tgoop.com/maktuob/4037
Last Update:
« از سر قبرا که به خانه مان رفتم. لام تا کام با کسی حرف نزدم. خیلی دوست داشتم کسی بود باهاش حرف می زدم. سینه ام سنگین بود. اما خواب آرومم کرده بود. تو یادته از خواب یوسف برایم تعریف می کردی. خواب منهم مثل خواب یوسف بود. با خودم می گفتم این چشمم که نابیناست مثل همان چاه است که یوسف داخلش افتاده بود. باید صبر کنم. یوسف غیر از خدا کسی را نداشت. منهم با خدا حرف می زدم. موقع حرف زدن با خدا قلبم تند و تند می زد. نفس نفس می زدم. چشمم گرم اشک می شد. برکه با قو و درختای بیدمجنون و سپیدار و دره های گلسرخ و گل های ختمی و مرغابی ها و قوی سبز جلو چشمم می آمد. هنوز هم همان صحنه را می بینم. انگار همین حالا حیاط شما برکه است. به جای بید مجنون و سپیدار سرو است. خلاصه مامان شب عروسی به بابات گفتم. یک چشمم نمی بیند! او هم گفت. تو که تقصیری نداری. منهم زبانم می گیرد برّ و برّ می کنم. به تو هم نگفتند. پیشانی و چشمان مرا بوسید. منهم دستش را بوسیدم. دست های محکم و پینه بسته! آروم گرفتم. نماز هام بعد از اینکه به بابات گفته بودم. یک چشمم نابیناست. مثل چراغ روشن شده بود. خیلی عجیبه مامان، همین چشم راستم که نمی بینه، جخت روشنایی و تاریکی را تشخیص می ده. وقتی به بابات گفتم انگار از داخل همین چشم هم روشنایی و گرمی بیشتر شد. نمی بینم اما دلم روشن است. مثل خانه ای که در و پنجره هاش بسته است. اما چراغش روشن است. خدا چشم های شما را نگاه دارد. همیشه چشمتان روشن باشد. چشم خدا بهتون باشه »
مادرم سکوت کرد. دست به پیشانی ام کشید. سرم را روی شانه اش گذاشتم. مثل وقتی که زیارت می روم و سرم را به ضریج تکیه می دهم. مثل تکیه به دیوار کعبه! مثل حالا که وقت نماز سرم را روی روسری اش که شبیه پرده کعبه است می گذارم…
Https://www.tgoop.com/maktuob
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/4037