REHROVAN Telegram 44194
🌹رهروان دین🌹
#چادر_فلسطینی ‹قسمت چهاردهم› همچنان هاج و واج به او نگاه می‌کردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام می‌چرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بی‌خوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه این‌ها رو متحمل…
#چادر_فلسطینی

‹قسمت پانزدهم›

دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم می‌دونم منو چرا اینجا آوردی و تته‌پته می‌کنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده‌ مایی احمد خان...
- خوبه خوبه حالا نمی‌خواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمو یعقوبه.
الحمدلله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه می‌گیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیک‌تری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب می‌تونی با عمو یعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمو یعقوب می‌خواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمی‌دونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی می‌پرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجب‌ها! داماد شدی رفت!
به سنگریزه‌های جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگ‌ریزه‌ای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم می‌کشه!
با این حرف شلیک خنده‌مان به هوا بلند شد. خنده‌کنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کم‌رویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمی‌توانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم می‌کرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمنده‌ام. جسارت چنین بی‌ادبی رو نمی‌خواستم بکنم...
لب‌ها و چشمان یعقوب به‌یک‌باره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بالاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت به‌هم‌دیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار می‌کنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا می‌زنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو می‌دونی...
- خب نصف دیگه‌اش چیه؟
- من می‌دونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اون‌ها نمی‌رسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهوده‌ست. نمی‌دونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمی‌رسه. تمام هم‌ّوغمم صفیه...
- اون از ما می‌ترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونه‌اش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون می‌رسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...

ادامه دارد...
5🤩3



tgoop.com/rehrovan/44194
Create:
Last Update:

#چادر_فلسطینی

‹قسمت پانزدهم›

دو نفری به سمت رودخانه رفتیم و آنجا نشستیم. فکر و سکوت در میانمان حاکم بود تا این که احمد آن را شکست:
خُب!...
-خب چی؟
- خر که نیستم می‌دونم منو چرا اینجا آوردی و تته‌پته می‌کنی! خب بگو کیه؟ چیه؟!
- بلا نسبتت خر چیه؟! اصلأ تو فرمانده‌ مایی احمد خان...
- خوبه خوبه حالا نمی‌خواد ناز بکشی! گوشم با توئه.
- برادرزاده عمو یعقوبه.
الحمدلله عقیده مجاهدانه و اسلامی داره. در حال حفظ هم هست؛ خلاصه یه مجاهده تمام و کماله.
- عجب! تو چطوری همه اینا رو فهمیدی؟
- خب من وقتی زخمی بودم اون بود که منو به خونشون آورد و مداوام کرد. تو این چند روز اینا رو فهمیدم.
- عجب! یعنی الان داری از من اجازه می‌گیری پسرم؟!
- خوبه دوسال ازم کوچیک‌تری باباجون!
- باشه ضد حال! چه کاری از دست من ساخته ست؟
- راستش تا امشب می‌تونی با عمو یعقوب صحبت کنی؟ تا از این بابت خیالم راحت بشه بعد به مأموریت ادامه میدیم.
- حالا چرا اینقدر عجله؟! چیزی شده مگه؟
- اون پسره شعیب هم خواستگارشه. امروز شنیدم عمو یعقوب می‌خواد تا امشب جواب قطعی بهش بده.
- خروس بی محل!
- آره خب... حالا چی میگی؟
- نمی‌دونم والا! من تا حالا خیلی شاهکار کرده باشم دو کلوم بابت نظم مجاهدین با امیر علاءالدین صحبت کردم. از خواستگاری سر در نمیارم خدایی. ولی خب، بخاطر توی داداش یه چیزی می‌پرونم.
با خنده گفتم: بپا عروس رو نپرونی!
- عجب‌ها! داماد شدی رفت!
به سنگریزه‌های جلوی پایم چشم دوختم. احمد سنگ‌ریزه‌ای را به طرفم پرت کرد و گفت:
مرض! خجالت هم می‌کشه!
با این حرف شلیک خنده‌مان به هوا بلند شد. خنده‌کنان سمت خانه راه افتادیم.
نزدیک نماز ظهر، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم. بعد از ادای نماز با اضطراب یعقوب را به گوشهٔ مسجد کشاندم.
- خیره پسرم چیزی شده؟
- خب حقیقتش... چطور بگم!
- بگو پسر.
- بابت امرخیری مزاحمتون شدم... شرمنده ببخشید دیگه...
سرم را از کم‌رویی پایین گرفتم. مقدمه چینی برایم سخت بود. نمی‌توانستم حرف دلم را به او بگویم.
یعقوب همچنان با سکوت نگاهم می‌کرد. سنگینی نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را بلند کردم گفتم:
شرمنده‌ام. جسارت چنین بی‌ادبی رو نمی‌خواستم بکنم...
لب‌ها و چشمان یعقوب به‌یک‌باره با لبخندی شکفته شد. متعجب ما باقی حرفم را خوردم.
- پس بالاخره پا پیش گذاشتی مجاهد! حقیقتش منتظر بودم.
- منتظر چی؟!
- بشین.
وقتی نشستیم ادامه داد: من متوجه احساس تو و صفیه نسبت به‌هم‌دیگه بودم، اما منتظر موندم ببینم تو چیکار می‌کنی. حالا که خودت مطمئنی و پا پیش گذاشتی منم دلمو به دریا میزنم.
- چطور دل به دریا می‌زنین؟
- راستش از وصلت با شعیب راضی نیستم. اگه دیدی جلوش سکوت کردم رازهایی در این سکوته که نصفشو می‌دونی...
- خب نصف دیگه‌اش چیه؟
- من می‌دونم شعیب خاطرخواه صفیه نیست. به خواست باباش پا پیش گذاشته تا دهن من بسته بشه و اگر یه وقتی بخوام پدرشو لو بدم، منو تهدید به مرگش کنند. هر چند گفتن یا نگفتنم ضرری به اون‌ها نمی‌رسونه. آخه من به کی شکایتشونو بکنم؟! به دولت ظالمی که خودش دستور مرگشونو داده؟! بعدشم، مدرک دارن که برادرم مجاهد بوده؛ بازم شکایتم بیهوده‌ست. نمی‌دونم دلیل ترسشون چیه! من که دستم به جایی نمی‌رسه. تمام هم‌ّوغمم صفیه...
- اون از ما می‌ترسه که مبادا بفهمیم قاتل یه امیرِ مجاهد بوده و تو خونه‌اش ترورش نکنیم...
یعقوب با چشمانی از حدقه درآمده گفت: واقعا؟!
- بله شک نکنین که ما چنین اشخاصِ برادرفروش و مخبر رو به سزای اعمالشون می‌رسونیم. خب عمو حالا که اینطوره اگه اجازه بدین احمد از طرف من وکیل باشه بابت خواستگاری.
- بگو الان بیاد.
با تعجب پرسیدم: الان؟!
تبسمی کرد و گفت: چه جایی بهتر از خونه خدا وقتی امرِخیری باشه...

ادامه دارد...

BY 🌹رهروان دین🌹


Share with your friend now:
tgoop.com/rehrovan/44194

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Polls The best encrypted messaging apps Hui said the time period and nature of some offences “overlapped” and thus their prison terms could be served concurrently. The judge ordered Ng to be jailed for a total of six years and six months. You can invite up to 200 people from your contacts to join your channel as the next step. Select the users you want to add and click “Invite.” You can skip this step altogether. Hashtags
from us


Telegram 🌹رهروان دین🌹
FROM American