Telegram Web
صادق کاذب
🔸برشی از مستند مارجو (1972) @sadeghekazeb
برشی از مستند مارجو (ساخت 1972)

🔺در این برش از فیلم، مراسم مذهبی در حال برگزاری است. یک نفر که پایش مشکل دارد در حال شفا گرفتن است. همه در حال شکرگزاری و عبادت‌اند، به شیوۀ گروه خاصی از مسیحی‌ها... بعدش مارجو (پسر موفرفری بلوند) در پشت صحنه و در جمع فیلمسازها راجع به این صحبت می‌کند که چطور فیلم بازی می‌کند و آدم‌های آن مراسم را به گفتن یک ورد خاص وا می‌دارد... جلوتر وقتی روی تختش لخت نشسته و پول‌هایی که از همین مراسم جمع شده را می‌شمارد می‌گوید: چه بسا پدر و مادرم سه میلیون دلار از سخنرانی‌های من در بچگی پول به دست آورده باشند و البته چیزی هم به من نداند و حتی خرج تحصیل من نکردند...

🔺مارجو در خانواده‌ای اونجلیست (مبلغ مسیحی) به دنیا آمد. پدر پدربزرگش و پدربزرگش و پدرش همگی مبلغ مسیحی بوده‌اند (یعنی چهار نسل مبلغ). پدر و مادرش (آن مردی که اول همین برش مشغول «هله لویا» گفتن است پدر اوست و مادرش هم در همین مراسم هست) او را از بچگی وادار کردند به یادگیری فنون سخنرانی مذهبی به سبک اونجلیست‌ها. حتی یک داستان هم سرهم کردند که «مارجو در حمام بود که خدا بر او ظاهر شد و با او سخن گفت». مارجو اولین سخنرانی مذهبی خود را در سه و نیم سالگی انجام داد! به زور پدر و مادرش سخنرانی حفظ می‌کرد. بسیار جذاب و بسیار مشهور شد... اما در بزرگسالی پشیمان شد. در فیلم می‌گوید: من بچه بودم مسئولیت نداشتم الان بزرگ شدم مسئول این کارها هستم... آخرین دور سخنرانی مذهبی را که انجام داد (چون به پولش نیاز داشت) با یک عده فیلمساز قرار کرد که بیایند همراه او فیلم بگیرند و او پشت صحنه راجع به ترفندهای کارش صحبت کند. این فیلم مستند عجیب و غریب حاصل این همکاری (قدری شریرانه) است.

🔺آخرهای فیلم یک جمله می‌گوید که خلاصه فیلم و چکیدۀ دیدگاه اوست «مذهب مثل دراگ است. خداوند می‌تواند معتادها را شفا بدهد» (جمله دوم جمله‌ایست که در سخنرانی های مذهبی‌اش برای تبلیغ خدا زیاد استفاده می‌کند.)

▫️مستند جالبی است و دیدنش توصیه می‌شود به هر کسی که با مذهب و معنویت و این چیزها درگیر است (چه موافق و چه مخالف)، به‌ویژه که تصویرهای نابی از مراسم مذهبی دارد (بسیار شبیه مراسم مذهبی شورانگیز همه جای دنیا).

@sadeghekazeb
صادق کاذب
برشی از مستند مارجو (ساخت 1972) 🔺در این برش از فیلم، مراسم مذهبی در حال برگزاری است. یک نفر که پایش مشکل دارد در حال شفا گرفتن است. همه در حال شکرگزاری و عبادت‌اند، به شیوۀ گروه خاصی از مسیحی‌ها... بعدش مارجو (پسر موفرفری بلوند) در پشت صحنه و در جمع فیلمسازها…
مراسم زار
بابازار
مراسم «زار» در جنوب ایران چیزی شبیه هیئت سینه‌زنی است با این تفاوت که ایشان دست می‌زنند و اذکارشان تلفیقی است از فارسی و عربی و سواحیلی و غیره. ازخودبیخودشدن افراد حاضر در مجلس به وجود «باد» یا به تعبیر دیگر «جن» نسبت داده می‌شود. این صوت قسمت کوتاهی است از مراسمی چندساعته که به نیت شفا گرفتن خانمی مسن در اسفند ۱۴۰۰ در جزیره هنگام و در یک خانه محقر برگزار شده بود.

