tgoop.com/maktuob/4034
Last Update:
در روایت «چشمان مادرم» و « قالیبافخانه» اشاره کردم که مادرم و خواهر کوچکش خاله ملوک در کودکی آبله گرفته بودند. مادرم شش ساله و خاله ملوک چهارساله بوده اند. آبله یک چشم مادرم و یک چشم خاله ملوک را نابینا کرده بود. ظاهر چشم شان نشان نمی داد. منهم در چهل سالگی فهمیدم که یک چشم مادرم نابیناست! این موضوع مثل رازی در زندگیشان ماندگار مانده بود. مادر بزرگم بی بی طاهره همیشه مراقب بوده که مبادا این راز افشا شود. به دخترانش گفته بود فقط خدا و من و پدرتان که الان در بهشت است از این راز خبر داریم. هر دو دختر از کودکی به جای مدرسه در خانه فامیل ثروتمند در خیابان حصار اراک به قالیبافخانه فرستاده می شوند. ظرف می شویند. فرمان می برند. مادرم پانزده ساله بوده که پدرم و خانواده اش که از بستگان شوهر خاله بزرگم خاله خانم بودند. به خواستگاری مادرم می روند. مادرم همیشه آرام، تو دار و خاموش بود. آرام حرف می زد مثل جویباری در دامنه کوهی سرسبز. زمستان سردی بوده است. پای مادرم همیشه از سوز سرما درد می گرفته. وقتی خواستگارا می آیند مادرم زیر کرسی نشسته بوده. خاله ملوک پرشور و خوش سر و زبان و مجلس آرا بود. مثل پروانه دور مهمان ها می گشت. به حدی که در همان مجلس خواستگاری دل مادر بزرگ پدری ام بی بی زهراء خانم را ربوده بود! خیلی آهسته و در گوشی به مادر بزرگ مادری ام می گوید. می شود از همین دخترتان خواستگاری کنیم! بی بی طاهره می گوید. ملوک دختر کوچک من است. ما کاشانی ها( مادر بزرگ مادری ام اصالتا کاشانی و از خانواده غفاری بودند.) رسم مان نیست که دختر کوچک را زودتر شوهر بدهیم. صحبت های اولیه انجام می شود. در درون مادرم غوغایی بوده است. آرام به سیمای پدرم که ساده و نجیب بود؛ نگاه می کند. تحت تآثیر زبان آوری و شوخ و شیرینی مادربزرگم بی بی زهراء قرار می گیرد. از سیمای پدر بزرگم آسید علی آقا با قبای راه راه آبی و کلاه نخی سبز و محاسن بلند نقره ای و پیشانی بلند با سایه روشنی از جای مهر و چشمان زیتونی- خاکستری خوشش می آید. پدر بزرگم در تمام طول مجلس خواستگاری ساکت بوده است. لب هایش می جنبیده. انگار ذکر می گفته. موافقت اولیه اعلام می شود. صلوات می فرستند. یک دیس کلوچه کرمانشاهی دور می گردانند. یک پیاله بلور ترک دار کفلمه روی کرسی بوده، دست به دست می کنند. دهانشان را شیرین می کنند. مادرم ساکت بوده است. بی بی زهراء یک روسری بته جقه اصفهان از توی کیسه کتان گلبهی رنگش در می آورد. روسری را سر مامانم می کند. صورت مامانم را می بوسد. نشانه سر گرفتن عروسی! در جلسه بعدی یک جفت گوشواره حلی و کله قند توی کاغذ نیلی و نخ قند تابدار سپید و سرخ می آورند. گوشواره یک مربع نسبتا بزرگ بود. به اندازه یک بند انگشت. داخلش خورشید - ختایی قرار داشت. دور ختایی اسلیمی بود. وسط خورشید نگین ریز فیروزه می درخشید. ( بعدا که پدرم می خواست در محله باغشاه زمین خانه مان را بخرد. مامانم گوشواره حلی را فروخته بود. طلای اول و آخر عمرش همان بود!) قرار می شود در جلسه دیگری در باره زمان عروسی صحبت کنند. مهمانان که می روند. مادر بزرگم بی بی طاهره می بیند مادرم خوشحال نیست. گرفته و توی خودش است. چهره اش باز نمی شود. لبخند بر لبش نیست. مادرم را توی آغوش می گیرد و می بوسد. موهای خرمایی- شرابی صاف و بلند مادرم را نوازش می کند. خاموش می ماند. حرفی نمی زند. مادرم می گوید: « به نظر شما می شود به خواستگارا نگیم که یک چشم من نمی بیند!؟» مادر بزرگم سکوت می کند. « اگر بگوییم، خب دخترم خواستگاری به هم می خورد!»
« اگر نگوییم و شوهرم بعداً بفهمد بدتر نمی شود. ممکنه چند تا بچه هم داشته باشم. شما خودت طعم بزرگ کردن بچه بدون شوهر را چشیده ای. از طرفی اگر ان وقت بچه هام را از من بگیرند. نتوانم بچه هام را ببینم که خیلی بدتر است. بدتر از بد می شود. خیلی بد می شود…» بغض مادرم شکسته بود. از چشمش اشک جوشیده بود.
«عذری جان! این موضوعی نیست که بشود با کسی در میان بگذاریم. منهم سواد ندارم. نمی دانم با کی باید مشورت کنم. خواهر بزرگت اشرف و برادرت محمودم خبر ندارند.»
« ولی مادر! نمی شود نگفت. اگر بعداً بفهمند دیگر توی چشمان نور نمی توانم نگاه کنم. دیدی صورتش چقدر نورانی بود. برق می زد! خدا را خوش نمی آید بی خبرشان بگذارم.» مادر بزرگم سکوت کرده بود. در حالی که اشک از چشمانش می جوشید . لبخند زده بود. « خداوند ارحم الراحمین است. بلکه خودش راهی نشان دهد. کاش پدرت زنده بود! اگر بود شاید معالجه می شدید. به مدرسه می رفتید. پیشانی نوشت ما این بود. ناشکر نیستم.»
طوطی سبز روشنی که روی شاخه سرو خانه مان نشسته بود. پرواز کرد. گفتم : « مامان برات چای سبز با نبات زعفرانی با کلوچه فسایی بیارم.» جمیله تهران بود. پدر و مادرم همراه محمد و مریم و صهبا به لندن آمده بودند.
BY مكتوب
Share with your friend now:
tgoop.com/maktuob/4034