This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹 دعای انسان مصیبت زده:
#پناهگاه_مسلمان
🎙گوینده: ماموستا ادریس شریفپور
🤲 الله به شنونده و نشر دهنده جزای خیر دهد
عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
#پناهگاه_مسلمان
🎙گوینده: ماموستا ادریس شریفپور
🤲 الله به شنونده و نشر دهنده جزای خیر دهد
عضو کانال بشید تا بقیه کلیپ ها رو ببینید.👍
💫
↶ '•🌿💫•'
@rehrovan
❤1
🌹رهروان دین🌹
#چادر_فلسطینی ‹قسمت سیزدهم› نماز صبح را که ادا کردم، به بیرون رفتم. امروز احمد میآمد. استرس و شوق عجیبی کُنج دلم محسوس میشد. به او زنگ زدم. بعد از چند بوق با صدای گرفته و خوابآلود گفت: الو... - چته! نامیزونی! - مومنِ خدا، ساعت یه ربع به پنج صبح زنگ…
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهاردهم›
همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...
سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهد فائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمیکرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بیپایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و امحرّامه. میخوام مثل اسما بنت ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهدهها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک میبرد و در ثریا غرق میکرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالیام را بههم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فیسبیل الله، خدمترسانی به مسلمین و شهادته و بس!
اینبار لبخندی کمرنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط اینکه... اینکه میخوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش میگذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کمرنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوشهایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی لبهدارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانهوار فرو کردم، صافشان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچپچکنان چیزهایی میگفت. یعقوب فقط نفسهای عمیقی سر میداد. بعد از اتمام حرفهای شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانهای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانهاش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونیام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شدهایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم میبینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... اینچه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!
ادامه دارد...
‹قسمت چهاردهم›
همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...
سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهد فائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمیکرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بیپایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و امحرّامه. میخوام مثل اسما بنت ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهدهها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک میبرد و در ثریا غرق میکرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالیام را بههم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فیسبیل الله، خدمترسانی به مسلمین و شهادته و بس!
اینبار لبخندی کمرنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط اینکه... اینکه میخوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش میگذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کمرنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوشهایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی لبهدارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانهوار فرو کردم، صافشان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچپچکنان چیزهایی میگفت. یعقوب فقط نفسهای عمیقی سر میداد. بعد از اتمام حرفهای شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانهای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانهاش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونیام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شدهایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم میبینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... اینچه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!
ادامه دارد...
❤5🎉1
🌹رهروان دین🌹
#چادر_فلسطینی ‹قسمت چهاردهم› همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل…
#چادر_فلسطینی
‹قسمت پانزدهم›
دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم میدونم منو چرا اینجا آوردی و تتهپته میکنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده مایی احمد خان...
- خوبه خوبه حالا نمیخواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمو یعقوبه.
الحمدلله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه میگیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیکتری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب میتونی با عمو یعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمو یعقوب میخواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمیدونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی میپرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجبها! داماد شدی رفت!
به سنگریزههای جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگریزهای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم میکشه!
با این حرف شلیک خندهمان به هوا بلند شد. خندهکنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کمرویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمیتوانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم میکرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمندهام. جسارت چنین بیادبی رو نمیخواستم بکنم...
لبها و چشمان یعقوب بهیکباره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بالاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت بههمدیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار میکنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا میزنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو میدونی...
- خب نصف دیگهاش چیه؟
- من میدونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اونها نمیرسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهودهست. نمیدونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمیرسه. تمام همّوغمم صفیه...
- اون از ما میترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونهاش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون میرسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...
ادامه دارد...
‹قسمت پانزدهم›
دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم میدونم منو چرا اینجا آوردی و تتهپته میکنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده مایی احمد خان...
- خوبه خوبه حالا نمیخواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمو یعقوبه.
الحمدلله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه میگیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیکتری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب میتونی با عمو یعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمو یعقوب میخواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمیدونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی میپرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجبها! داماد شدی رفت!
به سنگریزههای جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگریزهای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم میکشه!
با این حرف شلیک خندهمان به هوا بلند شد. خندهکنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کمرویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمیتوانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم میکرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمندهام. جسارت چنین بیادبی رو نمیخواستم بکنم...
لبها و چشمان یعقوب بهیکباره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بالاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت بههمدیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار میکنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا میزنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو میدونی...
- خب نصف دیگهاش چیه؟
- من میدونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اونها نمیرسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهودهست. نمیدونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمیرسه. تمام همّوغمم صفیه...
- اون از ما میترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونهاش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون میرسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...
ادامه دارد...
❤4🤩3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قبل از خواب این دعا رو بخون....🥰🌿
خواب برادر مرگه وقتی میری به فراش خوابت ....
خواب برادر مرگه وقتی میری به فراش خوابت ....
❤1
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
استغفرالله ربی من کل ذنب واتوب الیه🤲
از خداوند متعال برای هر گناهی که مرتکب شدهام، استغفار میکنم.
برای هر مؤمنی که به او بیاحترامی کردهام، طلب مغفرت مینمایم.
برای هر انسانی که به او ظلم روا داشتهام، از درگاه خداوند بخشش میطلبم.
برای هر سخن ناحق و کذب که گفتهام، استغفار میکنم.
برای هر عهد و پیمانی که شکستهام، طلب آمرزش دارم.
برای هر راه نادرستی که پیروی کردهام، استغفار مینمایم.
برای هر گناهی که دیده یا شنیدهام، از خداوند مغفرت میطلبم.
برای هر گناهی که موجب افزایش سیئات میشود، استغفار میکنم.
برای هر گناهی که حسنات را محو میکند، طلب بخشش دارم.
برای هر گناهی که مرا به آتش دوزخ نزدیک میسازد، استغفار مینمایم.
برای هر گناهی که مرا از رحمت و بهشت دور میکند، از خداوند طلب مغفرت دارم.🤲
از خداوند متعال برای هر گناهی که مرتکب شدهام، استغفار میکنم.
برای هر مؤمنی که به او بیاحترامی کردهام، طلب مغفرت مینمایم.
برای هر انسانی که به او ظلم روا داشتهام، از درگاه خداوند بخشش میطلبم.
برای هر سخن ناحق و کذب که گفتهام، استغفار میکنم.
برای هر عهد و پیمانی که شکستهام، طلب آمرزش دارم.
برای هر راه نادرستی که پیروی کردهام، استغفار مینمایم.
برای هر گناهی که دیده یا شنیدهام، از خداوند مغفرت میطلبم.
برای هر گناهی که موجب افزایش سیئات میشود، استغفار میکنم.
برای هر گناهی که حسنات را محو میکند، طلب بخشش دارم.
برای هر گناهی که مرا به آتش دوزخ نزدیک میسازد، استغفار مینمایم.