@sadeghekazeb
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸فقط یک کلمه (Nur ein Wort)

ترانه‌ای نسبتاً قدیمی از یک گروه موسیقی آلمانی دربارۀ اهمیت زبان و ذکر مصیبت فقدان آن

@sadeghekazeb
صادق کاذب
🔸فقط یک کلمه (Nur ein Wort) ترانه‌ای نسبتاً قدیمی از یک گروه موسیقی آلمانی دربارۀ اهمیت زبان و ذکر مصیبت فقدان آن @sadeghekazeb
🔸فقط یک کلمه (Nur ein Wort)

می‌بینم فکرهاتو
می‌فهمم حس‌هاتو
حس می‌کنم آرزوهاتو
اما حیف که نمی‌شنوم صداتو

یه دیکشنری قرض می‌کنم
از اول تا آخرشو برات فریاد می‌زنم
کلمه‌ها رو روی هم تلنبار می‌کنم
بلکه شاید یه حرفی ازت بشنوم

آویزون می‌شم از پاهات
دنبالت میام هر جا که بری
اگه قراره همش لب‌هاتو روی هم بذاری
چرا اونا رو روی لب‌های من نذاری؟

(ترجیع:
تو رو خدا یه حرفی بزن
لااقل یه «آها» بگو
یه «اوهوم» بگو
یه چیزی بگو
یه حرفی بزن)

این سکوت اسرارآمیزی که کردی
این سر کوچیک خوشگلت که کج کردی
این دهن‌کجی که به من و دنیا می‌کنی
با این بیخیالی داری دیوونه‌م می‌کنی

چادر زدی تنها وسط دنیا
ساکت نشستی توی پناهگاه
خنده‌دار نیست اگه یهو نصفه‌شب
چادرت باز شه یه دختر بیفته توش؟

هر موی من صد زبان شده
سر تا پام پر از کلمه شده
به پات افتادم دارم جون می‌کنم
بلکه شاید تو رو یه تکون بدم

خونم از هیجان داره قل‌قل می‌زنه
اندورفین توی رگام فوران می‌کنه
وقتی ذهن ساکت تو رو می‌بینم
که پشت چشمای قشنگت قدم می‌زنه!

(ترجیع:
تو رو خدا یه حرفی بزن
لااقل یه «آها» بگو
یه «اوهوم» بگو
یه چیزی بگو
یه حرفی بزن)

...

(من خیلی آزاد ترجمه کردم. متن ترانه را اینجا ببینید.)

@sadeghekazeb
🔸اندر آلام ناهم‌زبانی و در ستایش هم‌دلی

🔺از مهم‌ترین اتفاق‌های زندگی‌ام روزی بود که با دوستی هم‌سخن شدم که در مرزهای زبان قدم می‌زد. با او از هر دری سخن می‌گفتم بدون آن که با او از دری سخن بگویم. کلمه مانند تخمه بود که می‌شکستیم. هر دو به سودمندی این کار باطل آگاه بودیم اما از این تناقض آشکار شرم نداشتیم. زهی خیال باطل.

🔺بعدها دانستم آنچه ما می‌کردیم چیزی است کمیاب و دست مردمان از آن کوتاه است. دانستم آنچه ما می‌کردیم در دکان برخی روان‌شناس‌ها و مشاوران پیدا می‌شود، البته با این تفاوت که ایشان اغلب در پی رفع تناقض اند، یا در امید گشودن گرهی از چیزی یا از جایی یا از کسی. زهی خیال باطل.

🔺قدر عافیت هم‌زبانی را کسی می‌داند که باب سخن گفتن «دری» از هر دری بر او بسته شده باشد. سخن گفتن از در و دیوار کار ساده‌ایست. من صادقم. نام تو چیست؟ حالت چطور است؟ هوا آفتابی است. گرسنه‌ام. ایستگاه اتوبوس کجاست؟ در را ببند. دوچرخه‌ام پنچر است. سپاس‌گزارم. خدانگهدار ... اما سخن گفتن «از هر دری» کار ساده‌ای نیست. و صدالبته زبان فقط آن زمان زبان می‌شود که آدم بتواند از هر دری سخن بگوید. زبان فقط آن زمان زبان می‌گشاید که قدم به وادی تناقض بگذارد. جایی که بتواند «لپ مطلب» را بکشد. چه آنجا که می‌گوید «تو خوبی!» چه آنجا که می‌گوید «جگرت را خام خام بخورم.» و چه غیره و چه ذالک.

