tgoop.com/marzockacademy/21370
Last Update:
. لویی آلتوسر، فیلسوف مارکسیست فرانسوی، در این مصاحبه تمایزی بنیادین بین «مارکس»و «مارکسیسم» قائل میشود و استدلال میکند که مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی و دستگاه نظری، اغلب به شکلی تقلیلگرا و ایستا درآمده که از پیچیدگی و محدودیتهای ذاتی اندیشه خود مارکس فاصله گرفته است.
به طور خلاصه و مصداقی به توضیح این ایده میپردازم:
۱) مارکسیسم به مثابه یک «نظریه متناهی»
ادعای آلتوسر:
آلتوسر استدلال میکند که نظریه مارکس یک نظریه «متناهی» است. یعنی آنچنان که مارکسیسم ارتدکس (مانند مارکسیسم-لنینیسم دوره استالین) ادعا میکند، یک فلسفه تاریخ همه شمول و کامل نیست که بتواند تمام آینده بشر و حتی کمونیسم را به صورت ایجابی و دقیق پیشبینی کند.
محدوده نظریه مارکس:
به گفته آلتوسر، تمرکز اصلی و ارزش واقعی کار مارکس، «تحلیل شیوه تولید سرمایهداری و گرایش متضاد درونی آن»است.
مارکس نشان میدهد که سرمایهداری چگونه بحرانزا است و چگونه خود، زمینههای نابودی خود (گرایش به کمونیسم) را فراهم میآورد.
اما این گرایش لزوماً محقق نمیشود مگر آنکه مبارزه سیاسی آن را به واقعیت تبدیل کند.
مصداق:
مارکس در «سرمایه» به تحلیل دقیق مکانیسمهای درونی سرمایهداری میپردازد (مانند ارزش اضافی، تمرکز سرمایه، گرایش نزولی نرخ سود). اما او یک «طرح کلی» یا «دستورالعمل دقیق» برای دولت کمونیستی آینده ارائه نمیدهد. اینجا جایی است که «مارکسیسم» پس از مارکس، با ادعای تکمیل نظریه او، شروع به ساختن یک ایدئولوژی تمامعیار و گاه جزمی کرد.
۲) «نقطه کور» نظریه مارکس
ادعای آلتوسر:
آلتوسر به صراحت میگوید: «نظریه مارکسیستی تقریباً هیچ حرفی از دولت، ایدئولوژی، سیاست یا سازماندهی مبارزه طبقاتی نمیزند». این مسائل «نقاط کور» یا «مناطق ممنوعه» در اندیشه مارکس هستند.
دلیل این خلا:
آلتوسر توضیح میدهد که مارکس آنقدر تحت تسلط «بازنمایی بورژوایی» از دولت و سیاست بود که فقط توانست آنها را به شکل منفی و سلبی نقد کند (یعنی نشان دهد دولت سرمایهداری چیست) اما نتوانست نظریهای ایجابی درباره دولت سوسیالیستی ارائه دهد.
مصداق:
این خلا نظری پس از مارکس، منجر به ظهور نظریهپردازانی مانند لنین (در «دولت و انقلاب») و گرامشی (در نظریه هژمونی و جامعه مدنی) شد.
اما از نظر آلتوسر، حتی این نظریهپردازان نیز کاملاً از دام ایدئولوژی بورژوایی رها نشدند و گاه مفاهیم بورژوایی (مانند تمایز جامعه سیاسی/جامعه مدنی) را بازتولید کردند.
۳) خطر «تقلیل سیاست به دولت»
ادعای آلتوسر:
یکی از خطرات اصلی «مارکسیسم» این است که سیاست را به حوزه دولت تقلیل میدهد.
یعنی فکر میکند سیاست فقط یعنی مبارزه برای کسب قدرت دولتی، نمایندگی پارلمانی و فعالیت احزاب.
سیاست واقعی کجاست؟
آلتوسر استدلال میکند که سیاست را باید در هر جایی که رخ میدهد جستجو کرد، نه فقط در نهادهای رسمی.
او به جنبشهای جدیدی مانند محیط زیست، فمینیسم و مبارزات جوانان اشاره میکند که خارج از احزاب سنتی شکل گرفتهاند و اشکال جدیدی از سیاستورزی را نمایندگی میکنند.
مصداق:
در اتحاد جماهیر شوروی، حزب کمونیست خود را با دولت یکی کرد («حزب-دولت»).
این امر منجر به نابودی استقلال حزب، سرکوب هرگونه سیاستورزی خارج از چارچوب دولتی و در نهایت، بوروکراتیزه و ایستا شدن کل سیستم شد.
آلتوسر هشدار میدهد که حزب باید همواره مستقل از دولت باقی بماند، حتی در دوران گذار سوسیالیستی.
۴) چرا «مارکس، مارکسیسم نیست»؟
آلتوسر با طرح این تمایز میخواهد بگوید:
مارکس:
یک متفکر «متناهی» با بینشی انقلابی و ابزارهای تحلیلی قدرتمند برای نقد سرمایهداری است.
کار او کامل نیست و «نقاط کور» دارد.
او یک «فلسفه تاریخ» تمامشده ارائه نمیدهد.
مارکسیسم:
اغلب به یک ایدئولوژی و یک دستگاه نظری بسته تبدیل شده که ادعای «کامل» بودن و پاسخگویی به همه سؤالات را دارد.
این مارکسیسمِ ایدئولوژیک شده است که:
خود را به عنوان یک فلسفه تاریخ همه شمول جا میزند.
«نقاط کور» مارکس (مانند نظریه دولت) را با پاسخهای سادهلوحانه و گاه اقتدارگرایانه پر میکند.
سیاست را به تصرف قدرت دولتی تقلیل میدهد و اشکال جدید مبارزه را نادیده میگیرد.
در دام «ایدئولوژی بورژوایی» در مورد دولت و سیاست میافتد (مثلاً با پذیرش بدون نقد تمایز جامعه سیاسی/مدنی).
به عبارت سادهتر، مارکس یک نقطه شروع انتقادی و باز است، در حالی که مارکسیسم (در بسیاری از قرائتهایش) یک نقطه پایان ایستا و بسته است.
آلتوسر از ما میخواهد به «مارکس» بازگردیم تا «مارکسیسم» را نقد کنیم و آن را از حالت ایدئولوژی زدوده شده و به یک پروژه انتقادی زنده و پویا تبدیل کنیم که بتواند مسائل جدید (مانند دولت، ایدئولوژی، جنبشهای جدید) را بدون افتادن در دام جزماندیشی توضیح دهد.
BY آکادمی فلسفه و هنر مارزوک

Share with your friend now:
tgoop.com/marzockacademy/21370