برای هر گناهی که مرا از رحمت و بهشت دور میکند، از خداوند طلب مغفرت دارم.🤲
👏7❤3😢2
#پروفایل_هدیه 🫠🩷
#أسماءوصفاتخداوند❤️
5- القُدّوس😍
🌿❤️القُدّوس به معنای پاک و منزه بودن از نشانه های کاستی و عیب است. ذاتی که دارای تمامی صفات کمال و ستوده به فضیلت ها و نیکی هاست.این نام از " قُدس " گرفته شده و به معنی پاک و منزه بودن است. گفته می شود "بیت المقدس" یعنی خانه ای که از گناهان پاک است. و به جبرئیل، فرشته وحی، "روح القدس" می گویند، زیرا در رساندن وحی به پیامبران از هر عیب و کاستی پاک است.فهمیدن نام قدّوس و اندیشیدن در معنای آن، ما را یادآور می کند، که گناهان خود را پاک نماییم و به خوبی ها نزدیک شویم و از بدی ها خود را دور نماییم.
#أسماءوصفاتخداوند❤️
5- القُدّوس😍
🌿❤️القُدّوس به معنای پاک و منزه بودن از نشانه های کاستی و عیب است. ذاتی که دارای تمامی صفات کمال و ستوده به فضیلت ها و نیکی هاست.این نام از " قُدس " گرفته شده و به معنی پاک و منزه بودن است. گفته می شود "بیت المقدس" یعنی خانه ای که از گناهان پاک است. و به جبرئیل، فرشته وحی، "روح القدس" می گویند، زیرا در رساندن وحی به پیامبران از هر عیب و کاستی پاک است.فهمیدن نام قدّوس و اندیشیدن در معنای آن، ما را یادآور می کند، که گناهان خود را پاک نماییم و به خوبی ها نزدیک شویم و از بدی ها خود را دور نماییم.
❤4👍1
🌹رهروان دین🌹
#چادر_فلسطینی ‹قسمت پانزدهم› دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست: خُب!... -خب چی؟ - خر که نیستم میدونم منو چرا اینجا آوردی و تتهپته میکنی! خب بگو کیه؟ چیه؟! - بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ…
#چادر_فلسطینی
‹قسمت شانزدهم›
- یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمعوجور نکردم.
- اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و...
- باشه باشه فهمیدم خب بسمالله بریم...
نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشهای را اختیار کردیم. احمد در مقابل یعقوب و من سر به زیر کنارش نشستم.
احمد نفسی سر داد و شروع کرد به صحبت کردن: خب، به نام خداوند سبحان و درود میفرستیم بر نبی دلها محمّد مصطفیﷺ، آقا یعقوب همونطور که مُستحضرین فائز جان برادر دینی و جهادیام هست. سالها تو سنگر در غم و خوشی شونهبهشونه هم در مقابل دشمن جنگیدیم و باز هم بهإذن الله میجنگیم. من خودم اصالتا زاده شام هستم و فائز مهاجره. از مجاهدین طالب افغانستان. امّا اصالتا افغان نیست بلکه بلوچ هستن. الله حفظش کنه. هفت ساله که فی سبیل الله خدمت میکنه. امروز من به عنوان دوست، برادر و همسنگریش اینجام تا برادرزاده شما رو برای برادرِ مجاهدم خواستگاری کنم.
از الان به محضرتون برسونم که تمام مال و دارایی فائز فقط یه تفنگه که از اونم برای دفاع از اسلام در مقابل کفار به کار میگیره. ما مجاهدیم، شغل دیگهای جز "جهاد" و حقوقِ "شهادت" نداریم به توفیق الله.
یعقوب لبخندی زد و گفت: سبحان الله! احمد پسرم، فضیلتی که شما مجاهدین دارین فقط الله میدونه. ملاک هر مسلمان اول ایمان و دوم اخلاقشه. مال دنیا اگه ارزشی داشت تو دو روز تموم نمیشد! فائز بزرگترین سرمایه رو داره؛ اون مجاهدیه که الله انتخابش کرده. کسی که انتخاب شده خداست، منِ بنده چه عیبی میتونم روش بذارم؟! استغفرالله.
یعقوب رو به من ادامه داد: فقط اینکه من بعد از خدا صفیه رو به تو امانت میدم. ای پدرِ امّت محمّد، آیا حاضری صفیه رو در این راه همرکاب و در سایه خودت قبول کنی؟
نفسی عمیق سر دادم تا از التهاب درونیام کاسته شود. به چشمانش با اطمینان خاطر نگاه کردم و گفتم:
الله من رو شرمنده روی شما و برادرزادتون نکنه. من اول به عنوان یک مجاهد، بعد به عنوان یک مسلمان و یک همسر این قول رو بهتون میدم؛ تا زمانی که زندهام و الله بهم توان داده از صفیهخانم و چادرش و دیگر خواهران دینیام در مقابل کفار دفاع میکنم.
- من از تصمیم صفیه خبر دارم، الحمدالله بهترین تصمیم رو گرفته. هر چند که این راه سختیهای زیادی داره اما نتیجهاش شیرینه...
احمد: بله بیشک.
یعقوب به هر دویمان گفت: خب منم در کنار صفیه به عنوان خادم کوچیک مجاهدین قبول میکنین؟
با تعجب گفتم: یعنی...؟
ادامه داد و گفت: تو جوونی این چنین عزتی نصیبم نشد حالا آخر عمری نیت جهاد کردم به قصد شهادت باذن الله...
با خوشحالی بسیار به احمد نگاه کردم که با خنده گفت: پس مبارکه.
یعقوب بیدرنگ من را به آغوش کشید. چه احساس نابی بود.
خلاصه به قول بچهها، من هم به خانه بخت رفتم.
وقتی از یعقوب جدا شدم گفتم: ما پسفردا عازم مأموریت میشیم، انشاءالله اگه نفسی بود و زنده برگشتم رسما دامادتون میشم، خطبه نکاح رو احمدجان که عالِمه میخونه. بعدش شما رو هم همراه صفیه به إدلب میبرم.
- نیازی به بعد مأموریت نیست، فردا خطبه رو میخونیم تا خیال هر دومون راحت بشه. از وجود شعیب و پدرش احساس خطر میکنم.
احمد گفت: راستی شعیبخان چی میشه وقتی بفهمه؟
- اونو بسپارین به خودم. خب بریم خونه.
با گامهای استوار و خوشحالی بسیار به سمت خانهای راه افتادم که مجاهدهاش فردا رسما مال من میشد. با وجود گامهای محکم باز هم لرزشِ قلبم را احساس میکردم. لرزشی عجیب و لطیف...
***
"صفیه"
در کنارِ در ناامیدانه به نقطهای کور چشم دوخته بودم. به جادهای بیپایان؛ به راهی که انتهایش نامعلوم بود؛ به آسمان آبی که برای من سیاه بود. ناگهان چشمانم به فائز افتاد، به همراه عمو و دوستش به سمت خانه میآمدند. به سرعت از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. گوشهای ایستادم. شعیب و چهرهٔ ناراحت عمویم که مجبور به این وصلت بود در ذهنم تداعی شد، بغضی گلویم را فشرد.
وارد خانه شدند. صدای خندهشان فضا را پر کرد. صدای خنده عمو از همه بلندتر بود.
با درد در دلم گفتم: یعنی برای عمو مهم نیستم؟ نمیبینه دارم پرپر میشم؟ نمیبینه که در آرزوی "شهادت" مثل شمع آب میشم؟!