🔺متاسفانه درست در همین بزنگاه‌های تناقض‌آلود است که ناهم‌زبانی زهرش را می‌ریزد. درست جایی که باید میان «لب مطلب» و «لپ مطلب» تصمیم بگیری. آیا درست شنیدم؟ مشکل از من است؟ از گوینده است؟ طرف مقابل اشتباه صحبت می‌کند؟ من اشتباه متوجه می‌شوم؟... آدم وقتی ناهم‌زبان باشد ریسک نمی‌کند و گزینۀ معقول و فرهیخته‌مآبانۀ «لب مطلب» را انتخاب می‌کند. چنین است که ناهم‌زبانی دروازۀ ورود به میان‌مایگی می‌شود.

🔺ناهم‌زبانی فاجعه است. دردناک. سوزناک. انگار در بازی مار و پله ناگهان طعمۀ ماری شوی و تا خانۀ اول سقوط کنی. باید همچون آن گدایی شوی که می‌گوید «من از بالا پایین آمده‌ام. والله گدا نیستم». مصیبت ناهم‌زبانی همچون بختکی است که هر چه زور می‌زنی نمی‌توانی کنارش بزنی. هر چه تلاش کنی فقط خسته و خسته‌تر می‌شوی. اما روزنه‌های امید گاهی هست. وسوسۀ امید. امید به اینکه مکالمه از حد «بازنمایی امور واقع» فراتر رود. امید به اوج گرفتن. امید به اینکه پای دو طرف مکالمه از زمین بلند شود. امید به پرواز در آسمان تناقض.

▫️برای هر کس در زندگی «نسیم‌هایی» هست. مثل نسیم همدلی. وقتی زبان اوج می‌گیرد. آنجا که ماجراجو می‌شوی و «لپ مطلب» را انتخاب می‌کنی. آنجا که شانس یارت می‌شود و به هم‌دلی می‌رسی. هم‌دلی نه به معنای «نیکی به یکدیگر» یا «غم‌خواری» یا «محبت متقابل». بلکه هم‌دلی از آن نوع که گاهی حتی با دشمنت «هم‌دلی». آن حس نشئه‌کنندۀ پرواز در آسمان تناقض. آن حس «کسب جمعیت از زلف پریشان»... حسی که در یک «واقعه» بر من مکشوف شد و آن را بهانه کردم برای گشودن دری دیگر از درهای «سخن گفتن دری» و نامش را «آشفتگی فرنگی» گذاشتم.

@sadeghekazeb
🔸من پیر شدم، پیر نه ز ایام شدم من

🔺از ماجرای #مهسا_امینی (ژینا امینی) ابراز غم و اندوه می‌کند و می‌گوید «کار دیگر تمام است». می‌پرسم «سال هشتاد و هشت چند ساله بودی؟» می‌گوید «دبیرستانی بودم». احساس فرسودگی و خستگی می‌کنم و می‌گویم «آن سال‌ها گمان می‌کردیم ظلم آنقدر آشکار شده که پایدار نخواهد ماند.» می‌نشینم چیزکی بنویسیم دربارۀ آرمان‌های سیاسی که نسل دهۀ شصت با آن بزرگ شد. از عدل علی و ماجرای خلخال پای زن یهودی و آزادی خوارج در ابراز عقیده بگیر تا نه شرقی و نه غربی و همبستگی با مستضعفین سراسر جهان تا آرمان «اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید». از اینها بگیر تا اینکه در مدرسه نارنگی نخوریم که مبادا کسی بویش را بشنود و نداشته باشد که بخورد و ناراحت شود... آرمان‌هایی که بیش از اینکه «دینی» باشد «سیاسی» بود آن هم از نوع رمانتیک آن.

🔺می‌خواهم چیزی بنویسم دربارۀ اینکه چطور این آرمان‌ها به چوخ رفت. اینکه چطور خودم معصومیتم را از دست دادم و چشمم برای اولین بار سال هشتادوهشت به واقعیت سیاست گشوده شد. اینکه چطور فهمیدم این آرمان‌ها از اول هم به چوخ بوده. اینکه چه بسا «آرمان» همیشه به چوخ بوده و خواهد بود. می‌خواهم نکته‌های به زعم خودم مهمی را شرح و تفصیل دهم. اما هر چه را می‌نویسم بیهوده می‌یابم و بیشتر و بیشتر احساس فرسودگی‌ می‌کنم. می‌خواهم آنچه در این سال‌ها از اوضاع سیاسی دیده و شنیده‌ام را مرور کنم اما احساس «آب در هاون کوبیدن» رهایم نمی‌کند... حس می‌کنم این راه را هزار بار رفته‌ام. همه با هم رفته‌ایم.

