MAKTUOB Telegram 4035
مامانم گفت: «آن شب ملوک را موقع خواب توی بغلم گرفتم. دیدم موهای بلندش که دم اسبی می کرد؛ از اشک هام خیس شده است. نمی توانستم به ملوک چیزی بگویم. ناگاه گفت: «‌اِ عذری گریه می کنی! باید برقصی. جیغ بزنی! داری شوهر می کنی. شوهرتم به چشم برادری! خندید با آرنجش یواشی زد توی جناغ سینه ام. خیلی خوب بود. چقدر چشم هاش روشن و قشنگ بود. اما حرف نمی زد. چای که جلوش گرفتم توی چشمام نگاه نکرد. می خوای ختِلِت بدم بخندی!» ملوک شروع کرد منو ختل دادن منتها خودش بیشتر می خندید. قرار بود روز شنبه بیان برای صحبت عروسی. به مادرم گفتم. من صبح جمعه می روم سر قبر آقا و سر قبر پدرم. باران گرفته بود. کوچه ها گلالود بود. به قبرستان که رسیدم. نزدیک ساختمان مرده شور خانه، کنار قبر آقای آقا نور. نمی توانستم قبر بابام را پیدا کنم. مثل حالا سنگ قبرا بزرگ و قشنگ نبودند. انگار تکه سنگی روی هر قبری افتاده بود. زیر باران انگار سنگ ها جا به جا می شدند. خانم فقیری چادرش را روی سر و صورتش پایین کشیده بود. بچه شیر خواره زیر چادرش داشت شیر می خورد. دست و پاهاش را از زیر چادر مادرش تکان می داد.خانمه یک دستش را به نشانه کمک دراز کرده بود. با دست دیگر چادر را ترنگ گرفته بود. دهشاهی داشتم. گذاشتم کف دست خانمه. یه آقایی کنار قبری ایستاده بود. گفتم برارم شما سواد داری؟ دنبال قبر پدرم می گردم. گل و شُل شده، پیدا نمی کنم. گفت اسم پدرت چی بوده؟ گفتم سید یحیی سادات میر. گفت: « دخترم تو دختر میرزا یحیی هستی؟ بابات چه دست و قلمی داشت. چقدر خوب حرف می زد. میرزای خانواده مهاجرانی ها بود. خدا رحمتش کند.» شروع کرد بین قبرها قدم زدن. پیدا کرد. اینجاست دخترم. قبر پدرم را با دستام پاک کردم. روسری ام را باز کردم. قبر را خشک کردم. باران نرم می بارید. پیشانی ام را روی سنگ قبر گذاشتم. سنگ را بوسیدم. فاتحه خواندم. صلوات فرستادم. گفتم: « پدر سلام! کاش بودی با هات حرف می زدم. صدات را می شنیدم. یادته برام کفش و کیف مدرسه خریدی. کفش سفید چرمی برّاق با بند مشکی مخملی تابدار روی کفش بود با سکگ نقره ای. سگگ کفش دوتا دست بودند که در هم گره شده بودند. مثل دست عروس و داماد. پارچه روپوشی برام گرفتی. سورمه ای خوشرنگ با تور سفید دالبری که می بایست روی یخه ام قرار بگیرد. رفتیم مدرسه پروین اعتصامی ثبت نامم کردی. خانم مدیر به موهام دست کشید. گفت: « به به چه دختر خوشگلی!
ده روز بعد بابا تو از پیش ما رفتی. رفتی پیش خدا. دیگه منو مدرسه نفرستادند. حسرت مدرسه به دلم ماند. وقتی دلم برای مدرسه تنگ می شد. یاد تو می افتادم. کفشا را توی بغلم می گرفتم روی سینه ام بو می کردم. بوس می کردم. حالا سواد ندارم. ملوک و ایران هم سواد ندارند. دیروز آمده بودند خواستگاریم. بابا تو که فوت کردی من سه ماه بعدش با ملوک هر دوتایی مون آبله گرفتیم. چشم راست من و چشم چپ ملوک نابینا شد. مادرم گفت شما از این راز خبر داری. گفت پدر و مادر ها اگر هم بمیرند همیشه از حال و روز بچه هاشون باخبرند. اصلا گاهی شب های جمعه میان خونه خودشون. سیر دل به بچه ها نگاه می کنند. بالش را مرتب می کنند. پتو را روی سینه بچه ها می کشند تا سرما نخورند. براشون دعا می کنند. حالا بابا من نمی دانم چه بایدم کرد. مادرم هم نمی داند. آمدند خواستگاری من. نور که قراره شوهرم بشه خیلی نجیب و ساده و افتاده است. کارگر است. با پدر و مادرش توی یک اتاق کوچک پشت باغ فردوس در خانه حاج حسن غلامی زندگی می کنند. اگر زنش بشوم. انشالله بشوم. منهم همانجا می روم. خانه شان نزدیک مسجد سیّداست. منتها بابا من که نمی تونم به نور و مادرش نگم که یک چشمم نابیناست. بعداً اگر بفهمند من چطوری توی چشم هاشون نگاه کنم؟» مادرم سکوت کرد. چایش را هم زدم. پیشانی اش را بوسیدم. می خواستم دستش را ببوسم نگذاشت.
« دست راست بابام دور گردنم بود. داشتیم دور برکه آرام قدم می زدیم. هر از گاهی بابام شانه ام را بیشتر فشار می داد. توی چشم هاش نگاه می کردم. چشم هاش برق می زد. بابام شروع کرد زمزمه کردن. صداش خیلی خوب بود. صدای محسن یادته!؟ صدای محسن به صدای بابام رفته بود. بچه ام وقتی آواز می خواند. یاد بابام می افتادم. بابام خواند:
شب تاریک و سنگستون و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارنده اش نیکو نگاه داشت
و گرنه صد قدح نفتاده بشکست
دخترم. عذرای عزیزم خدا تو را نگاه می دارد. زندگی ات پر از شادی می شود پر از صدای بچه ها. البته زندگی سخت. همراه با عزت و فقر و قناعت…» مامانم سکوت کرد انگار هفتاد و دو سال زندگی را در ذهنش مرور می کرد.
گفتم: « مامان چقدر خوب تعریف می کنی!»
26



