This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دکتر محمد اصفهانی از استاد شجریان می گوید...
https://www.tgoop.com/mokatebat2
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👏3
جملاتی از ساموئل بکت:
« انسان امروز انسان انتظارهای بی پایان است!
گویی زندگی خود را هر روز صبح به روزی دیگر به تعویق میاندازد،
آرزوهای او زنجیرۀ پوچی است که تا بیپایان جهان ادامه مییابد »
« آدمهایی که هیچوقت حوصله ندارند،
اشخاصی هستند که بیشتر از همه انتظار کشیدهاند. »
« روزی که میمیرید مانند روزهای دیگر است، فقط کوتاهتر است »
« هرچه تلاش کردی، هرچه شکست خوردی مهم نیست
باز تلاش کن، باز هم شکست بخور؛ این بار بهتر شکست بخور »
« تو روی زمین هستی و هیچ درمانی برای آن وجود ندارد. »
« هیچ چیز واقعیتر از هیچ نیست. »
« کلمات لباسی هستند که افکار میپوشند. »
« در کلمات به دنبال معنا نباش...
به سکوتها گوش کن »
« کلمات شکست نمیخورند،
تنها مواقعی وجود دارد که حتی آنها نیز شکست میخورند »
« همه ما دیوانه به دنیا آمدهایم.
بعضی ها همینطور باقی میمانند. »
« به من دست نزن. از من سوال نکن.
با من حرف نزن. با من بمان »
https://www.tgoop.com/mokatebat2
« انسان امروز انسان انتظارهای بی پایان است!
گویی زندگی خود را هر روز صبح به روزی دیگر به تعویق میاندازد،
آرزوهای او زنجیرۀ پوچی است که تا بیپایان جهان ادامه مییابد »
« آدمهایی که هیچوقت حوصله ندارند،
اشخاصی هستند که بیشتر از همه انتظار کشیدهاند. »
« روزی که میمیرید مانند روزهای دیگر است، فقط کوتاهتر است »
« هرچه تلاش کردی، هرچه شکست خوردی مهم نیست
باز تلاش کن، باز هم شکست بخور؛ این بار بهتر شکست بخور »
« تو روی زمین هستی و هیچ درمانی برای آن وجود ندارد. »
« هیچ چیز واقعیتر از هیچ نیست. »
« کلمات لباسی هستند که افکار میپوشند. »
« در کلمات به دنبال معنا نباش...
به سکوتها گوش کن »
« کلمات شکست نمیخورند،
تنها مواقعی وجود دارد که حتی آنها نیز شکست میخورند »
« همه ما دیوانه به دنیا آمدهایم.
بعضی ها همینطور باقی میمانند. »
« به من دست نزن. از من سوال نکن.
با من حرف نزن. با من بمان »
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👍3
Forwarded from چراغِ روشن
همراه با ناصر خسرو در بیابانهای عربستان در هنگام بازگشت از مکّه:
... قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند؛ چه در این بادیهها چیزی نیست الا علفی شور که شتر میخورد و ایشان خود گمان میبردندکه همهی عالَم چنین باشد.
من از قومی به قومی نَقل و تحویل میکردم و همه جا مخاطره و بیم بود. الا آنکه خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما از آنجا بیرون آییم. به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آن را سَربا میگفتند....... از آنجا بگذشتیم. چون همراهان ما سوسماری میدیدند میکشتند و میخوردند و هر کجا عرب بود شیرِ شتر میدوشیدند. من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر و در راه هرجا درختکی بود که باری داشت، مقداری که دانهی ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم و بدان قناعت مینمودم و بعد از مشقّت بسیار و چیزها که دیدیم و رنجها که کشیدیم به فَلج رسیدیم. از مکه تا آنجا صد و هشتاد فرسنگ بود.
این فلج در میانه بادیه است و مردمکانی دزد و مُفسد و جاهل.
آنجا چهار کاریز بود و آب آن همه بر نخلستان میافتاد. و زرع ایشان بر زمینی بلندتر بود و آب از چاه میکشیدند که زرع را آب دهند. و زرع را به شتر کنند نه به گاو، چه آنجا گاو ندیدم و ایشان را اندک زراعتی باشد و هر مردی خود را به ده سیر غلّه اجری کرده باشد که آن مقدار نان پزند و از این نماز شام تا دیگر نماز شام، همچو رمضان چیزکی خورند اما به روز خرما خورند.
و این مردم عظیم درویش و بدبخت باشند. با همه درویشی همه روزه جنگ و عداوت و خون کنند...
من بدین فلج چهار ماه بماندم به حالتی که از آن صعبتر نباشد و هیچ چیز از دنیاوی با من نبود الا دو سَلّه کتاب. و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند. هر که به نماز میآمد البتّه با سپر و شمشیر بود و کتاب نمیخریدند.
مسجدی بود که ما در آنجا بودیم، اندک رنگ شنجَرف و لاجورد با من بود، بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و شاخ و برگی در میان آن بُردم. ایشان بدیدند، عحب داشتند و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرّج آن آمدند و مرا گفتند که: اگر محرابِ این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم. و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود...
چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریادرسِ ما بود که غذا نمییافتیم و از جان ناامید شده بودیم که تصوّر نمیتوانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم افتاد، چه به هر طرف که آبادانی داشت دویست فرسنگ بیابان میبایست بُرید، مخوف و مُهلِک و در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم به یک جا ندیدم.
