tgoop.com/mokatebat2/2073
Last Update:
رودکی از بلخ راهی بخارا میشود. حارث برادر رابعه نیز در این ایام به بخارا آمده بود تا با نصر بن احمد سامانی دیدار کند. رودکی به دربار میرود. بزمی شاهانه برپا میشود. درباریان و حارث و همراهانش در مجلس امیر نصر حاضر میشوند. جامها به گردش در میآیند و سازها نغمههایی شاد میسرایند. در این هنگام امیر نصر از رودکی میخواهد که شعری بخواند. رودکی که مستِ می و شعر بود، وجود حارث در مجلس را از خاطر میبرد و یکی از اشعار رابعه را با آوایی حزین میخواند.
امیر نصر از رودکی میپرسد که این شعر تر و سروده نغز از کیست که گویی هر واژهاش مرواریدی است که آن را در رشتهی نظم کشیدهاند؟ رودکی پاسخ میدهد که این شعر از عاشقی دل سوخته است. این شعر دختر کعب است. از رابعه است که دل به غلامی سپرده است و اکسیر عشق، سخنش را پر ارج و ارزشمند ساخته است.
حارث با شنیدن این سخن شرمگین و خجلتزده میشود ولی خود را به مستی میزند که یعنی هیچ نشنیده و چیزی نمیداند.
حارث از بخارا به بلخِ بامی بازمیآید. چیزی از این داستان به روی خواهر نمیآورد ولی تعصب آتشی در دلش افروخته بود و جانش در آن میسوخت. در پی فرصتی بود تا مچ خواهر را بگیرد و خون او را بریزد.
بکتاش نامهها و سرودههای رابعه را در صندوقی میگذاشت و در آن را محکم میبست تا نامهها به دست کسی نیفتد و بدنامی حاصل نشود. بکتاش رفیقی داشت. وقتی دید که بکتاش چگونه از آن صندوق مراقبت میکند؛ گمان کرد که صندوقی پر از سکه و جواهرات است. فرصتی جست و در صندوق را گشود و نامهها را خواند و از عشق رابعه و بکتاش و مکاتبات آن دو با خبر شد. صندوق را پیش حارث میبرد و او را از محتوای آن آگاه میکند. حارث خشمگین میشود و دستور میدهد بکتاش را دستگیر کنند و در چاهی بیندازند تا در آن بپوسد.
سپس دستور داد تا حمام را گرم کنند و رابعه را به گرمابه برند و رگ هر دو دستش را بزنند. فصّاد رگ دستهای رابعه را میزند. حارث دستور میدهد تا درِ گرمابه را با خشت بچینند و گچ بگیرند تا راه فراری نداشته باشد.
رابعه بسی فریاد میزند اما نه برای خویش که برای محبوبش. برای عشقی که بیسرانجام مانده است. برای هجری که به وصل نینجامیده. سپس انگشت در خون خود میزند و شعر میسراید و بر روی دیوار مینویسد. تا اینکه نه دیوار گرمابه دیگر جایی برای نوشتن داشته است و نه او توانی برای سرودن. گرمای گرمابه جریان خروج خون را تسریع میکند و رابعه در میان خون و اشک و در آتش عشق خود جان میدهد. هنگامی که درِ گرمابه را میگشایند میبینند بر دیوار نوشته است:
نگارا بی تو چشمم، چشمهسار است
همه رویم به خون دل نگار است
منم چون ماهیی بر تابه آخر
نمیآیی بدین گرمابه آخر
سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش، یکی عشق و یکی خون
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان دلخسته بیرون
بکتاش تلاش میکند و خود را از چاه نجات میدهد. ابتدا به سراغ حارث میرود و سر او را جدا میکند. سپس به سر خاک رابعه میرود و دشنهای بر جگر خویش میزند و به معشوق میپیوندد.
عشق از این بسیار کردهاست و کند.
برگرفته از الهینامه عطار نیشابوری
برگردان به نثر: احمدرضا نادری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
BY مکاتبات رسمی و غیر رسمی
Share with your friend now:
tgoop.com/mokatebat2/2073