tgoop.com/maktuob/4035
Create:
Last Update:

مامانم گفت: «آن شب ملوک را موقع خواب توی بغلم گرفتم. دیدم موهای بلندش که دم اسبی می کرد؛ از اشک هام خیس شده است. نمی توانستم به ملوک چیزی بگویم. ناگاه گفت: «‌اِ عذری گریه می کنی! باید برقصی. جیغ بزنی! داری شوهر می کنی. شوهرتم به چشم برادری! خندید با آرنجش یواشی زد توی جناغ سینه ام. خیلی خوب بود. چقدر چشم هاش روشن و قشنگ بود. اما حرف نمی زد. چای که جلوش گرفتم توی چشمام نگاه نکرد. می خوای ختِلِت بدم بخندی!» ملوک شروع کرد منو ختل دادن منتها خودش بیشتر می خندید. قرار بود روز شنبه بیان برای صحبت عروسی. به مادرم گفتم. من صبح جمعه می روم سر قبر آقا و سر قبر پدرم. باران گرفته بود. کوچه ها گلالود بود. به قبرستان که رسیدم. نزدیک ساختمان مرده شور خانه، کنار قبر آقای آقا نور. نمی توانستم قبر بابام را پیدا کنم. مثل حالا سنگ قبرا بزرگ و قشنگ نبودند. انگار تکه سنگی روی هر قبری افتاده بود. زیر باران انگار سنگ ها جا به جا می شدند. خانم فقیری چادرش را روی سر و صورتش پایین کشیده بود. بچه شیر خواره زیر چادرش داشت شیر می خورد. دست و پاهاش را از زیر چادر مادرش تکان می داد.خانمه یک دستش را به نشانه کمک دراز کرده بود. با دست دیگر چادر را ترنگ گرفته بود. دهشاهی داشتم. گذاشتم کف دست خانمه. یه آقایی کنار قبری ایستاده بود. گفتم برارم شما سواد داری؟ دنبال قبر پدرم می گردم. گل و شُل شده، پیدا نمی کنم. گفت اسم پدرت چی بوده؟ گفتم سید یحیی سادات میر. گفت: « دخترم تو دختر میرزا یحیی هستی؟ بابات چه دست و قلمی داشت. چقدر خوب حرف می زد. میرزای خانواده مهاجرانی ها بود. خدا رحمتش کند.» شروع کرد بین قبرها قدم زدن. پیدا کرد. اینجاست دخترم. قبر پدرم را با دستام پاک کردم. روسری ام را باز کردم. قبر را خشک کردم. باران نرم می بارید. پیشانی ام را روی سنگ قبر گذاشتم. سنگ را بوسیدم. فاتحه خواندم. صلوات فرستادم. گفتم: « پدر سلام! کاش بودی با هات حرف می زدم. صدات را می شنیدم. یادته برام کفش و کیف مدرسه خریدی. کفش سفید چرمی برّاق با بند مشکی مخملی تابدار روی کفش بود با سکگ نقره ای. سگگ کفش دوتا دست بودند که در هم گره شده بودند. مثل دست عروس و داماد. پارچه روپوشی برام گرفتی. سورمه ای خوشرنگ با تور سفید دالبری که می بایست روی یخه ام قرار بگیرد. رفتیم مدرسه پروین اعتصامی ثبت نامم کردی. خانم مدیر به موهام دست کشید. گفت: « به به چه دختر خوشگلی!
ده روز بعد بابا تو از پیش ما رفتی. رفتی پیش خدا. دیگه منو مدرسه نفرستادند. حسرت مدرسه به دلم ماند. وقتی دلم برای مدرسه تنگ می شد. یاد تو می افتادم. کفشا را توی بغلم می گرفتم روی سینه ام بو می کردم. بوس می کردم. حالا سواد ندارم. ملوک و ایران هم سواد ندارند. دیروز آمده بودند خواستگاریم. بابا تو که فوت کردی من سه ماه بعدش با ملوک هر دوتایی مون آبله گرفتیم. چشم راست من و چشم چپ ملوک نابینا شد. مادرم گفت شما از این راز خبر داری. گفت پدر و مادر ها اگر هم بمیرند همیشه از حال و روز بچه هاشون باخبرند. اصلا گاهی شب های جمعه میان خونه خودشون. سیر دل به بچه ها نگاه می کنند. بالش را مرتب می کنند. پتو را روی سینه بچه ها می کشند تا سرما نخورند. براشون دعا می کنند. حالا بابا من نمی دانم چه بایدم کرد. مادرم هم نمی داند. آمدند خواستگاری من. نور که قراره شوهرم بشه خیلی نجیب و ساده و افتاده است. کارگر است. با پدر و مادرش توی یک اتاق کوچک پشت باغ فردوس در خانه حاج حسن غلامی زندگی می کنند. اگر زنش بشوم. انشالله بشوم. منهم همانجا می روم. خانه شان نزدیک مسجد سیّداست. منتها بابا من که نمی تونم به نور و مادرش نگم که یک چشمم نابیناست. بعداً اگر بفهمند من چطوری توی چشم هاشون نگاه کنم؟» مادرم سکوت کرد. چایش را هم زدم. پیشانی اش را بوسیدم. می خواستم دستش را ببوسم نگذاشت.
« دست راست بابام دور گردنم بود. داشتیم دور برکه آرام قدم می زدیم. هر از گاهی بابام شانه ام را بیشتر فشار می داد. توی چشم هاش نگاه می کردم. چشم هاش برق می زد. بابام شروع کرد زمزمه کردن. صداش خیلی خوب بود. صدای محسن یادته!؟ صدای محسن به صدای بابام رفته بود. بچه ام وقتی آواز می خواند. یاد بابام می افتادم. بابام خواند:
شب تاریک و سنگستون و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارنده اش نیکو نگاه داشت
و گرنه صد قدح نفتاده بشکست
دخترم. عذرای عزیزم خدا تو را نگاه می دارد. زندگی ات پر از شادی می شود پر از صدای بچه ها. البته زندگی سخت. همراه با عزت و فقر و قناعت…» مامانم سکوت کرد انگار هفتاد و دو سال زندگی را در ذهنش مرور می کرد.
گفتم: « مامان چقدر خوب تعریف می کنی!»

BY مكتوب


Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/4035

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations. More>> Telegram message that reads: "Bear Market Screaming Therapy Group. You are only allowed to send screaming voice notes. Everything else = BAN. Text pics, videos, stickers, gif = BAN. Anything other than screaming = BAN. You think you are smart = BAN. Deputy District Judge Peter Hui sentenced computer technician Ng Man-ho on Thursday, a month after the 27-year-old, who ran a Telegram group called SUCK Channel, was found guilty of seven charges of conspiring to incite others to commit illegal acts during the 2019 extradition bill protests and subsequent months. So far, more than a dozen different members have contributed to the group, posting voice notes of themselves screaming, yelling, groaning, and wailing in various pitches and rhythms.
from us


Telegram مكتوب
FROM American