تا عاقبت قافلهای از یَمامه بیامد که ادیم گیرد و به لَحسا( بحرین) برد که ادیم از یمن به این فلج آرند و به تجّار فروشند. عربی گفت من تو را به بصره برم و با من هیچ نبود که به کِرا بدهم و از آنجا تا بصره دویست فرسنگ و کِرای شتر یک دینار بود. مرا چون نقد نبود و به نسیه میبردند گفت: سی دینار در بصره بدهی تو را بریم. به ضرورت قبول کردم و هرگز بصره ندیده بودم.
پس آن عربان کتابهای من بر شتر نهادند و برادرم را بر شتر نشاندند و من پیاده. برفتم روی به مطلع بناتالنعش. زمینی هموار بود بی کوه و پشته و هر کجا زمین سختتر بود آب باران در آن ایستاده بودی و شب و روز میرفتتد که هیچ اثر راه پیدا نبود......
منبع:
سفرنامه ناصر خسرو، به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی: صص: ۱۴۲ تا ۱۴۶
https://www.tgoop.com/Naglemaani
... قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند؛ چه در این بادیهها چیزی نیست الا علفی شور که شتر میخورد و ایشان خود گمان میبردندکه همهی عالَم چنین باشد.
من از قومی به قومی نَقل و تحویل میکردم و همه جا مخاطره و بیم بود. الا آنکه خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما از آنجا بیرون آییم. به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آن را سَربا میگفتند....... از آنجا بگذشتیم. چون همراهان ما سوسماری میدیدند میکشتند و میخوردند و هر کجا عرب بود شیرِ شتر میدوشیدند. من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر و در راه هرجا درختکی بود که باری داشت، مقداری که دانهی ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم و بدان قناعت مینمودم و بعد از مشقّت بسیار و چیزها که دیدیم و رنجها که کشیدیم به فَلج رسیدیم. از مکه تا آنجا صد و هشتاد فرسنگ بود.
این فلج در میانه بادیه است و مردمکانی دزد و مُفسد و جاهل.
آنجا چهار کاریز بود و آب آن همه بر نخلستان میافتاد. و زرع ایشان بر زمینی بلندتر بود و آب از چاه میکشیدند که زرع را آب دهند. و زرع را به شتر کنند نه به گاو، چه آنجا گاو ندیدم و ایشان را اندک زراعتی باشد و هر مردی خود را به ده سیر غلّه اجری کرده باشد که آن مقدار نان پزند و از این نماز شام تا دیگر نماز شام، همچو رمضان چیزکی خورند اما به روز خرما خورند.
و این مردم عظیم درویش و بدبخت باشند. با همه درویشی همه روزه جنگ و عداوت و خون کنند...
من بدین فلج چهار ماه بماندم به حالتی که از آن صعبتر نباشد و هیچ چیز از دنیاوی با من نبود الا دو سَلّه کتاب. و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند. هر که به نماز میآمد البتّه با سپر و شمشیر بود و کتاب نمیخریدند.
مسجدی بود که ما در آنجا بودیم، اندک رنگ شنجَرف و لاجورد با من بود، بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و شاخ و برگی در میان آن بُردم. ایشان بدیدند، عحب داشتند و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرّج آن آمدند و مرا گفتند که: اگر محرابِ این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم. و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود...
چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریادرسِ ما بود که غذا نمییافتیم و از جان ناامید شده بودیم که تصوّر نمیتوانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم افتاد، چه به هر طرف که آبادانی داشت دویست فرسنگ بیابان میبایست بُرید، مخوف و مُهلِک و در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم به یک جا ندیدم.
تا عاقبت قافلهای از یَمامه بیامد که ادیم گیرد و به لَحسا( بحرین) برد که ادیم از یمن به این فلج آرند و به تجّار فروشند. عربی گفت من تو را به بصره برم و با من هیچ نبود که به کِرا بدهم و از آنجا تا بصره دویست فرسنگ و کِرای شتر یک دینار بود. مرا چون نقد نبود و به نسیه میبردند گفت: سی دینار در بصره بدهی تو را بریم. به ضرورت قبول کردم و هرگز بصره ندیده بودم.
پس آن عربان کتابهای من بر شتر نهادند و برادرم را بر شتر نشاندند و من پیاده. برفتم روی به مطلع بناتالنعش. زمینی هموار بود بی کوه و پشته و هر کجا زمین سختتر بود آب باران در آن ایستاده بودی و شب و روز میرفتتد که هیچ اثر راه پیدا نبود......
منبع:
سفرنامه ناصر خسرو، به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی: صص: ۱۴۲ تا ۱۴۶
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود برافروز
❤3👏1
بین حروف الفبا بحث و جدل بود. «نقطه» خواست اظهارنظری کند اما خانواده حروف الفبا او را به جمع خود راه ندادند و گفتند: تو از ما نیستی!
نقطه با تعجب به حروف از هم جدا گفت:
این رسم وفاداری نیست که مرا از خود برانید.
با این سخن نقطه، «سین و میم و کاف و دال و واو» گفتند: تو کوچولو را چه به این حرفها؛ و ناگهان همه با هم از سر تمسخر به نقطه خندیدند!
کمی آن طرفتر چهره «خ» از شدت شرم برای رفتار آن حروف بینقطه، سرخ شد و سری به علامت تاسف رو به «چ و ج» تکان داد!
نقطه نگاهی به «نون» که احترام ویژهای بین حروف داشت انداخت و از فرط عصبانیت سر پا ایستاد و با حالت قهر قصد تَرک آن جمع را کرد.
«ی» با «ه» در گوشی حرفی زد؛ «میم» سکوت کرده بود و فقط نظارهگر بود. از خشم و اعتراض نقطه «ذال» که ترسیده بود، صدا کرد «دال… دال» ای برادر بیا که«کاف» گاف داده! بیا اینجا و نگذار نقطه برود؛ چون با رفتن او من ناپدید میشوم و «دال و ذال» یکی میشود.