🔺مثل کسی شده‌ام که دیگر حال عاشقی ندارد چون آخرش را می‌داند. مثل بچه‌ای شده‌ام که روز اول مکتب «الف» را نمی‌گفت چون می‌دانست آخر کار کجاست. انگار از ابراز تأسف و اندوه خسته‌ام چون می‌دانم فایده ندارد. چون می‌دانم «سانتی‌مانتالیسم» یکی دو شب بیشتر دوام ندارد.

🔺اما وقتی این چیزها که همین الان این بالا نوشتم را می‌خوانم یاد مراسم کفن و دفن ملکه در همین امروز که نوزدهم سپتامبر است می‌افتم و حجم «نمادهای مذهبی» و کارهای گروهی موجود در آن. این «احساس تعلق دسته‌جمعی ناشی از توجه مشترک به یک چیزی حالا هر چیزی» انگار خیلی چیز مهمی است! خیلی پایدار است. خیلی جالب است. خیلی کارکرد دارد انگار.

🔺یافتن چیز مشترکی که همه بتوانند همزمان به آن توجه کنند آن قدر سخت است که در قرن بیست و یکم در لندن (که به قول آیت الله مرحوم «دروازۀ دنیا» و «خانۀ دوم همۀ کشورها» ست) هنوز که هنوز است تنها چیزی که همۀ مردم دنیا به راحتی می‌توانند روی آن تمرکز مشترک داشته باشند «خدا» و «پیغمبر» و این چیزهای سنتی است و هنوز که هنوز است کشیش‌ها خطبۀ لاتین می‌خوانند که کسی نمی‌فهمدش اما همه می‌توانند همزمان به آن توجه کنند حالا به هر دلیلی یا علتی.

🔺چنین است که به مفهوم «شهید» یا «مارتیر» می‌اندیشم آن هم درست در نزدیکی اربعین. به اینکه چطور ممکن است مرگ یک نفر توجه میلیون‌ها نفر را به خود جلب کند و باعث اتفاق‌های بزرگ شود. این طور که به ماجرا فکر می‌کنم از حجم بیهودگی «ابراز تأسف و اندوه» کاسته می‌شود.

🔺احساس می‌کنم هر اتفاق ناگواری که در این سال‌ها افتاده قدمی بوده در مسیر ایجاد چیزی که همۀ مردم ایران بتوانند به طور مشترک به آن «توجه» کنند. شاید اولین قدم برای انجام هر کار بزرگ گروهی دست یافتن به همین توجه مشترک باشد.

▫️خلاصه که این روزا با این حرفا «زمستونو سر می‌کنم... با اینا خستگیمو در می‌کنم».

@sadeghekazeb
آنها برای اعتراض راهی نداشتند جز اینکه بدن‌هایشان را به خیابان بیاورند.

@sadeghekazeb
🔸چند پند و اندرز فیلسوف‌مآبانه

🔺منابع خبری خودتان را متنوع کنید.
اخبار صداوسیما را نگاه کنید نه برای اینکه از «اخبار» مطلع شوید بلکه برای اینکه بدانید دولت ایران دنیا را چگونه می‌بیند و می‌نماید. به حلقۀ نزدیکان خود محدود نمانید. از دیگرانی که مثل شما نیستند خبر بگیرید... حدود دو سال و نیم پیش، در میانۀ مصیبتی شبیه همین مصیبت این روزها، با تنی چند از دوستان قدیمی که مدت‌ها بود هیچ خبری ازشان نداشتم مکاتبۀ مجازی کردم و ازشان خواستم منابع خبری‌ خودشان یا اطرافیانشان یا کلاً کانال‌هایی را که کم‌وبیش نگاه می‌کنند برایم بفرستند و حاصلش شد یک لیست. بسیار ناقص اما مفید بود. تحمل محتوای برخی از کانال‌ها واقعاً عذاب‌آور بود اما سعی کردم این داروی تلخ را استعمال کنم بلکه در دام «سوگیری تأیید» نیفتم. جوری نشوم که خدای‌ناکرده یک‌روزی برگردم استادیوم را نشان بدهم بگویم «این همه جمعیت فقط سیزده درصده؟!»