چشمانم نمدار شده بودند و در دلم مینالیدم که دستی بر روی شانهام نشست. برگشتم عمویم را با چهرهٔ شاد و لبخندی پدرانه دیدم که گفت: دخترم مبارکت باشه...
با شنیدن این حرف صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم. قطرات اشک از چشمانی که تا لحظه پیش منتظر اجازه بودند، همچون سیلی جاری شدند؛ یعنی حُکم مرگ آرزوهایم را دادند؟!
ادامه دارد...
‹قسمت شانزدهم›
- یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمعوجور نکردم.
- اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و...
- باشه باشه فهمیدم خب بسمالله بریم...
نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشهای را اختیار کردیم. احمد در مقابل یعقوب و من سر به زیر کنارش نشستم.
احمد نفسی سر داد و شروع کرد به صحبت کردن: خب، به نام خداوند سبحان و درود میفرستیم بر نبی دلها محمّد مصطفیﷺ، آقا یعقوب همونطور که مُستحضرین فائز جان برادر دینی و جهادیام هست. سالها تو سنگر در غم و خوشی شونهبهشونه هم در مقابل دشمن جنگیدیم و باز هم بهإذن الله میجنگیم. من خودم اصالتا زاده شام هستم و فائز مهاجره. از مجاهدین طالب افغانستان. امّا اصالتا افغان نیست بلکه بلوچ هستن. الله حفظش کنه. هفت ساله که فی سبیل الله خدمت میکنه. امروز من به عنوان دوست، برادر و همسنگریش اینجام تا برادرزاده شما رو برای برادرِ مجاهدم خواستگاری کنم.
از الان به محضرتون برسونم که تمام مال و دارایی فائز فقط یه تفنگه که از اونم برای دفاع از اسلام در مقابل کفار به کار میگیره. ما مجاهدیم، شغل دیگهای جز "جهاد" و حقوقِ "شهادت" نداریم به توفیق الله.
یعقوب لبخندی زد و گفت: سبحان الله! احمد پسرم، فضیلتی که شما مجاهدین دارین فقط الله میدونه. ملاک هر مسلمان اول ایمان و دوم اخلاقشه. مال دنیا اگه ارزشی داشت تو دو روز تموم نمیشد! فائز بزرگترین سرمایه رو داره؛ اون مجاهدیه که الله انتخابش کرده. کسی که انتخاب شده خداست، منِ بنده چه عیبی میتونم روش بذارم؟! استغفرالله.
یعقوب رو به من ادامه داد: فقط اینکه من بعد از خدا صفیه رو به تو امانت میدم. ای پدرِ امّت محمّد، آیا حاضری صفیه رو در این راه همرکاب و در سایه خودت قبول کنی؟
نفسی عمیق سر دادم تا از التهاب درونیام کاسته شود. به چشمانش با اطمینان خاطر نگاه کردم و گفتم:
الله من رو شرمنده روی شما و برادرزادتون نکنه. من اول به عنوان یک مجاهد، بعد به عنوان یک مسلمان و یک همسر این قول رو بهتون میدم؛ تا زمانی که زندهام و الله بهم توان داده از صفیهخانم و چادرش و دیگر خواهران دینیام در مقابل کفار دفاع میکنم.
- من از تصمیم صفیه خبر دارم، الحمدالله بهترین تصمیم رو گرفته. هر چند که این راه سختیهای زیادی داره اما نتیجهاش شیرینه...
احمد: بله بیشک.
یعقوب به هر دویمان گفت: خب منم در کنار صفیه به عنوان خادم کوچیک مجاهدین قبول میکنین؟
با تعجب گفتم: یعنی...؟
ادامه داد و گفت: تو جوونی این چنین عزتی نصیبم نشد حالا آخر عمری نیت جهاد کردم به قصد شهادت باذن الله...
با خوشحالی بسیار به احمد نگاه کردم که با خنده گفت: پس مبارکه.
یعقوب بیدرنگ من را به آغوش کشید. چه احساس نابی بود.
خلاصه به قول بچهها، من هم به خانه بخت رفتم.
وقتی از یعقوب جدا شدم گفتم: ما پسفردا عازم مأموریت میشیم، انشاءالله اگه نفسی بود و زنده برگشتم رسما دامادتون میشم، خطبه نکاح رو احمدجان که عالِمه میخونه. بعدش شما رو هم همراه صفیه به إدلب میبرم.
- نیازی به بعد مأموریت نیست، فردا خطبه رو میخونیم تا خیال هر دومون راحت بشه. از وجود شعیب و پدرش احساس خطر میکنم.
احمد گفت: راستی شعیبخان چی میشه وقتی بفهمه؟
- اونو بسپارین به خودم. خب بریم خونه.
با گامهای استوار و خوشحالی بسیار به سمت خانهای راه افتادم که مجاهدهاش فردا رسما مال من میشد. با وجود گامهای محکم باز هم لرزشِ قلبم را احساس میکردم. لرزشی عجیب و لطیف...
***
"صفیه"
در کنارِ در ناامیدانه به نقطهای کور چشم دوخته بودم. به جادهای بیپایان؛ به راهی که انتهایش نامعلوم بود؛ به آسمان آبی که برای من سیاه بود. ناگهان چشمانم به فائز افتاد، به همراه عمو و دوستش به سمت خانه میآمدند. به سرعت از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. گوشهای ایستادم. شعیب و چهرهٔ ناراحت عمویم که مجبور به این وصلت بود در ذهنم تداعی شد، بغضی گلویم را فشرد.
وارد خانه شدند. صدای خندهشان فضا را پر کرد. صدای خنده عمو از همه بلندتر بود.
با درد در دلم گفتم: یعنی برای عمو مهم نیستم؟ نمیبینه دارم پرپر میشم؟ نمیبینه که در آرزوی "شهادت" مثل شمع آب میشم؟!
چشمانم نمدار شده بودند و در دلم مینالیدم که دستی بر روی شانهام نشست. برگشتم عمویم را با چهرهٔ شاد و لبخندی پدرانه دیدم که گفت: دخترم مبارکت باشه...
با شنیدن این حرف صدای شکسته شدن قلبم را شنیدم. قطرات اشک از چشمانی که تا لحظه پیش منتظر اجازه بودند، همچون سیلی جاری شدند؛ یعنی حُکم مرگ آرزوهایم را دادند؟!
ادامه دارد...
❤3
🌹رهروان دین🌹
#چادر_فلسطینی ‹قسمت شانزدهم› - یعنی الان باید بیام؟! آخه مردِ مومن من هنوز حرفامو جمعوجور نکردم. - اشکالی نداره، قرار نیست که سخنرانی کنی فقط بگو که به امرِ خدا و... - باشه باشه فهمیدم خب بسمالله بریم... نزد یعقوب رفتیم. همراه با او گوشهای را اختیار…
#چادر_فلسطینی
‹قسمت هفدهم›
از عمق وجود و با نهایت شور و شعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله حمدا کثیرا...
رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه انشاءالله.
- این چه حرفیه همسنگری! برادری برای همچین روزاییه، دیگه نمیشه که بذاری خاک بخورهها!
- بازم جزاک الله.
- و ایاک داداش.
- پسفردا انشاءالله مأموریت رو شروع میکنیم. یکم در مورد تحویلگیرنده توضیح بده.