«دال» که دید برایش فرقی ندارد محل نگذاشت و گفت: اکنون خاموشی بهتر است چون ممکنه چیزی بگویم و یکی ناراحت شود. با این حال در دل گفت: وضعیت دوقلوهای «طا و ظا» هم همین است؛ چرا آنها اعتراض نمیکنند و توجیه بهتری برای سکوت پیدا کرد؛ که اگر بنا به اعتراض در رفتن نقطه باشد، پس آن «خ و چ و ج» هستند که باید ایثار کنند و مانع این اتفاق ناخوشایند شوند، نه من «دال» بیچاره!
«آ» که نظارهگر بود و کلاه مخملی بر سر داشت، دست نقطه را گرفت و نزدیک «لام» او را در کنار خود نشاند و گفت: کمی ساکت شوید ای حروف پر سر و صدا و بشنوید حرف مرا که پر از منفعت است و بدانید چون نقطه ندارم، چیزی که میگویم از روی خودخواهی یا منفعتطلبی نیست. بین شما بحث و جدلی شده و نقطه یک ادعایی را مطرح کرده؛ چرا شما او را با بیمهری و به علت کوچک بودن از خود راندید؟!
با وجود آنکه «نقطه» جزو ۳۲ حرف خانواده ما نیست ولی حقیقت این است که همه ما میدانیم الفبای «بینقطه» بیمفهوم و نازیباست و اگر نقطه با اینکه کوچک است و در شمارش حروف نیامده از بین ما برود، جملگی از همگسسته خواهیم شد و زندگی برایمان بسیار سخت میشود و تنها تعداد محدودی از ما حروف زیبا، قابل استفاده خواهیم بود.
«پس بیایید فارغ از قد و اندازه و نسبت و نَسَب، قدر همدیگر را بدانیم.»
کار به اینجا که رسید «ز» و «ژ» هم آمدند وسط و با «ف» و «ق» به سمت «ب» و «پ» و «ت» رفتند و گفتند: سکوت ما باعث این شبهه و درگیری شد. ما بدون نقطه هیچ کجا نمیرویم و هیچ نیستیم؛ ما قدر همدیگر را میدانیم و اجازه نمیدهیم کسی با خانواده حروف فارسی حتی یک نقطۀ آن، کممهری کند.
*«نقطه کوچک است ولی مهم و بزرگ»*
*نقطه به مثابه یک اَبَرذره است که کوچکیاش، هیچ از اهمیت آن کم نکرده!*
*«نقطه» بود را نبود و نبود را بود میکند.*
*اشخاص و رویدادهای زیادی در زندگی کوچک دیده میشوند ولی در داستان زندگی متوجه میشویم که مثل نقطه ابرذرهای بودند که مسیر زندگی ما را عوض کردهاند.*
*اَبَرذرههای زندگی را خوب بفهمیم و بشناسیم و قدرشان را بدانیم.
https://www.tgoop.com/mokatebat2
نقطه با تعجب به حروف از هم جدا گفت:
این رسم وفاداری نیست که مرا از خود برانید.
با این سخن نقطه، «سین و میم و کاف و دال و واو» گفتند: تو کوچولو را چه به این حرفها؛ و ناگهان همه با هم از سر تمسخر به نقطه خندیدند!
کمی آن طرفتر چهره «خ» از شدت شرم برای رفتار آن حروف بینقطه، سرخ شد و سری به علامت تاسف رو به «چ و ج» تکان داد!
نقطه نگاهی به «نون» که احترام ویژهای بین حروف داشت انداخت و از فرط عصبانیت سر پا ایستاد و با حالت قهر قصد تَرک آن جمع را کرد.
«ی» با «ه» در گوشی حرفی زد؛ «میم» سکوت کرده بود و فقط نظارهگر بود. از خشم و اعتراض نقطه «ذال» که ترسیده بود، صدا کرد «دال… دال» ای برادر بیا که«کاف» گاف داده! بیا اینجا و نگذار نقطه برود؛ چون با رفتن او من ناپدید میشوم و «دال و ذال» یکی میشود.
«دال» که دید برایش فرقی ندارد محل نگذاشت و گفت: اکنون خاموشی بهتر است چون ممکنه چیزی بگویم و یکی ناراحت شود. با این حال در دل گفت: وضعیت دوقلوهای «طا و ظا» هم همین است؛ چرا آنها اعتراض نمیکنند و توجیه بهتری برای سکوت پیدا کرد؛ که اگر بنا به اعتراض در رفتن نقطه باشد، پس آن «خ و چ و ج» هستند که باید ایثار کنند و مانع این اتفاق ناخوشایند شوند، نه من «دال» بیچاره!
«آ» که نظارهگر بود و کلاه مخملی بر سر داشت، دست نقطه را گرفت و نزدیک «لام» او را در کنار خود نشاند و گفت: کمی ساکت شوید ای حروف پر سر و صدا و بشنوید حرف مرا که پر از منفعت است و بدانید چون نقطه ندارم، چیزی که میگویم از روی خودخواهی یا منفعتطلبی نیست. بین شما بحث و جدلی شده و نقطه یک ادعایی را مطرح کرده؛ چرا شما او را با بیمهری و به علت کوچک بودن از خود راندید؟!
با وجود آنکه «نقطه» جزو ۳۲ حرف خانواده ما نیست ولی حقیقت این است که همه ما میدانیم الفبای «بینقطه» بیمفهوم و نازیباست و اگر نقطه با اینکه کوچک است و در شمارش حروف نیامده از بین ما برود، جملگی از همگسسته خواهیم شد و زندگی برایمان بسیار سخت میشود و تنها تعداد محدودی از ما حروف زیبا، قابل استفاده خواهیم بود.
«پس بیایید فارغ از قد و اندازه و نسبت و نَسَب، قدر همدیگر را بدانیم.»
کار به اینجا که رسید «ز» و «ژ» هم آمدند وسط و با «ف» و «ق» به سمت «ب» و «پ» و «ت» رفتند و گفتند: سکوت ما باعث این شبهه و درگیری شد. ما بدون نقطه هیچ کجا نمیرویم و هیچ نیستیم؛ ما قدر همدیگر را میدانیم و اجازه نمیدهیم کسی با خانواده حروف فارسی حتی یک نقطۀ آن، کممهری کند.
*«نقطه کوچک است ولی مهم و بزرگ»*
*نقطه به مثابه یک اَبَرذره است که کوچکیاش، هیچ از اهمیت آن کم نکرده!*
*«نقطه» بود را نبود و نبود را بود میکند.*
*اشخاص و رویدادهای زیادی در زندگی کوچک دیده میشوند ولی در داستان زندگی متوجه میشویم که مثل نقطه ابرذرهای بودند که مسیر زندگی ما را عوض کردهاند.*
*اَبَرذرههای زندگی را خوب بفهمیم و بشناسیم و قدرشان را بدانیم.
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👍8
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ترانه زیبای زمستان
خواننده: خسرو آواز ایران و جهان، زنده یاد محمدرضا شجریان
شعر : زنده یاد مهدی اخوان ثالث
روحشان شاد ...
https://www.tgoop.com/mokatebat2
خواننده: خسرو آواز ایران و جهان، زنده یاد محمدرضا شجریان
شعر : زنده یاد مهدی اخوان ثالث
روحشان شاد ...
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👏3👍1
بیست و ششم بهمنماه زادروز استاد محمدِ بهمنبیگی
من گمان میکنم که قسمت مهمی از راز بقای زبان فارسی در ذات و طبیعت خود این زبان نهفته است. کلماتش کوتاه و نرم و شیرین است. این کلمات دعوایی با هم ندارند. به یکدیگر انس و الفت میورزند. بهراحتی در آغوش هم قرار میگیرند. میغلطند، میلغزند، با هم بازی میکنند و از بازیها، نرمشها و لغزشهای خود آهنگی مطبوع به وجود میآورند و تکلّم را به ترنّم نزدیک میسازند.
من عشقی افسانهای به زبان فارسی داشتم و این زبان فاخر و فصیح را مایۀ فخر و استقلال معنوی و فرهنگی کشور میپنداشتم. من در طول مدّت خدمتم، خدمتی که نزدیک به سی سال از عمرم را در بر گرفت هیچگاه از پای ننشستم و از ترویج شعر و نثر فارسی بازنایستادم. چادرهای سفیدم بسیاری از ساکنان چادرهای سیاه را غرق سواد کرد.
در دبستانهای عشایر اهمیّت و حرمت درس فارسی بیش از همۀ درسها بود. شعر فارسی تاج سر درسها بود. من شعر نمیگفتم. کارم شعر بود.
برای دیدار مدارس عشایری پیوسته در سفر بودم. به مدارس کوچک عشایری احترام میگذاشتم. اینها معبدهای مقدس من بودند. احترامشان کمتر از سالنهای پرآوازۀ شهرها نبود. هنگام دیدار این معبدها بهترین لباسهایم را میپوشیدم. پیراهنم را هر صبح عوض میکردم و به پاکیزگی سر و صورتم میپرداختم. من به این مقدمات اکتفا نمیکردم. در اندیشۀ تلطیف و تطهیر روحم نیز بودم و تا شعری از اشعار بوستان سعدی را نمیخواندم پای به مدرسه نمینهادم.
آموزش عشایر با همت گروهی جوان مشتاق و غیرتمند، در زوایای دورافتادۀ کشور سرگرم خدمت به زبان فارسی بود و این زبان شایستۀ خدمت بود؛ زبانی بود که در کشوری مغلوب و مفتوح، ملّتی غالب و فاتح آفریده بود.
شعر فارسی راه دشوار و پرپیچوخمی را در طول بیش از هزار سال پیمود و به دوران معاصر رسید. در این دوران با طلوع نثری زلال و دلاویز یار و مددکار تازهای یافت. ظهور گویندگان و نویسندگان و مترجمان هنرمند این امید و نوید را میداد و میدهد که ادبیات فارسی پایدار است و ریشه در اعماق قرون دارد.
من پیوسته در این آرزو بودم که کاش به جای اتومبیل هلیکوپتر داشتم تا این اوراق و دفاتر را زودتر و بیشتر بر سر نوجوانان عشایر فروریزم.
«زبان فارسی و آموزش عشایر»، محمّد بهمنبیگی
در:
[ای زبان پارسی...، به کوشش دکتر میلاد عظیمی، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ دوم ۱۴۰۲، ج ۳، ص ۱۳۴۸.۱۳۵۲
https://www.tgoop.com/mokatebat2
من گمان میکنم که قسمت مهمی از راز بقای زبان فارسی در ذات و طبیعت خود این زبان نهفته است. کلماتش کوتاه و نرم و شیرین است. این کلمات دعوایی با هم ندارند. به یکدیگر انس و الفت میورزند. بهراحتی در آغوش هم قرار میگیرند. میغلطند، میلغزند، با هم بازی میکنند و از بازیها، نرمشها و لغزشهای خود آهنگی مطبوع به وجود میآورند و تکلّم را به ترنّم نزدیک میسازند.
من عشقی افسانهای به زبان فارسی داشتم و این زبان فاخر و فصیح را مایۀ فخر و استقلال معنوی و فرهنگی کشور میپنداشتم. من در طول مدّت خدمتم، خدمتی که نزدیک به سی سال از عمرم را در بر گرفت هیچگاه از پای ننشستم و از ترویج شعر و نثر فارسی بازنایستادم. چادرهای سفیدم بسیاری از ساکنان چادرهای سیاه را غرق سواد کرد.
در دبستانهای عشایر اهمیّت و حرمت درس فارسی بیش از همۀ درسها بود. شعر فارسی تاج سر درسها بود. من شعر نمیگفتم. کارم شعر بود.
برای دیدار مدارس عشایری پیوسته در سفر بودم. به مدارس کوچک عشایری احترام میگذاشتم. اینها معبدهای مقدس من بودند. احترامشان کمتر از سالنهای پرآوازۀ شهرها نبود. هنگام دیدار این معبدها بهترین لباسهایم را میپوشیدم. پیراهنم را هر صبح عوض میکردم و به پاکیزگی سر و صورتم میپرداختم. من به این مقدمات اکتفا نمیکردم. در اندیشۀ تلطیف و تطهیر روحم نیز بودم و تا شعری از اشعار بوستان سعدی را نمیخواندم پای به مدرسه نمینهادم.
آموزش عشایر با همت گروهی جوان مشتاق و غیرتمند، در زوایای دورافتادۀ کشور سرگرم خدمت به زبان فارسی بود و این زبان شایستۀ خدمت بود؛ زبانی بود که در کشوری مغلوب و مفتوح، ملّتی غالب و فاتح آفریده بود.
شعر فارسی راه دشوار و پرپیچوخمی را در طول بیش از هزار سال پیمود و به دوران معاصر رسید. در این دوران با طلوع نثری زلال و دلاویز یار و مددکار تازهای یافت. ظهور گویندگان و نویسندگان و مترجمان هنرمند این امید و نوید را میداد و میدهد که ادبیات فارسی پایدار است و ریشه در اعماق قرون دارد.
من پیوسته در این آرزو بودم که کاش به جای اتومبیل هلیکوپتر داشتم تا این اوراق و دفاتر را زودتر و بیشتر بر سر نوجوانان عشایر فروریزم.
«زبان فارسی و آموزش عشایر»، محمّد بهمنبیگی
در:
[ای زبان پارسی...، به کوشش دکتر میلاد عظیمی، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ دوم ۱۴۰۲، ج ۳، ص ۱۳۴۸.۱۳۵۲
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👍2🔥1👏1
یکی بر سر شاخ، بن میبرید
خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد میکند
نه با من که با نفس خود میکند
نصیحت بجای است اگر بشنوی
ضعیفان میفکن به کتف قوی
که فردا به داور برد خسروی
گدایی که پیشت نیرزد جوی
چو خواهی که فردا به وی مهتری
مکن دشمن خویشتن، کهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت
بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار
که گر بفکنندت شوی شرمسار
که زشت است در چشم آزادگان
بیافتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نیکبخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت
به دنباله راستان کج مرو
وگر راست خواهی ز سعدی شنو
https://www.tgoop.com/mokatebat2
خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد میکند
نه با من که با نفس خود میکند
نصیحت بجای است اگر بشنوی
ضعیفان میفکن به کتف قوی
که فردا به داور برد خسروی
گدایی که پیشت نیرزد جوی
چو خواهی که فردا به وی مهتری
مکن دشمن خویشتن، کهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت
بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار
که گر بفکنندت شوی شرمسار
که زشت است در چشم آزادگان
بیافتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نیکبخت
به فرزانگی تاج بردند و تخت
به دنباله راستان کج مرو
وگر راست خواهی ز سعدی شنو
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👏5
دسته دسته آرزوها از دلم پر می کشند
پر به دوش باد چون گل های پر پر می کشند
روح ما را ضربه های طبل هایی از درون
سوی میدان نبردی نابرابر می کشند
رودهای تشنه، له له زن، خیال آب را
در لهیب خشکسالی ها به بستر می کشند
بادبان های مزوّر، بادهای بوالهوس
کشتی مارا به ساحل های دیگر می کشند
آفرین بر این برادرهای تصویرآفرین!
با قلم موی تبسم، طرح خنجر می کشند
مفلسان لفظ را با معنی رنگین چه کار؟
خون شعر زخمی ما را به دفتر می کشند
این زمینی سیرتان سخت سیراب از سراب
آبروی آسمان ها را چرا سر می کشند
من مسیح زخمی صبح نخستینم، ولی
دوستانم انتظار شام آخر می کشند
#سیدحسن_حسینی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
پر به دوش باد چون گل های پر پر می کشند
روح ما را ضربه های طبل هایی از درون
سوی میدان نبردی نابرابر می کشند
رودهای تشنه، له له زن، خیال آب را
در لهیب خشکسالی ها به بستر می کشند
بادبان های مزوّر، بادهای بوالهوس
کشتی مارا به ساحل های دیگر می کشند
آفرین بر این برادرهای تصویرآفرین!
با قلم موی تبسم، طرح خنجر می کشند
مفلسان لفظ را با معنی رنگین چه کار؟
خون شعر زخمی ما را به دفتر می کشند
این زمینی سیرتان سخت سیراب از سراب
آبروی آسمان ها را چرا سر می کشند
من مسیح زخمی صبح نخستینم، ولی
دوستانم انتظار شام آخر می کشند
#سیدحسن_حسینی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
❤4
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم، رمضان شد!
#حامد_عسکری
https://www.tgoop.com/mokatebat2
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم، رمضان شد!
#حامد_عسکری
https://www.tgoop.com/mokatebat2
😁4😱2
زان باده که در میکده ی عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
#حافظ
https://www.tgoop.com/mokatebat2
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
#حافظ
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👏4
باحالِ اَسَف بار و زیان هایِ گذشته
باز آمده ام چون رمضان های گذشته
ویران و پشیمان و سرافکنده و مغلوب
در #من همه باقی ست نشان های گذشته
ای کاش که چون کودکی ام زنده شود باز
در خانه ی قلبم هیجان های گذشته
با دستِ بهار آورت ای مادرِ دلسوز
از من بِتکان گَردِ خزانهایِ گذشته
بد کردم و مهمان شُدم و خوب رسیده
لُطفِ تو به من طبقِ زمان های گذشته
باشد که دلم را بکشد باز به سویت
امسال اذان مثلِ اذان های گُذشته
با رویِ سیاه و تنِ زخمی و دِلی پُر
باز آمده ام چون رمضان های گُذشته
#محمدمهدی_نورقربانی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
باز آمده ام چون رمضان های گذشته
ویران و پشیمان و سرافکنده و مغلوب
در #من همه باقی ست نشان های گذشته
ای کاش که چون کودکی ام زنده شود باز
در خانه ی قلبم هیجان های گذشته
با دستِ بهار آورت ای مادرِ دلسوز
از من بِتکان گَردِ خزانهایِ گذشته
بد کردم و مهمان شُدم و خوب رسیده
لُطفِ تو به من طبقِ زمان های گذشته
باشد که دلم را بکشد باز به سویت
امسال اذان مثلِ اذان های گُذشته
با رویِ سیاه و تنِ زخمی و دِلی پُر
باز آمده ام چون رمضان های گُذشته
#محمدمهدی_نورقربانی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
😍4
گفتی که مسلمانم و ماه رمضان است
بوسی بده افطار کنم، وقت اذان است
در وصف تو بانوی تغزّل چه بگویم؟
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
هم قامت سرو از قد رعنات خمیده
هم در طلبت غنچه چنین جامه دَران است
پرسید: چه حال است دلت از لب و چشمم؟
هم زنده به این است و هم کشته از آن است
ما زخمی زلفیم، به ابروی تو سوگند
این قائله را خاتمه با تیر و کمان است
ای حادثه در حادثه! ای زلزله! ای عشق!
هر جا خبری هست، تو پایت به میان است
هر شب دو برابر شده دیوانگی من
این شیوه ی عشق ست! شبیه سرطان است
برخاستی و رفتی و در پشت سر تو
انگار نه انگار، نگاهی نگران است!
#سجاد_شهیدی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
بوسی بده افطار کنم، وقت اذان است
در وصف تو بانوی تغزّل چه بگویم؟
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
هم قامت سرو از قد رعنات خمیده
هم در طلبت غنچه چنین جامه دَران است
پرسید: چه حال است دلت از لب و چشمم؟
هم زنده به این است و هم کشته از آن است
ما زخمی زلفیم، به ابروی تو سوگند
این قائله را خاتمه با تیر و کمان است
ای حادثه در حادثه! ای زلزله! ای عشق!
هر جا خبری هست، تو پایت به میان است
هر شب دو برابر شده دیوانگی من
این شیوه ی عشق ست! شبیه سرطان است
برخاستی و رفتی و در پشت سر تو
انگار نه انگار، نگاهی نگران است!
#سجاد_شهیدی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
❤5
Shajariyan/Masnavi Afshari & Rabbana
@Navaye_Javdan
درباره ربنا :
ربّنا یا ربّنای شجریان، یکی از آثار برجستهٔ محمدرضا شجریان و شامل ۴ دعا از آیات قرآن است که در دستگاه سهگاه خوانده شده و همه دعاهای آن با عبارت ربّنا آغاز میشوند. این اثر در تیرماه سال ۱۳۵۸ ضبط شده و برای مدت ۳۰ سال، جزء برنامههای اصلی رادیو و تلویزیون ایران در ماه رمضان بودهاست.
بنا به گفتهٔ محمدرضا شجریان، انگیزهٔ اصلی وی از خواندن این دعا، تدریس آن به دو هنرجو بوده و این اثر در یکی از استودیوهای رادیو ایران ضبط شدهاست.
در سال ۱۳۸۷، زمزمههایی در مورد ثبت این اثر در فهرست آثار ملی ایران به گوش میرسید. و در ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۹۶ این اثر در فهرست آثار ملی ایران ثبت گردید.
شجریان ربنا را در دستگاه سهگاه خوانده و با مرکبخوانی (مدولاسیون یا راه گردانی) سری به دستگاهها و آوازهای دیگر ردیف موسیقی ایرانی از جمله آواز افشاری و گوشه عراق (صبا) میزند و سپس به سهگاه برمیگردد.
ربنا در نواری که محمدرضا شجریان با نام به یا پدر ضبط کرده، منتشر شده است.
https://www.tgoop.com/mokatebat2
ربّنا یا ربّنای شجریان، یکی از آثار برجستهٔ محمدرضا شجریان و شامل ۴ دعا از آیات قرآن است که در دستگاه سهگاه خوانده شده و همه دعاهای آن با عبارت ربّنا آغاز میشوند. این اثر در تیرماه سال ۱۳۵۸ ضبط شده و برای مدت ۳۰ سال، جزء برنامههای اصلی رادیو و تلویزیون ایران در ماه رمضان بودهاست.
بنا به گفتهٔ محمدرضا شجریان، انگیزهٔ اصلی وی از خواندن این دعا، تدریس آن به دو هنرجو بوده و این اثر در یکی از استودیوهای رادیو ایران ضبط شدهاست.
در سال ۱۳۸۷، زمزمههایی در مورد ثبت این اثر در فهرست آثار ملی ایران به گوش میرسید. و در ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۹۶ این اثر در فهرست آثار ملی ایران ثبت گردید.
شجریان ربنا را در دستگاه سهگاه خوانده و با مرکبخوانی (مدولاسیون یا راه گردانی) سری به دستگاهها و آوازهای دیگر ردیف موسیقی ایرانی از جمله آواز افشاری و گوشه عراق (صبا) میزند و سپس به سهگاه برمیگردد.
ربنا در نواری که محمدرضا شجریان با نام به یا پدر ضبط کرده، منتشر شده است.
https://www.tgoop.com/mokatebat2
❤4
شاطر عبّاس صبوحی:
روزِ ماهِ رمضان، زلف میفشان که فقیه
می خورَد روزهٔ خود را به گمانی که شب است!
https://www.tgoop.com/mokatebat2
روزِ ماهِ رمضان، زلف میفشان که فقیه
می خورَد روزهٔ خود را به گمانی که شب است!
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👏6
"أحبك نيابةً عن كل الذين رأوك و مضوا"
بهجای همهٔ آنها
که تو را دیدند و گذر کردند
نیز، دوستت دارم
https://www.tgoop.com/mokatebat2
بهجای همهٔ آنها
که تو را دیدند و گذر کردند
نیز، دوستت دارم
https://www.tgoop.com/mokatebat2
🥰3
🔥2🥰1
موبد: باید به سراسرِ ایرانزمین پندنامه بفرستیم.
زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان، از پند سیر آمدهایم و بر نان گرسنهایم.
مرگ یزدگرد، بهرام بیضایی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان، از پند سیر آمدهایم و بر نان گرسنهایم.
مرگ یزدگرد، بهرام بیضایی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
👏3
همیشه شنیده ایم #چهارشنبه_سوری...
ولی چیزی جز صدایِ ترقه و اخبارِ هولناک و ترس از بیرون رفتن ، نصیبمان نشده ...
اما باور کنید چهارشنبه سوری این نبود !
از قدیم الایام ، ایرانیانِ باستان برای نبرد با اهریمن و مرگ پرستی و شیطان صفتی ، غروبِ آخرین سه شنبه ی سال را به جشن و آتش افروزی و دفعِ بلا پرداخته اند ...
مراسمات کوزه شکنی ، فال گوش نشینی ، دورهمی ، آش نذری پختن ، آب پاشی ، دفعِ چشم زخم ، قاشق زنی و فال گرفتن در این شبِ باستانی انجام می شده اما پایِ ترقه و بازی با آتش را فرانسوی ها به فرهنگِ اصیلمان باز کرده اند ...
ما نباید اجازه می دادیم اصالتمان دستخوشِ تحریف و دخالتِ بیگانگان شود !!!
کاش این روزها ؛
به جایِ صدای ترقه و فریاد ، صدای خنده و شادی و پای کوبی در خیابان ها بپیچد !
بیایید فرهنگ و اصالتِ بی همتایمان را احیا کنیم !
سور یعنی سرخی و شادی و دورهم جمع شدن ،
و نه ترس ... و نه فریاد ...
و نه سوختن !!!!
از قدیم می گفتند خاکسترِ آتشِ چهارشنبه سوری ، بلا و دردها را به خود گرفته و نحس است ...
مادرِ خانه آن را بیرون میبرده و برسرِ چهار راهی می ریخته ، باز می گشته و هنگام کوبیدنِ درب خانه می گفته از عروسی برمی گردد و شادی و امید برایِ اهلِ خانه آورده ...
بیایید ما هم در این روزهای آخرِ سال تمام مشکلات و بلایای سال گذشته را با خاکسترِ آتش چهارشنبه سوری دور بریزیم و به افکارمان ، بذرِ ایمان و امید بپاشیم ...
عید فقط چیدن سفره ی هفت سین نیست !
باید با ذهنی پاک و امیدوار به استقبالِ سالِ جدید رفت ...
به احترام نیاکان و اصالتِ آریایی ات ؛
امشب بوته ای بردار و آتشی روشن کن ؛
به جادویِ جذبِ آتش باور داشته باش ،
بگو زردی و بلا و درد را از تو بگیرد و سرخی و شادی و امید به روزگارت ببخشد !
ای آتشِ جاوید و دیرینه ؛
زردیِ من از تو
سرخیِ تو از من !
https://www.tgoop.com/mokatebat2
ولی چیزی جز صدایِ ترقه و اخبارِ هولناک و ترس از بیرون رفتن ، نصیبمان نشده ...
اما باور کنید چهارشنبه سوری این نبود !
از قدیم الایام ، ایرانیانِ باستان برای نبرد با اهریمن و مرگ پرستی و شیطان صفتی ، غروبِ آخرین سه شنبه ی سال را به جشن و آتش افروزی و دفعِ بلا پرداخته اند ...
مراسمات کوزه شکنی ، فال گوش نشینی ، دورهمی ، آش نذری پختن ، آب پاشی ، دفعِ چشم زخم ، قاشق زنی و فال گرفتن در این شبِ باستانی انجام می شده اما پایِ ترقه و بازی با آتش را فرانسوی ها به فرهنگِ اصیلمان باز کرده اند ...
ما نباید اجازه می دادیم اصالتمان دستخوشِ تحریف و دخالتِ بیگانگان شود !!!
کاش این روزها ؛
به جایِ صدای ترقه و فریاد ، صدای خنده و شادی و پای کوبی در خیابان ها بپیچد !
بیایید فرهنگ و اصالتِ بی همتایمان را احیا کنیم !
سور یعنی سرخی و شادی و دورهم جمع شدن ،
و نه ترس ... و نه فریاد ...
و نه سوختن !!!!
از قدیم می گفتند خاکسترِ آتشِ چهارشنبه سوری ، بلا و دردها را به خود گرفته و نحس است ...
مادرِ خانه آن را بیرون میبرده و برسرِ چهار راهی می ریخته ، باز می گشته و هنگام کوبیدنِ درب خانه می گفته از عروسی برمی گردد و شادی و امید برایِ اهلِ خانه آورده ...
بیایید ما هم در این روزهای آخرِ سال تمام مشکلات و بلایای سال گذشته را با خاکسترِ آتش چهارشنبه سوری دور بریزیم و به افکارمان ، بذرِ ایمان و امید بپاشیم ...
عید فقط چیدن سفره ی هفت سین نیست !
باید با ذهنی پاک و امیدوار به استقبالِ سالِ جدید رفت ...
به احترام نیاکان و اصالتِ آریایی ات ؛
امشب بوته ای بردار و آتشی روشن کن ؛
به جادویِ جذبِ آتش باور داشته باش ،
بگو زردی و بلا و درد را از تو بگیرد و سرخی و شادی و امید به روزگارت ببخشد !
ای آتشِ جاوید و دیرینه ؛
زردیِ من از تو
سرخیِ تو از من !
https://www.tgoop.com/mokatebat2
❤3👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چهارشنبه سوری خجسته
https://www.tgoop.com/mokatebat2
https://www.tgoop.com/mokatebat2
🔥3
آستانه ی نوروز
از بیست و پنجم اسفند دیگر زمستان رفته و بهار سر زده بود. پنج روز آخر اسفند را "پنجه" میگفتیم، که از قدیمترین زمان از روزهای پُر معنای سال بوده بود، زیرا میبایست مقدّمات آمدن نوروز را فراهم کند. این نوروز، به هر حال و در هر خانه، ولو با مقداری گرفتاری، عادت شده بود و جزو حکم بود که امید تازه برانگیزد.
در کنار خانه تکانی، سایر نظافتهای گاه بگاهی نیز که در طیّ سال نشده بود، میشد: چراغها و لامپاها، سماور، و شیشههای پنجره و ظرفهای مس را میدادند سفید کنند. همهی گوشههای دور دستِ منزل رُفته میشد. رختهای بهاری را میشستند و روی بند میانداختند، و آنگاه تهیّهی خوراکیهای خاصّ نوروز بود.
شیرینی که به آن «حلوا» میگفتند البتّه از شهر آورده میشد. ولی این شیرینی پادزهری داشت که میبایست آن را در همان خانه تهیّه کرد و آن عبارت بود از آنچه که در مجموع «آب کرده» میگفتند، یعنی میوههای خشکِ ترش و شیرین چون آلو، قیسی، آلبالو، برگهی شفتالو و زرد آلو که در آب خیس میشد. از این «آب کرده» رسم بود که یک ليوان به هر مهمانی که وارد خانه میشد خورانده شود، زیرا فرض بر این بود که اشخاص با خوردن شیرینی و تنقّلات گرمیشان میکند، و نوشابهی میوهی خشک، آن گرمی را دفع خواهد نمود. بنابراین تغارهائی توی خانه بود، مخصوص این کار، و کمچهای روی آن که در آن میزدند و توی نیم کاسه یا لیوان برای تازه وارد میآوردند.
محمدعلی اسلامی ندوشن
#روزها_جلداول
https://www.tgoop.com/mokatebat2
از بیست و پنجم اسفند دیگر زمستان رفته و بهار سر زده بود. پنج روز آخر اسفند را "پنجه" میگفتیم، که از قدیمترین زمان از روزهای پُر معنای سال بوده بود، زیرا میبایست مقدّمات آمدن نوروز را فراهم کند. این نوروز، به هر حال و در هر خانه، ولو با مقداری گرفتاری، عادت شده بود و جزو حکم بود که امید تازه برانگیزد.
در کنار خانه تکانی، سایر نظافتهای گاه بگاهی نیز که در طیّ سال نشده بود، میشد: چراغها و لامپاها، سماور، و شیشههای پنجره و ظرفهای مس را میدادند سفید کنند. همهی گوشههای دور دستِ منزل رُفته میشد. رختهای بهاری را میشستند و روی بند میانداختند، و آنگاه تهیّهی خوراکیهای خاصّ نوروز بود.
شیرینی که به آن «حلوا» میگفتند البتّه از شهر آورده میشد. ولی این شیرینی پادزهری داشت که میبایست آن را در همان خانه تهیّه کرد و آن عبارت بود از آنچه که در مجموع «آب کرده» میگفتند، یعنی میوههای خشکِ ترش و شیرین چون آلو، قیسی، آلبالو، برگهی شفتالو و زرد آلو که در آب خیس میشد. از این «آب کرده» رسم بود که یک ليوان به هر مهمانی که وارد خانه میشد خورانده شود، زیرا فرض بر این بود که اشخاص با خوردن شیرینی و تنقّلات گرمیشان میکند، و نوشابهی میوهی خشک، آن گرمی را دفع خواهد نمود. بنابراین تغارهائی توی خانه بود، مخصوص این کار، و کمچهای روی آن که در آن میزدند و توی نیم کاسه یا لیوان برای تازه وارد میآوردند.
محمدعلی اسلامی ندوشن
#روزها_جلداول
https://www.tgoop.com/mokatebat2
🔥3