوانی شعری برای اعتراض بسراید و بخواند که میلیون‌ها نفر آن را با شور و هیجان تکرار کنند بدون اینکه دسیسۀ استکبار در کار باشد» یا جهانی که «عده‌ای از مردم بدون تحریک خارجی اعتراض کنند»، برخی مخالفان حکومت هم عاجزند از تصور جهانی که «زنی ابتکار به خرج دهد و بی‌حجاب در میان راهپیمایان حکومتی ظاهر شود». آن چیزی که میان هر دو گروه مشترک است «ضعف نفس در برابر شهوت نظریۀ توطئه» است (بالاخره هر کدام از ما به طریقی ضعیف‌النفس ایم) که نتیجه‌اش می‌شود عجز از تصور انسان به مثابۀ انسان! هر دو گروه عاجزند از تصور انسان آزاد و خلاق.

▫️بدیهی است که شما می‌توانی به من بگویی «این الگوی مشترک یا قاعده‌ای که تو به خیالت کشف کرده‌ای هم ممکن است چرت باشد» و من می‌گویم «بله. هر چیزی ممکن است... اما نه هر چیزی!»


@sadeghekazeb
🔸پارادوکس «پیروی از قاعده» و حکایت آن شخص که زمین خورد و تا خانه سینه‌خیز رفت و حکایت آن شخص که روغن ریخته را نذر امام‌زاده کرد و حکایت آن شخص که تیرش به خطا رفت و حکایت آن شخص که تیرش به هدف خورد

🔺ویتگنشتاین در کتاب پژوهش‌های فلسفی مسئله‌ای را طرح کرده که به «پارادوکس پیروی از قاعده» معروف شده: هیچ قاعده‌ای نمی‌تواند سیر وقایع را از پیش متعین کند چون همیشه می‌توان قاعده را طوری بازنویسی کرد که با سیر وقایع بخواند. (اگر «مسئلۀ استقرا» را فهمیده‌اید این را هم خیلی راحت می‌فهمید چون از همان قماش است منتها در زمینۀ قواعد و قوانین ریاضیاتی.)

🔺مثال خود ویتگنشتاین: به بچۀ دانش‌آموز یاد می‌دهیم که سری اعداد بسازد. سری «به علاوۀ یک» یعنی هر عدد را یکی بهش اضافه کن (که می‌شود مجموعۀ اعداد طبیعی). سری «به علاوۀ دو» یعنی دو تا اضافه کن (که می‌شود مثلاً سری دو، چهار، شش، و الی آخر). با انواع سری‌ها با او کار می‌کنیم تا هزار. بعد به او می‌گوییم: سری «به علاوۀ دو» را از هزار به بالا ادامه بده. او می‌نویسد: هزار، هزار و چهار، هزار و هشت، ... (به جای دو تا دو تا اضافه کردن چهار تا چهار تا بالا می‌رود) می‌گوییم «عه! چرا اینجوری کردی؟!» می‌گوید «فک کردم باید اینطوری بسازم!»

🔺ذهن بچه گویا قاعده را اینطور تعبیر کرده که «از یک تا هزار باید دو تا دو تا بالا بروم، از هزار تا دو هزار باید چهار تا چهار تا بالا بروم، از دو هزار تا سه هزار باید شش تا شش تا بالا بروم،...» بچه درواقع قاعده را طور دیگری تعبیر کرده و به نظر خودش خیلی کار معمولی و طبیعی انجام داده. اما خب ما که تعبیر دیگری را در نظر داشتیم تعجب می‌کنیم. اما خب نمی‌توانیم کاریش کنیم! چون قاعده‌ای که او به کار برده ایراد بنیادین ندارد فقط از هزار به بالا دیگر با قاعده‌ای که ما در ذهن داشتیم نمی‌خواند. (مثل وقتی می‌توان از بین چند نقطه روی نمودار بیشمار تابع گذراند.)

🔺من مثال‌‌های بهتری سراغ دارم: ماجرای آن شخصی که روی زمین افتاد اما برای اینکه ضایع نشود تا خانه سینه‌خیز رفت که بگوید اصلاً من از اول قصدم این بود که بیفتم زمین! او قاعدۀ زندگی عادی را طوری دستکاری کرد که با دست‌وپاچلفتگی خودش همخوان شود. یا ماجرای آن شخص که روغن ریخته را نذر امام‌زاده کرد و پیشگام «صنعت تبدیل تهدید به فرصت» شد. یا ماجرای آن شخص که اول تیراندازی می‌کرد بعد خال هدف را می‌گذاشت جایی که تیر خورده بود و می‌گفت اصلاً من از اول اینجا را هدف گرفته بودم. یا ماجرای عجیب‌تر آن شخصی که تیراندازی می‌کرد و به هدف می‌زد اما بعد هدف را جابجا می‌کرد و می‌گفت ای بابا تیرم به خطا رفت!