🔺از دری وری پرهیز کنید.
هیچ چیز بهتر از خبری که ساده و منفی باشد کلیک نمی‌گیرد. مواظب باشید! چه از نوع «فلان‌جا سقوط کرد» چه از نوع «پلیس‌های قلابی به مردم شلیک کردند». چه از نوع «افشای رابطۀ نامشروع فلانی» چه از نوع «پشت پردۀ صحرای نوادای آمریکا»... با تیغ اکام به جنگ دری وری بروید... در عین حال مواظب سادگی باشید. هیچ چیز بهتر از مفاهیم سرراست و ساده آدم‌ها را جذب نمی‌کند. کلمه‌های مثل بی‌عفت، اغتشاشگر، آشوبگر، قاتل، لباس شخصی، بسیجی، پلیس، کارمند حکومت، و امثال این مفاهیم که جهان را خیلی سریع و آسوده به دشمن و دوست یا خوب و بد دسته‌بندی می‌کنند. از این مفاهیم که جهان را سیاه و سفید می‌کند بپرهیزید. هر مفهومی را «واکاوی» کنید. بازش کنید. پیچ و مهره‌هایش را نگاه کنید. چیزی به اسم «مفهوم بسیط» که نیاز به تحلیل نداشته باشد نداریم. از مفاهیم بسیط بترسید. دنبال شبکه‌ها بگردید. (البته نه از نوع «ضدانقلاب» یا «جاسوسی»! مواظب «توهم توطئه» باشید.)

🔺خشم و فهم را به هم بیامیزید.
نامۀ مارتین لوتر کینگ را بخوانید. ببینید چطور این آدم می‌تواند میان خشم و فهم خودش تعادل برقرار کند. احساسات چیز خوبی است اما اگر با عقل همراه شود بهتر هم می‌شود. در میانۀ موج و طوفان اگر کسی بتواند از اوضاع فاصله بگیرد و مثل تخته‌پاره روی آب شناور بماند... خیلی خوب است! لااقل می‌تواند از مشاهده و فهم طوفان لذت ببرد. از فواید «تخمه‌شکستن در بستر مرگ» آگاه باشید.

🔺مواظب دام‌های «نوستالژیکورومانتیکوس» باشید.
همیشه به خودتان یادآوری کنید که صفت «برتر» داریم اما صفت «برترین» نداریم. چنانکه سلسلۀ اعداد عدد «بزرگتر» یا «کوچکتر» دارد اما «بزرگترین عدد» ندارد. به همین قیاس، «فردای بهتر» یا «دیروز بهتر» داریم اما «فردای ایدئال» یا «دیروز ایدئال» نداریم. ما در محیطی زندگی می‌کنیم پر از نقاط «متعادل» اما «ناپایدار». مواظب آرمان‌های ساده‌انگارانه باشید و از تاریخ عبرت بگیرید. چیزی به اسم «تعادل پایدار» شوخی است. جهان پویاست نه ایستا.

▫️و در آخر اینکه، پندهای فیلسوف‌مآبانه را بیش‌ازحد جدی نگیرید. متأسفانه «دریای غم ساحل نداره. پارو بزن بیچاره».

@sadeghekazeb
تجربۀ شما از نحوۀ برخورد حکومت ایران با معترض‌ها در خیابان چیست؟ آیا آغازگر خشونت است؟ آیا بسیار وحشیانه است؟ آیا حکومت مردم را در خیابان کشته است و می‌کشد؟ (لطفاً با حوصله جواب دهید! ممنون.)

@sadeghekazeb
Final Results
1%
از نزدیک ندیده‌ام. فیلم و عکس دیده‌ام از منابع معتبر. خیر. آغازگر نیست. وظیفه‌شان را انجام می‌دهند.
4%
از نزدیک ندیده‌ام. وسواس ندارم و هر خبری باشد نگاه می‌کنم. آغازگر نیست. وظیفه‌شان را انجام می‌دهند.
11%
از نزدیک ندیده‌ام. فیلم و عکس دیده‌ام. اما فقط از منابع معتبر. بله. آغازگر است و وحشیانه. می‌کشند.
6%
از نزدیک ندیده‌ام. وسواس ندارم و هر خبری باشد نگاه می‌کنم. بله. آغازگر است. وحشیانه است و می‌کشد.
11%
از نزدیک دیده‌ام. بله. آغازگر است. بدتر و وحشیانه‌تر از آن چیزی که بتوان با فیلم و عکس نشان داد.
7%
از نزدیک دیده‌ام. خیر. آغازگر نیست. اما وقتی کار بالا بگیرد آنها واکنش شدید نشان می‌دهند.
16%
از نزدیک دیده و چشیده‌ام. هم آغازگرند، هم حیله‌گر، هم وحشی. ترسی ندارند از آسیب به جان و مال مردم.
3%
از نزدیک دیده و چشیده‌ام. بدترین و احمقانه‌ترین شیوه‌ها را به کار می‌برند.
12%
نظرسنجی گذاشتی؟! مگر کسی هم هست که هنوز عمق فاجعه را نداند؟!
30%
حوصله ندارم (دیدن نتایج)
راهنمای سرگشتگان وادی «خشونت فعلی تقصیر کیست؟»

پیشنهاد فیلم مستند برای آنها که چیزی راجع به «کف خیابان» نمی‌دانند و از احوال «آدم جان به لب رسیده» که «برای اعتراض چیزی جز بدن‌ خود ندارد» بی‌خبرند.