- فلش رو باید به شخصی به نام «زید» تحویل بدیم. قسمتِ جنوبی شهر یه کافه هست، قراره اونجا ببینیمش. چهرهشو دیدم. انشاءالله اونجا مأموریت به اتمام میرسه.
- چرا کافه؟ به نظرم جای امنی نیست!
- کافه فقط یه کلکه! تو کافه اتاق مخفی وجود داره، اونجا میبینیمش. اما اون چیزی که مهمه حضور عادی ما تو شهره! با این موهای بلند و کلاه داد میزنیم که مجاهدیم. یه لباس خوب برات دارم.
- نکنه همون لباس مراکشیه رو میگی؟!
- چیه خب! شنلش موهاتو میپوشونه که. میخوای برات کوتاهشون کنم؟
- دست به موهام زدی شهیدت میکنما.
خندان گفت: چی بهتر از شهیدی؟
از جایم بلند شدم، با یک جستی از پشت گرفتمش، بلندش کردم گفتم: بخون اشهدتو که شهیدت کردم.
- من هنوز یه مخبرو خفه نکردم تخفیف یه روزه بده.
رهایش کردم با کنجکاوی پرسیدم: مخبر کیه؟
- شعیب.
- آهان اون. فعلا اونو بایگانی کن. ماموریت که تموم شد واسه اون و بابای قاتلش دارم.
- بابای قاتلش؟
- به وقتش بهت میگم فعلا بریم تو که بازوهام یخ کرد.
- بریم.
وقتی که وارد خانه شدیم، احمد با سرعت وارد اتاق شد و با خنده گفت:
دیر رسیدی چاییت مال من.
با خنده آرام سرم را تکان دادم و گفتم: از دست تو احمد!
احمد داخل رفت، من هم با آرامش پشت سرش راه افتادم. به اتاق صفیه که رسیدم، توقف کردم. نیمنگاهی به در انداختم. در دل گفتم:
پشت این در مجاهدهایه که دیگه برای منه. هنوز چشمهای اشکبار و صدای لرزونش از یادم نمیره؛ وقتی که از خوله و امحرّام میگفت، چه زیبا بیان میکرد. از سنگر و شهیدها با چه ذوق و احساسی حرف میزد.
همانجا ایستاده بودم که ناگهان در باز شد. خشکم زد و شرمنده شدم. هر دو بیحرکت و با سکوت ایستاده بودیم. نمیدانستم چه حرفی برای توجیه این ایستادن بگویم.
سرم را پایین کردم تا بروم. دو قدمی که رفتم دوباره ایستادم. نگاهی به او کردم و گفتم:
مطمئنی میخوای مجاهده من باشی؟
***
"صفیه"
با شنیدن این حرف سرجایم میخکوب شدم. با دستپاچگی کلمات درهم برهم را در ذهنم مرتب میکردم.
خدایا چی جواب بدم؟ چی باید بگم؟
سر به زیر آهسته گفتم: هدف من رسیدن به خدا و سعادت همراهی با رسول اللهﷺ است؛ اونم به همراه شما. از میدان تا فوزالعظیم انشاءالله.
***
"فائز"
خرسند از جوابش لبخندِ دنداننمایی زدم و گفتم: بارک الله فیک. الله حفظت کنه مجاهده بانو.
با گامهای بلند به سمت اتاق راه افتادم. با حسوحالی تازه وارد اتاق شدم.
احمد با مزاح گفت: دوماد صفا آوردی.
- الله هدایتت کنه احمد... فردا...
- فردا چی داداش؟
- هیچی فقط الحمدلله.
- حیف که تو فائزی و هیچی نمیشه از دهان مبارکت بیرون کشید وگرنه ولکنت نمیشدم.
- گذشته از اینها، هیچی مشخص نیست که پسفردا زنده میام یا نه... باید با اجازه عمویعقوب با صفیه بخاطر شرایط و هر چیزی که پیش میاد حرف بزنم، سنگامو وا بِکنم تا برای هر چیزی آماده باشه...
ادامه دارد...
‹قسمت هفدهم›
از عمق وجود و با نهایت شور و شعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله حمدا کثیرا...
رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه انشاءالله.
- این چه حرفیه همسنگری! برادری برای همچین روزاییه، دیگه نمیشه که بذاری خاک بخورهها!
- بازم جزاک الله.
- و ایاک داداش.
- پسفردا انشاءالله مأموریت رو شروع میکنیم. یکم در مورد تحویلگیرنده توضیح بده.
- فلش رو باید به شخصی به نام «زید» تحویل بدیم. قسمتِ جنوبی شهر یه کافه هست، قراره اونجا ببینیمش. چهرهشو دیدم. انشاءالله اونجا مأموریت به اتمام میرسه.
- چرا کافه؟ به نظرم جای امنی نیست!
- کافه فقط یه کلکه! تو کافه اتاق مخفی وجود داره، اونجا میبینیمش. اما اون چیزی که مهمه حضور عادی ما تو شهره! با این موهای بلند و کلاه داد میزنیم که مجاهدیم. یه لباس خوب برات دارم.
- نکنه همون لباس مراکشیه رو میگی؟!
- چیه خب! شنلش موهاتو میپوشونه که. میخوای برات کوتاهشون کنم؟
- دست به موهام زدی شهیدت میکنما.
خندان گفت: چی بهتر از شهیدی؟
از جایم بلند شدم، با یک جستی از پشت گرفتمش، بلندش کردم گفتم: بخون اشهدتو که شهیدت کردم.
- من هنوز یه مخبرو خفه نکردم تخفیف یه روزه بده.
رهایش کردم با کنجکاوی پرسیدم: مخبر کیه؟
- شعیب.
- آهان اون. فعلا اونو بایگانی کن. ماموریت که تموم شد واسه اون و بابای قاتلش دارم.
- بابای قاتلش؟
- به وقتش بهت میگم فعلا بریم تو که بازوهام یخ کرد.
- بریم.
وقتی که وارد خانه شدیم، احمد با سرعت وارد اتاق شد و با خنده گفت:
دیر رسیدی چاییت مال من.
با خنده آرام سرم را تکان دادم و گفتم: از دست تو احمد!
احمد داخل رفت، من هم با آرامش پشت سرش راه افتادم. به اتاق صفیه که رسیدم، توقف کردم. نیمنگاهی به در انداختم. در دل گفتم:
پشت این در مجاهدهایه که دیگه برای منه. هنوز چشمهای اشکبار و صدای لرزونش از یادم نمیره؛ وقتی که از خوله و امحرّام میگفت، چه زیبا بیان میکرد. از سنگر و شهیدها با چه ذوق و احساسی حرف میزد.
همانجا ایستاده بودم که ناگهان در باز شد. خشکم زد و شرمنده شدم. هر دو بیحرکت و با سکوت ایستاده بودیم. نمیدانستم چه حرفی برای توجیه این ایستادن بگویم.
سرم را پایین کردم تا بروم. دو قدمی که رفتم دوباره ایستادم. نگاهی به او کردم و گفتم:
مطمئنی میخوای مجاهده من باشی؟
***
"صفیه"
با شنیدن این حرف سرجایم میخکوب شدم. با دستپاچگی کلمات درهم برهم را در ذهنم مرتب میکردم.
