tgoop.com/maktuob/4036
Last Update:
«دوباره سرم را روی سنگ گذاشتم. نسیم خنکی می وزید. باران بند آمده بود. خسته بودم. پیشانی را به سنگ فشار دادم. انگار می خواستم در بزنم تا پدرم در را باز کند. نفهمیدم کی بود که هوشم برده بود. پدرم را خواب دیدم. لباس سورمه ای با پیراهن آبی روشن پوشیده بود. دستم را گرفته بود. گفت می رویم تا اسمت را بنویسم. تا بروی مدرسه. خیلی خوشحال بودم. اما انگار توی خواب می دانستم مدرسه نمی روم. سواد ندارم. چیزی نگفتم. کنار برکه آبی که تویش مرغابی بود. روی نیمکتی نشستیم. پدرم برای مرغابی ها نان خورد کرد. مرغابی ها به طرفش آمدند. نان را روی سطح آب پخش کرد. نفهمیدم نان را از کجا آورده بود. انگار توی یک دستمالی کنار نیمکت بود. پدرم گفت :
«عذری نگاه کن به سبزی گردن مرغابیا، به چشمانشان. منقار مرغابی ها نارنجی بود. یک قوی سبز تیره، وسط برکه بود. سرش را پایین انداخته بود.
قو و مرغابی ها به طرف ما آمدند. قو آرام بود.
دور تا دور برکه درخت های بید مجنون و سپیدار بود. با تنه نقره ای. عکس در ختا و شاخه و برگها که تکان می خوردند توی برکه پیدا بود. لبه برکه دره های گل سرخ. بود با گل های ختمی بنفش و نارنجی و سپیدبالا رونده.
پدرم دستم را توی دستش گرفته بود. توی چشمانم نگاه کرد. چشمانش برق زد برق اشک بود. صورتم را به سینه اش فشرد. موهایم را نوازش کرد و بوسید گفت دخترم بگو! خداوند در صداقت کیمیایی قرار داده که مشگل گشاست. خداوند خودش صادقین را دوست دارد. صادق یعنی انسانی که راست می گوید. راستی مثل پی ساختمان است. تو می خواهی با این جوان یک عمر زندگی کنی. خداوند بچه های زیادی به شما می دهد. من پنج تا بچه دارم تو و شوهرت در فکر نُه تا ده تا بچه باشید! همه شان را به مدرسه بفرستید. برای بچه هات همیشه دعا کن. تو سواد نداری، اما دخترم از همه دانا تری. چشم خدا به توست. مادر من خدا رحمتش کند. من دهسالم بود که مادرم فوت کرد. همیشه زمزمه می کرد.
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
تو یک چشمت نمی بیند. فقط تاریکی و روشنایی را احساس می کنی. اما دانائیت تا ندارد. همین که با خودت در کشاکش بودی که مشکل چشمت را بگویی یا نه. نشانه دانایی توست.» پدرم سکوت کرد. قوی سبز تیره به ما نزدیک شد. پدرم تکه نانی را به طرف قو گرفت. منقار ارغوانی- زردش را باز کرد. تکه نان را قاپ زد. بین دو چشمان قو تا منقارش یک نوار قرمز برق زد. سرش را قدری بالا گرفت. برق چشم قو را دیدم. یک دفعه انگار دلم تکان خورد. یک چشم قو نیمه تاریک به نظرم رسید. نمی دانستم که قو هم ممکن است نابینا باشد. قو مثل کشتی کوجکی روی آب لغزید. موج های برکه برق می زد. قو بال هایش را باز کرد. از روی برکه پرواز کرد. انگار منهم با قو پرواز می کردم. ناگاه از خواب پریدم! پیشانی ام روی سنگ مزار پدرم بود. شعاعی از آفتاب نارنجی پسین روی سنگ مزار پدرم می تابید. پدرم به من پاسخ داده بود. با خودم گفتم.می گویم! اما چه وقت بگویم!؟ به مادرم بگویم که موضوع چشمم را می گویم؟ اگر مخالفت کند؟ بهتر است با کس دیگری مشورت نکنم. اگر خدا نکرده مشکلی پیش آمد. اگر مجبور شدم. به آن ها می گویم. پدرم را خواب دیدم. پدرم گفت بگو! گفت صداقت مثل کیمیاست، مشکلات را حل می کند. ذهنم مثل آفتاب روشن شده بود. مثل برکه که نور نارنجی آفتاب تویش افتاده بود و نقره ای -بنفش شده بود. دلم روشن بود. مثل قو که پرواز می کرد. سبکبال شده بودم. تو مامان پرواز قو را دیدی!؟ این همه دنیا را گشتی؟ گفتم: « نه مامان! توی فیلم دیدم. مثل پرواز لک لک است. »
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/4036