ای بوسه ات شراب و، از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی، حالم خراب خوش تر
بی تو چه زندگانی؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن، از هر شباب خوش تر
جز طرح چشم مستت، بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم، نقش بر آب خوش تر
خورشید گو نخندد، صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت، از آفتاب خوش تر
هر فصل از آن جهانی است، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو، از هر کتاب خوش تر
چون پرسم از پناهی، پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت، از هر جواب خوش تر
خامش نشسته شعرم، در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت، از شعر ناب خوش تر
“حسین منزوی”
https://www.tgoop.com/mokatebat2
ساقی اگر تو باشی، حالم خراب خوش تر
بی تو چه زندگانی؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن، از هر شباب خوش تر
جز طرح چشم مستت، بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم، نقش بر آب خوش تر
خورشید گو نخندد، صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت، از آفتاب خوش تر
هر فصل از آن جهانی است، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو، از هر کتاب خوش تر
چون پرسم از پناهی، پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت، از هر جواب خوش تر
خامش نشسته شعرم، در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت، از شعر ناب خوش تر
“حسین منزوی”
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.
فقط هوش، كافی نيست...
از هوش، بايد شعور بيايد، شعور با تمرين و تربيتِ فكر میآید، حتی در پدرسوخته بودن برای دزدی هم محتاجِ هوش و فكر و شعوری، فكر را ول نكن كه اگر كردی، ول معطلی...
نگاه كن، ببين، بخوان، بسنج، بخوان، اما هرچه را كه می خوانی، قبول نكن يک هو، بسنج...
يادگرفتن نَه يعنی از بَر كردن، نَه يعنی قبول كردن، گاهی يادگرفتن، يعنی قبول نكردن...
کتاب: "از صندوقی در سرداب خانهی قديمیِ ما"
زنده یاد "ابراهيم_گلستان"
https://www.tgoop.com/mokatebat2
از هوش، بايد شعور بيايد، شعور با تمرين و تربيتِ فكر میآید، حتی در پدرسوخته بودن برای دزدی هم محتاجِ هوش و فكر و شعوری، فكر را ول نكن كه اگر كردی، ول معطلی...
نگاه كن، ببين، بخوان، بسنج، بخوان، اما هرچه را كه می خوانی، قبول نكن يک هو، بسنج...
يادگرفتن نَه يعنی از بَر كردن، نَه يعنی قبول كردن، گاهی يادگرفتن، يعنی قبول نكردن...
کتاب: "از صندوقی در سرداب خانهی قديمیِ ما"
زنده یاد "ابراهيم_گلستان"
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این تمدن است که بیش از ۷۰۰۰ سال قدمت دارد.
https://www.tgoop.com/mokatebat2
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Forwarded from چراغِ روشن (کاروند)
پدر....
جان کَند پدر برایمان تا جان داشت
صد کوه ز پیش رویِ ما، او برداشت
یک بار نشد که خستگی در بِکُند
هربار که میخواست، غمِ نان نگذاشت.
در عالم کودکی به سر میبردیم
ناخواسته بسیار تو را آزردیم
یک عمر تو ساقی شده بودی بابا
هر روز عرق ریختی و ما خوردیم.
تنها نه فقط نانِ تو را ما خوردیم
یا حاصل دستانِ تو را ما خوردیم
نان را به بهای جان خریدی بابا
یک عمر پدر! جانِ تو را ما خوردیم
احمد نادری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
جان کَند پدر برایمان تا جان داشت
صد کوه ز پیش رویِ ما، او برداشت
یک بار نشد که خستگی در بِکُند
هربار که میخواست، غمِ نان نگذاشت.
در عالم کودکی به سر میبردیم
ناخواسته بسیار تو را آزردیم
یک عمر تو ساقی شده بودی بابا
هر روز عرق ریختی و ما خوردیم.
تنها نه فقط نانِ تو را ما خوردیم
یا حاصل دستانِ تو را ما خوردیم
نان را به بهای جان خریدی بابا
یک عمر پدر! جانِ تو را ما خوردیم
احمد نادری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود برافروز
ای عشق و امید و غیرت آموختهها
ای چشم به جیب خالیاش دوختهها
یک خسته نباشید به او هدیه دهید
روز پدر است ای «پدرسوخته»ها
مجتبى صادقی
روز #پدر خجسته
https://www.tgoop.com/mokatebat2
ای چشم به جیب خالیاش دوختهها
یک خسته نباشید به او هدیه دهید
روز پدر است ای «پدرسوخته»ها
مجتبى صادقی
روز #پدر خجسته
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.
غمهای زمستانی
چند زمستان میگذرد
هوا چه سرد است،
چه پُر سوز است!
سوز میآید
سوز میآید
سوزِ بیکسی میآید
سوزِ سرگردانی
سوزِ تنهایی،
سوزِ تنهایی میآید.
من هیچ چیز ندارم
حتی پدر
که روزگاری مثل درخت
تمامِ خانهی ما را سخت، در آغوش میفشرد
و سایهی مهربانیاش را
از ما دریغ نمیکرد.
در آستانهی خانه
پدر پس از خداحافظی
هر صبح با صدای بلند، «چهارقل» میخواند
و از «پنجتن»، مدد میجُست
و وقتی کرایهخانه، عقب میافتاد،
پدر
در نیمههای شب به خانه میآمد
و گاه اتفاق میافتاد
که ما تا دهروز، بیپدر بودیم
و شبها، یتیم میخوابیدیم.
آنروزها، پدر، بزرگترین مردِ روی زمین بود
وقتی که شب، به خانه میآمد
و ما شکایتِ دُردانههای صاحبخانه را
به پیش او میبردیم،
پدر چه خطونشانها که برای آنها نمیکشید
امّا دریغ
نمیدانم چرا
فردا هرچه گفته بود فراموشش میشد،
و دوباره اوّلِ صبح
به نصرتخان سلام میکرد؟!
آنروزها - تمام سال -
هر شب به امیدِ دوچرخه
مشق مینوشتیم،
به امیدِ دوچرخه میخوابیدیم
و خوابِ دوچرخه میدیدیم؛
امّا روزِ گرفتنِ نتیجه
دزدی نامرد، جیبهای پدر را میزد!
پدر دروغ نمیگفت!
من از همان روزها
از دزدها
بدم میآمد.
آنروزها برای ما
پدر یعنی: دستی که زِبْر است
امّا مهربانیِ نامحدودی دارد
پدر یعنی: بوی سیگار و بوی دود و بوی عرق کار
پدر یعنی: آغوشی برای آرامشِ شبهای ما
پدر یعنی: کـارِ مُمتَد و بیوقفه
پدر یعنی: توکّل بر خدا
پدر یعنی: گریه برای امامحسین
پدر یعنی: نمازِ سرِ وقت
پدر یعنی: شنیدنِ تمامِ شکایتها
پدر یعنی: یک دست کتوشلوار شبِ عید
پدر یعنی: یک سکهی دو ریالیِ روزانه
پدر یعنی: وعدهی دوچرخه برای تابستان
پدر یعنی: یک بغل هندوانه در ظهرهای گرم
پدر یعنی: خدای روی زمین برای مادر
پدر یعنی: وقار و شمرده شمرده حرف زدن
پدر یعنی: کمغذاترین عضوِ خانوادهای پنجنفره
پدر یعنی: خوشرویی و لبخند
پدر یعنی: مردی با یک شالِ سبز
پدر یعنی: مردی که زانوی شلوارش وصله دارد
و یقهی کتش نخنما شده
پدر یعنی: یک کیفِ چرمی برای اوّلِ مهر
پدر یعنی: چکمههای پلاستیکی زمستان…
در این زمستان
هوای گورستان
سرد است
خاکِ گورستان
سرد است
پدر در چه جای سردی
خانه گزیده است!
و خاک، او را چه گرم
در آغوش گرفته است!
سهیل محمودی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
چند زمستان میگذرد
هوا چه سرد است،
چه پُر سوز است!
سوز میآید
سوز میآید
سوزِ بیکسی میآید
سوزِ سرگردانی
سوزِ تنهایی،
سوزِ تنهایی میآید.
من هیچ چیز ندارم
حتی پدر
که روزگاری مثل درخت
تمامِ خانهی ما را سخت، در آغوش میفشرد
و سایهی مهربانیاش را
از ما دریغ نمیکرد.
در آستانهی خانه
پدر پس از خداحافظی
هر صبح با صدای بلند، «چهارقل» میخواند
و از «پنجتن»، مدد میجُست
و وقتی کرایهخانه، عقب میافتاد،
پدر
در نیمههای شب به خانه میآمد
و گاه اتفاق میافتاد
که ما تا دهروز، بیپدر بودیم
و شبها، یتیم میخوابیدیم.
آنروزها، پدر، بزرگترین مردِ روی زمین بود
وقتی که شب، به خانه میآمد
و ما شکایتِ دُردانههای صاحبخانه را
به پیش او میبردیم،
پدر چه خطونشانها که برای آنها نمیکشید
امّا دریغ
نمیدانم چرا
فردا هرچه گفته بود فراموشش میشد،
و دوباره اوّلِ صبح
به نصرتخان سلام میکرد؟!
آنروزها - تمام سال -
هر شب به امیدِ دوچرخه
مشق مینوشتیم،
به امیدِ دوچرخه میخوابیدیم
و خوابِ دوچرخه میدیدیم؛
امّا روزِ گرفتنِ نتیجه
دزدی نامرد، جیبهای پدر را میزد!
پدر دروغ نمیگفت!
من از همان روزها
از دزدها
بدم میآمد.
آنروزها برای ما
پدر یعنی: دستی که زِبْر است
امّا مهربانیِ نامحدودی دارد
پدر یعنی: بوی سیگار و بوی دود و بوی عرق کار
پدر یعنی: آغوشی برای آرامشِ شبهای ما
پدر یعنی: کـارِ مُمتَد و بیوقفه
پدر یعنی: توکّل بر خدا
پدر یعنی: گریه برای امامحسین
پدر یعنی: نمازِ سرِ وقت
پدر یعنی: شنیدنِ تمامِ شکایتها
پدر یعنی: یک دست کتوشلوار شبِ عید
پدر یعنی: یک سکهی دو ریالیِ روزانه
پدر یعنی: وعدهی دوچرخه برای تابستان
پدر یعنی: یک بغل هندوانه در ظهرهای گرم
پدر یعنی: خدای روی زمین برای مادر
پدر یعنی: وقار و شمرده شمرده حرف زدن
پدر یعنی: کمغذاترین عضوِ خانوادهای پنجنفره
پدر یعنی: خوشرویی و لبخند
پدر یعنی: مردی با یک شالِ سبز
پدر یعنی: مردی که زانوی شلوارش وصله دارد
و یقهی کتش نخنما شده
پدر یعنی: یک کیفِ چرمی برای اوّلِ مهر
پدر یعنی: چکمههای پلاستیکی زمستان…
در این زمستان
هوای گورستان
سرد است
خاکِ گورستان
سرد است
پدر در چه جای سردی
خانه گزیده است!
و خاک، او را چه گرم
در آغوش گرفته است!
سهیل محمودی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.
حسین منصور حلاج را بدان روز که بر دار میآویختند ...
نقل است که درویشی در آن میان ازو پرسید که : «عشق چیست؟»
گفت: «امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی»
آن روزش بکُشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق این است.
https://www.tgoop.com/mokatebat2
حسین منصور حلاج را بدان روز که بر دار میآویختند ...
نقل است که درویشی در آن میان ازو پرسید که : «عشق چیست؟»
گفت: «امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی»
آن روزش بکُشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق این است.
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.
شَهدِ شیرینِ لَبانَت را ،عَسل نامیده اَند
لَحظه اے دور از تو بودن را ،اَجَل نامیده اند
مَن برایم مَعنے اَش ،بوسیدنِ لبهایِ توست !
آنچِه را "حَے علے خَیر العَمل" نامیده اند
حلقه اے دورت کِشیدم ،تا که مالِ مَن شَوی
بعد از آن سیاره یِ مَن را ،زُحل نامیده اند !
سالها جان کَندم و چیزے نگُفتے ،جُز سکوت !
پاسخِ تلخِ تو را ،عَکس العَمل نامیده اند
بَس که پیشِ چشمِ این نامردُمان خَندیده ام
حاصلِ شب گریه هایم را غَزل نامیده اند..
#محسن_نظری
https://www.tgoop.com/mokatebat2
لَحظه اے دور از تو بودن را ،اَجَل نامیده اند
مَن برایم مَعنے اَش ،بوسیدنِ لبهایِ توست !
آنچِه را "حَے علے خَیر العَمل" نامیده اند
حلقه اے دورت کِشیدم ،تا که مالِ مَن شَوی
بعد از آن سیاره یِ مَن را ،زُحل نامیده اند !
سالها جان کَندم و چیزے نگُفتے ،جُز سکوت !
پاسخِ تلخِ تو را ،عَکس العَمل نامیده اند
بَس که پیشِ چشمِ این نامردُمان خَندیده ام
حاصلِ شب گریه هایم را غَزل نامیده اند..
#محسن_نظری
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.
Forwarded from چراغِ روشن (کاروند)
داستان عشق بکتاش و رابعه بنت کعب قزداری شاعر قرن سوم و چهارم.
کعب از اعراب کوچیده به خراسان بود. او فرمانروای بلخ و قندهار بود. پسری به نام حارث و دختری زیبارو و سیمبر به نام رابعه داشت. رابعه طبعی روان داشت:
چنان در شعر گقتن خوش زبان بود
که گفتی از لبش طعمی در آن بود.
کعب شیفته رابعه بود و به او توجهی تمام داشت. چون هنگام مرگ کعب رسید؛ حارث را فراخواند و در باب دختر بسیار سفارش کرد و از پسرش خواست او را به شویی شایسته بسپارد.
کعب پس از چندی میمیرد و حارث جانشین پدر میشود.
حارث غلامی به نام بکتاش داشت. بکتاش اندام خوشتراش و چهرهای زیبا داشت. روزی حارث در ایوان کاخی که در باغی بزرگ قرار داشت نشسته بود و بکتاش و دیگر غلامان کمر به خدمتش بسته بودند. رابعه به بام کاخ میآید تا بزم برادر را ببیند که ناگاه چشمش به بکتاش میافتد و دلش را وقف عشق او میکند.
عشق رابعه را در هم میپیچد و زار و نزار و بیمار میشود. اما از ترس برادر یارای بیان درد خود را ندارد. حارث برای او طبیب میآورد اما نمیداند که علت عاشق ز علتها جداست.
رابعه دایهای دارد. دایه با زبانی نرم و بیانی شیرین از رابعه علت دردش را میپرسد و رابعه راز خود را با او در میان میگذارد و از او میخواهد که به نزد بکتاش برود و این داستان را با او در میان بگذارد و سپس نامهای به بکتاش مینویسد:
الا ای حاضر غایب کجایی
ز چشم من جدا آخر چرایی
اگر آیی به دستم، خود برَستم
وگرنه میدوم هرجا که هستم
به هر انگشت میگیرم چراغی
تو را میجویم از هر دشت و باغی.
سپس تصویری از خود را با نامه به دست دایه میدهد تا نزد بکتاش ببرد. دایه نامه و تصویر و پیغام رابعه را به بکتاش میرساند. بکتاش با دیدن تصویر رابعه و شعر عاشقانه او عاشق رابعه میشود. به دایه میگوید برخیز و به نزد رابعه برو و به او بگوی که من عاشق لطف طبع و ظراقت صورت تو شدهام. بگو تو را چگونه و کجا میتوانم ببینم.
دایه به نزد رابعه میرود و پیغام محبوب را به حبیب میرساند. رابعه از شادی اشک شوق میریزد. شب و روز میسراید و عاشقانههایش را برای محبوبش میفرستد.
روزی در دهلیزی بکتاش رابعه را میبیند. به سوی او میرود و دامن او را میگیرد. رابعه با بکتاش پرخاش میکند و او را بیادب و گستاخ میخواند. بکتاش میگوید که نامههای عاشقانه تو مرا دلیر و بیپروا کرده است. آن نامههای عاشقانه چیست و این پرخاشگری چراست؟
رابعه میگوید که تو ذرهای از اسرار عشق خبر نداری. عشق سینه مرا نشان کرده است و خود را در صورت تو به من نماینده است. ورنه تو کجا و وصال چون منی کجا؟ حد خویش نگاهدار و به این بسنده کن که در کار من و عشق واسطهای و بهانهای شدهای. رابعه این بگفت و از نزد بکتاش رفت. اما عشق بکتاش، تیزتر شد.
روزی رابعه در باغی میچرخید و میخواند:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
حارث در باغ بود شعر عاشقانه خواهر را شنید. رگ تعصبش جنبید و بانگ بر خواهر زد و گفت: ای گمراه چه میگویی؟ رابعه پیش برادر رفت و شعر را گردانید و گفت:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن سرخ سقّا را خبر کن
یعنی به جای ترک یغما نام سقّا و ساقی خود را که رویی و مویی سرخی داشت و به سرخ سقا شهرت داشت گذاشت و او را در شعر مخاطب خود قرار داد. برادر حالی آرام میشود و راز رابعه پوشیده میماند.
در این هنگام دشمن به بلخ حمله میکند. حارث به جنگ میرود. جنگ سختی درمیگیرد. بکتاش در میدان محاصره میشود و زخمی میشود. رابعه که با چهرهای پوشیده در صف نخست بوده است هنگامی که جان بکتاش را در خطر میبیند به میدان میتازد و سواران دشمن را پراکنده میکند و بکتاش را از معرکه بیرون میآورد.
سپاهی از جانب سامانیان به یاری حارث میآید و حارث بر دشمن پیروز میشود. حارث وقتی به شهر برمیگردد آن سوار ناشناس را طلب میکند ولی هیچ کس از او نشانی ندارد و به حارث میگویند آن سوار ناپدید شده است.
شبهنگام رابعه نامهای به بکتاش مینویسد و جویای حال او میشود. بکتاش با دیدن نامه معشوق توش و توانی مییابد و پیغامی عاشقانه برای رابعه میفرستد که:
که جانا تا کیام تنها گذاری
سر معشوق پرسیدن نداری؟
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست بر جان ای دلافروز
کمکم جراحات بکتاش التیام مییابد و به توش و توان خویش باز میرسد و چون گذشته غایبانه با رابعه نرد عشق میبازد.
در این هنگام رودکی سمرقندی از بلخ عبور میکند. و رابعه به دیدار او میرود. آن دو به مشاعره مینشینند. هر رباعی و چارانهای را که رودکی میخواند و میسراید، رابعه آن را بهتر و برتر پاسخ میدهد. در آن روز رابعه اشعار زیادی بدینگونه میسراید.
رودکی از شعرِ تر و طراوت طبع رابعه شگفتزده میشود و میفهمد که عشقی راستین از زبان او سخن میگوید و از عشق او به غلامی آگاه میشود.
کعب از اعراب کوچیده به خراسان بود. او فرمانروای بلخ و قندهار بود. پسری به نام حارث و دختری زیبارو و سیمبر به نام رابعه داشت. رابعه طبعی روان داشت:
چنان در شعر گقتن خوش زبان بود
که گفتی از لبش طعمی در آن بود.
کعب شیفته رابعه بود و به او توجهی تمام داشت. چون هنگام مرگ کعب رسید؛ حارث را فراخواند و در باب دختر بسیار سفارش کرد و از پسرش خواست او را به شویی شایسته بسپارد.
کعب پس از چندی میمیرد و حارث جانشین پدر میشود.
حارث غلامی به نام بکتاش داشت. بکتاش اندام خوشتراش و چهرهای زیبا داشت. روزی حارث در ایوان کاخی که در باغی بزرگ قرار داشت نشسته بود و بکتاش و دیگر غلامان کمر به خدمتش بسته بودند. رابعه به بام کاخ میآید تا بزم برادر را ببیند که ناگاه چشمش به بکتاش میافتد و دلش را وقف عشق او میکند.
عشق رابعه را در هم میپیچد و زار و نزار و بیمار میشود. اما از ترس برادر یارای بیان درد خود را ندارد. حارث برای او طبیب میآورد اما نمیداند که علت عاشق ز علتها جداست.
رابعه دایهای دارد. دایه با زبانی نرم و بیانی شیرین از رابعه علت دردش را میپرسد و رابعه راز خود را با او در میان میگذارد و از او میخواهد که به نزد بکتاش برود و این داستان را با او در میان بگذارد و سپس نامهای به بکتاش مینویسد:
الا ای حاضر غایب کجایی
ز چشم من جدا آخر چرایی
اگر آیی به دستم، خود برَستم
وگرنه میدوم هرجا که هستم
به هر انگشت میگیرم چراغی
تو را میجویم از هر دشت و باغی.
سپس تصویری از خود را با نامه به دست دایه میدهد تا نزد بکتاش ببرد. دایه نامه و تصویر و پیغام رابعه را به بکتاش میرساند. بکتاش با دیدن تصویر رابعه و شعر عاشقانه او عاشق رابعه میشود. به دایه میگوید برخیز و به نزد رابعه برو و به او بگوی که من عاشق لطف طبع و ظراقت صورت تو شدهام. بگو تو را چگونه و کجا میتوانم ببینم.
دایه به نزد رابعه میرود و پیغام محبوب را به حبیب میرساند. رابعه از شادی اشک شوق میریزد. شب و روز میسراید و عاشقانههایش را برای محبوبش میفرستد.
روزی در دهلیزی بکتاش رابعه را میبیند. به سوی او میرود و دامن او را میگیرد. رابعه با بکتاش پرخاش میکند و او را بیادب و گستاخ میخواند. بکتاش میگوید که نامههای عاشقانه تو مرا دلیر و بیپروا کرده است. آن نامههای عاشقانه چیست و این پرخاشگری چراست؟
رابعه میگوید که تو ذرهای از اسرار عشق خبر نداری. عشق سینه مرا نشان کرده است و خود را در صورت تو به من نماینده است. ورنه تو کجا و وصال چون منی کجا؟ حد خویش نگاهدار و به این بسنده کن که در کار من و عشق واسطهای و بهانهای شدهای. رابعه این بگفت و از نزد بکتاش رفت. اما عشق بکتاش، تیزتر شد.
روزی رابعه در باغی میچرخید و میخواند:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
حارث در باغ بود شعر عاشقانه خواهر را شنید. رگ تعصبش جنبید و بانگ بر خواهر زد و گفت: ای گمراه چه میگویی؟ رابعه پیش برادر رفت و شعر را گردانید و گفت:
الا ای باد شبگیری گذر کن
ز من آن سرخ سقّا را خبر کن
یعنی به جای ترک یغما نام سقّا و ساقی خود را که رویی و مویی سرخی داشت و به سرخ سقا شهرت داشت گذاشت و او را در شعر مخاطب خود قرار داد. برادر حالی آرام میشود و راز رابعه پوشیده میماند.
در این هنگام دشمن به بلخ حمله میکند. حارث به جنگ میرود. جنگ سختی درمیگیرد. بکتاش در میدان محاصره میشود و زخمی میشود. رابعه که با چهرهای پوشیده در صف نخست بوده است هنگامی که جان بکتاش را در خطر میبیند به میدان میتازد و سواران دشمن را پراکنده میکند و بکتاش را از معرکه بیرون میآورد.
سپاهی از جانب سامانیان به یاری حارث میآید و حارث بر دشمن پیروز میشود. حارث وقتی به شهر برمیگردد آن سوار ناشناس را طلب میکند ولی هیچ کس از او نشانی ندارد و به حارث میگویند آن سوار ناپدید شده است.
شبهنگام رابعه نامهای به بکتاش مینویسد و جویای حال او میشود. بکتاش با دیدن نامه معشوق توش و توانی مییابد و پیغامی عاشقانه برای رابعه میفرستد که:
که جانا تا کیام تنها گذاری
سر معشوق پرسیدن نداری؟
اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست بر جان ای دلافروز
کمکم جراحات بکتاش التیام مییابد و به توش و توان خویش باز میرسد و چون گذشته غایبانه با رابعه نرد عشق میبازد.
در این هنگام رودکی سمرقندی از بلخ عبور میکند. و رابعه به دیدار او میرود. آن دو به مشاعره مینشینند. هر رباعی و چارانهای را که رودکی میخواند و میسراید، رابعه آن را بهتر و برتر پاسخ میدهد. در آن روز رابعه اشعار زیادی بدینگونه میسراید.
رودکی از شعرِ تر و طراوت طبع رابعه شگفتزده میشود و میفهمد که عشقی راستین از زبان او سخن میگوید و از عشق او به غلامی آگاه میشود.
Forwarded from چراغِ روشن (کاروند)
رودکی از بلخ راهی بخارا میشود. حارث برادر رابعه نیز در این ایام به بخارا آمده بود تا با نصر بن احمد سامانی دیدار کند. رودکی به دربار میرود. بزمی شاهانه برپا میشود. درباریان و حارث و همراهانش در مجلس امیر نصر حاضر میشوند. جامها به گردش در میآیند و سازها نغمههایی شاد میسرایند. در این هنگام امیر نصر از رودکی میخواهد که شعری بخواند. رودکی که مستِ می و شعر بود، وجود حارث در مجلس را از خاطر میبرد و یکی از اشعار رابعه را با آوایی حزین میخواند.
امیر نصر از رودکی میپرسد که این شعر تر و سروده نغز از کیست که گویی هر واژهاش مرواریدی است که آن را در رشتهی نظم کشیدهاند؟ رودکی پاسخ میدهد که این شعر از عاشقی دل سوخته است. این شعر دختر کعب است. از رابعه است که دل به غلامی سپرده است و اکسیر عشق، سخنش را پر ارج و ارزشمند ساخته است.
حارث با شنیدن این سخن شرمگین و خجلتزده میشود ولی خود را به مستی میزند که یعنی هیچ نشنیده و چیزی نمیداند.
حارث از بخارا به بلخِ بامی بازمیآید. چیزی از این داستان به روی خواهر نمیآورد ولی تعصب آتشی در دلش افروخته بود و جانش در آن میسوخت. در پی فرصتی بود تا مچ خواهر را بگیرد و خون او را بریزد.
بکتاش نامهها و سرودههای رابعه را در صندوقی میگذاشت و در آن را محکم میبست تا نامهها به دست کسی نیفتد و بدنامی حاصل نشود. بکتاش رفیقی داشت. وقتی دید که بکتاش چگونه از آن صندوق مراقبت میکند؛ گمان کرد که صندوقی پر از سکه و جواهرات است. فرصتی جست و در صندوق را گشود و نامهها را خواند و از عشق رابعه و بکتاش و مکاتبات آن دو با خبر شد. صندوق را پیش حارث میبرد و او را از محتوای آن آگاه میکند. حارث خشمگین میشود و دستور میدهد بکتاش را دستگیر کنند و در چاهی بیندازند تا در آن بپوسد.
سپس دستور داد تا حمام را گرم کنند و رابعه را به گرمابه برند و رگ هر دو دستش را بزنند. فصّاد رگ دستهای رابعه را میزند. حارث دستور میدهد تا درِ گرمابه را با خشت بچینند و گچ بگیرند تا راه فراری نداشته باشد.
رابعه بسی فریاد میزند اما نه برای خویش که برای محبوبش. برای عشقی که بیسرانجام مانده است. برای هجری که به وصل نینجامیده. سپس انگشت در خون خود میزند و شعر میسراید و بر روی دیوار مینویسد. تا اینکه نه دیوار گرمابه دیگر جایی برای نوشتن داشته است و نه او توانی برای سرودن. گرمای گرمابه جریان خروج خون را تسریع میکند و رابعه در میان خون و اشک و در آتش عشق خود جان میدهد. هنگامی که درِ گرمابه را میگشایند میبینند بر دیوار نوشته است:
نگارا بی تو چشمم، چشمهسار است
همه رویم به خون دل نگار است
منم چون ماهیی بر تابه آخر
نمیآیی بدین گرمابه آخر
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش، یکی عشق و یکی خون
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان دلخسته بیرون
بکتاش تلاش میکند و خود را از چاه نجات میدهد. ابتدا به سراغ حارث میرود و سر او را جدا میکند. سپس به سر خاک رابعه میرود و دشنهای بر جگر خویش میزند و به معشوق میپیوندد.
عشق از این بسیار کردهاست و کند.
برگرفته از الهینامه عطار نیشابوری
برگردان به نثر: احمدرضا نادری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
امیر نصر از رودکی میپرسد که این شعر تر و سروده نغز از کیست که گویی هر واژهاش مرواریدی است که آن را در رشتهی نظم کشیدهاند؟ رودکی پاسخ میدهد که این شعر از عاشقی دل سوخته است. این شعر دختر کعب است. از رابعه است که دل به غلامی سپرده است و اکسیر عشق، سخنش را پر ارج و ارزشمند ساخته است.
حارث با شنیدن این سخن شرمگین و خجلتزده میشود ولی خود را به مستی میزند که یعنی هیچ نشنیده و چیزی نمیداند.
حارث از بخارا به بلخِ بامی بازمیآید. چیزی از این داستان به روی خواهر نمیآورد ولی تعصب آتشی در دلش افروخته بود و جانش در آن میسوخت. در پی فرصتی بود تا مچ خواهر را بگیرد و خون او را بریزد.
بکتاش نامهها و سرودههای رابعه را در صندوقی میگذاشت و در آن را محکم میبست تا نامهها به دست کسی نیفتد و بدنامی حاصل نشود. بکتاش رفیقی داشت. وقتی دید که بکتاش چگونه از آن صندوق مراقبت میکند؛ گمان کرد که صندوقی پر از سکه و جواهرات است. فرصتی جست و در صندوق را گشود و نامهها را خواند و از عشق رابعه و بکتاش و مکاتبات آن دو با خبر شد. صندوق را پیش حارث میبرد و او را از محتوای آن آگاه میکند. حارث خشمگین میشود و دستور میدهد بکتاش را دستگیر کنند و در چاهی بیندازند تا در آن بپوسد.
سپس دستور داد تا حمام را گرم کنند و رابعه را به گرمابه برند و رگ هر دو دستش را بزنند. فصّاد رگ دستهای رابعه را میزند. حارث دستور میدهد تا درِ گرمابه را با خشت بچینند و گچ بگیرند تا راه فراری نداشته باشد.
رابعه بسی فریاد میزند اما نه برای خویش که برای محبوبش. برای عشقی که بیسرانجام مانده است. برای هجری که به وصل نینجامیده. سپس انگشت در خون خود میزند و شعر میسراید و بر روی دیوار مینویسد. تا اینکه نه دیوار گرمابه دیگر جایی برای نوشتن داشته است و نه او توانی برای سرودن. گرمای گرمابه جریان خروج خون را تسریع میکند و رابعه در میان خون و اشک و در آتش عشق خود جان میدهد. هنگامی که درِ گرمابه را میگشایند میبینند بر دیوار نوشته است:
نگارا بی تو چشمم، چشمهسار است
همه رویم به خون دل نگار است
منم چون ماهیی بر تابه آخر
نمیآیی بدین گرمابه آخر
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش، یکی عشق و یکی خون
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان دلخسته بیرون
بکتاش تلاش میکند و خود را از چاه نجات میدهد. ابتدا به سراغ حارث میرود و سر او را جدا میکند. سپس به سر خاک رابعه میرود و دشنهای بر جگر خویش میزند و به معشوق میپیوندد.
عشق از این بسیار کردهاست و کند.
برگرفته از الهینامه عطار نیشابوری
برگردان به نثر: احمدرضا نادری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
❤1
هی میرویم و جاده به جایی نمیرسد
قولی که عشق داده، به جایی نمیرسد
چون کوه، پای حرف خودم ایستادهام
کوهی که ایستاده، به جایی نمیرسد!
دریا هنوز هست ولی ماندهام چرا
این رود بی اراده به جایی نمیرسد؟!
دنیا همیشه عرصهی پیچیده بودن است
دنیا که صاف و ساده به جایی نمیرسد!
تاریخ را ورق زدم و مطمئن شدم
هرگز کسی پیاده به جایی نمیرسد
ما را برای در به دری آفریدهاند
هی می رویم و جاده به جایی نمیرسد
من حاضرم قسم بخورم مست نیستم
این چند جرعه باده به جایی نمی رسد
#حسین_طاهری
https://www.tgoop.com/mokatebat2
قولی که عشق داده، به جایی نمیرسد
چون کوه، پای حرف خودم ایستادهام
کوهی که ایستاده، به جایی نمیرسد!
دریا هنوز هست ولی ماندهام چرا
این رود بی اراده به جایی نمیرسد؟!
دنیا همیشه عرصهی پیچیده بودن است
دنیا که صاف و ساده به جایی نمیرسد!
تاریخ را ورق زدم و مطمئن شدم
هرگز کسی پیاده به جایی نمیرسد
ما را برای در به دری آفریدهاند
هی می رویم و جاده به جایی نمیرسد
من حاضرم قسم بخورم مست نیستم
این چند جرعه باده به جایی نمی رسد
#حسین_طاهری
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.
چشم ساقی چو من از باده خرابست امشب
حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب
قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی میگفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار انده فردا مخور و باده بخور
که همین یکنفس از عمر حسابست امشب
https://www.tgoop.com/mokatebat2
حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب
قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی میگفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار انده فردا مخور و باده بخور
که همین یکنفس از عمر حسابست امشب
https://www.tgoop.com/mokatebat2
⭕️ هر شب قبل خواب،
این 7 اصل رو برای چند لحظه مرور کن !
❤️- اصل اول :
🍓• هیچوقت خودتو صد در صد خرج کسی نکن !
💜- اصل دوم :
🔮• هر جا دلت شکست، خودت تیکههاشو جمع کن؛ تا هر کسی منت دستای زخمیشو سرت نذاره !
🧡- اصل سوم :
🚚• چه دلمون بخواد چه نخواد، خدا یه وقتایی دلش نمیخواد، ما چیزی که دلمون میخواد رو داشته باشیم !
💗- اصل چهارم :
🌸• تنهاییت را پیش فروش نکن؛ فصلش که برسد، به قیمت میخرند !
💛- اصل پنجم :
🐝• این خیلی مهمه که وقتی از زندگی کسی رد میشی، رد پای قشنگی از خودت به یادگار بذاری !
💙- اصل ششم :
🦋• همیشه آنقدر خوب باش که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد !
💚- اصل هفتم :
🌿• دوستت دارم حرف سادهایست، هم گفتنش آسان است هم شنیدنش؛ اما، فهمش سادهترین دشوار دنیاست !
https://www.tgoop.com/mokatebat2
این 7 اصل رو برای چند لحظه مرور کن !
❤️- اصل اول :
🍓• هیچوقت خودتو صد در صد خرج کسی نکن !
💜- اصل دوم :
🔮• هر جا دلت شکست، خودت تیکههاشو جمع کن؛ تا هر کسی منت دستای زخمیشو سرت نذاره !
🧡- اصل سوم :
🚚• چه دلمون بخواد چه نخواد، خدا یه وقتایی دلش نمیخواد، ما چیزی که دلمون میخواد رو داشته باشیم !
💗- اصل چهارم :
🌸• تنهاییت را پیش فروش نکن؛ فصلش که برسد، به قیمت میخرند !
💛- اصل پنجم :
🐝• این خیلی مهمه که وقتی از زندگی کسی رد میشی، رد پای قشنگی از خودت به یادگار بذاری !
💙- اصل ششم :
🦋• همیشه آنقدر خوب باش که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد !
💚- اصل هفتم :
🌿• دوستت دارم حرف سادهایست، هم گفتنش آسان است هم شنیدنش؛ اما، فهمش سادهترین دشوار دنیاست !
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.
Forwarded from محمدعلی نظام زاده
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز
موضوع فیلم:
ماجرای سرو قطعشدهی آرامگاه حافظ و ایدهی جالب یک هموطن شیرازی
ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز
موضوع فیلم:
ماجرای سرو قطعشدهی آرامگاه حافظ و ایدهی جالب یک هموطن شیرازی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🤍
در روزهای آخر اسفند،
کوچِ بنفشههای مهاجر،
زيباست.
در نيمروزِ روشنِ اسفند،
وقتی بنفشهها را از سايههای سرد،
در اطلسِ شميمِ بهاران
با خاک و ريشه
-- ميهن سیّارشان –
در جعبههای کوچکِ چوبی،
در گوشهی خيابان میآورند:
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد:
ای کاش...
ای کاش، آدمی وطنش را
مثلِ بنفشهها
(در جعبههای خاک)
يک روز میتوانست،
همراهِ خويشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران،
در آفتابِ پاک.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
ویدئو: چهارباغ عباسی،اصفهان
https://www.tgoop.com/mokatebat2
در روزهای آخر اسفند،
کوچِ بنفشههای مهاجر،
زيباست.
در نيمروزِ روشنِ اسفند،
وقتی بنفشهها را از سايههای سرد،
در اطلسِ شميمِ بهاران
با خاک و ريشه
-- ميهن سیّارشان –
در جعبههای کوچکِ چوبی،
در گوشهی خيابان میآورند:
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد:
ای کاش...
ای کاش، آدمی وطنش را
مثلِ بنفشهها
(در جعبههای خاک)
يک روز میتوانست،
همراهِ خويشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران،
در آفتابِ پاک.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
ویدئو: چهارباغ عباسی،اصفهان
https://www.tgoop.com/mokatebat2
گفتند که از لبان او غافل شو
ماه رمضان است کمی عاقل شو
می بوسم و از کسی ندارم ترسی
ای روزه اگر معترضی باطل شو
#سعید_مبشر
#طنز
https://www.tgoop.com/mokatebat2
ماه رمضان است کمی عاقل شو
می بوسم و از کسی ندارم ترسی
ای روزه اگر معترضی باطل شو
#سعید_مبشر
#طنز
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.
#روزه
در مورد نحوۀ انعکاس ماه رمضان در شعر فارسی، پرونده قطوری میتوان ترتیب داد.
اما مجال این یادداشت، به اندازۀ نقل چند رباعی طنزآمیز از شاعران قدیم بیش نیست.
راغب اصفهانی در محاضرات خود آورده است:
گبری بر زبان نام اسلام آورد و ماه رمضان برسید.
به گوشهای تاریک پنهان شد و روزه میخورد. یکی از یارانش او را بدید، گفت: آری در چه کاری؟
گفت: کسی را این روز مباد که مراست؛ از شومی و بدبختی، نان خود پنهان میخورم (نوادر، ۳۴۸).
حکایت این تازه مسلمان، مرا به یاد رباعیی از سراجالدین قمری شاعر خوشمشرب آملی، متوفی ۶۲۵ هجری، انداخت (دیوان سراجالدین قمری، ۵۸۰):
خیل رمضان گرفت پیرامَن ما
و افکند کمند روزه در گردن ما
می خوردن ما بُد آشکارا دیروز
و امروز، نهان شدهست نان خوردن ما!
ازرقی هروی، شاعر قرن پنجم هجری (۴۶۵ ق)، به معشوق خود توصیه کرده که روزه نگیرد. زیرا روزه بر گُل و سرو واجب نیست (دیوان ازرقی، ۲۶۷):
ای گلرخ سرو قامت، ای مایۀ ناز
بر تو ز نماز و روزه، رنجی است دراز
چندین به نماز و روزه تن را مگداز
بر گُل نبود روزه و بر سرو نماز!
فتوای شاعرانه ازرقی، فاقد وجاهت شرعی است.
فلذا، شاعر ناشناسی که هم نگران روزه گرفتن معشوق خود بوده و هم معتقد به مبانی شرع، کفاره روزه نگرفتن معشوق را بر گردن گرفته است (سفینۀ کهن رباعیات، ۱۴۹):
شرح غم تو به صد عبارت بدهم
ور جان خواهی، به یک اشارت بدهم
از روزه اگر تن ترا رنج رسد
تو روزه بخور که من کفارت بدهم!
اما روزه علاوه بر همه دستاوردهای معنوی برای مؤمنین، باعث تناسب اندام و حُسن مهتابی پریرویان هم میشود.
به همین خاطر، یکی از شاعران قدیم ما، بر خلاف اغلب همصنفان خود، سپاسگزار ماه رمضان هم هست (نزهة المجالس، ۴۴۲):
رخ را ز برای دلفروزی داری
غمزه ز برای سینهسوزی داری
تا روزه گرفتهای، نکوتر شدهای
ای ماه! ز روزه نیز روزی داری!
البته، دست و دلبازی شاعران در روزه گرفتن، بیشتر شامل حال دیگران میشود تا خودشان. میزان اشتیاق شاعران را به روزهداری، از این رباعی شمس گنجهای میتوان دانست (سفینۀ کهن رباعیات، ۱۴۹):
ای روزه! اگر عمر عزیزی، به سر آی
وی قدر! اگر مرگ تویی، زودتر آی
گر خود اجلی مرا، تو ای عید برس
ور جان تویی، ای هلال شوّال، بر آی!
این یادداشت را با مطایبَ دیگری از راغب اصفهانی به پایان میبریم:
روز دوم شوّال، قلندری را دیدند دلتنگ نشسته. گفتند: چرا دلتنگی؟ گفت: اینک به ماه رمضان آینده، یک روز نزدیک شدیم! (نوادر، ۳۴۶).
حلول ماه مبارک و پر برکت رمضان بر شما مبارک
مطالب بالا نقل قولی است از کانال چهارخطی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
در مورد نحوۀ انعکاس ماه رمضان در شعر فارسی، پرونده قطوری میتوان ترتیب داد.
اما مجال این یادداشت، به اندازۀ نقل چند رباعی طنزآمیز از شاعران قدیم بیش نیست.
راغب اصفهانی در محاضرات خود آورده است:
گبری بر زبان نام اسلام آورد و ماه رمضان برسید.
به گوشهای تاریک پنهان شد و روزه میخورد. یکی از یارانش او را بدید، گفت: آری در چه کاری؟
گفت: کسی را این روز مباد که مراست؛ از شومی و بدبختی، نان خود پنهان میخورم (نوادر، ۳۴۸).
حکایت این تازه مسلمان، مرا به یاد رباعیی از سراجالدین قمری شاعر خوشمشرب آملی، متوفی ۶۲۵ هجری، انداخت (دیوان سراجالدین قمری، ۵۸۰):
خیل رمضان گرفت پیرامَن ما
و افکند کمند روزه در گردن ما
می خوردن ما بُد آشکارا دیروز
و امروز، نهان شدهست نان خوردن ما!
ازرقی هروی، شاعر قرن پنجم هجری (۴۶۵ ق)، به معشوق خود توصیه کرده که روزه نگیرد. زیرا روزه بر گُل و سرو واجب نیست (دیوان ازرقی، ۲۶۷):
ای گلرخ سرو قامت، ای مایۀ ناز
بر تو ز نماز و روزه، رنجی است دراز
چندین به نماز و روزه تن را مگداز
بر گُل نبود روزه و بر سرو نماز!
فتوای شاعرانه ازرقی، فاقد وجاهت شرعی است.
فلذا، شاعر ناشناسی که هم نگران روزه گرفتن معشوق خود بوده و هم معتقد به مبانی شرع، کفاره روزه نگرفتن معشوق را بر گردن گرفته است (سفینۀ کهن رباعیات، ۱۴۹):
شرح غم تو به صد عبارت بدهم
ور جان خواهی، به یک اشارت بدهم
از روزه اگر تن ترا رنج رسد
تو روزه بخور که من کفارت بدهم!
اما روزه علاوه بر همه دستاوردهای معنوی برای مؤمنین، باعث تناسب اندام و حُسن مهتابی پریرویان هم میشود.
به همین خاطر، یکی از شاعران قدیم ما، بر خلاف اغلب همصنفان خود، سپاسگزار ماه رمضان هم هست (نزهة المجالس، ۴۴۲):
رخ را ز برای دلفروزی داری
غمزه ز برای سینهسوزی داری
تا روزه گرفتهای، نکوتر شدهای
ای ماه! ز روزه نیز روزی داری!
البته، دست و دلبازی شاعران در روزه گرفتن، بیشتر شامل حال دیگران میشود تا خودشان. میزان اشتیاق شاعران را به روزهداری، از این رباعی شمس گنجهای میتوان دانست (سفینۀ کهن رباعیات، ۱۴۹):
ای روزه! اگر عمر عزیزی، به سر آی
وی قدر! اگر مرگ تویی، زودتر آی
گر خود اجلی مرا، تو ای عید برس
ور جان تویی، ای هلال شوّال، بر آی!
این یادداشت را با مطایبَ دیگری از راغب اصفهانی به پایان میبریم:
روز دوم شوّال، قلندری را دیدند دلتنگ نشسته. گفتند: چرا دلتنگی؟ گفت: اینک به ماه رمضان آینده، یک روز نزدیک شدیم! (نوادر، ۳۴۶).
حلول ماه مبارک و پر برکت رمضان بر شما مبارک
مطالب بالا نقل قولی است از کانال چهارخطی
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.
🔥 «جشن سوری» یا #چهارشنبه_سوری جشن دور ریختن پلیدیها و بدشگونیهای سال کهنه بود.
به باور پیشینیان، آتش نماد فروغ ایزدی و پاک کننده هر پلیدی است. از این رو در جشنی در پایان سال آتش میافروختند تا با آتش که پاککننده است، بدیها و رخدادهای تلخ از میان برود. در سدههای پس از اسلام که مسلمانان ایرانی با باور بدشگونی چهارشنبه از سوی تازیان روبرو شدند، برای از میان بردن این بدشگونی آتشافروزیهای پایان سال را در شب چهارشنبه برگزار کردند تا پیشآمدهای سال نو از گزند روز پلیدی چون چهارشنبه برکنار بماند. اگرچه امروز میدانیم که بدشگونی روزها باوری نادرست است، ولی این باور جا افتاده بود. گفتنی است در روزگار پیش از اسلام روزهای هفته وجود نداشت و هر روز یک ماه، نام ویژهی خود را داشت.
منبع: کانال ادب سار
🖋 برداشت آزاد از:
«آناهیتا» نوشتارهای ایرانشناسی #ابراهیم_پورداود
https://www.tgoop.com/mokatebat2
به باور پیشینیان، آتش نماد فروغ ایزدی و پاک کننده هر پلیدی است. از این رو در جشنی در پایان سال آتش میافروختند تا با آتش که پاککننده است، بدیها و رخدادهای تلخ از میان برود. در سدههای پس از اسلام که مسلمانان ایرانی با باور بدشگونی چهارشنبه از سوی تازیان روبرو شدند، برای از میان بردن این بدشگونی آتشافروزیهای پایان سال را در شب چهارشنبه برگزار کردند تا پیشآمدهای سال نو از گزند روز پلیدی چون چهارشنبه برکنار بماند. اگرچه امروز میدانیم که بدشگونی روزها باوری نادرست است، ولی این باور جا افتاده بود. گفتنی است در روزگار پیش از اسلام روزهای هفته وجود نداشت و هر روز یک ماه، نام ویژهی خود را داشت.
منبع: کانال ادب سار
🖋 برداشت آزاد از:
«آناهیتا» نوشتارهای ایرانشناسی #ابراهیم_پورداود
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Rabbana
Shajarian
این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورنده لقمههای راز شد
دعای « ربنا »
با صدای ملکوتی : #استاد_محمدرضا_شجریان❤️❤️
خالق ربنا در بین ما نیست....
صدایی که رمضان بدون آن چیزی کم دارد...
مثل همه رمضانهایی که صدایش ممنوع بود.
به جرئت میتوان گفت که آمدن ماه مبارک رمضان و حال و هوای این ماه را مردم با « ربنای » شجریان حس میکردند و میکنند.
« ربنا » اثری ماندگار که هیچوقت کهنه نخواهد شد و تاریخ مصرف نخواهد داشت و آیندگان هم از شنیدنش در ماه مبارک رمضان لذت خواهند برد.
روحش شاد و یادش برای همیشه گرامی باد...
https://www.tgoop.com/mokatebat2
تا خورنده لقمههای راز شد
دعای « ربنا »
با صدای ملکوتی : #استاد_محمدرضا_شجریان❤️❤️
خالق ربنا در بین ما نیست....
صدایی که رمضان بدون آن چیزی کم دارد...
مثل همه رمضانهایی که صدایش ممنوع بود.
به جرئت میتوان گفت که آمدن ماه مبارک رمضان و حال و هوای این ماه را مردم با « ربنای » شجریان حس میکردند و میکنند.
« ربنا » اثری ماندگار که هیچوقت کهنه نخواهد شد و تاریخ مصرف نخواهد داشت و آیندگان هم از شنیدنش در ماه مبارک رمضان لذت خواهند برد.
روحش شاد و یادش برای همیشه گرامی باد...
https://www.tgoop.com/mokatebat2
ما بندۀ عشقیم...تو مشغولِ چه کاری؟
جز نقشۀ تزویر به سجاده چه داری؟
نفرین شدۀ آهِ کدام آینهای که
در خاطر آیینه فقط گرد و غباری
تسبیح شده دانه و دام تو...نگو نه
تسبیح تو زنجیرۀ عصیان شده...آری
بعد از گذرِ معرکه ماندند پیاده
آن عده که عمری به تو دادند سواری
ای شیخ! به جز ذکرِ تهی کاش به تسبیح
تعدادِ گناهانِ خودت را بشماری...
#محمد_شریف
https://www.tgoop.com/mokatebat2
ما بندۀ عشقیم...تو مشغولِ چه کاری؟
جز نقشۀ تزویر به سجاده چه داری؟
نفرین شدۀ آهِ کدام آینهای که
در خاطر آیینه فقط گرد و غباری
تسبیح شده دانه و دام تو...نگو نه
تسبیح تو زنجیرۀ عصیان شده...آری
بعد از گذرِ معرکه ماندند پیاده
آن عده که عمری به تو دادند سواری
ای شیخ! به جز ذکرِ تهی کاش به تسبیح
تعدادِ گناهانِ خودت را بشماری...
#محمد_شریف
https://www.tgoop.com/mokatebat2
Telegram
مکاتبات رسمی و غیر رسمی
این کانال صرفا برای بیان و شرح مطالب مربوط به چگونگی نوشتارهای اداری و نشر برخی شعرها و متن های ادبی ایجاد شده است.
با ما همراه باشید.
با ما همراه باشید.