خدایا چی جواب بدم؟ چی باید بگم؟
سر به زیر آهسته گفتم: هدف من رسیدن به خدا و سعادت همراهی با رسول اللهﷺ است؛ اونم به همراه شما. از میدان تا فوزالعظیم انشاءالله.
***
"فائز"
خرسند از جوابش لبخندِ دنداننمایی زدم و گفتم: بارک الله فیک. الله حفظت کنه مجاهده بانو.
با گامهای بلند به سمت اتاق راه افتادم. با حسوحالی تازه وارد اتاق شدم.
احمد با مزاح گفت: دوماد صفا آوردی.
- الله هدایتت کنه احمد... فردا...
- فردا چی داداش؟
- هیچی فقط الحمدلله.
- حیف که تو فائزی و هیچی نمیشه از دهان مبارکت بیرون کشید وگرنه ولکنت نمیشدم.
- گذشته از اینها، هیچی مشخص نیست که پسفردا زنده میام یا نه... باید با اجازه عمویعقوب با صفیه بخاطر شرایط و هر چیزی که پیش میاد حرف بزنم، سنگامو وا بِکنم تا برای هر چیزی آماده باشه...
ادامه دارد...
❤4
Forwarded from ختم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌿ياوهاب هب لي نصيب يرفع شأني في الدنيا والآخره ، واجعل كل أقداري خير وسعة ويسر
«ای بخشنده مهربان، بهرهای نصیبم کن که باعث سربلندی من در دنیا و آخرت شود، و سرنوشت مرا سرشار از خیر، برکت و آرامی قرار بده.»🤲🌸
«ای بخشنده مهربان، بهرهای نصیبم کن که باعث سربلندی من در دنیا و آخرت شود، و سرنوشت مرا سرشار از خیر، برکت و آرامی قرار بده.»🤲🌸
🍃نور دلِ مؤمنین بُوَد در صلوات🌸
🍃اندوخته ی یقین بُوَد در صلوات🌸
🌿🌸یادت باشه از شب جمعه تا عصر جمعه
هر ثانیه شامل گنجینه های اعمال نیک هستش، این ثانیه ها رو از دست نده
و بر پیامبر مهربانی بسیار درود بفرست.
🕊اللَّهُــمَّ صَلِّ وَسَـــلِّمْ وَبَارِكْ على نَبِيِّنَـــا مُحمَّد!🌱
https://www.tgoop.com/rehrovan
🍃اندوخته ی یقین بُوَد در صلوات🌸
🌿🌸یادت باشه از شب جمعه تا عصر جمعه
هر ثانیه شامل گنجینه های اعمال نیک هستش، این ثانیه ها رو از دست نده
و بر پیامبر مهربانی بسیار درود بفرست.
🕊اللَّهُــمَّ صَلِّ وَسَـــلِّمْ وَبَارِكْ على نَبِيِّنَـــا مُحمَّد!🌱
https://www.tgoop.com/rehrovan
❤2
🌹رهروان دین🌹
#چادر_فلسطینی ‹قسمت هفدهم› از عمق وجود و با نهایت شور و شعف سپاسگزار پروردگار شدم: الحمدلله حمدا کثیرا... رو به احمد گفتم: خیالم از این موضوع راحت شد. خیلی ممنون برادرم، جزاک الله خیرا و جزای خیرت شهادت در راه خدا باشه انشاءالله. - این چه حرفیه همسنگری!…
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت هجدهم›
- عمویعقوب؟
- بگو پسرم
- اگه اجازه بدین من در حضور خودتون چند دقیقه با صفیه خانم صحبت کنم.
- باشه، اشکالی نداره. کی میخوای حرف بزنی تا دخترم رو در جریان بزارم؟
- الان امکانش هست؟
- صبر کن ازش بپرسم.
بعد از دقایقی وارد اتاق شد و گفت: دخترم بیا تو.
خودش همانجا کنار در نشست.
صفیه در مقابلم با پنج قدم فاصله نشست. سرش همچنان پایین بود. سلام کردم. با صدای آرام جواب داد.
- برای این ملاقات غیرمنتظره منو ببخشید، هدف از صحبت خدای نکرده دودلی و شناخت شما نیست فقط خواستم چیزهایی رو راجب خودم به شما بگم.
- بفرمایید گوش میدم.
- من مجاهدم. شما میدونید مجاهد بودن اصلا آسون نیست و بخش سختش هم برای خود شماست. بازم میگم من مجاهدم و هر لحظه امکانش هست که اسیر بشم یا شایدم روز عروسی یعنی فردا لو برم و شهید بشم. یا برای مأموریت مثل همین مأموریت الانم برم و نزدیک ده روز یا شایدم یک ماه یا بیشتر نباشم. وقتهایی که نیستم ممکنه گوشی هم در دسترسم نباشه تا بهتون اطلاع بدم. تو خونه من شاید دو روز آب و غذایی پیدا نشه، چون من بیشتر اوقات تو سنگر هستم. شغلمم "جهاده" و رزق و روزی که الله بده "شهادته". اما به عنوان یک مرد و سرپرست شما این اجازه رو نمیدم که تو خونهام بخاطر آب و غذا سختی بکشین حتی اگه خودم روزها شکمم خالی باشه این قول من به شماست. شاید خیلی در کنارتون نباشم؛ یه شب تا صبح نگهبانی بدم... من اینم؛ یک مجاهد با این شرایط زندگی، باز هم از انتخاب من مطمئنین؟
- تو خونه رسولاللهﷺ به مدت یه ماه آتیشی روشن نشد. سمیه بخاطر اسلام به بدترین صورت شهید شد. آسیه بدترین شکنجههای فرعون رو تحمل کرد. بلال بخاطر کلمه شهادتین در شنهای سوزان مکه خوابونده شد و سنگی بزرگ روی سینهاش گذاشتن. حالا من اینقدر عاجزم که نتونم به عنوان یک مسلمان اینها رو متحمل بشم؟! من هم مثل اونها از امت محمّدیام. امت پیامبرﷺ قویه، حالا فرقی نمیکنه مرد باشه یا زن.
از جوابش متأثر شدم و لبخندی بر لبانم نشست.
- بخاطر وجودتون خدا رو خیلی شاکرم. الحمدلله خیالم راحت شد. خب میدونین که انشاءالله فردا به نکاح من در میایین و پسفردا من بخاطر ماموریت کنار شما نیستم؟
- هرجا باشین بخاطر خدا و در پناه خود خدا باشین.
- الحمدلله حمدا کثیرا... خب حرفای من تموم شد شما حرفی ندارین؟
- نه بفرمایین.
بسماللهای گفتم و با اجازه هر دوشون بلند شدم. از یعقوب خواستم چند لحظهای بیرون بیاید تا مسئلهای را به ایشان بگویم.
- چی شده پسرم.
- من یه مقدار پول پسانداز دارم که میخوام برای مراسم فردا چیزی لازم بود تهیه کنین. همچنین چیزهایی که صفیهخانوم احتیاج دارن براشون فراهم کنین.
- شرمنده کردی فائزجان. لازم نبود خودم هستم.