(در ادامه پست می‌کنم فیلم‌ها را. امیدوارم در این اوضاع اسفناک اینترنت بتوانید نگاه کنید.)

فیلم اول: ماجرای کوی دانشگاه 78 با عکس و روایت عکاس روزنامۀ خرداد آقای جواد منتظری. آسیه امینی (همسر آقای منتظری) می‌گوید این اتفاق نقطۀ عطفی بود برای ما چون تا به حال این نوع سرکوب را ندیده بودیم.

فیلم دوم: ماجرای کوی دانشگاه 88 با تصاویری که از سمت نیروهای انتظامی گرفته شده و لحظۀ ورود نیروها به کوی را نشان می‌دهد. ماجرا از کوی 78 بسیار بدتر بوده است.

فیلم سوم: ماجرای کوی دانشگاه 88 با تصاویری از صبح روز بیست و پنج خرداد از بخش کوچکی از فاجعۀ کوی. صدای آمریکا رسانۀ بسیار داغانی است اما تصاویر این فیلم معتبر است. (جالب است بدانید بعد از این فاجعه توزیع ساختمان‌های خوابگاهی دانشگاه تهران به‌طور کلی عوض شد تا پیشاپیش از تجمع اعتراضی دانشجویان به‌صورت بنیادین جلوگیری شود.)

فیلم چهارم: مستندی که حسین باستانی ساخته است دربارۀ ناآرامی‌ها (همۀ حرف‌هایش خوب نیست اما اشاره‌های تاریخی مهم و درس‌آموزی دارد مثل اشاره به ماجرای کوی طلاب مشهد و ماجرای اسلامشهر).

فیلم پنجم: هنوز ساخته نشده! ماجرای حمله به دانشگاه شریف در دهم مهرماه 1401. حملۀ نیروها به داخل پردیس مرکزی دانشگاه تهران در 24 خرداد 88 هم سابقه داشته است. ورود نیروهای غیردانشجو برای در دست گرفتن جو دانشگاه هم ترفند جدیدی نیست. اما تفاوت بسیار مهم این اتفاق با گذشته وفور گوشی‌های تلفن همراه است و احتمالاً اطلاعات ما راجع به این حادثه بیشتر از حوادث قبل خواهد بود.

در حکایت است که مردم به فردی بددهان گفتند «چرا اینقدر به مردم فحش می‌دهی؟» گفت «من کدام پدرسوخته را فحش داده‌ام؟»


@sadeghekazeb
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلم اول: ماجرای کوی دانشگاه 78 (منبع)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلم دوم: بامداد 25 خرداد 1388. کوی دانشگاه (منبع)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلم سوم: صبح 25 خرداد 1388 (منبع)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلم چهارم: گفتمان امنیتی (منبع)
در رثای زاهدان

اتفاق دانشگاه شریف اسفناک است اما در برابر فاجعۀ زاهدان شوخی است. در نمازجمعۀ هشت مهر زاهدان مردم با رگبار مثل برگ خزان‌زده بر زمین ریخته‌اند (آمار دولتی کشته‌ها 19 نفر و غیررسمی 42 به بالاست). نسبت زاهدان با حکومت مرکزی مثل نسبت خاورمیانه است با آمریکا (که هر وقت لازم شد به بهانۀ مبارزه با تروریسم مردم منطقه را گلوله‌باران می‌کند و درست مثل آمریکا که با فیلم در پیت هالیوودی این مبارزۀ «مرکز علیه حاشیه» را رنگ و لعاب می‌دهد، در ایران هم ابراهیم حاتمی‌کیا با فیلم بادیگارد و به وقت شام چنین می‌کند). حکومت مرکزی با زاهدان و کردستان همان کاری را می‌کند که آمریکا با کل منطقۀ ما کرده است و می‌کند.

آیا می‌توان حکومتی مرکزی داشت که با حاشیه‌ها چنین نکند؟ نمی‌دانم. آیا می‌توان، به امید تغییر، شعار آرمان‌گرایانه داد؟ برابری، برادری، آزادی؟ زن، زندگی، آزادی؟ آیا می‌توان روی زمین بهشت درست کرد؟ نمی‌دانم. یعنی خیلی بعید می‌دانم که بتوان. اما فعلاً مسئله «آینده» نیست همین «الان» است. آنچه الان در حال وقوع است آشکار شدن بعد پنهان واقعیت است. فعلاً می‌توان امیدوار بود خیلی‌ها بفهمند حکومت آن طور نیست که تلاش می‌کند به نظر آید. اتفاق خوبی است... ای کاش لااقل کسی مثل سرگی لاوروف در حکومت باشد که جامۀ زهد و ریا را درید و گفت «روسیه پاک و منزه نیست و از آن شرمگین هم نیستیم».

@sadeghekazeb
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم مصاحبۀ رسانه‌های دولتی با یکی از «تروریست‌ها» (!) در زاهدان!

+ بعد نمازجمعه ما رفتیم شلوغ شد طرف پاسگاه سنگ میزدن مردم. ما رفتیم خونه و باز من برگشتم. هر چی داداشام گفتن برگرد کجا میری من باز اومدم
- چرا مردم میرفتن سمت پاسگاه سنگ میزدن؟
+ سنگ میزدن همین که گفتن به دختر... عه... تجاوز شده گفتن مامورا رو بزنن با سنگ
- شما مسلح بودی؟
+ نه. اون موقع نه. باز که برگشتیم من توی خیابون رازی بودم.
- این سلاح از شما کشف شده. از کجا آوردی؟
+ پژو 405 جعبه رو باز کرد گفت که مردم رو دارن میکشن
- کی بود؟
+ سه نفر بودن
- چی داشتن؟ چی بین مردم توزیع کردن؟
+ فک کنم دو تا کلاش بود دیگه عه اینو من برداشتم
- شما بدون توجه بدون اینکه بدونی چیه نقل و نبات که نیست اسلحه ست برداشتی
+اره دیگه جو برمون داشت برداشتیم...

@sadeghekazeb
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم مصاحبۀ رسانه‌های دولتی با مولوی عبدالحمید (امام جمعۀ زاهدان) با عنوان مبهم «اعلام برائت مولوی عبدالحمید از حوادث زاهدان» (برائت از چی؟)

@sadeghekazeb
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم دیگری از حرف‌های مولوی عبدالحمید (من اینجا دیدم نمی‌دانم اصلش کجاست.) که به وضوح از عملکرد حکومت در زاهدان ناراضی است و می‌گوید حتی مردمی که هیچ ربطی به شلوغی نداشتند کشته شده‌اند.

@sadeghekazeb
🔸تحمل فلسفی، عه ببخشید، تأمل فلسفی دربارۀ «جمهوری اسلامی»

🔺فلسفه شاید چیز چندان به درد بخوری نباشد اما لااقل بامزه است! چند شب پیش خواب می‌دیدم مرده‌ام و روحم از بدنم خارج شده. در خواب به خودم ضربه می‌زدم ببینم خوابم یا نه. یک جای مغزم می‌گفت «خواب نیستی! بدنت واقعی است!» و جای دیگر مغزم می‌گفت «هیچ واکنشی نداری! خوابی!» از عوارض فلسفیدن است که حتی در خواب هم وسواس ذهنی رهایت نکند. فلسفه آدم را عادت می‌دهد به فاصله‌گذاری. فلسفه مایۀ بی‌عملی و آب سردی است بر هیجان‌ها. فلسفه «مهمانی‌خراب‌کن» و «عشق‌خشک‌کن» است. با همۀ این عیب‌ها، فلسفه جذاب و اغواگر است. فلسفه می‌تواند مهمان‌ها را به رقص آورد و چشم‌ها را کلاپیسه کند. فلسفه اوائل شب ضدحال است اما شب از نیمه که بگذرد سرحال می‌شود.

🔺چنین است که پیرمرد فلسفه با آن پشت خمیده و دندان‌های یکی در میانش می‌پرسد: مرجع نام «جمهوری اسلامی» چیست یا کیست؟ آن چه چیز است که برخی می‌خواهند عوضش کنند برخی می‌خواهند حفظش کنند؟ فلسفه سوال‌های خوبی می‌پرسد اما جواب‌های خوبی ندارد. فلسفه خرمگس معرکه است که روی مشکل انگشت می‌گذارد: این «جمهوری اسلامی» که می‌گویند چیست؟ قانون اساسی است که در جمله‌های مشخصی روی کاغذی حک شده؟ نامی در سازمان ملل پیشوند نام کشور ایران؟ آرم پرچم؟ قرارداد؟ آرمان؟ رویا؟ ایدئال؟ مفهوم؟ این چه چیزی است که برخی برای حفظش می‌خواهند خون بدهند برخی برای سرنگونی‌اش؟

🔺«واقعیت اجتماعی» نوعی از واقعیت است که سال‌هاست فرنگی‌ها با آن به نحو فلسفی و فاصله‌گذارانه روبرو شده‌اند اما برای ما هنوز تازگی دارد. چیزهایی که در یک حال شبح‌وار بالای سر جامعه در حرکتند و بدون اینکه بتوان رویشان انگشت گذاشت یا لمسشان کرد خودشان را بر تک‌تک افراد جامعه تحمیل می‌کنند: خدا، دین، حکومت، اخلاق، قانون، پول، بیت‌کوین، سلبریتی و امثال این چیزها که چیزهای «تخیلی» یا «قراردادی» به نظر می‌رسند اما در عمل به اندازۀ سنگ سخت اند و واقعی. چیزهایی که مادی نیستند اما مثل چیزهای مادی اینرسی دارند و اصطکاک و نیرو.

🔺این چیزها بهتر از هر جا در آمارگیری سالیانه خودشان را نشان می‌دهند مثل آمار خودکشی، آهنگ مرگ و میر، آهنگ تولد، آمار قتل، و این چیزها که در ظاهر امر مبتنی بر اختیار تک‌تک افراد جامعه به نظر می‌رسند اما وقتی آمارهای سالیانه را نگاه می‌کنی متوجه می‌شوی واقعیتی فراتر از کنش فردی افراد بر آنها حاکم است. انگار سطحی از واقعیت وجود دارد که مستقل است. یک سطح ماکروسکوپیک که بر سطح میکروسکوپیک تسلط دارد و هیچ «فرد خاصی» نیست که «مسئول» ارتباط این دو سطح باشد (البته طبق معمول میان علما اختلاف است که رابطۀ این دو سطح (ماکرو و میکرو) چگونه است. آیا یکی تعیین می‌کند دیگری را یا با هم در تعامل اند؟ آیا ماکرو می‌تواند از دل میکرو سر بر آورد و «زندگی خودش» را داشته باشد؟)

🔺فرض کنیم «جمهوری اسلامی» چیزی است از این جنس. یعنی «واقعیت اجتماعی» (یا «برساخت اجتماعی») است. یک چیزی که بالای سر افراد جامعه وجود دارد بدون اینکه قابل لمس باشد. جمهوری اسلامی (به معنای واقعیت اجتماعی) چیزی نیست روی کاغذ که بتوان آن را پاک کرد یا سطل آشغال نیست که بتوان آن را آتش زد. جمهوری اسلامی (به این معنا) قابل براندازی ناگهانی نیست. شما اگر یکی یا هزار تا گوشی آیفون را آتش بزنی اتفاق خاصی برای «شرکت معظم اپل» نمی‌افتد. برای نابودی یکبارۀ شرکت معظم اپل شما باید انبوهی از تجهیزات و آدم‌ها و علائق و علم و نقشه و طراحی‌ها و فیلم و عکس و داستان‌ها و چه و چه را یکباره نابود کنی! و بعید می‌دانم این کار عملی باشد اصلاً.

🔺تا اینجا ممکن است «طرفداران» جمهوری اسلامی خوشحال و «معاندان» ناراحت شوند. اما من یک سطل آب سرد آماده کرده‌ام برای هر دو گروه: تغییر «واقعیت اجتماعی» حتی به آتش زدن یک سطل آشغال هم احتیاج ندارد! واقعیت اجتماعی «ولاتایل» است مثل قیمت کریپتو! مثل الکل که در واکنش به تغییر دمای محیط سریع بخار می‌شود. واقعیت اجتماعی بخارشدنی است. یک زمانی شرکت نوکیا خیلی معظم بود. اما در عرض چند سال، بدون اینکه کسی گوشی آتش بزند، آن قدر نحیف شد که مایکروسافت آن را مثل یک استارتاپ کوچک خرید. اینطور بود که گوشی نوکیا به صورت صلح‌آمیز هوشمند شد.

▫️واقعیت اجتماعی همیشه در حال تحول است. واقعیت اجتماعی نه «پاسبان» دارد نه «آقابالاسر». کسی «مسئول» تغییر آن نیست. اما کسانی می‌توانند «مشاهده‌گر» آن تغییر باشند. خوشا به حال فلاسفه.

@sadeghekazeb
سخن پیرمرد در ستایش نسل جدید

@sadeghekazeb
2025/10/12 07:50:19
Back to Top
HTML Embed Code: