ایدهزایی
دکتر سیدجوادفاطمی استادِ بخش گیاهپزشکی دانشگاه شیراز بود. حوزهٔ تخصّص و تدریسش هم بیماریهایگیاهی. مهمترین درسی که با او داشتیم قارچشناسی بود، ۴ واحدِ سخت و سهمگین. ترجمهٔ مقاله، کشت و پرورش قارچهای بیماریزای گیاهان و ردهبندی آنها از لوازم این درس بود.
دکتر فاطمی استادی متفاوت بود، خَلقاً و خُلقاً. در آن سالها (۷۲←۷۷) که حدوداً شصت ساله مینمود، همچنان مجرّد مانده بود و از بین استادان تنها او بود که کراوات میزد. کتابخوان و اندیشمند، کمسخن و کمحوصله.
قارچشناسِ غمگین و گرفته با همکاران خود هم جوششی نداشت. دنیاشان بسیار با هم تفاوت داشت، در میانشان برزخٌ لایبغیان بود.
از ابداعات دکتر فاطمی جزوههایی بود با عنوان ‹ایدهزایی› حاوی برگزیدهسخنانی در باره فلسفه، جامعهشناسی و مطالبی ازین دست. گیاهپزشکِ ایراندوست این جزوهها را به امید اینکه محرّکی برای ایجاد تفکّر در دانشجویان بشوند تهیّه کرده بود. در پایان هر جزوه هم سوالاتی بود که باید پاسخ میدادیم. پاسخها نمرهای اضافه بر نمرهٔ درسی داشت، نمرهای که هیچوقت هم اعلام نمیشد. از میان جزوهها تنها جزوه شماره ۵ که درباره فلسفه سیاسی است برایم باقی مانده است. از جزوهٔ انسان شناسی همینقدر یادم است که در آن علاوه بر نظریات متفکران غربی از مولانا هم سخنانی آورده بود و این مرا خوشحال میکرد.
استاد گهگاه بحثهایی هم در کلاس مطرح میکرد تا ما را به اندیشیدن وادارد:
- آیا در جهان نظمی وجود دارد؟...
- خودم هم جوابش را نمیدانم!
ما امّا خامتر از آن بودیم که بتوانیم او را بفهمیم و یا کامِ روحش را با سخنانی سنجیده شیرین کنیم.
اواخر دورهٔ کارشناسی گاهی به اتاقش میرفتم و با او گفتگو میکردم. در پایان دوره هم قطعهٔ کوتاهی در ستایش او سرودم:
میستایم تو را که با خردی
مردِ فرزانهٔ حکیمِ ردی
میستایم تو را که میخوانی
نغمهٔ ایزدی نه بانگِ ددی
فاطمی کز تبارِ فاطمهای
وز خراسان به پارس خیمه زدی
ای دریغا که چون تو کم دارد
میهنِ پارسیّ و پارتیّ و مَدی
شعر را دادم یکی از دوستان بر کاغذی لطیف خوشنویسی کرد. دورِ کاغذ را هم روبان بستم، به دفتر استاد رفتم و تقدیم کردم. یک سال بعد که به شیراز آمدم، طومار شعرم به همان صورت- روبانبسته در قفسه بود. حکیمِ بیماریشناس گفت نخواسته شعری را که در مدحش بوده بخواند!!
شگفتمردی بود دکتر سید جواد فاطمی، اسرارآمیز مردی، ناشناخته مردی!
- عکس از دوستم دکتر کاووس ایازپور
https://www.instagram.com/p/CQYXqKOs0Ga/?utm_medium=share_sheet
دکتر سیدجوادفاطمی استادِ بخش گیاهپزشکی دانشگاه شیراز بود. حوزهٔ تخصّص و تدریسش هم بیماریهایگیاهی. مهمترین درسی که با او داشتیم قارچشناسی بود، ۴ واحدِ سخت و سهمگین. ترجمهٔ مقاله، کشت و پرورش قارچهای بیماریزای گیاهان و ردهبندی آنها از لوازم این درس بود.
دکتر فاطمی استادی متفاوت بود، خَلقاً و خُلقاً. در آن سالها (۷۲←۷۷) که حدوداً شصت ساله مینمود، همچنان مجرّد مانده بود و از بین استادان تنها او بود که کراوات میزد. کتابخوان و اندیشمند، کمسخن و کمحوصله.
قارچشناسِ غمگین و گرفته با همکاران خود هم جوششی نداشت. دنیاشان بسیار با هم تفاوت داشت، در میانشان برزخٌ لایبغیان بود.
از ابداعات دکتر فاطمی جزوههایی بود با عنوان ‹ایدهزایی› حاوی برگزیدهسخنانی در باره فلسفه، جامعهشناسی و مطالبی ازین دست. گیاهپزشکِ ایراندوست این جزوهها را به امید اینکه محرّکی برای ایجاد تفکّر در دانشجویان بشوند تهیّه کرده بود. در پایان هر جزوه هم سوالاتی بود که باید پاسخ میدادیم. پاسخها نمرهای اضافه بر نمرهٔ درسی داشت، نمرهای که هیچوقت هم اعلام نمیشد. از میان جزوهها تنها جزوه شماره ۵ که درباره فلسفه سیاسی است برایم باقی مانده است. از جزوهٔ انسان شناسی همینقدر یادم است که در آن علاوه بر نظریات متفکران غربی از مولانا هم سخنانی آورده بود و این مرا خوشحال میکرد.
استاد گهگاه بحثهایی هم در کلاس مطرح میکرد تا ما را به اندیشیدن وادارد:
- آیا در جهان نظمی وجود دارد؟...
- خودم هم جوابش را نمیدانم!
ما امّا خامتر از آن بودیم که بتوانیم او را بفهمیم و یا کامِ روحش را با سخنانی سنجیده شیرین کنیم.
اواخر دورهٔ کارشناسی گاهی به اتاقش میرفتم و با او گفتگو میکردم. در پایان دوره هم قطعهٔ کوتاهی در ستایش او سرودم:
میستایم تو را که با خردی
مردِ فرزانهٔ حکیمِ ردی
میستایم تو را که میخوانی
نغمهٔ ایزدی نه بانگِ ددی
فاطمی کز تبارِ فاطمهای
وز خراسان به پارس خیمه زدی
ای دریغا که چون تو کم دارد
میهنِ پارسیّ و پارتیّ و مَدی
شعر را دادم یکی از دوستان بر کاغذی لطیف خوشنویسی کرد. دورِ کاغذ را هم روبان بستم، به دفتر استاد رفتم و تقدیم کردم. یک سال بعد که به شیراز آمدم، طومار شعرم به همان صورت- روبانبسته در قفسه بود. حکیمِ بیماریشناس گفت نخواسته شعری را که در مدحش بوده بخواند!!
شگفتمردی بود دکتر سید جواد فاطمی، اسرارآمیز مردی، ناشناخته مردی!
- عکس از دوستم دکتر کاووس ایازپور
https://www.instagram.com/p/CQYXqKOs0Ga/?utm_medium=share_sheet
Audio
نبُد راستی نزد او ارجمند
( تحلیل یک مصراع روانشناسانه از شاهنامه)
اتنخابی از جلسهٔ یازدهم شرح دفتر نخست مثنوی.
۱۴۰۰/۴/۴
@masnavimeraj
( تحلیل یک مصراع روانشناسانه از شاهنامه)
اتنخابی از جلسهٔ یازدهم شرح دفتر نخست مثنوی.
۱۴۰۰/۴/۴
@masnavimeraj
Forwarded from هفتهنامه پاسارگاد سیرجان (Amin Arjmand)
🔸 روز ملی ایران
✍️ رضا مسلمیزاده
بارها گفتهام و بار دگر میگویم که اگر قرار باشد در تاریخ معاصر ایران نوین، همپای عید نوروز، روزی را برای بزرگداشت یک جشن بزرگ ملی جستوجو کنیم، به روزی فرخندهتر از 13 مرداد نمیرسیم. سالروز صدور فرمان مشروطه. در واقع قرار بود مطلع تغییر سرنوشت ملت ایران بشود و دریغا که نشد و ما هنوز قدر این روز را بهدرستی و چنان که شاید وباید، نمیدانیم. این روز میآید و میرود و ما حتا یک کلمه تبریک بابت آن به همدیگر نمیگوییم. دلیلش هم شاید این باشد که از منفعت آن بیبهره ماندهایم و کسانی کوشیدهاند آن را از خاطره جمعی ما محو کنند و انگار که موفق هم شدهاند.
نزدیک به یک ماه و نیم پیش، در ایام انتخابات ریاستجمهوری از میراثی دویستساله سخن رفت که نقطهعطف اصلی آن همانا صدور فرمان مشروطه است. روزگار مشروطه اکنون در میانهی تحولات تاریخ ایران معاصر قرار دارد. صد سالی پیش از آن، پس از جنگهای ایران و روس ما متوجه چیزی غیرعادی و غیرطبیعی در خویش شدیم و کوشیدیم تا بر این نقص تاریخی فایق آییم و در مسیر پیشرفت و آبادانی وسعادت گام بگذاریم. یک قرن طول کشید تا آن کوششها به ثمر بنشینند و نهال مشروطه نضج بگیرد. اما دریغا و دردا، دریغا و دردا که صد سال پس از آن هم، تا به امروز این نهال همچنان در آرزوی بالیدن و تنومند شدن نیازمند محافظت است و چندان که امید میرفت، در خاک این دیار و در ذهن و ضمیر شهروندان ایرانشهر ریشه ندوانده است.
ما غافل از چندوچون روزگاری که بر نیاکانمان رفت، ناگزیر از تکرار تاریخ روزمرگی را به نومیدی پیوند زده و آرزو میکنیم روزهای بهتری طلوع کنند. ناامیدی ما را تبدیل به موجوداتی خشمگین کرده است و اگر به بیراهه درفکند، نباید چندان متعجب باشیم.
هرکه نآمخت از گذشت روزگار
نیز نآموزد زهیچ آموزگار
از روزی که دریافتهام مشروطه و مقدمه و مؤخرهاش گرانسنگترین میراث ملی ما ایرانیان است، کوشیدهام تا در سالروز صدور فرمان مشروطه، اهمیتش را گوشزد کنم و فرارسیدنش را.
@pasargadnews
✍️ رضا مسلمیزاده
بارها گفتهام و بار دگر میگویم که اگر قرار باشد در تاریخ معاصر ایران نوین، همپای عید نوروز، روزی را برای بزرگداشت یک جشن بزرگ ملی جستوجو کنیم، به روزی فرخندهتر از 13 مرداد نمیرسیم. سالروز صدور فرمان مشروطه. در واقع قرار بود مطلع تغییر سرنوشت ملت ایران بشود و دریغا که نشد و ما هنوز قدر این روز را بهدرستی و چنان که شاید وباید، نمیدانیم. این روز میآید و میرود و ما حتا یک کلمه تبریک بابت آن به همدیگر نمیگوییم. دلیلش هم شاید این باشد که از منفعت آن بیبهره ماندهایم و کسانی کوشیدهاند آن را از خاطره جمعی ما محو کنند و انگار که موفق هم شدهاند.
نزدیک به یک ماه و نیم پیش، در ایام انتخابات ریاستجمهوری از میراثی دویستساله سخن رفت که نقطهعطف اصلی آن همانا صدور فرمان مشروطه است. روزگار مشروطه اکنون در میانهی تحولات تاریخ ایران معاصر قرار دارد. صد سالی پیش از آن، پس از جنگهای ایران و روس ما متوجه چیزی غیرعادی و غیرطبیعی در خویش شدیم و کوشیدیم تا بر این نقص تاریخی فایق آییم و در مسیر پیشرفت و آبادانی وسعادت گام بگذاریم. یک قرن طول کشید تا آن کوششها به ثمر بنشینند و نهال مشروطه نضج بگیرد. اما دریغا و دردا، دریغا و دردا که صد سال پس از آن هم، تا به امروز این نهال همچنان در آرزوی بالیدن و تنومند شدن نیازمند محافظت است و چندان که امید میرفت، در خاک این دیار و در ذهن و ضمیر شهروندان ایرانشهر ریشه ندوانده است.
ما غافل از چندوچون روزگاری که بر نیاکانمان رفت، ناگزیر از تکرار تاریخ روزمرگی را به نومیدی پیوند زده و آرزو میکنیم روزهای بهتری طلوع کنند. ناامیدی ما را تبدیل به موجوداتی خشمگین کرده است و اگر به بیراهه درفکند، نباید چندان متعجب باشیم.
هرکه نآمخت از گذشت روزگار
نیز نآموزد زهیچ آموزگار
از روزی که دریافتهام مشروطه و مقدمه و مؤخرهاش گرانسنگترین میراث ملی ما ایرانیان است، کوشیدهام تا در سالروز صدور فرمان مشروطه، اهمیتش را گوشزد کنم و فرارسیدنش را.
@pasargadnews
Forwarded from بیساعتی
وگر گریست به عالم گُلی که تا من نیز
بگریم و بکنم نوحهای چو آن گلها
حقم نداد غمی جز که قافیهطلبی
ز بهرِ شعر و از آن هم خلاص داد مرا
دیوان کبیر
( والله اگه باقیِ گُلها گریه میکنن یا عزاداری میکنن
تا منم همینکارو کنم...
تو این دنیا تنها دغدغهم
قافیهپیدا کردن واسه شعر بود
که اونم شکر خدا دیگه رفع شد)
بگریم و بکنم نوحهای چو آن گلها
حقم نداد غمی جز که قافیهطلبی
ز بهرِ شعر و از آن هم خلاص داد مرا
دیوان کبیر
( والله اگه باقیِ گُلها گریه میکنن یا عزاداری میکنن
تا منم همینکارو کنم...
تو این دنیا تنها دغدغهم
قافیهپیدا کردن واسه شعر بود
که اونم شکر خدا دیگه رفع شد)
Forwarded from سیرجان نامه
۲۰ شهریور روزی مهم در تاریخ سیرجان
"...چون محاصره متمادی شد، اهل شهر اکثر رنجور شدند و وَبا سرایت کرد. هرروز چند نفر در شهر میمردند. تا ذیالقعدهٔ سنةالمذکور روز پنجشنبه، هفتم، جنگی سخت اتفاقافتاد و شامگاه، شهر سیرجان فتح شد. بیست هزار آدمی با شمشیرهای کشیده در شهر ریختند و تا صباح به تاراج و تالان مشغول بودند و قریب پنجهزار آدمی اسیر شدند..."
این، تاریخِ دقیق فتح سیرجانِ کهن به دست لشکر تیمور است که آغازی بود بر پایان آن شهر بزرگ.
وقتی که این عبارات را برای نخستین بار خواندم و آن شامگاه شوم را در ذهنم تصور کردم با خودم اندیشیدم:
بر مردم سیرجان در آن شب و شب و روزهای بعدش چه گذشته؟ "بیست هزار آدمی با شمشیرهای کشیده در شهر ریختند و..."
و به نظرم رسید که اگر قساوت و آزمندی تیمور در نابودی سیرجانِ کهن عامل اصلی بود، باری قهرمانبازی و عدم درک شرایط زمانه از سوی گودرز که درآن روزهای سخت حاکم شهر محسوب میشد نیز دستِ کمی از آن نداشت.
کمکم به فکرم رسید كه خوب است ما سیرجانی ها از این تاریخِ تلخ اما دقیق استفادههای شیرین بکنیم. به شادمانگی آنکه سیرجان ما علیرغم آن فاجعه بزرگ ققنوسوار از دلِ آتش سربرآورد، از این تاریخ در جهت حفظ و حمایت سیرجان در برابر خطراتي كه شهر و مردم آن را تهديد ميكند استفاده کنیم و هر سال در سالگرد این فاجعه، مراسم و برنامهریزی هائی داشته باشیم جهت حمایت از سیرجان و پیشنهاد دادم که ۲۰ شهریور روزِ سیرجان نامیده شود.
سقوط سیرجانِ کهن در پسینِ پنجشنبه ۷ ذیقعده ۷۹۶ هجری قمری= ۲۰ شهریور ۷۷۳ هجری شمسی= ۳ سپتامبر ۱۳۹۴ میلادی اتفاق افتاده است.
تفصیل ماجرای فتح سیرجان را در کانال تلگرامی سیرجان نامه نوشته و یا همانجا در فایلهای صوتی تعریف کردهام.
@sirjanname
در دوسه سال ازسالهای پیشاکرونا، به همت تعدادی از علاقهمندان تاریخ سیرجان، مراسمی با عنوان روزِ سیرجان برگزار شد، عکسها یادگاری از آن روزهاست.
https://www.instagram.com/p/CTrEZaqMntr/?utm_medium=share_sheet
"...چون محاصره متمادی شد، اهل شهر اکثر رنجور شدند و وَبا سرایت کرد. هرروز چند نفر در شهر میمردند. تا ذیالقعدهٔ سنةالمذکور روز پنجشنبه، هفتم، جنگی سخت اتفاقافتاد و شامگاه، شهر سیرجان فتح شد. بیست هزار آدمی با شمشیرهای کشیده در شهر ریختند و تا صباح به تاراج و تالان مشغول بودند و قریب پنجهزار آدمی اسیر شدند..."
این، تاریخِ دقیق فتح سیرجانِ کهن به دست لشکر تیمور است که آغازی بود بر پایان آن شهر بزرگ.
وقتی که این عبارات را برای نخستین بار خواندم و آن شامگاه شوم را در ذهنم تصور کردم با خودم اندیشیدم:
بر مردم سیرجان در آن شب و شب و روزهای بعدش چه گذشته؟ "بیست هزار آدمی با شمشیرهای کشیده در شهر ریختند و..."
و به نظرم رسید که اگر قساوت و آزمندی تیمور در نابودی سیرجانِ کهن عامل اصلی بود، باری قهرمانبازی و عدم درک شرایط زمانه از سوی گودرز که درآن روزهای سخت حاکم شهر محسوب میشد نیز دستِ کمی از آن نداشت.
کمکم به فکرم رسید كه خوب است ما سیرجانی ها از این تاریخِ تلخ اما دقیق استفادههای شیرین بکنیم. به شادمانگی آنکه سیرجان ما علیرغم آن فاجعه بزرگ ققنوسوار از دلِ آتش سربرآورد، از این تاریخ در جهت حفظ و حمایت سیرجان در برابر خطراتي كه شهر و مردم آن را تهديد ميكند استفاده کنیم و هر سال در سالگرد این فاجعه، مراسم و برنامهریزی هائی داشته باشیم جهت حمایت از سیرجان و پیشنهاد دادم که ۲۰ شهریور روزِ سیرجان نامیده شود.
سقوط سیرجانِ کهن در پسینِ پنجشنبه ۷ ذیقعده ۷۹۶ هجری قمری= ۲۰ شهریور ۷۷۳ هجری شمسی= ۳ سپتامبر ۱۳۹۴ میلادی اتفاق افتاده است.
تفصیل ماجرای فتح سیرجان را در کانال تلگرامی سیرجان نامه نوشته و یا همانجا در فایلهای صوتی تعریف کردهام.
@sirjanname
در دوسه سال ازسالهای پیشاکرونا، به همت تعدادی از علاقهمندان تاریخ سیرجان، مراسمی با عنوان روزِ سیرجان برگزار شد، عکسها یادگاری از آن روزهاست.
https://www.instagram.com/p/CTrEZaqMntr/?utm_medium=share_sheet
هشتم مهرماه روز بزرگداشت مولانا را گرامی میداریم
شرح دفتر نخست مثنوی:
تلگرام
https://www.tgoop.com/masnavimeraj
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELkOVFUrou96oOZOShQ5r5
پادکست:
گوگل
https://podcasts.google.com/feed/aHR0cHM6Ly9zaGVub3RvLmNvbS9mZWVkL3NoYXJoZS1tYXNuYXZp?ep=14
ناملیک
https://namlik.me/channel/%D8%AF%D8%B1%20%D8%A2%DB%8C%D9%86%D9%87%20%D9%85%D8%AB%D9%86%D9%88%DB%8C
شنوتو
https://shenoto.com/album/51453/%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA?lang=fa
شرح دفتر نخست مثنوی:
تلگرام
https://www.tgoop.com/masnavimeraj
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELkOVFUrou96oOZOShQ5r5
پادکست:
گوگل
https://podcasts.google.com/feed/aHR0cHM6Ly9zaGVub3RvLmNvbS9mZWVkL3NoYXJoZS1tYXNuYXZp?ep=14
ناملیک
https://namlik.me/channel/%D8%AF%D8%B1%20%D8%A2%DB%8C%D9%86%D9%87%20%D9%85%D8%AB%D9%86%D9%88%DB%8C
شنوتو
https://shenoto.com/album/51453/%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA?lang=fa
Telegram
شرح دفتر نخست مثنوی معراج اندیشه
شرح دفتر نخست مثنوی
مؤسسه معراج اندیشه گلگهر سیرجان
محسن پورمختار
ارتباط با مدیر کانال @sirjan773
مؤسسه معراج اندیشه گلگهر سیرجان
محسن پورمختار
ارتباط با مدیر کانال @sirjan773
Audio
شرح دفتر نخست مثنوی، جلسه نوزدهم:
کلیاتی درباره داستان آن #پادشاهجهود که نصرانیان را میکشت + (شرح بیتهای ۳۲۸←۳۵۱)
۱۴۰۰/۷/۸
@masnavimeraj
کلیاتی درباره داستان آن #پادشاهجهود که نصرانیان را میکشت + (شرح بیتهای ۳۲۸←۳۵۱)
۱۴۰۰/۷/۸
@masnavimeraj
Forwarded from شرح دفتر نخست مثنوی معراج اندیشه
مأخذ_یک_قصه_و_یک_تمثیل_مثنوی_در_ادب_عامه.pdf
521.4 KB
مأخذ یک قصه و یک تمثیل مثنوی در ادب عامه.
محسن پورمختار.
دوماهنامه فرهنگ و ادب عامه، سال ۶ شماره ۲۱، مرداد و شهریور ۱۳۹۷
@masnavimeraj
محسن پورمختار.
دوماهنامه فرهنگ و ادب عامه، سال ۶ شماره ۲۱، مرداد و شهریور ۱۳۹۷
@masnavimeraj
Forwarded from شفیعی نامه
یَعرفُنا مَن کان مِن مثلِنا
وسایرُالنّاس لنا مُنکرون
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم!
@shafieename
وسایرُالنّاس لنا مُنکرون
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم!
@shafieename
Forwarded from شفیعی نامه
به مناسبت زادروز استاد شفیعی کدکنی:
بخشی از نوشتهٔ استاد پورنامداریان در مجلهٔ مهرنامه شمارهٔ ۲۱ اردیبهشت ۹۱ ص۲۹۴.
@shafieename
بخشی از نوشتهٔ استاد پورنامداریان در مجلهٔ مهرنامه شمارهٔ ۲۱ اردیبهشت ۹۱ ص۲۹۴.
@shafieename
آفرینها بر خانم نوری نیا 🍀
با این خوانش، غزل را جانی دوباره بخشیدهاند:
رستاخیز غزل ۴۴۱ دیوان کبیر. 🍀🍀🍀 👇
با این خوانش، غزل را جانی دوباره بخشیدهاند:
رستاخیز غزل ۴۴۱ دیوان کبیر. 🍀🍀🍀 👇
Audio
شماره ۶۹۷
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست | بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
راوی: مریم نورینیا @MAry_mn
منبع:
کلیات شمس تبریزی، جلالالدین مولوی، به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، غزل ۴۴۱
@rawi_matn
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست | بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
راوی: مریم نورینیا @MAry_mn
منبع:
کلیات شمس تبریزی، جلالالدین مولوی، به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، غزل ۴۴۱
@rawi_matn
Forwarded from نقش بر آب (Hamed Khatamipour)
تا مهر تابناک وجودت غروب کرد
گردید آسمان زبان و ادب سیاه
با یاد استادم دکتر مظاهر مصفّا(۱۳۱۱-۱۳۹۸)
بیست سال پیش در مقطع دکتری ادبیات فارسی در دانشگاه تهران، افتخار شاگردی و درک محضر زندهیاد دکتر مظاهر مصفّا نصیبم شد. دکتر مصفّا مردی خوشمحضر و دانشمند بود. بر شعر و ادب فارسی اشرافی عالمانه داشت. کلاسش، هم محلّ درس و بحث بود و هم مجالی برای نقل خاطراتی از سالهای دیر و دور دانشگاه و عالم سیاست و زندهبادها و مردهبادهایش.
مظاهر مصفّا مظهر مروّت و جوانمردی بود. روزی که مهلت اقامت ما در خوابگاه دانشگاه به پایان رسید، صادقانه و بدون تعارف، پیشنهاد کرد در طبقهٔ بالای منزلش -که به قول خودش خلوتسرای او بود- اقامت کنیم. یک شب هم که در خانهٔ استاد شفیعی بودم، هنگام خداحافظی، استاد شفیعی کیسهای را نشانم دادند و گفتند این گردوها را استاد مصفّا از باغات تفرش برایت فرستاده است.
از بختیاریهای دوران تحصیلم این بود که نام آن پیر روشنضمیر به عنوان استاد مشاور بر روی رسالهٔ دکتریام باشد.
اینک در سالگرد جاودانگیاش به جهت حقگزاری، دو خاطره از آن استاد آزاده و شریف نقل میکنم:
۱)
روزی در کلاس درس استاد شفیعیکدکنی بودیم با همان حال و هوای روزهای سهشنبه، که درِ کلاس باز شد و زندهیادان قیصر امینپور و استاد مظاهر مصفّا به کلاس آمدند. همگی مبهوت این حضور ناگهانی شدهبودیم. همراه با دکتر شفیعی از جای برخاستیم به نشانهٔ احترام. دکتر مصفّا دقیقاً روبهروی دکتر شفیعی بر صندلیی نشست و قیصر هم آمد و نشست کنار دکتر شفیعی. سه شاعر نامدار معاصر، از سه نسل در برابر ما نشستهبودند! نفس در سینههامان پیچیده بود.
دکتر مصفّا بیمقدّمه و بیدرنگ سرودهٔ جانکاه و جگرسوز ”سرد و سیاه و تلخ”را با لحنی غریب و غمبار خواند، همان که در سوک و مرثیت م. امید سروده بود:
سرد است روزگار من و روزگار سرد
سرد است دست و دل، دل و دستم به کار سرد
ابری اندوهبار پنداری در دل هر یک از ما به باریدن ایستاده بود. دکتر شفیعی سر در گریبان فروبرده بود و میگریست. گونههای قیصر هم ترگونه مینمود. شعر که به انجام رسید دکتر مصفّا بی هرگونه سخنی برخاست، تکیه به عصایش داد و پیکر رنجور و گرانبار از دردش را با خود برد و رفت. او رفت و ما ماندیم و سکوتی سرد و جانکاه!
بعدتر دانستم در دانشکده، گروهی از “پسریان” به تعبیر بیهقی، با پدریان بر سر خشم و کین و کینهجوییاند. استاد مصفّا در آن روز بارانی و ابراندود آمدهبود تا از کینهوری فلک بنالد، از سردی و سیاهی و تلخی روزگار:
روز و شبم شد از ستم روز و شب سیاه
روزم سیاه شد ز غم و شب ز تب سیاه
۰
تلخ است روزگار من و روزگار تلخ
دور سپهر و گردش لیل و نهار تلخ
۲)
روزی در پایان درس استاد شفیعیکدکنی از گروه خبر رسید که استاد مصفّا نامهٔ درخواست بازنشستگی به رییس دانشگاه نوشتهاست. دکتر شفیعی از شنیدن این خبر، خشمگین و غضبناک شد. از دفتر گروه کاغذی گرفت و بیدرنگ و یکنفس نامهای خطاب به رییس دانشگاه نوشت. این عبارت آن نامه را حدودا به خاطر دارم که مظاهر مصفّا اگر فقط الفبا بداند باید همچنان در گروه ادبیات حضور داشته باشد. دکتر شفیعی نامه را که نوشت، یکبار خواند و داد تا برسانند به دست رییس دانشگاه تهران.
هفتهٔ بعد در میانهٔ درس، استاد مصفّا برایمان گفت: در گروه نشستهبودم که مردی آمد و در کنارم نشست. عرض ادب و ارادت کرد و از حالم جویا شد. پرسید برای ایاب و ذهاب و هرکار دیگر، هر امری که دارید بفرمایید. استاد مصفّا میگفت از او پرسیدم شما چه کسی هستید و چهکارهاید؟ و او هم پاسخ داده بود بنده دکتر فرجیدانا رییس دانشگاه تهران هستم.»
«ایزد تبارک و تعالی جای او در جنان کناد بمنّه و کرمه.»
ترکیب چار مادر هستی ز تلخی است
فرزند را چه بهره ازین هر چهار تلخ؟
ارزانی مخنّث و امرد که مرد را
تلخ است عیش سعتری روزگار، تلخ
https://www.tgoop.com/naghshbarab
گردید آسمان زبان و ادب سیاه
با یاد استادم دکتر مظاهر مصفّا(۱۳۱۱-۱۳۹۸)
بیست سال پیش در مقطع دکتری ادبیات فارسی در دانشگاه تهران، افتخار شاگردی و درک محضر زندهیاد دکتر مظاهر مصفّا نصیبم شد. دکتر مصفّا مردی خوشمحضر و دانشمند بود. بر شعر و ادب فارسی اشرافی عالمانه داشت. کلاسش، هم محلّ درس و بحث بود و هم مجالی برای نقل خاطراتی از سالهای دیر و دور دانشگاه و عالم سیاست و زندهبادها و مردهبادهایش.
مظاهر مصفّا مظهر مروّت و جوانمردی بود. روزی که مهلت اقامت ما در خوابگاه دانشگاه به پایان رسید، صادقانه و بدون تعارف، پیشنهاد کرد در طبقهٔ بالای منزلش -که به قول خودش خلوتسرای او بود- اقامت کنیم. یک شب هم که در خانهٔ استاد شفیعی بودم، هنگام خداحافظی، استاد شفیعی کیسهای را نشانم دادند و گفتند این گردوها را استاد مصفّا از باغات تفرش برایت فرستاده است.
از بختیاریهای دوران تحصیلم این بود که نام آن پیر روشنضمیر به عنوان استاد مشاور بر روی رسالهٔ دکتریام باشد.
اینک در سالگرد جاودانگیاش به جهت حقگزاری، دو خاطره از آن استاد آزاده و شریف نقل میکنم:
۱)
روزی در کلاس درس استاد شفیعیکدکنی بودیم با همان حال و هوای روزهای سهشنبه، که درِ کلاس باز شد و زندهیادان قیصر امینپور و استاد مظاهر مصفّا به کلاس آمدند. همگی مبهوت این حضور ناگهانی شدهبودیم. همراه با دکتر شفیعی از جای برخاستیم به نشانهٔ احترام. دکتر مصفّا دقیقاً روبهروی دکتر شفیعی بر صندلیی نشست و قیصر هم آمد و نشست کنار دکتر شفیعی. سه شاعر نامدار معاصر، از سه نسل در برابر ما نشستهبودند! نفس در سینههامان پیچیده بود.
دکتر مصفّا بیمقدّمه و بیدرنگ سرودهٔ جانکاه و جگرسوز ”سرد و سیاه و تلخ”را با لحنی غریب و غمبار خواند، همان که در سوک و مرثیت م. امید سروده بود:
سرد است روزگار من و روزگار سرد
سرد است دست و دل، دل و دستم به کار سرد
ابری اندوهبار پنداری در دل هر یک از ما به باریدن ایستاده بود. دکتر شفیعی سر در گریبان فروبرده بود و میگریست. گونههای قیصر هم ترگونه مینمود. شعر که به انجام رسید دکتر مصفّا بی هرگونه سخنی برخاست، تکیه به عصایش داد و پیکر رنجور و گرانبار از دردش را با خود برد و رفت. او رفت و ما ماندیم و سکوتی سرد و جانکاه!
بعدتر دانستم در دانشکده، گروهی از “پسریان” به تعبیر بیهقی، با پدریان بر سر خشم و کین و کینهجوییاند. استاد مصفّا در آن روز بارانی و ابراندود آمدهبود تا از کینهوری فلک بنالد، از سردی و سیاهی و تلخی روزگار:
روز و شبم شد از ستم روز و شب سیاه
روزم سیاه شد ز غم و شب ز تب سیاه
۰
تلخ است روزگار من و روزگار تلخ
دور سپهر و گردش لیل و نهار تلخ
۲)
روزی در پایان درس استاد شفیعیکدکنی از گروه خبر رسید که استاد مصفّا نامهٔ درخواست بازنشستگی به رییس دانشگاه نوشتهاست. دکتر شفیعی از شنیدن این خبر، خشمگین و غضبناک شد. از دفتر گروه کاغذی گرفت و بیدرنگ و یکنفس نامهای خطاب به رییس دانشگاه نوشت. این عبارت آن نامه را حدودا به خاطر دارم که مظاهر مصفّا اگر فقط الفبا بداند باید همچنان در گروه ادبیات حضور داشته باشد. دکتر شفیعی نامه را که نوشت، یکبار خواند و داد تا برسانند به دست رییس دانشگاه تهران.
هفتهٔ بعد در میانهٔ درس، استاد مصفّا برایمان گفت: در گروه نشستهبودم که مردی آمد و در کنارم نشست. عرض ادب و ارادت کرد و از حالم جویا شد. پرسید برای ایاب و ذهاب و هرکار دیگر، هر امری که دارید بفرمایید. استاد مصفّا میگفت از او پرسیدم شما چه کسی هستید و چهکارهاید؟ و او هم پاسخ داده بود بنده دکتر فرجیدانا رییس دانشگاه تهران هستم.»
«ایزد تبارک و تعالی جای او در جنان کناد بمنّه و کرمه.»
ترکیب چار مادر هستی ز تلخی است
فرزند را چه بهره ازین هر چهار تلخ؟
ارزانی مخنّث و امرد که مرد را
تلخ است عیش سعتری روزگار، تلخ
https://www.tgoop.com/naghshbarab
Telegram
نقش بر آب
موجِ دریاست این جهانِ خراب
بیثبات است همچو نقش بر آب
یادداشتهایی دربارهٔ تاریخ، فرهنگ و ادب ایران
حامد خاتمی پور
ارتباط با ادمین:
@HamedKhatamipour55
بیثبات است همچو نقش بر آب
یادداشتهایی دربارهٔ تاریخ، فرهنگ و ادب ایران
حامد خاتمی پور
ارتباط با ادمین:
@HamedKhatamipour55
Audio
مروری شتابناک بر زندگی و ابعاد شخصیتی شاه شجاع کرمانی.
سخنرانی د. پورمختار، سیرجان ۴۰۰/۸/۲.
@sirjanname
سخنرانی د. پورمختار، سیرجان ۴۰۰/۸/۲.
@sirjanname
Forwarded from سیرجان نامه
به رنگِ کویر
کتاب به رنگِ کویر را میخوانم. گزارشهای محرمانه کنسولگری انگلیس در کرمان به سال ۱۹۱۷- بحبوحهٔ جنگ بین الملل اول. آنچه از این گزارشها بر میآید، نگرانی شدید انگلیسیها است از اینکه حسین خان بچاقچی، قونسول آلمان را- که از چنگ آنها ربوده- به سفارت آلمان در تهران برساند. به همین خاطر همه جا به دنبال یافتن او و همراهانش هستند- او که مرتب آنها را سرچپ میاندازد و از دام میگریزد.
حسین خان اما با عبور از هراسانگیزترین مناطق کویر مرکزی موفق شد. قونسول را به تهران رساند، هدیهٔ کرامند سفیر آلمان را نپذیرفت که «من وظیفه ایرانی و ایلیّت خودم را انجام دادهام» و به مشهد رفت. آیا نذر کرده بود که اگر در این سفر موفق شود، به مشهد برود؟ به احتمال زیاد.
تاریخ معاصر ایران قدر وطندوستیها و مبارزات حسین خان بچاقچی را تا امروز نفهمیده. بادا که بفهمد!
@sirjanname
کتاب به رنگِ کویر را میخوانم. گزارشهای محرمانه کنسولگری انگلیس در کرمان به سال ۱۹۱۷- بحبوحهٔ جنگ بین الملل اول. آنچه از این گزارشها بر میآید، نگرانی شدید انگلیسیها است از اینکه حسین خان بچاقچی، قونسول آلمان را- که از چنگ آنها ربوده- به سفارت آلمان در تهران برساند. به همین خاطر همه جا به دنبال یافتن او و همراهانش هستند- او که مرتب آنها را سرچپ میاندازد و از دام میگریزد.
حسین خان اما با عبور از هراسانگیزترین مناطق کویر مرکزی موفق شد. قونسول را به تهران رساند، هدیهٔ کرامند سفیر آلمان را نپذیرفت که «من وظیفه ایرانی و ایلیّت خودم را انجام دادهام» و به مشهد رفت. آیا نذر کرده بود که اگر در این سفر موفق شود، به مشهد برود؟ به احتمال زیاد.
تاریخ معاصر ایران قدر وطندوستیها و مبارزات حسین خان بچاقچی را تا امروز نفهمیده. بادا که بفهمد!
@sirjanname