- استغفرالله من به عنوان همسر از طرف خدا مسئولم تا مایحتاج ایشون رو تهیه کنم. به احمد میگم تا کارای انتقال پول رو انجام بده. لطفا شماره حسابتون رو بهش بدین. هر هزینهای که میکنم برای همسفر و همرکاب خودم در راه خدا میکنم.
- خدا ازت راضی باشه مرد باغیرت.
- آمین. شعیب تا ساعتی دیگه برای جوابش میاد؟
- تو نگران اون نباش من جوابش رو میدم. تو بهتره بری بخوابی. صبح کارای زیادی داری. من چند تا از دوستامو که الحمدلله خیلی با ایمان و طرفدارای پروپاقرص مجاهدینن رو دعوت کردم. خواهران دینی صفیه هم میان.
- الحمدلله... پس با اجازتون.
- بفرما جَوون.
به حیاط رفتم. احمد در اتاق خواب بود؛ اما خواب به چشمان من نمیآمد. به سمت همان رودخانهای که پناهگاه همیشگی صفیه بود، رفتم. کلاهم را بیرون آوردم و کناری گذاشتم. نزدیکِ آب نشستم و به تصویرم که در آن افتاده بود خیره شدم. مشتی آب به صورتم پاشیدم. با دستان خیس موهایم را صاف کردم. امشب ذهنم خالی، اما قلبم پر از حسرت بود. ڪاش معاذ و معاویه در مراسمم شرکت داشتند. معاذ بسیار تقلا میکرد تا من داماد شوم... آه...
***
شعیب: دایی داری شوخی میکنی؟ نمیدم دیگه چه صیغهاییه! مگه بابام باهات حرف نزده؟
یعقوب: برای من تعیین تکلیف نکن پسر، سنِ باباتو دارم. این چه طرز حرف زدنه ادب داشته باش. صداتم بیار پایین. دومأ صفیه راضی نیست پس نمیدم... والسلام. شعیب: به من راضی نیست؟ یعنی چی؟مگه نظرش مهمه؟! دایی داری منو کلافه میکنی تاریخ عقدو بگو، منو عصبانی نکن.
یعقوب: ئِه! مگه من با تو شوخی دارم! برو به بابات بگو یعقوب دختر بده نیست. تمام! حالا هر کاری دلت میخواد بکن؛ به برق وصلم کنی یا اسیرم کنی یا منو بکشی، هیچ ابایی ندارم.
ادامه دارد...
#چادر_فلسطینی
‹قسمت هجدهم›
- عمویعقوب؟
- بگو پسرم
- اگه اجازه بدین من در حضور خودتون چند دقیقه با صفیه خانم صحبت کنم.
- باشه، اشکالی نداره. کی میخوای حرف بزنی تا دخترم رو در جریان بزارم؟
- الان امکانش هست؟
- صبر کن ازش بپرسم.
بعد از دقایقی وارد اتاق شد و گفت: دخترم بیا تو.
خودش همانجا کنار در نشست.
صفیه در مقابلم با پنج قدم فاصله نشست. سرش همچنان پایین بود. سلام کردم. با صدای آرام جواب داد.
- برای این ملاقات غیرمنتظره منو ببخشید، هدف از صحبت خدای نکرده دودلی و شناخت شما نیست فقط خواستم چیزهایی رو راجب خودم به شما بگم.
- بفرمایید گوش میدم.
- من مجاهدم. شما میدونید مجاهد بودن اصلا آسون نیست و بخش سختش هم برای خود شماست. بازم میگم من مجاهدم و هر لحظه امکانش هست که اسیر بشم یا شایدم روز عروسی یعنی فردا لو برم و شهید بشم. یا برای مأموریت مثل همین مأموریت الانم برم و نزدیک ده روز یا شایدم یک ماه یا بیشتر نباشم. وقتهایی که نیستم ممکنه گوشی هم در دسترسم نباشه تا بهتون اطلاع بدم. تو خونه من شاید دو روز آب و غذایی پیدا نشه، چون من بیشتر اوقات تو سنگر هستم. شغلمم "جهاده" و رزق و روزی که الله بده "شهادته". اما به عنوان یک مرد و سرپرست شما این اجازه رو نمیدم که تو خونهام بخاطر آب و غذا سختی بکشین حتی اگه خودم روزها شکمم خالی باشه این قول من به شماست. شاید خیلی در کنارتون نباشم؛ یه شب تا صبح نگهبانی بدم... من اینم؛ یک مجاهد با این شرایط زندگی، باز هم از انتخاب من مطمئنین؟
- تو خونه رسولاللهﷺ به مدت یه ماه آتیشی روشن نشد. سمیه بخاطر اسلام به بدترین صورت شهید شد. آسیه بدترین شکنجههای فرعون رو تحمل کرد. بلال بخاطر کلمه شهادتین در شنهای سوزان مکه خوابونده شد و سنگی بزرگ روی سینهاش گذاشتن. حالا من اینقدر عاجزم که نتونم به عنوان یک مسلمان اینها رو متحمل بشم؟! من هم مثل اونها از امت محمّدیام. امت پیامبرﷺ قویه، حالا فرقی نمیکنه مرد باشه یا زن.
از جوابش متأثر شدم و لبخندی بر لبانم نشست.
- بخاطر وجودتون خدا رو خیلی شاکرم. الحمدلله خیالم راحت شد. خب میدونین که انشاءالله فردا به نکاح من در میایین و پسفردا من بخاطر ماموریت کنار شما نیستم؟
- هرجا باشین بخاطر خدا و در پناه خود خدا باشین.
- الحمدلله حمدا کثیرا... خب حرفای من تموم شد شما حرفی ندارین؟
- نه بفرمایین.
بسماللهای گفتم و با اجازه هر دوشون بلند شدم. از یعقوب خواستم چند لحظهای بیرون بیاید تا مسئلهای را به ایشان بگویم.
- چی شده پسرم.
- من یه مقدار پول پسانداز دارم که میخوام برای مراسم فردا چیزی لازم بود تهیه کنین. همچنین چیزهایی که صفیهخانوم احتیاج دارن براشون فراهم کنین.
- شرمنده کردی فائزجان. لازم نبود خودم هستم.
- استغفرالله من به عنوان همسر از طرف خدا مسئولم تا مایحتاج ایشون رو تهیه کنم. به احمد میگم تا کارای انتقال پول رو انجام بده. لطفا شماره حسابتون رو بهش بدین. هر هزینهای که میکنم برای همسفر و همرکاب خودم در راه خدا میکنم.
- خدا ازت راضی باشه مرد باغیرت.
- آمین. شعیب تا ساعتی دیگه برای جوابش میاد؟
- تو نگران اون نباش من جوابش رو میدم. تو بهتره بری بخوابی. صبح کارای زیادی داری. من چند تا از دوستامو که الحمدلله خیلی با ایمان و طرفدارای پروپاقرص مجاهدینن رو دعوت کردم. خواهران دینی صفیه هم میان.
- الحمدلله... پس با اجازتون.
- بفرما جَوون.
به حیاط رفتم. احمد در اتاق خواب بود؛ اما خواب به چشمان من نمیآمد. به سمت همان رودخانهای که پناهگاه همیشگی صفیه بود، رفتم. کلاهم را بیرون آوردم و کناری گذاشتم. نزدیکِ آب نشستم و به تصویرم که در آن افتاده بود خیره شدم. مشتی آب به صورتم پاشیدم. با دستان خیس موهایم را صاف کردم. امشب ذهنم خالی، اما قلبم پر از حسرت بود. ڪاش معاذ و معاویه در مراسمم شرکت داشتند. معاذ بسیار تقلا میکرد تا من داماد شوم... آه...
***
شعیب: دایی داری شوخی میکنی؟ نمیدم دیگه چه صیغهاییه! مگه بابام باهات حرف نزده؟
یعقوب: برای من تعیین تکلیف نکن پسر، سنِ باباتو دارم. این چه طرز حرف زدنه ادب داشته باش. صداتم بیار پایین. دومأ صفیه راضی نیست پس نمیدم... والسلام. شعیب: به من راضی نیست؟ یعنی چی؟مگه نظرش مهمه؟! دایی داری منو کلافه میکنی تاریخ عقدو بگو، منو عصبانی نکن.
یعقوب: ئِه! مگه من با تو شوخی دارم! برو به بابات بگو یعقوب دختر بده نیست. تمام! حالا هر کاری دلت میخواد بکن؛ به برق وصلم کنی یا اسیرم کنی یا منو بکشی، هیچ ابایی ندارم.
ادامه دارد...
🌹رهروان دین🌹
. #چادر_فلسطینی ‹قسمت هجدهم› - عمویعقوب؟ - بگو پسرم - اگه اجازه بدین من در حضور خودتون چند دقیقه با صفیه خانم صحبت کنم. - باشه، اشکالی نداره. کی میخوای حرف بزنی تا دخترم رو در جریان بزارم؟ - الان امکانش هست؟ - صبر کن ازش بپرسم. بعد از دقایقی وارد اتاق…
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت نوزدهم›
لباسهایی را که یعقوب دست احمد فرستاده بود، پوشیدم. موها و ریشم را مرتب کردم. از عطرِ قلمی که همیشه همراهم بود، بر مچ دست و گردنم زدم. از احمد خواستم چادر سیاهی که همراهش بود را به صورت عمّامه برایم ببندد. آماده که شدم، خودم را برانداز کردم؛ عمامهای سیاه با لباسهای سفید که به پوشش بلوچی بیشتر میخورد. رو به احمد ایستادم
- خب چطوره؟
با دیدنم چشمانش برقی زد و خندید:
- با حورالعین اشتباهت گرفتم داداش!... ماشاءالله لاحول و لاقوة الا بالله، چه خوشتیپ شدی.
- ممنون برادرجان، چشمات قشنگ میبینه.
یعقوب با سلامی گرم وارد اتاق شد. چشمش که به من افتاد گفت: به به مجاهد، ماشاءالله خیلی زیبا شدی. خداحفظت کنه... اومدم که بهتون بگم، حافظ صارم اومده بیایید تا خطبه رو بخونیم.
نفس عمیقی سر دادم. به دنبال یعقوب راه افتادیم و وارد مسجد شدیم. سلام گرمی با اهل مسجد و با حافظ کردیم. حافظ صارم از راه دوری آمده بود. دقایقی گذشت و مراسم شروع شد. حافظ شروع به خواندن خطبه کرد، وقتی که میگفت: «قبول کردی و قبول داری؟» استرس بدی میگرفتم.
مراسم به پایان رسید.
من صاحب یک همسفر مجاهده شدم الحمدلله ثم الحمدلله.
وقتی بلند شدیم، حافظ صارم به من تبریک گفت و دعایی جامع و زیبا برای من و همسرم کرد. با تکتک مردم مصافحه کردیم و سیل تبریکات روانه بود.
به عمویعقوب که رسیدم محکم مرا به آغوش کشید. زیر گوشم گفت: بعد خدا دخترم به تو امانته مجاهد.
آرام گفتم: الله منو شرمنده روی شما نکنه.
دستش را بوسیدم. نگاهی به احمد انداختم و دیدم با سه تا بچه قدونیمقد مشغول صحبت است. نزدیک رفتم. خنده کنان گفتم:
چیه! تا دیدی تنها شدی اومدی پیش بچهها؟
- نه یادی از بچگیا کردم.
- چطور؟
- گرگم به هوا بازی میکنیم.
- آفرین. رسول اللهﷺ خیلی با بچهها محبت داشت، ما هم پیرو همون پیامبریم.
نزدیکای مغرب بود که به من اجازه داده شد تا عروسم را ببینم. وارد خانه که شدم دو زن میانسال آمدند و تبریک گفتند. وقتی خواستم وارد اتاق شوم جلویم را گرفتند. با تعجب بسیار نگاهشان کردم و باز سرم را پایین گرفتم. یکی از آنها گفت:
به این راحتی نمیتونی بری تو پسرم. اول باید یه چیزی به ما بدی، واسه عروست زحمت کشیدیم بعد میذاریم بری.
همچنان که سرم پایین بود چشانم گرد شد و با خود گفتم: یاخدا این دیگه چه حرفیه! باید باج بدم تا عروسمو ببینم؟!
نگاهی مظلومانه به عمویعقوب انداختم که خندید و گفت:
خواهرا بذارین بره، این پسر غریبهست رسم شما رو نمیدونه، من خودم یه چیزی بهتون میدم.
با شنیدن این حرف هر دو کنار رفتند. قدمی به سمت در برداشتم که ایندفعه پسر بچهای راهم را سد کرد.
- عمو؟
خودم را به سمتش کج کردم. دستی بر سرش کشیدم.
- جانم، تو هم احیانا چیزی میخوای؟
- نه فقط خواستم بگم مبارک باشه، آبجی صفیهام خیلی مهربونه مواظبش باش.
بیصدا خندیدم، زمزمهوار گفتم: الحمدلله به خاطر نعمت آبجیت.
عمویعقوب و احمد و بقیه هم رفتند.
با تقهای که به در زدم یا الله گویان وارد شدم.
رو به صفیه سلام کردم. با صدای آرام و دلنوازش جوابم را داد.
به محض دیدنش احساسی زیبا و ناآشنایی وجودم را فرا گرفت. اکنون کسی را دارم که فی سبیل الله مونس و شریکم بود.
گامی به جلو گذاشتم. در دستانش چیزی را محکم نگه داشته بود. با سکوت، متعجب به دستانش نگاه میکردم که بالاخره سکوت را شکست.
- این هدیه من به تو.
با دیدن آن چادر آشنا، اتفاقات روز اول و زخم بازویم از مقابل چشمانم گذشتند. این چادر متعلق به پدر مجاهدش بود. چادر را از دستانش گرفتم، برای تشکر بر پیشانیاش بوسهای زدم:
- انشاءاللهالعزیز در این راه، همراه هم خدمات زیادی به اسلام و مسلمین برسونیم، اگر الله نصیب کرد با فرزندان مجاهد و مجاهده...
برای نماز صبح وضو گرفتم. با طمانینه از اتاق بیرون آمدم که دستی بر روی شانهام نشست. به سرعت به عقب برگشتم. با دیدن چهره خوابآلود احمد بیاختیار خندیدم. احمد گفت:
- چرا مثل دزدا میری؟!
- کی من؟ نه بابا... تو چرا اینجوریای؟
- هنوز خستگی دیروز تو بدنم مونده. از وقتی هم که پیش امیرصاحب اومدم هیچ تمرینی نکردیم. امروزم که روز ماموریته.
- بعد نماز بیا با هم میریم کنار رودخونه تا کسی نبینه، اونجا تمرین میکنیم. بعدا هم عازم فلسطین میشیم ان شاءالله.
من دامادی بودم که روز اول عروسی باید برای مأموریت راهی میشدم و فردای نوعروسم نامعلوم بود...
یا "اسارت" یا "شهادت".
ادامه دارد..
#چادر_فلسطینی
‹قسمت نوزدهم›
لباسهایی را که یعقوب دست احمد فرستاده بود، پوشیدم. موها و ریشم را مرتب کردم. از عطرِ قلمی که همیشه همراهم بود، بر مچ دست و گردنم زدم. از احمد خواستم چادر سیاهی که همراهش بود را به صورت عمّامه برایم ببندد. آماده که شدم، خودم را برانداز کردم؛ عمامهای سیاه با لباسهای سفید که به پوشش بلوچی بیشتر میخورد. رو به احمد ایستادم
- خب چطوره؟
با دیدنم چشمانش برقی زد و خندید:
- با حورالعین اشتباهت گرفتم داداش!... ماشاءالله لاحول و لاقوة الا بالله، چه خوشتیپ شدی.
- ممنون برادرجان، چشمات قشنگ میبینه.
یعقوب با سلامی گرم وارد اتاق شد. چشمش که به من افتاد گفت: به به مجاهد، ماشاءالله خیلی زیبا شدی. خداحفظت کنه... اومدم که بهتون بگم، حافظ صارم اومده بیایید تا خطبه رو بخونیم.
نفس عمیقی سر دادم. به دنبال یعقوب راه افتادیم و وارد مسجد شدیم. سلام گرمی با اهل مسجد و با حافظ کردیم. حافظ صارم از راه دوری آمده بود. دقایقی گذشت و مراسم شروع شد. حافظ شروع به خواندن خطبه کرد، وقتی که میگفت: «قبول کردی و قبول داری؟» استرس بدی میگرفتم.
مراسم به پایان رسید.
من صاحب یک همسفر مجاهده شدم الحمدلله ثم الحمدلله.
وقتی بلند شدیم، حافظ صارم به من تبریک گفت و دعایی جامع و زیبا برای من و همسرم کرد. با تکتک مردم مصافحه کردیم و سیل تبریکات روانه بود.
به عمویعقوب که رسیدم محکم مرا به آغوش کشید. زیر گوشم گفت: بعد خدا دخترم به تو امانته مجاهد.
آرام گفتم: الله منو شرمنده روی شما نکنه.
دستش را بوسیدم. نگاهی به احمد انداختم و دیدم با سه تا بچه قدونیمقد مشغول صحبت است. نزدیک رفتم. خنده کنان گفتم:
چیه! تا دیدی تنها شدی اومدی پیش بچهها؟
- نه یادی از بچگیا کردم.
- چطور؟
- گرگم به هوا بازی میکنیم.
- آفرین. رسول اللهﷺ خیلی با بچهها محبت داشت، ما هم پیرو همون پیامبریم.
نزدیکای مغرب بود که به من اجازه داده شد تا عروسم را ببینم. وارد خانه که شدم دو زن میانسال آمدند و تبریک گفتند. وقتی خواستم وارد اتاق شوم جلویم را گرفتند. با تعجب بسیار نگاهشان کردم و باز سرم را پایین گرفتم. یکی از آنها گفت:
به این راحتی نمیتونی بری تو پسرم. اول باید یه چیزی به ما بدی، واسه عروست زحمت کشیدیم بعد میذاریم بری.
همچنان که سرم پایین بود چشانم گرد شد و با خود گفتم: یاخدا این دیگه چه حرفیه! باید باج بدم تا عروسمو ببینم؟!
نگاهی مظلومانه به عمویعقوب انداختم که خندید و گفت:
خواهرا بذارین بره، این پسر غریبهست رسم شما رو نمیدونه، من خودم یه چیزی بهتون میدم.
با شنیدن این حرف هر دو کنار رفتند. قدمی به سمت در برداشتم که ایندفعه پسر بچهای راهم را سد کرد.
- عمو؟
خودم را به سمتش کج کردم. دستی بر سرش کشیدم.
- جانم، تو هم احیانا چیزی میخوای؟
- نه فقط خواستم بگم مبارک باشه، آبجی صفیهام خیلی مهربونه مواظبش باش.
بیصدا خندیدم، زمزمهوار گفتم: الحمدلله به خاطر نعمت آبجیت.
عمویعقوب و احمد و بقیه هم رفتند.
با تقهای که به در زدم یا الله گویان وارد شدم.
رو به صفیه سلام کردم. با صدای آرام و دلنوازش جوابم را داد.
به محض دیدنش احساسی زیبا و ناآشنایی وجودم را فرا گرفت. اکنون کسی را دارم که فی سبیل الله مونس و شریکم بود.
گامی به جلو گذاشتم. در دستانش چیزی را محکم نگه داشته بود. با سکوت، متعجب به دستانش نگاه میکردم که بالاخره سکوت را شکست.
- این هدیه من به تو.
با دیدن آن چادر آشنا، اتفاقات روز اول و زخم بازویم از مقابل چشمانم گذشتند. این چادر متعلق به پدر مجاهدش بود. چادر را از دستانش گرفتم، برای تشکر بر پیشانیاش بوسهای زدم:
- انشاءاللهالعزیز در این راه، همراه هم خدمات زیادی به اسلام و مسلمین برسونیم، اگر الله نصیب کرد با فرزندان مجاهد و مجاهده...
برای نماز صبح وضو گرفتم. با طمانینه از اتاق بیرون آمدم که دستی بر روی شانهام نشست. به سرعت به عقب برگشتم. با دیدن چهره خوابآلود احمد بیاختیار خندیدم. احمد گفت:
- چرا مثل دزدا میری؟!
- کی من؟ نه بابا... تو چرا اینجوریای؟
- هنوز خستگی دیروز تو بدنم مونده. از وقتی هم که پیش امیرصاحب اومدم هیچ تمرینی نکردیم. امروزم که روز ماموریته.
- بعد نماز بیا با هم میریم کنار رودخونه تا کسی نبینه، اونجا تمرین میکنیم. بعدا هم عازم فلسطین میشیم ان شاءالله.
من دامادی بودم که روز اول عروسی باید برای مأموریت راهی میشدم و فردای نوعروسم نامعلوم بود...
یا "اسارت" یا "شهادت".
ادامه دارد..
❤1
الصلاة على النبي ﷺ مكررة 100 مرة
شب جمعه است بامن تکـرار کن و قلبــتو آرام کن❤️
اللهم صل وسلم علی نبینا وحبیبنا محمد
اللهم صل وسلم علی نبینا وحبیبنا محمد
اللهم صل وسلم علی نبینا وحبیبنا محمد
❤2