💡خلاصۀ «معضل پیروی از قاعده» این است که شما همیشه می‌توانی وقایع را پس از وقوع در دل یک قاعده‌ای بگنجانی که قاعده باشد اما با آن قاعده‌ای که از پیش در نظر داشتی فرق داشته باشد! انگار قاعده‌ها خیلی بی‌قاعده‌اند! گویا جهان واقعاً بر آب نهاده ست و زندگی بر باد. (چنین است که برخی می‌گویند ویتگنشتاین شکاک است. از مشاهیر اینها کریپکی است گویا. برخی دیگر می‌گویند: نخیر! ویتگنشتاین شکاک نیست و خواسته از بیخ شکاکیت و دگماتیسم را یکجا منحل کند. اینها تفسیر کریپکی را مسخره می‌کنند و ویتگنشتاین موردنظر او را کریپکنشتاین می‌نامند. (به رابطۀ کریپکنشتاین با خود ویتگنشتاین دقت کنید که نمونه‌ایست از خود پارادوکس پیروی از قاعده! فتأمّل تأمّلاً عمیقاً))

▫️اگر وسواس ذهنی داشته باشیم، مسئلۀ «پیروی از قاعده» ممکن است بسیار بغرنج شود. یک جواب ساده به معضل ویتگنشتاین (و معضل‌های مشابه فلسفی) این است: این وسواس‌ها در زندگی عادی اصلاً بروز نمی‌یابد شما خودت را ناراحت نکن مردم از قاعده‌ها پیروی می‌کنند بدون هیچ مشکلی! اجتماع آدم‌ها خودش قاعده‌زاست. فلسفیدن در زیرزمین خانه را رها کن و بچسب به زندگی عادی. همرنگ جماعت شو!... جواب دیگر این است که نخیر! همرنگ جماعت نشو! اصالت خودت را از بین نبر! دست بر زانوی خود بنه و ارزش‌ها و قاعده‌های زندگی را از درون خویشتن خویش خود خود واقعی درونت بساز!... گویا جواب ویتگنشتاین چیزی است بین این دو جواب (و مگر نه این است که حقیقت همیشه چیزی است بین دو چیز؟) و گویا جواب او بسیار شبیه جواب هایدگر است به معضل آن کس که با مشاهدۀ پوچی امور دنیا دچار اضطراب شده است و نمی‌داند آیا باید همرنگ جماعت شود یا انفراد خویش را فریاد بزند. (اگر اهل چرندیات فلسفی هستید، مقالۀ نیکویی بخوانید در باب مقایسۀ ویتگنشتاین و هایدگر)
@sadeghekazeb
🔸رسم آزادی‌خواهی

🔺در نوجوانی چند باری طرز فکرم را عوض کردم. تقریبن با همان فرکانسی که نوجوان عاشق و فارغ می‌شود. همانقدر که عاشقی و فارغی دردناک است، عوض کردن فکر هم دردناک است. نوجوانی زمانی است که هویت می‌یابی و با گروه همسالان محاصره‌ای تحت انواع فشارهای اجتماعی و فردی و روحی و بدنی. با این حال اما چند باری طرز فکرم را و حتی سلوک زندگی عادی‌ام را عوض کردم. شاید تحت تأثیر اصطلاح «فلانی متقدم» و «فلانی متأخر». فکر می‌کردم آدم دچار «تولد دوباره» می‌شود یا ناگهان «روشن‌بین» می‌شود و از این دست فانتزی‌ها که فلانی داشت نخود پاک می‌کرد گفت «خدایا! منم مثل این نخود خراب بنداز قاطی بقیۀ نخودها» و متحول شد یا عطار داشت عطاری می‌کرد که درویشی به او گفت «تو با این اخلاقت چطوری می‌خواهی جان بدهی؟» و عطار گفت «همان طور که تو جان می‌دهی» و درویش کلاهش را گذاشت زیر سرش مرد و عطار متحول شد یا دکارت داشت در شکاکیت غرق می‌شد که گفت «می‌اندیشم پس هستم» و رستگار شد... همیشه تحت تأثیر این فانتزی‌ها بوده‌ام و صدالبته خودم در زندگی چندین بار این حس تحول عمیق را داشته‌ام. قوی یا ضعیف. ناگهانی یا تدریجی. کم‌کم اما متوجه شدم این تولدها یک بار یا دو بار نیست. این روشن‌بینی‌ها یکی دو تا نیست. این تغییرها ناگهانی نیست اصلن. آدم روز به روز در حال تغییر است منتها خودش حالیش نیست. همانقدر که عشق چیزی است که بارها و بارها تکرار می‌شود بدون اینکه تکراری یا «آخرین بار» باشد، تحول فکری آدم هم بارها و بارها تکرار می‌شود بدون اینکه «مرحلۀ نهایی» داشته باشد.

🔺یکی از تغییرهای زندگی من و برخی از هم‌نسلان من مربوط به هشتادوهشت است. خیلی از ما با هشتادوهشت انگار معصومیت سیاسی‌ را از دست دادیم. هر کس به طریقی. «عه! عرصۀ سیاست چقدر پیچیده و پدرسوخته است! ای کاش آدم می‌دانست که نیت خوبش در عمل به چه فجایعی می‌انجامد!» یک حال معصومانه‌ای که مثلن یک بچه‌ای شباهنگام سروصدایی عجیب بشنود و صبح روز بعد این کشف را متفخرانه گزارش کند و لبخند پنهان والدین را نبیند! این روزها که می‌گذرد حس می‌کنم آن سال‌ها معصومیت‌ سیاسی‌ام را چنان که باید و شاید از دست ندادم.

🔺چند سال پیش با فیلسوفی فرنگی گپ می‌زدم می‌گفتم «ما در ایران شکافی داریم میان زندگی اینجهانی و آنجهانی و حکومت ما که آینۀ فرهنگ ماست همیشه جانب زندگی آنجهانی را گرفته». آن فرزانه گفت «اگر اینطور است که تو می‌گویی پس این همه تلاش حکومت شما برای کسب قدرت چیست؟» من یا یک حال «یعنی توی فرنگی از من بهتر می‌فهمی وضعیت ما را؟ تو چه می‌دانی از آرمان‌ آزادسازی مستضعفین؟» به او گفتم... به او گفتم... هر چه فکر می‌کنم یادم نیست محض ضایع‌نشدن به او چه گفتم اما یادم هست همان لحظه‌ که از سر بیچارگی چیزهایی سر هم می‌کردم و مصداق «الغریق یتشبث بکل حشیش» شده بودم درواقع داشتم به این فکر می‌کردم که «راست می‌گوید ها! چرا این نکته را که خودم هم می‌دانم به طور جدی لحاظ نمی‌کنم؟ چرا اینقدر خوشبینم؟ هنوز معصومم؟» چنین بود که سال به سال توجهم بیشتر جلب شد به این نکتۀ ظریف «قلعۀ حیوانات گونه» که «عه! چرا معنای همه چیز دارد معکوس می‌شود؟! معنای مستضعف معادل بود با اهالی قدرت؟ حکایت دق کردن از غصۀ خلخال پای زن یهودی معنایش این بود که حکومت مظلوم است؟...» این حجم از تغییر و تحول آشکارا به سبک قلعۀ حیوانات برایم قابل هضم نبوده و نیست.

🔺مایلم با تعجب، به تقلید از سعدی، بپرسم «در دهر شرف نبود هرگز؟ یا بود و به بخت ما کنون نیست؟» آنقدر گیج و منگم که شده‌ام شبیه آن عاشق بدبختی که رابطۀ عاشقانه‌اش خراب شده و گذشته‌اش در حال تغییر است و حالا دربه‌در گرفتار این وسواس ذهنی است که «نکند از اول اصلن دوستم نداشته است؟ نکند اصلن هیچ وقت عشقی میان ما در کار نبوده است؟» حالم شبیه حال آن بچه‌ایست که تازه متوجه لبخند مرموز پدرومادر شده و فهمیده هنوز معصومیت‌های زیادی برای از دست‌دادن دارد.

▫️یاد حکایت کتاب عربی مدرسه می‌افتم که اسب‌سواری در بیابان کسی را خوش‌بینانه و معصومانه سوار کرد و او صاحب اسب را بر زمین انداخت و در حال فرار بود که صاحب اسب به او گفت «لطفن این ماجرا را برای کسی تعریف نکن! می‌ترسم رسم جوانمردی از بین برود»... این روزها که می‌گذرد حس می‌کنم شاید باید کسی بخشی از تاریخ ما را پاک کند مبادا رسم آزادی‌خواهی در این مملکت از بین برود.

@sadeghekazeb
⚠️اعلام وضعیت پست‌مدرن

وضعیت رامین رضائیان است پس از ضربۀ «چیپ» پای راست دقیقۀ آخر. مصداق یک چشم گریه و یک چشم خنده. مصداق «خندۀ تلخ غم‌انگیزتر از گریه». مصداق «یه دلم می‌گه برم برم یه دلم می‌گه نرم نرم». مصداق «میان مسجد و میخانه راهیست». مصداق جنگ عشق و عقل. جدال دین و دل. خدا و شیطان. مصداق وضعیت شیخ صنعان. مصداق «یک ریسمان فکندی، بردیم بر بلندی، من در هوا معلق، وان ریسمان گسسته». مصداق «پیراهن آتشین». مصداق «هم در تو گریزم ار گریزم». مصداق «قد تحیّرت فیک خذ بیدی». مصداق «کاگنیتیو دیسونانس». مصداق «سینگولاریتی رفع‌ناشدنی». مصداق خواست همزمان خدا و خرما. مصداق «هردوانه» در جواب «خربزه می‌خواهی یا هندوانه؟» مصداق آن که کت را با پیژامه پوشیده بود گفتند «چرا کت؟» گفت «شاید مهمان بیاید». گفتند «چرا پیژامه؟» گفت «خب شاید نیاید». مصداق بارز وضعیت ما پس از سال‌ها رنده‌شدن میان انواع دوگانه‌ها و سوال «این کنم یا آن کنم؟» که حالا رسیده‌ است به وضعیت «این و آن، مسئله این است».

به وضعیت اضطراب دائمی خوش آمدید.

@sadeghekazeb
چند سالی است که رضا معمار، بعد از آزادی از زندان، شروع کرده به جمع‌آوری و ارسال کتاب برای زندان‌ها. رضا زندانی سیاسی بود و داخل زندان زندگی‌نامۀ مارتین لوتر کینگ را ترجمه کرد. لازم نیست کتاب‌ها خیلی عالی باشد. هر چه می‌توانید بفرستید، خودشان سامان می‌دهند.

شماره تماس:

+98 912 517 2913

@sadeghekazeb
🔸زخم‌های مشترک که روح جمعی را مثل خوره می‌خورد آهسته آهسته در ملأ عام

🔺به یاد ندارم که در ماجراهای هشتادوهشت کسی را اعدام کرده باشند. یعنی در مقام کسی که همیشه پیگیر اخبار بوده‌ام چیزی در خاطرم نمانده. اعدام بود اما لااقل ظاهرش اینطور نبود که یکی را در خیابان بگیرند و دار بزنند. لااقل ظاهر ماجرا پیچیده‌تر بود. یا لااقل آنقدر تروماتیک نبود که در خاطرم بماند. هزاران خبط و خطای دیگر را به مثابۀ زخم‌هایی که روح آدم را می‌خورد به یاد دارم اما اعدام را نه. به قول معروف «اعدام دیگر خیلی قفل بود».

🔺در شهریور امسال، هر کس می‌پرسید این ماجرا به کجا می‌رسد می‌گفتم «هیچی. مردم معترض را فلان در فلان می‌کنند و تمام. دور جدیدی از سرخوردگی آغاز می‌شود». تصور من از نظام فعلی این بوده و هست که «بأیّ نحو» ژست اقتدار را حفظ خواهد کرد. حکومت عاشق حفظ ظاهر است. سالهای قبل نوید تغییر می‌دادم و می‌گفتم «تغییر رخ خواهد داد. حتی ممکن است طوری رخ دهد که شما وقوع آن را انکار کنید. اما شک نکنید که رخ خواهد داد». برای اینکه این جمله معنادار باشد لازم است این را بیفرایم که ما دو جور تغییر داریم. ظاهری. باطنی. مثال عشق را بزنم: شما ممکن است رابطه‌ات ظاهرن تغییر نکرده باشد اما یک حسی می‌گوید چیزی عمیقن تغییر کرده است. این تغییر باطنی است. تغییر باطنی رازآلود نیست. فقط شناسایی آن دقت بیشتری می‌طلبد. همین. این روزها تغییرات باطنی فراوان است برای آنها که چشم دیدن دارند. آنها هم که چشم دیدنش را ندارند روزگار این تغییرات را در چشم نداشته شان فرو خواهد کرد.

🔺این روزها، که خواندن هر یک خبر از ایران معادل است با اضافه شدن زخمی دیگر بر روح مشترک ما، سعی می‌کنم اخبار و تحلیل کسانی را پی بگیرم که همدلی خاصی با ایشان ندارم. یک حال مازوخیستی. گاهی وقتها آنقدر سخت و جانکاه است که کف و خون قاطی می‌کنم و الی آخر. از این میان یک نفر هست که خب چند سالی است زحمت پیگیری سخنان ایشان را می‌کشم. ایشان «ظاهر باطن» است. یعنی چه؟ عروسک‌های تودرتوی روسی را که دیده‌اید. هر باطنی خودش ظاهری دارد و باطنی و الی آخر. ایشان در نظر من ظاهر باطن حکومت است. می‌توانید عمق سطحی بودن را تماشا کنید. یا سطحی بودن عمق را... استفاده از اصطلاح مخاطب‌خرکن «سیاستمدار برجستۀ فرانسوی» بالای منبر را! (چیزی در مایه‌های «دانشمندان در صحرای نوادای آمریکا») بعد هم خاطره‌ای نقل کند از جنس «اینها معارف ما را که دیدند پشمشان ریخت». یک حال «ما خوبیم اونا عنن» ساری و جاری. تئوری توطئه هم که تا دلتان بخواهد. اما از همه جالبتر این تکه که می‌فرمایند «اگر مردم آزاد باشند، اینقدر آموزش معارف اسلامی لازم نیست». درست در تاریک‌ترین و غیرآزادترین وضعیت این همه سال! دیدم چه جالب است که لایک کرده‌اند و دیسلایک و غیره ندارد. جدای از خنده‌داری و گریه‌داری صحبت حضرتشان، متوجه شدم مخاطب کانالشان فقط امکان لایک پیام‌ها را دارد! سایر امکانها حدف شده (که خودش حاوی اطلاعات است. از نمونه‌های بارز چیزهایی که نبودشان حاوی اطلاعات است. و البته این اطلاعات را فقط کسی می‌فهمد که از قبل بداند یک چیزی اینجا می‌توانست باشد اما نیست). آزادی موردنظر ایشان مصداق بارز «بگو چی دوست داری تا برات نیمرو درست کنم» است. ایشان اصرار دارند که هیچ مفهوم و آرمانی را از «تحول قلعه حیوانات طوری» خودشان بی‌نصیب نگذارند.

🔺قدری که در باطن خودم تأمل کردم دیدم شاید مازوخیسم نیست که من را به مطالعۀ آثار و احوال این جماعت می‌کشاند. سادیسم است چه بسا. لذت مشاهدۀ بلاهت دیگری. مشاهدۀ پوکی این «خشب مسنّده». این از درون‌پوسیدگان که «یحسبون کل صیحه علیهم». لذت مشاهدۀ این درماندگان. میل به تفریح است چه بسا. تفریحی که البته متاسفانه به قیمت تعمیق زخم تمام می‌شود. سادومازوخیسم است دیگر. صادومازوخیسم است.

▫️صادق هدایت اول بوف کور نوشته بود روح آدم زخم‌هایی دارد که آن را نمی‌توان به کسی اظهار کرد چون کسی درکشان نمی‌کند. از خوشبختی امروز ما این است که زخم‌های مشترک قابل اظهار داریم. زخم در ملأ عام. خوبی زخم مشترک این است که مایۀ همدردی است. مایۀ «توجه مشترک». در خوشبختی آدم دردمند همین بس که کسی را داشته باشد که با او همدردی کند. شبیه خوشبختی آن آدم تنها که کسانی را دارد که می‌تواند با آنها دربارۀ تنهایی صحبت کند... زخم مشترک این روزها روح ما را آهسته آهسته می‌خورد در ملأ عام. این زخم را باید فریاد زد. این درد مشترک را. حتی اگر موقع فریاد زدن آنقدر آدم عصبانی باشد که دست و پا و لب و لوچه‌اش بلرزد و آب دهانش بیرون بپاشد از شدت خشم و استیصال همزمان. طوری که هیچ شکوه و افتخار و حماسه‌ای هم در آن نیست. خشم خالص است. فارغ از هر گونه تصنع و تظاهر.

@sadeghekazeb
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⚠️هشدار: این پیام ویدئویی محمد مرادی است پیش از خودکشی. او در اعتراض به وضعیت ایران خودش را غرق کرده است.

@sadeghekazeb
صادق کاذب
⚠️هشدار: این پیام ویدئویی محمد مرادی است پیش از خودکشی. او در اعتراض به وضعیت ایران خودش را غرق کرده است. @sadeghekazeb
🔸مرزهای آزادی

🔺حالی را که از دیدن این فیلم بر من عارض شد در طول زندگی شاید حداکثر سه چهار بار تجربه کرده باشم. دل و روده‌ام معلق. مو بر تنم سیخ و تنم مورمور. حالت تهوع. صدای محیط کم طوری که انگار گوشم گرفته. کاسۀ چشم پرفشار اما اشک نمی‌آید. بغض در گلو مثل استخوان. اعضا و جوارح یخ زده. روح مچاله شده و داخل بدن فرورفته... حال مشاهده فرد دیگری در بستر مرگ. حال شستن مرده بر سنگ غسالخانه. کبودی. لختی. سنگینی. جمود نعشی. حال انکار واقعیت سفت و سرد... اما حسم حس روبرو شدن با مرده نیست. چیز دیگریست. روبرو شدن با مردۀ زنده است. تا به حال فیلم پیش از خودکشی کسی را تماشا نکرده‌ام. آن هم کسی که چنین آرام و آرمان‌گرایانه دلیل مرگش را توضیح دهد. از جنس این جهان نیست. به افسانه شبیه است... یاد مرگ آرام و خودخواستۀ هلین، ابراهیم، ابرو، و مصطفی افتادم. که برای آزادی راهی نداشتند جز مرگ. کارشان از «به خیابان آوردن بدن‌ها» گذشت و نوبت «به مسلخ بردن بدن‌ها» شد. ایشان قدم به قدم با اعتصاب غذا و حالا محمد مرادی با یک قدم.

🔺اگر کسی تا به حال به خودکشی نیندیشیده باشد، هنوز چندان انسان نشده است. هنوز قدرت آزادی را نشناخته است. خودکشی مرز آزادی است. چنانکه مرگ مرز زندگی است. چنانکه «فلسفه تمرین مردن است». چنانکه در حدیث است «موتوا قبل أن تموتوا». چنانکه در حکایت است «آنکه مردن پیش چشمش تهلکه است، نهی لاتلقوا بگیرد او به دست». چنانکه شاعر گفت «مرگ اگر مرد است گو پیش من آی/ تا بگیرم خوش در کنارش تنگ تنگ».

🔺آنها که کنار خیابان ساز می‌زنند. بعضی‌هاشان خیلی هنرمندند. بهتر از سلبریتی‌ها. اما در حاشیه‌اند. روی استیج نیستند. بیخانمان‌ها بعضی‌هاشان خیلی فیلسوف‌اند. بهتر از استادهای دانشگاه. شناسایی اینها راحت نیست. مخاطب را معمولن باید با استیج و اسباب صحنه ترغیب کرد که از موسیقی لذت ببرد. مخاطب را اغلب باید با پرستیژ دانشگاهی و ژست فلسفی گول زد تا عمق مطلب را درک کند یا لپ مطلب را بگیرد... گاهی موسیقی کنار خیابان و فلسفۀ بیخانمان آنقدر رادیکال است و دوزش بالاست که هضمش کار راحتی نیست. آدم نمی‌داند این الان چرت و پرت است یا شاهکار... آدم نمی‌داند خودکشی محمد مرادی را اشتباه فاحش بداند یا حماسۀ تاریخ‌ساز... آدم معمولن گیج می‌خورد و منتظر واکنش بقیه به لباس جدید پادشاه است... آدم آنقدر آزاد نیست که اگر درویشی کلاهش را زیر سرش گذاشت و جلوی چشم او مرد، این آزادی را بفهمد و شیفتۀ این آزادی شود و زندگی‌اش را همچون عطار وقف کشف این آزادی کند.

▫️شناسایی آزادی مندرج در عمل آزادانه خودش از مصادیق آزادی انسان است. چنین است که اگر کسی تا به حال به خودکشی نیندیشیده باشد هنوز چندان انسان نشده است... آنچه این روزها در داخل مرزهای فرهنگی ایران در حال وقوع است گشایش مرزهای آزادی است از همه سو.

@sadeghekazeb
🔸دربارۀ آن نوع خودکشی که «از برق کشیده شده»

🔺دو جور می‌توان با خودکشی مواجه شد. یکی به مثابۀ «عمل» و یکی به مثابۀ «اسباب‌بازی فکری». این دو حالت را دو سر یک طیف نگاه کنیم. چطوری؟ از سمت «عمل» شروع کنیم. اول چند صحنۀ خودکشی را تصور کنید. مثلن ترکیبی از صحنه‌های سینمایی یا صحنه‌های واقعی زندگی خودتان. مثلن وقتی لبۀ ساختمان بلندی ایستاده‌اید یا نزدیک هر نوع پرتگاهی و آنقدر به لحظۀ «امکان انتخاب» نزدیکید که خالی شدن دل و لرزش خفیف عضله‌ها را حس می‌کنید. یا وقتی در رانندگی با سرعت در جادۀ دوطرفه در کوهستان «می‌توانید» با یک چرخش سادۀ فرمان به قعر دره پرواز کنید یا با ماشین روبرویی شدیدن برخورد کنید. یا وقتی با چاقوی بزرگ آشپزخانه گوشت خرد می‌کنید و گوشت و پوست ضعیف را زیر دستتان دارید و «می‌توانید» به بدن خودتان به همان شیوه آسیب برسانید یا مثلن رگ خودتان را ببرید... این حالت‌ها را تصور کردید؟ خب. کاری که انجام دادید درواقع چیزی نبود جز همین چیزی که من مدنظر دارم: شروع از مثال‌های بسیار واقعی و «عملی» و حرکت به سمت مفهوم خودکشی به مثابۀ «دستگاهی که از برق کشیده شده» و خطرناک نیست. خودکشی به مثابۀ «مفهوم» که می‌تواند به روشهای مختلف مصداق پیدا کند. خودکشی در این حالت یک اسباب‌بازی است که می‌توانید در ذهنتان با آن ور بروید. (صدالبته بدون شروع از بخش عملی ماجرا، اسباب‌بازی فکری در کار نخواهد بود)

🔺شما هر چقدر آن قسمت «عملی» ماجرا برایتان «واقعی‌تر» باشد و تجربه‌های واقعی و ملموس بیشتری در دست داشته باشید، درنهایت اسباب‌بازی ذهنی شما «پیشرفته‌تر» خواهد بود. مثلن شما اگر تجربۀ ایستادن بر لبۀ پرتگاه را داشته باشید می‌دانید که «آن قدم نهایی» دافعۀ بسیار شدیدی دارد طوری که انگار هر چقدر به آن نزدیک‌تر شوید نیروی دافعۀ آن شدید و شدیدتر می‌شود. انگار بدن علیه ذهن می‌شورد. به همین دلیل است که تعداد انسانهایی که تا قدم آخر می‌روند بیشتر است از کسانی که آن قدم نهایی را برمی‌دارند. هرچقدر دربارۀ «خودکشی به مثابۀ عمل» بیشتر تحقیق و تفحص کنید، «خودکشی به مثابۀ اسباب‌بازی ذهنی» شما دینامیک‌های بیشتری را شبیه‌سازی می‌کند.

🔺این مقدمه را برای تشریح این ادعا گفتم که «کسی که به خودکشی نیندیشیده باشد چندان انسان نشده است». چرا؟ چون خودکشی یکی از «اسباب‌بازی‌های ذهنی» مهم برای اندیشیدن دربارۀ آزادی است. در فرهنگ معاصر، این اسباب‌بازی چندان پرطرفدار نیست: مثل یک اسباب‌بازی قدیمی است که طرز کارش فراموش شده. صحبت از خودکشی در اکثر آدمها حس ترس و وحشت ایجاد می‌کند. اما اگر به فرهنگ قدیم مراجعه کنید (مثلن تصوف، عرفان، بودیسم، فلسفه، و از این دست چیز میزها) میتوانید دستورالعمل‌هایی درباره نحوۀ استفاده از این اسباب‌بازی پیدا کنید. مثل «فلسفه تمرین مردن است» یا «موتوا قبل ان تموتوا» یا تعبیر «جهاد اکبر و اصغر» یا «بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید» یا «بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم» و «جان بر سر کار خویش نهادن» غیره و ذالک. در فرهنگ «معنوی» قدیم، تجربه های مرزی (یعنی مرز مرگ و زندگی) مطلوب بود و حتی به طور مصنوعی (با انواع زهد یا حتی انواع فسق) ایجاد می‌شد تا یک اسباب‌بازی ذهنی بسیار ارزشمند برای «سالک» به ارمغان بیاورد. به تعبیر من، تجربه های سخت و دردناک یک فیوزی را در مغز می‌سوزاند و «خودکشی» را از برق می‌کشد و آن را برای استفادۀ بیخطر آماده می‌کند! صدالبته مثل هر کار جالب دیگری، این ماجرا هم تلفات دارد. چنین نیست که همه بتوانند «خودکشی» را از برق بکشند. برخی آنقدر فیوز مغزشان قوی است که واقعن خودشان را می‌کشند. (فیلسوف‌ها، برعکس، مغزشان پر از فیوزهای سوخته است!)

▫️آیا من ادعا می‌کنم که انسان آزاد است؟ بله و خیر. انسان در محدودۀ خاصی آزاد است. آزادی بدون محدودیت اصلن معنا ندارد (چنان که فهم بدون سو تفاهم)... می‌توان یک مرحله بالا رفت و دنبال «الگوهای خودکشی در جوامع انسانی» گشت و مثلن در همین نظرسنجی اخیر به این نکته دقت کرد که چقدر رفتار ما از نظر آماری پایدار و قابل پیش بینی است و بر خلاف آنچه گمان داریم شاید اصلن آزاد نیستیم یا به تعبیری، «آزادیم... اما نه آنقدرها».

◾️شرمسارم از اینکه در زمانه‌ای که «دیگرکشی» سکۀ رایج مملکت است در مورد «خودکشی» چیزی نوشتم.

@sadeghekazeb
🔸دربارۀ معجون «رنج و گنج»

🔺اگر به قصه‌ها نگاه کنیم واضح و مبرهن خواهد بود که رنج همیشه با گنج همراه است. یعنی اکثر قصه‌های جذاب اینطورند که شما در رنجی اما به گنج می‌رسی. یعنی شما اگر همین ترکیب رنج و گنج را بلد باشی قصه‌گوی موفقی خواهی شد. فرض کن با یک بچه‌ای دمخور شده‌ای و هر کاری می‌کنی این بچه آرام و سربه‌راه نمی‌شود. کافیست قصه‌ای دربارۀ رنج و گنج سرهم کنی. میخکوب می‌شود و قصه را دنبال می‌کند. باور نداری؟ امتحان کن.

🔺البته رنج و گنج را خیلی عام و غیرمنطقی در نظر بگیر. یعنی مثلن برای یک بچه شاید «نداشتن همبازی» مظهر تام و تمام رنج دنیا باشد و «قصری از شکلات» را بهترین گنج دنیا بداند. یعنی حتی نه چنین است که گنج باید همیشه نفی رنج باشد. ممکن است تو از چیزی در رنج باشی اما گنجی که به دست می‌آوری از نظر «محتوایی» ربطی به رنج نداشته باشد. رنج و گنج ترکیب خوبی است اما باید خیلی انتزاع به خرج داد تا ترکیب رنج و گنج چیز خوبی از آب دربیاید. چون رنج و گنج مبهم اند.

🔺قصۀ کودکان، فیلم، سریال، و اصلن اینکه من اسمش را میگذارم «قصۀ موفقیت کتاب‎های خودیاری»، همۀ اینها ترکیب رنج و گنج اند. همین ایلان ماسک میلیاردر مثلن میگوید که جوان بودم در اتاق کوچکی شرکتمان را درست کرده بودیم و جا آنقدر کم بود که مثلن با دوست دخترم روی کاناپه می‌خوابیدیم. همچه چیزی. قصۀ شروع شدن موفقیت بزرگ از گاراژ کوچک یا زیرپله یا هر چیزی که مصداقی از رنج می‌تواند باشد. اینکه چه میدانم اینشتین در مدرسه نمره‌هایش کم بود یا اخراج شد یا هر چی. قس علی هذا. مصداق‌ها فراوانند. خلاصه، ترکیب رنج و گنج قصۀ جذابی است. شما حتی زندگی خودت را که میخواهی برای دیگران تعریف کنی حتمن این ترکیب را رعایت کن! معجزه میکند. (زندگی همۀ آدمها ترکیب رنج و گنج است و به همین دلیل همه با آن ارتباط برقرار میکنند.)

🔺حتی در حال و هوای معنوی هم رنج و گنج از آن ترکیب های قدیمی است. ریاضت چیست؟ مرتاض. زاهد. عابد. صوفی. رواقی‌گری. کلبی‌مسلکی. همۀ اینها دنبال گنجی هستند که در رنج مخفی شده. صدالبته گنج اینها «معنوی» است مثلن. یک حال روانی و ذهنی است... خیال نکنی در جهان مدرن خبری از این ریاضت‌های «معنوی» نیست ها. اصلن کل دم و دستگاه مدرسه و دانشگاه یک ماشین عظیم تولید رنج و گنج است. اینکه آدمها را در اوج جوانی و اوج هیجان‌های بدنی و روانی بنشانی سر درس و مشق... یا حتی کل دم و دستگاه «سرمایه‌داری» ماشین عظیم تولید رنج و گنج مادی و معنوی است... خلاصه معجون «رنج و گنج» همه جا هست.

🔺حالا اصلن چه میخواستم بگویم؟ آها! میخواستم این مشاهده را بکنم که: آدمهای «فرزانه»، یعنی آنهایی که آدم حس میکند یک چیز خیلی مهمی دربارۀ زندگی کشف کرده‌اند، اینها همگی بر اهمیت رنج تاکید دارند. اما آیا بین رنجی که مثلن اکهارت توله تبلیغش را میکند (و مانند همۀ فرزانه‌های قدیم و جدید میگوید مقدمه رسیدن به روشنایی است) و رنجی که امثال ایلان ماسک پزش را میدهند فرقی هست؟ قصه بافتن درباره رنج و گنج کار راحتی است و «همه» مدعی‌اند که رنجشان مقدمه گنجشان بوده یا «نابرده رنج گنج میسر نمیشود». همه خواهان «تاج خارای مسیح» اند. یعنی حتی «غیرمعنوی» ترین آدمها هم پز رنج خود را میدهند و حتی «معنوی» ترین آدمها هم پز گنج خود را میدهند. آیا فرق مهمی میان «رنج» ها و «گنج» ها هست؟

▫️یک تفاوت هست که از قدیم هم بهش دقت شده: اینکه شاید اصلن «محتوای» رنج یا گنج مهم نیست. «نداشتن همبازی» یا «قصری از شکلات» نیست که یک چیز را رنج میکند و چیز دیگر را گنج. آن چیزی که یک چیزی را «رنج» یا «گنج» میکند نسبت آدم با آن است نه محتوای آن. چنین است که در قصه‌های معنوی، رنج در یک «آن» به گنج تبدیل میشود. چنین است که «از کیمیای مهر تو زر گشت روی من». انگار یک «فاصله» میان آدم و تجربۀ او پیدا میشود. یک جدایی. یک رهایی. یک فیوزی در ذهن آدم میسوزد و آدم خودش را در حال رنج کشیدن یا در حال لذت بردن از گنج مشاهده میکند. شاید همین «خودآگاهی» است که میتواند هر رنجی را به گنج تبدیل کند و همین «ناخودآگاهی» است که میتواند هر گنجی را به رنج تبدیل کند.

@sadeghekazeb
🔸همایش روز جهانی داروین

امسال پنجمین سالی است که برنامۀ روز داروین به کوشش رضا معمار و دوستانش برگزار می‌شود. پوسترش را پست می‌کنم. (جا داره آدم بگه: کی فکرشو می‌کرد این برنامه این همه دووم بیاره؟)

سخنرانی های من در سال‌های قبل همین همایش:

- سال 97
داروینیسم: چگونه داروین از کاه کوه می‌سازد

- سال 98
نیمۀ پنهان داروین در میان 15 هزار نامه با 2000 نفر

- سال 99
من جزو برنامه نبودم.

- سال 1400
انواع انتخاب طبیعی: چگونه درمورد داروینیسم هم داروینیست باشیم
⚠️به دلایل واهی در آخرین لحظه لغو شد اما من ارائه‌ام را ضبط کردم.

- سال 1401
درواقع تکرار برنامۀ لغو شدۀ سال قبل است که این بار با همکاری «مدرسۀ تردید» برگزار می‌شود. ارائۀ من هم بازپخش همان ارائۀ پارسال است. قابل توجه: گادفری‌ـ‌ـ‌اسمیت و سوبر که از اقطاب بحث فلسفی دربارۀ داروینیسم محسوب می‌شوند در همایش حضور دارند. ارائۀ من هم درواقع بر کار گادفری‌ـ‌ـ‌اسمیت مبتنی است (یا دقیق‌تر، بر کار دنت که مبتنی بر کار اوست).

🔸چند کلمه دربارۀ داروینیسم

یکی از دغدغه‎های من برای نوشتن در این کانال از همان اول «داروینیسم» بوده. بدیهی است که در گذر سالها آتش عشقم سرد شده و تصور من و درک من و نسبت من با داروین و نظریۀ تکامل تغییر کرده و حوزۀ علائق و پژوهش و اینجور چیزهایم جابجا شده. اما همچنان معتقدم (و چه بسا شدیدتر از قبل) که اگر کسی با «جان» داروین و با «روح» داروینیسم آشنا نشده باشد، توان درک جهان مدرن را نخواهد داشت (یا لااقل، درک آن برایش جان‌کاه و جان‌فرسا خواهد بود).

برخی از مطالبی که دربارۀ داروین و داروینیسم نوشته‌ام:

🔸در باب «ارتباط شقیقه با گودرزی» و ارتباط آن با «داروینیسم»

🔸داروین: دوستی در لباس دشمن یا گرگی در لباس بره

🔸داروین وارد می‌شود...

🔸داروینیسم: تاریخ تحولات بشر به مثابۀ تاریخ حوادث طبیعی

🔸در ستایش بیچارگی و نکوهش بی‌مایگی

🔸در شرح سواستفادۀ جماعت ضدداروین از موجود مظلومی به نام میمون

🔸الیوم، نابغه کسی است که نشان دهد نبوغی در کار نیست

🔸رابطۀ فرد و محیط از نگاه داروینیست خام‌اندیش و ربط آن به سیاست

این کتاب را هم در راستای همین حال و هوا ترجمه کرده بودم:
📚سرنخ‌های تکامل: 50 نکتۀ کوتاه اما ضروری برای درک نظریۀ تکامل


@sadeghekazeb
2025/10/12 04:19:34
Back to Top
HTML Embed Code: