tgoop.com/rashedansari/1658
Last Update:
ماجرای پُست!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
تعدادی کتاب از سیرجان برایم پست کرده بودند، ولی مدت ها طول کشید و خبری از آمدنش نشد. خیلی انتظار کشیدم. درست مثل کسی بودم که پای تلویزیون می نشیند تا فیلم سینمایی ِ خوبی ببیند، اما فِرت و فِرت پیام های بازرگانی پخش می شود. حوصله ام سر رفته بود.
آن قدر منتظر کتاب ها ماندم که تک و توکی از موهای محاسنم سفید شد!
پس از مدتی مشخص شد که به سلامتی ما ساکن شهرستان جوانرود در استان کرمانشاه هستیم! امکان نداشت. گفتم ما که هنوز بندر هستیم و در عمرمان هم جوانرود نرفته ایم، اما فرستنده چک کرده بود و اعلام کرد کتاب ها را فرستاده اند آن جا. دلیل شان چی بود، نمی دانم!
واقعاً زحمت کشیده بودند. از این همه دقت نظر عزیزان حیرت کردم. سیرجان همین چند قدمی هرمزگان کجا و جوانرود در کرمانشاه کجا؟!
به همین دلیل شال و کلاه کردم و رفتم اداره ی پست مرکزی. کد رهگیری را به کارمندی دادم، ایشان نیز با خونسردی تمام مشغول ور رفتن با کامپیوتر شد. دقایقی نگذشته بود که گفت:" سیستم قطع است! وصل که شد خبرت می کنم." با ناراحتی نشستم روی صندلی. اما نیم ساعت که هیچ، یک ساعت و در ادامه دو ساعت گذشت ولی چیزی نگفتند. بلند شدم و از طرف پرسیدم:" ببخشید وصل نشد؟". گفت:" چی؟!". می خواستم بگویم عمه ی بنده ولی با لبخندی زورکی ای گفتم:" مگر شما نفرمودید سیستم قطع است؟!" تکانی خورد و چیزهایی یادش آمد. مجدداً با آن انگشت های باریک و درازش تعدادی دکمه را تَرَق و توروق فشار داد، اما باز هم گفت:" متاسفانه هنوز وصل نشده!". عرض کردم:
- ظاهراً بسته ی من اشتباهی رفته جوانرود در استان کرمانشاه.
گفت:
- حرف ها می زنید آقا! وقتی سیستم قطع است ما عملاً فلجیم و هیچ کاری نمی توانیم انجام بدهیم. بروید و فردا تشریف بیاورید.
چاره ای نبود. بلانسبت شما دُم مان را گذاشتیم روی کول مان و رفتیم تا ....
روز بعد مجدداً رفتم اداره پست. اول صبح رفتم ، گفتم تا چیزی قطع نشده برسم به کارم! خوشبختانه سیستم قطع نبود اما بسته ی ما هنوز نرسیده بود. جداً که شورش را در آورده اند. اگر لاک پشت هم بود تا حالا رسیده بود!گفتم:"بی زحمت ببین هنوز جوانروده؟"
- نه آقا! چرا باید این همه وقت اون جا باشه؟...توی راهه.
- آخه فکر کردم اون جا هوا خنکه شاید داره بهش خوش می گذره!
از متلکی که گفته بودم کمی دلخور شد. توجهی نکردم.از اداره خارج شدم. ده روز دیگر گذشت ولی خبری از بسته ی ما نشد.(مثل بسته پیشنهادی کشورهای ۵ به علاوه یک در خصوص مسایل هسته ای ایران شده بود. خودتان بهتر در جریانید که چقدر طول کشید و بعد هم هیچ!)
در این مدت چقدر انتظار کشیدم تا کتاب های تازه منتشر شده را ببینم و بخوانم. مثل معتادی بودم که خمار است و هر لحظه منتظر ِ ساقی لعنتی است!
طاقت نیاوردم و مجدداً رفتم پست. ولی باز هم سیستم قطع بود. حدود یک ساعتی نشستم، همین که گفتند سیستم وصل شد؛ بلافاصله برق رفت. هر چه منتظر شدم برق نیامد. به محضی که بلند شدم بروم، دیدم برق آمد! مثل فرفره پریدم رفتم داخل. گفتند:" برق اومده اما کامپیوتر محافظ نداشته ظاهراً دچار مشکل شده! هر چه منتظر ماندم فایده ای نداشت. گفتم:" آقا من دیگه پا درد گرفتم از بس اومدم و رفتم. بی زحمت هر وقت بسته ی ما رسید بفرستید در ِ منزل". گفت:" باشه اما اگر خودتان تشریف بیاورید این جا تحویل بگیرید بهتر است،چون چند روز طول می کشد تا بسته ها بر اساس منطقه و...تقسیم بشوند و بعد برسد دست شما!"
حرف حساب جواب ندارد. با نا امیدی فراوان آمدم منزل. شب همه اش با واژه های پست و بسته و کتاب و سیستم و قطع و وصل درگیر بودم. فکر و ذکرم شده بود پست. شب که خوابیدم، خواب دیدم، روز بعد وارد اداره پست شده ام. عجیب بود. ساختمان تغییر کرده بود. دیوار و نمای بیرونی ساختمان به جای آجر نما و....خشت و گِل بود. روی ساختمان تعدادی بادگیر بود. از آن بادگیرهای قدیمی که در جنوب،کار ِ کولرگازی و اسپلیت های امروزی را انجام می داد. در ِ ورودی ساختمان کپری زده بودند که یک نگهبان هندی داخل آن بود. تعدادی شتر هم کنار در بسته بودند و مشغول نشخوار کردن بودند. چهار پنج الاغ نیز از داخل کوچه ی سمت راست پست خارج شدند که حلب های نفتی را حمل می کردند. سلام کردم، نگهبان گفت:" سلام کرتاهی ..." با فارسی شکسته بسته ای راهنمایی ام کرد به سمت ساختمان اداری.وارد حیاط که شدم دیدم روی دیوار و بالای بادگیرها و روی درخت ها پُر است از کبوتر. چنان سرگرم بقبقو بودند و دور خودشان می چرخیدند که متوجه حضور من نشدند! داخل ساختمان نیز دیگر خبری از کارمندهای شیک و پیک و کامپیوتر و میز و صندلی های آن چنانی نبود. تعدادی حلب ۱۷ کیلویی ِ خالی و چند تایی هم جعبه ی تخته ای گوجه فرنگی گذاشته بودند و کارمندها با شتاب مشغول رتق و فتق امور بودند. چنان با سرعت عمل کارِ ارباب رجوع را راه می انداختند، که آدم کیف می کرد. گیج شده بودم.
BY راشد انصاری
Share with your friend now:
tgoop.com/rashedansari/1658